سالگردها وقتی به عددهای رند میرسند انکارناپذیرتر میشوند. انگار قطعیت عدد، سنگینی بار تاریخ را بیش از پیش در خود حمل میکند. گذشته خود را با شدتی به اکنون پرتاب میکند تا لزوم یادآوری و تأمل را به رخ ما بکشد. امسال سی سال پس از تابستان ۶۷ و بیست سال پس از پاییز ۷۷ است.
از ماهها پیش از این سالگردها انگار ضربان فرا رسیدنشان حس میشد. در تعلیق میان گذشته و اکنون برای بسیاری از ما که دغدغهی پیشبرد دادخواهی را داریم، پرسش این بود که چگونه یادآوری کنیم؟ چگونه میتوان از یادآوری نیروی استقامت و اعتراض استخراج کرد؟ از دلِ رنج، تعمق و آگاهی بیرون کشید و گرفتار کلیشههایی که امکان بازخوانی و تأمل را مسدود میکنند، نشد؟
در این مدت بیش از گذشته به مسأله فاعلیت در امر دادخواهی فکر کردم؛ به اینکه چگونه میتوان بر هویت خودساخته و درونی حرکت دادخواهانه پافشاری کرد و به عنوان بازماندهی کشتهشدگان فاعلیت خویش را در برابر مکانیسمهای حقوقی و گفتمانهای نظری بیرونی از کف نداد. این نه به معنای نفی استفاده از این مکانیسمها، ساختارها و گفتمانها، که به معنای حفظ استقلال خویش در این ارتباط و واگذار نکردن تاریخ و گفتمان دادخواهی به این ساختارها و مکانیسمها ست.
موعد سفرم به تهران که فرا رسید، به نظرم میرسید که قتلهای سیاسی آذر ۷۷ بیش از سالهای پیش در افکار عمومی به یاد آورده میشود؛ دلگرم کننده بود. این بار هم سفر با نگرانی برای خودم همراه بود، ترس هم بود. بخصوص که حالا در دستگاه قضایی سابقهدار هم شدهام و محکوم به ۶ سال حبس تعلیقی به جرم توهین به مقدسات و تبلیغ علیه نظام.
اما گاه انجام ندادن کاری، خطی را کور میکند. اگر نمیرفتم، تداوم یکی از رشتههای دادخواهی، که حضور من است به عنوان یک بازمانده، شاهد و دادخواه، در آن مکان یادآوری، که خانه و قتلگاه پدر و مادرم است، پاره میشد. آن سنت کوچک استقامت که در طی بیست سال در همراهی و با حمایت دیگران ساخته و پرداختهام در گذشته جا میماند. اگر دادخواهی در حفظ این رشتههای باریک تداوم واقعی میشود، پس مسئولیت من رفتن بود. آن نگرانی و ترس هم با من آمد تا مقصد، تا مواجهه با تهران که دیگر مدتهاست که شهر ترسخوردهای نیست.
در تهران تنگدستی به شدت پیشروی کرده و فقر نمایانتر شده است. شهر گاه مستأصل و عاصی به چشم میآید، گاه سرخورده و مغموم، اما ترس از سرکوب و دل بستن به قولهای پوشالی سردمداران حکومتی را انگار پشت سر گذاشته است. گاه فکر میکنی پیکرهای ست رنج کشیده که از شدت بحران به خود میپیچد، گاه انگار خود را دلداری میدهد، بردباری و چارهجویی میکند تا از پا درنیاید. کافیست در شهر پرسه بزنی و خود را به گشادهدستی ارتباطهای انسانی آن بسپاری تا دلهره و واهمهای را که زیر پوست شهر میتپد حس کنی. در همان گفتگوهای اتفاقی و کوتاه هم اغلب جملههایی تکرار میشود که بازنمای آن واهمهی عظیم از آینده است: «نمیدانم چه خواهد شد؟»، «یعنی چه خواهد شد؟»، …
در منظر افق ناامن و هولناک آینده، مردم شهر با روزمرگی دست و پنجه نرم میکنند. همان روزمرگی که در گذشته گاه پر از چشمپوشی بر بیعدالتی و مماشات با ظلم به نظر میرسید، حالا بیشتر تلاشی برای حفظ تداوم زندگی در شرایط بحرانی مینماید و آدم را بیش از پیش به همدلی و احترام وامیدارد. از دل همین روزمرگی ست که در بزنگاهها یکباره شعار و تجمع و اعتراض زبانه میکشد.
در همین اقامت کوتاه در تهران و در همان نزدیکی خانهمان چند بار شاهد تجمعهای اعتراضی شدم. اغلب جلوی مجلس بودند. یک روز در خیابان صفیعلیشاه پیاده از شمال به جنوب به سمت میدان بهارستان میرفتم . تجمع از دور پیدا بود. جمعی چند صد نفره بودند از کارمندان بازنشسته که در اعتراض به حقوقهای پرداخت نشده و ناکافی جلوی یکی از ورودیهای سازمان برنامه و بودجه تظاهرات میکردند؛ زن و مرد، پا به سن گذاشته. شعار میدادند و خواستههایشان را روی ورقهایی نوشته و بالا گرفته بودند. چند خودروی نیروی انتظامی هم ایستاده بود.
از پیادهروی روبرو مدتی تماشایشان کردم و از یکی از آنها که شعارش را به دست گرفته بود و آنجا روی پلهی خانهای نشسته بود، پرس و جو کردم. میگفت تا به حال چندین بار تجمع کردهاند ولی هیچ ترتیب اثری داده نشده است. حرفهایش فورانی از نارضایتی و خشم بود. به شکمسیری و چپاول آقایان که فقر و نابودی مردم را سبب شده، ناسزا میگفت. او هم بارها گفت که نمیداند چه خواهد شد.
وقتی از میدان بهارستان برمیگشتم، تجمع رو به پایان بود و کم کم جمع در مسیرهای متفاوت پراکنده میشد. پشت چند زن که به سمت خیابان هدایت میرفتند راه افتادم و گوش تیز کردم. یکیشان میگفت میخواهد از مغازههای راستهی خیابان هدایت که لوازم یدکی یخچال میفروشند یک قطعهی یدکی بخرد. میگفت یخچالش مدتیست که قار قار میکند و همین روزهاست که موتورش بسوزد. پول تعمیرکار ندارد. اما پسر صاحبخانه که مهندس است، قول داده که اگر این قطعه یدکی را پیدا کند، یخچال را برایش تعمیر کند. آنها از اعتراض جمعی به دست و پنجه نرم کردن با روزمرگی فردی خود بازمیگشتند.
در همان روزهای اول اقامت در تهران بود که دادگاه تجدیدنظرم تشکیل شد؛ دادگاه انقلاب، ساعت ۱۰ و نیم صبح. وکیلم یک لایحهی طولانی نوشته بود و متنهایی تخصصی در رد آن اتهام بیپایهی «توهین به مقدسات» به آن ضمیمه کرده بود. من نیز به توصیهی قاضی یک «شرح احوال» دو صفحهای نوشته بودم. وکیلم که برگهها را به او داد، صدایم کرد و گفت: بالای صفحهی اول یک بسماللهی، به نام خدایی بنویسید. نوشتم. جلسه در یک فضا و روال اداری گذشت، الا یک جملهی قاضی که گفت: خانوم معجزه شده که قاضی مقیسه به شما تعلیقی داده. گفتم پس لابد باز هم بدهکار دستگاه قضایی شدهام و باید متشکر باشم! پاسخی نداد. حکم را هم هنوز نداده است.
دو روز پیش از سالگرد وقتی به روال این سالهای اخیر آگهی دعوت به مراسم در روزنامه اطلاعات چاپ شد، کارشناس اطلاعاتی مربوطه تماس تلفنی گرفت و در لحنی خوددارتر از چند سال اخیر همان خط و نشانهای تکراری را کشید و پرونده قضاییام را به یادم آورد، اما حرفی از ممنوع بودن مراسم نزد.
امسال شاید به دلیل همان عدد بیست و قطعیت آن بود که داغ قتل عزیزانم آنقدر تازه شده بود که انگار دوباره داشتند به مسلخ میرفتند. پیش از ظهر یکم آذر که روی ایوان خانه ایستاده بودم، آنجا که هم خانه است و هم قتلگاه، آنجا که همزمانی ناممکن مأمن و مسلخ را حس میکنی، باز هم این تصویر سیاه و سفید ذهنم را اشباع کرده بود.
هنوز به ساعت عکس نرسیده بودیم:
عکس در یکم آذر سال ۱۳۷۷ ثبت شده است، شبی که قتل پدر و مادرم بر ملا شد. این تنها عکس مجاز از آن شب است که سه سال پیش در یک کتاب حکومتی و قطور -روزشمار تصویری از سی سال جمهوری اسلامی- چاپ شد. دیگر عکسها از همان ابتدا محرمانه اعلام شدند. حتی عکسهایی که ادارهی آگاهی در ثبت جنایت گرفته بود از پروندهی رسیدگی حذف شد.
در این عکس یک زن و بیستودو مرد پیر و جوان دیده میشوند.چهار مرد که پشتشان به ماست، گوشههای پتویی را در مشت گرفتهاند و درون آن چیزی را حمل میکنند که از چشم دوربین مخفی مانده. انحنای پتو میگوید آن چه که برده میشود، جسم نرمی دارد. سنگینی آن شانهی مردان را خم کرده است. به روایت شاهدان عینی درون آن پتو جسد مادر و پدرم را حمل کردهاند.
من آن شب آنجا نبودم. اما بستگان و دوستانی که آنجا بودهاند میگویند که ولولهای به پا بوده است از اعتراض سوگواران و پرخاش مأموران. در این عکس اما هیچ دهانی به فریادی گشوده نیست، هیچ اعتراضی دیده نمیشود. همه انگار ساکت ماندهاند، الا یک مأمور که به جلوداری حمل کنندگان میرود و چیزی به دستور میگوید. دیگران در حاشیهی آنچه در شرف انجام است ایستادهاند و نظاره میکنند. هر بار به این عکس نگاه میکنم، آن اعتراضها که شاهدان عینی روایت کردهاند، که خشمگین و دردمند جسد پدرومادرم را از آن خانه بدرقه کردند، خاموش میشوند.
عکس اما یک واقعیت انتخابشده را بازنمایی میکند؛ بازنمای یک زاویه و یک لحظه است از میان درهمتنیدگیها و همزمانیهای یک واقعه. این عکس هم از با چشمپوشی بر بخشهایی از واقعیت آن شب به برداشت خاصی از آن سندیت میبخشد.
در زیر عکس نوشته: «قتل مشکوک داریوش فروهر وزیر کار دولت موقت و همسرش در منزل». در زیرنویس هم باید دنبال آن چیزی گشت که ناگفته مانده است: پروانه فروهر در واژهی «همسر» خلاصه شده و هویت سیاسی و جایگاه اجتماعی او ناگفته مانده؛ پیکار سیاسی پنجاهسالهی داریوش فروهر به دوران چندماههی وزیری او خلاصه شد؛، واژههای کلیدی مخالف حکومت، مبارز سیاسی و دگراندیش در بیان هویت کشتهشدگان ناگفته مانده؛ قتل مشکوک جایگزین قتل سیاسی شده است.
این عکس و زیرنویس نمونهایست از چگونگی بازنمایی تاریخ مخالفان سیاسی از سوی ساختار قدرت در ایران در «کتابهای مرجع»، که با تحریف و انکار، قدرت حاکم را از مسئولیت و پاسخگویی معاف میکند.
چند ساعت بعد اما حیاط آن خانه تصویر دیگری یافت. یکم آذر ۱۳۹۶:
آفتاب پاییزی هنوز پهن بود و آن حیاط پر شده بود از کسانی که به یاد کشتهشدگان، همانها که در آن عکس سیاه و سفید جسدهایشان چنان درون پتو برده میشود که انگار تلنبار مادهی لهشده است، گرد آمده بودند. کسانی که آمده بودند تا جای خالی خود را در آن شب پر کنند؛ تا حضور خود را به آن تصویر سیاه و سفید که در نبودشان ثبت شد، بقبولانند؛ تا بازنمای حافظهی جمعی از واقعهای باشند که آن عکس سیاه و سفید سعی در تحریف آن دارد. آنها آمدند تا تاریخ را به روایت مغرضانهی آن عکس واگذار نکنند. و این تصویر دوم ساخته و پرداختهی ما مردمیست که برای بازپسگیری حقوق خویش از حکومت تلاش میکنیم.
چنین تصویری را میتوان نمود بالیدن ایستادگی ما دانست؛ نمودآن واژهی دادخواهی که بیست سال است تکرار میکنیم و تلاش خود را با آن مینامیم. واژهای که برای بسیاری از ما که عزیزانمان قربانی سرکوب سیاسی شدهاند ـ چه بستگان آنان باشیم و چه همرزم سیاسیشان ـ حامل مفهومی پرصلابت است، زایندهی امید و استقامت. اگر در این واژه دقیق شویم در عمق آن به مفهوم مسئولیت میرسیم. دادخواهی ما را به دریافت مسئولیت وامیدارد و از نهادهای قدرت پاسخ میطلبد و اینگونه از یک سو زمینهساز دادرسی حقوقی میشود و از سوی دیگر برای پالایش ساختار قدرت از سرکوب و مهار خشونت در جامعه فرهنگسازی میکند؛ پس رو به آینده دارد و چالشیست برای ساختن زندگی عادلانه. دادخواهی تعلق بازمانده به عزیز جانباختهاش را به تعهدی بدل میکند برای یادآوری سرگذشتی که استبداد شریان حیاتش را قطع کرده است؛ پس به چالش کشیدنِ مرگیست که پیآمد استبداد است. دادخواهی طلب حق است و از این رو در امتداد استقامت سرکوبشدهی جانباختگان قرار میگیرد و شریانی از تاریخ مقاومت میسازد؛ پس عین تعهد به زندگی و آزادیست. دادخواهی در روایت فاجعه خلاصه نمیشود؛ پس ناگزیر است که با پرداختن به چراها و چگونهها، بستر تاریخی سرکوب را کالبدشکافی و بازخوانی کرده و پیآمدهای آن تاریخ را در شرایط کنونی ردیابی کند؛ پس میتواند زمینهساز یک خودآگاهی تاریخی-سیاسی شود.
باز شدن در خانهی فروهرها در سالگرد قتل آنان را میتوان قدم کوچکی در بازپسگیری حق دانست، اما ممنوعیت و سرکوب تنها عوامل بازدارندهی حقیقت و آزادی نیستند، به ویژه در شرایط کنونی که استحاله و تحریف و انکار رونق بیسابقهای یافته است.
چندی پیش شمارهی جدید نشریه اندیشه پویا درآمد، که حاوی پروندهی ویژهای دربارهی داریوش فروهر است. روی جلد هم پرترهی بزرگی از او ست؛ او که حتی برای بردن نامش در یک نشریه -سالها پیش و پس از قتلش- باید اجازهی مدیر مسئول و آقابالاسرش گرفته میشد، که اغلب هم داده نمیشد. حالا اما شده است سوژهی ویژهی نشریهای زورمند. اغلب نوشتهها روایتهای تاریخی هستند از زبان دیگران یا خود او. سرمقاله هم نگاهیست کلی و تحلیلی به زندگی سیاسیاش. لحن نوشتهها همدلانه و گاه حتی تحسینگر است، اگرچه در برخی موارد دقت تاریخی لازم در روایت به کار برده نشده اما تا اینجای کار مایهی دلگرمیست.
اما به کلیتِ این پرونده که توجه کنیم درمییابیم که یک «حذف» اساسی در آن اعمال شده است. رد آن را که بگیریم، میرسیم به حرفی که بیست سال پیش و در همان پاییز لعنتی از تریبون نماز جمعه گفته شد. آنجا که آیتالله خامنهای زندگی سیاسی داریوش فروهر را به سه دوره تقسیم کرد؛ «دوست»، «همکار» و بعد «دشمن». از دو واژهی نخست میگذرم، اگرچه به لحاظ تاریخی به این مصادرهی به مطلوبِ گوینده نقد بسیار وارد است. اما دورهی سوم با قطع «همکار»ی او، یعنی استعفایش از وزارت جمهوری اسلامی در پایان سال ۵۸ آغاز شده است. نشریهی نامبرده خود را موظف به این دورهبندی کرده و یک برههی اساسی از مبارزهی سیاسی داریوش فروهر را از ۵۹ تا ۷۷، بهکلی از زندگی او «حذف» کرده است. به نظرم در اینجا هم مانند آن عکس سیاه و سفید باید رد ناگفتهها را گرفت تا چند و چون تحریف تاریخ را بازشناخت و قصد و نیت استحاله را دریافت. قتل سیاسی داریوش فروهر بیشک ریشه در مبارزهی سیاسی او در همین سالهایی دارد که نشریه از حیات سیاسی او حذف کرده است. پس آیا این حذف در امتداد همان «حذف فیزیکی» قرار نمیگیرد؟
یک بخش از این پرونده هم حاشیهنویسیهای پدرم است بر برگهای چندین روزشمار، باقیمانده از سالهای زندان او در دوران شاه، برگرفته از تارنمای فروهرها*. عنوان پرونده، که روی جلد مجله هم با حروف درشت خورده است، به این بخش ارجاع دارد: «رنج داریوش». نفهمیدم از چه زمانی او شد «داریوش» و فامیلش از نامش حذف شد؟! چگونه و چرا تصویر عمومی او تا این حد خودمانی و تبدیل به یک سوژهی رمانتیک و کیچ شد؟!
این نوع از استحاله و گرایش به کیچ و تولید روایتهای آبکی و سطحی البته تنها محصول نشریههای مجاز نیستند. همان مردمی که همواره به حضورشان دل میبندیم هم، گاه به شدت همدست رواج کیچ و ابتذال میشوند.
عبارت «رنج داریوش» تجربهای را به یادم آورد از چندین سال پیش. تهران بودم. به نظرم دورهی احمدینژاد بود و خانهی پدر و مادرم مکان به شدت ممنوعهای شده بود. یکی از دوستان خبر داد که آشنایانش مشتاق دیدار از خانهاند. خودش همراه آنها نیامد. مهمانان سه نفر بودند. خاله و خواهرزاده و همسرش. خاله جان احساساتی بود و همدردی بسیار کرد. البته همدردی انواع گوناگون دارد. این یکی از آنها بود که با چشمهای اشکآلود به رنج آدم زل میزند و حرفهای احساساتی و کلیشهای را مثل موج بلعندهای به سوی آدم روانه میکند. در چشم به هم زدنی میشوی سوژهی ترحم طرف مقابل. مخمصهی ناخوشایندی است که بسیاری از بازماندگان قربانیان سرکوب تجربهاش کرده و میکنند. راههای مقابله متنوعاند. من اغلب صبوری میکنم تا موج فروکش کند. و اگر نکرد، رسمی و بافاصله میشوم.
مهمانان پیش از رفتن گفتند که میخواهند محل قتلها را ببینند. گفتند میخواهند عکس بگیرند. نشانشان دادم. در طبقهی بالا قتلگاه مادرم را از آستانهی در اتاق تماشا کردند و عکس گرفتند. در طبقه پایین وارد اتاق کار شدند، همانجا که قتلگاه پدرم است. بیرون اتاق خود را مشغول کاری کردم تا وقت بگذرد. وقتی به اتاق برگشتم خواهرزاده داشت از خاله جان عکس میگرفت. خاله جان مواظب زاویه دوربین بود تا مبادا غبغبش در عکس بیفتد. دستش را روی پشتی صندلی گذاشته بود، همان صندلی که قتلگاه پدر من است. دستش را کنار زدم و بهت و انزجار خود را فرو خوردم.
به نظرم دریافت مسئولیت در چنین مواردی نیز اهمیت بسیار دارد؛ در تعمق و احتیاط در چگونگی رفتار با نمادهایی که به سرکوب سیاسی در تاریخ ما سندیت میبخشند؛ در چگونگی بازنمایی آنها، آنگونه که به جوهرهی وجودیشان وفادار بمانیم. عوامل بازدارندهی دادخواهی تنها به سرکوب یا چشمپوشی و فراموشی خلاصه نمیشوند، که سطحیگری و ابتذال هم میتواند جانمایهی دادخواهی را سست و سطحی کند. و ابتذال گاه از در دوستی میآید، نیتاش هم چه بسا خیر است. اما حرفهای کلیشهای و ابراز احساسات و اطوارهای نمایشی را چنان فعال میکند که مجالی برای تأمل و تعمق نمیماند، پس به آگاهی و دریافت مسئولیت نمیانجامد. و دریافت مسئولیت، جانمایهی دادخواهی ست.
در همین چند روزی که مشغول ویراستاری این متن بودم یکی از همرزمان سیاسی پدر و مادرم پیامی برایم فرستاد پر از خشم و درد، که پیوست آن یک خبر رسمی بود. به راستی خشکم زد: «دری نجفآبادی رئیس هیأت امنای انجمن خیریه حمایت از بیماران کلیوی ایران شد». خبر را تارنمای انجمن در روز ۱۲ دیماه منتشر کرده است.
آیتالله دری نجفآبادی، وزیر اطلاعات در دورهی قتلهای سیاسی آذر ۷۷، که به استناد اعترافهای متهمان پروندهی قتل پروانه و داریوش فروهر، محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، دستور قتل دگراندیشان را داده، حالا شده است رئیس یک «خیریه»! ایشان که با عضویت در فهرست کاندیداهای «امید» و رأی آنها که برای پیشبرد «اصلاحات» و «اعتدال» انتخابش کردند حالا تا ریاست یک «خیریه» پزشکی نیز پیش رفتهاند، در خبر مربوطه گفتهاند: «خیّران در حوزه سلامت برای نجات جان همنوعان میکوشند و این مقوله اوج انسانیت را به منصه ظهور میگذارد»
و من از خود میپرسم آیا نشریه اندیشه پویا حاضر است از «رنج داریوش» در این مورد هم بنویسد؟ از رنج او که به فرمان این رئیس «خیریه» به قتل رسید؟ و از خود میپرسم آیا آنها که در آن انجمن «خیریه» رأی به ریاست ایشان دادند ذرهای به مسئولیت اجتماعی و اخلاقی خویش اندیشدهاند؟ ذرهای در مفهوم واژهی «خیر» تعمق کردهاند؟
«برای چیدن آخرین جملهی جهان
کلمه کم آوردهام،
لطفاً حروف روشنِِ رازداران را آزاد کنید!
…
آزادشان کنید!
پروانهای که از آخرین آواز آتش گذشته است دیگر از گُر
گرفتِن بربادرفتهی خود نخواهد ترسید
تنها در تلاوت مخفی ما تکثیر خواهد شد، مثل ستاره در
آسمان
ترانه در کوه وُ
کلمه در کتاب.
هی رفته بر آب،
آخرین جملهی جهانِ ما،
علاقه به آزادی آدمیست
که در چیدن چلچراغ آن
کلمه کم نمیآوریم.» **
پرستو فروهر، دیماه ۱۳۹۶
در بیستمین سالگرد قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ مراسمی در شهرهای پاریس، هانوفر و برلین برگزار شد. این متن حاصل نهایی گفتارهای من است در این نشستها.
* https://www.forouharha.net
** نقل قول از سرودهای از سید علی صالحی