باد سرد مرگ وزیده و تنها در شش روز دو تن از همرزمان سیاسی پدرومادرم، بهرام نمازی و فرزین مخبر را که نمود تداوم آرمانها و جسارتهای آن دو بودند با خود برده است. هر یک از آنان گوهر یگانهای بود از تعهد؛ هیچگاه کوتاه نیامدند و تن به توجیه ندادند؛ نه ظاهرفریبی کردند و نه تن به ظاهرفریبی دیگران دادند؛ سیاست را به شعارهای سطحی و حرفهای کلیشهای وا نگذاشتند و با تیزبینی در تشخیص مسیرها و گفتمانهای انحرافی، بر راه درست ماندند.
بهرام نمازی، مبارزی آزادیخواه و ایراندوست، مصدقی، هموند دیرپای حزب ملت ایران، زندانی سیاسی دو رژیم سرکوبگر، چشم از جهان فروبست.
او پارهای از جان و سرنوشت من بود. پارهی تنِ عزیز پدر و مادرم بود که نزد ما مانده بود تا یادآور آن دو باشد، یادآور آن آرمانها و آرزوها که باهم داشتند، آن تلاشها که همدستشان کرده بود، آن امیدها که باهم دل به آن بستند، یادآور بارها سر پا ایستادن و از نو ساختن در پی شکستهایی که باهم خوردند و سرکوبهایی که باهم شدند، یادآور آن رنجها که باهم کشیدند، آن جسارتها که همپای هم کردند، یادآور آن تاریخ که باهم ساختند.
مرگ را گریزی نیست، اما هر مرگی داستانی دارد و گاه حتی نامی. مرگ بهرام نمازی دق کردن یک مبارز مؤمن و سالخورده است در تنگنای بحران مهیبی که امروز بر هستی ملی ما چیره شده است.
میگویند قلب او به یک آن ایستاده، و او پیش از آنکه کسی مهلت امداد یافته باشد، با شتاب همراه مرگ خود رفته است.
ده روز پیش که با او حرف زدم، یک سره خشم و گلایه بود. دلش میخواست یکتنه قیام کند، شورش کند، فریاد بزند و حق بطلبد. تلخی حرفهایش آنجا بود که آن دستها را که باید یکدیگر را بگیرند تا بشود جنبشی کارآمد ساخت، نمییافت. دلش خون بود از عدمهایی که ردیف میکرد: عدم تعهد، عدم سازماندهی، عدم جسارت و خلاقیت، … میگفت خشم در شعلههای پراکنده میسوزد و دوده میشود به دل روزگار.
همسرش میگوید این روزهای آخر بارها به تلخی گریسته بود، برای سرزمین و مردمی که عاشقانه دوستشان داشت و روزگارشان تیره و تار شده است و در غم بزرگ خرز که چوب حراج بر آن زدند. میگوید از غصهی ایران دق کرد.
اما کاش در آن دم آخر که چشم بر این دنیا میبست تنها با غم نرفته باشد. کاش آن امیدها و آرزوها، که عمری برای تحققشان از جان مایه گذاشت، همراهش بوده باشند.
باید از او بنویسم، از شجاعتهای او در مهلکههای خطر، از جسارتهای او در زندانهای پیاپی، از تیزبینی او که زبانزد بود، از وفاداری او که چون و چرا نداشت، از شعرهایی که میخواند، از متلکهایی که میگفت و زیر لب میخندید، از شعارهایی که سر بزنگاهها ساخته بود، … حالا اما سوگ از دست دادن او جان و توانام را گرفته است. … اینجا خواهم نوشت.
خانه فروهرها، سال ۱۳۹۶
در سوگ فرزین مخبر …
دیروز از دخترش ایران، که عزیزدردانهی پدرم بود، شنیدم که به کما رفته است. دستپاچه با پزشکان تماس گرفتم تا خبر موثقی از حالش بگیرم که دوباره ایران زنگ زد و میان هق هق گریه گفت که او درگذشته است. اگرچه بیمار شده بود اما همگی امید داشتیم که بیشتر بماند. تنها چند هفتهی پیش بود که پزشکان گفتند سرطان دارد، و او همهی ما را که نگران و بیتابش شده بودیم، دلداری میداد. نوید میداد که خوب خواهد شد. در یکی از گفتگوهای آخرم با او دل به دریا زدم و به او گفتم که دلم میخواهد او را ببینم. میدانست که چه میگویم. گفت میمانم تا تو را ببینم. گفت تا این پاییز که بیایی یقین داشته باش که هستم و خوب خواهم بود. حالا او رفته است و من باز افسوس فرصتهای از دست رفتهام.
فرزین مخبر یکی از فرهیختهترین و وفادارترین و جسورترین همرزمان سیاسی پدر و مادرم بود، که پس از قتل آن دو برای من در بزنگاههای دشوار سرنوشتم، پشتوپناه و قوت قلب و همراه و همدستی بیبدیل شد. در هرآنچه که در این سالها گفتهام و کردهام ردپای ذهن پویای او و روح آزاده و دادخواه او پیداست. در کنار او و به مدد حمایت پیوسته و همفکری پربار او توان ایستادگی یافتم و در این مسیر بالیدم. با نگاه پر مهر و تیزبین او صیقل یافتم. به پشتگرمی وجود او در بسیاری از موقعیتهای سخت، تنهایی را حس نکردم. و در این سالهای آخر اگرچه تاب و توانش تحلیل رفته بود، اما حضورش همچنان بیوقفه و بزرگوار، برایم حریم امنیت و آرامش و همفکری بود.
هر ایستادگی، که در زیر فشار سرکوب ساخته و پیش برده میشود نیاز به شانههایی دارد که بار آن را باهم بکشند. در فراز و نشیب رخدادها، شمار آن همدستها که ایستادگی را میسازند زیاد و کم میشود. و این دورههای نشیب هستند که عیار همدستها را مشخص میکنند.
فرزین مخبر بیشک در مبارزهی سیاسییی که داریوش و پروانه فروهر در بستر حزب ملت ایران ساختند و پیش بردند نقش اساسی داشت. کاش روزی تاریخِ این مبارزهی پاکیزه و پیوسته نوشته شود تا آنان که زندگیشان را در این راه معنا کردند، ورای خلاصهگوییهای شعارگونه، شناخته شوند و قدرشان دانسته شود. و فرزین مخبر فروتنتر از آن بود که به چشم آنان که سطحینگرند بیاید، نابتر از آن بود که به کار آنها که هوچیاند بیاید، زلالتر از آن بود که به کار آنها که فرصتطلباند بیاید.
او انسانی بود یگانه که در تندباد مبارزهی سیاسی در طی شش دهه از نهالی نازکدل و سودایی، به درختی تناور و پر ریشه بالیده بود، شیفتهی زیباییهای زندگی و دشمن ظلم و بیعدالتی و دروغ. جابجای سرگذشت او زخم تبرهایی را میشد دید که او را از پا نیانداخته بود، بلکه تجربهی او شده بود در چگونه سر پا ماندن و به ایمان خود متکی بودن.
او خود در یادداشتی نوشته است:
«همیشه بیادعا در کنار فروهر بودم و بندبند وجودم با او درآمیخته است. نوجوان بودم و پذیرنده که به حزب ملت ایران پیوستم و فروهر که بزرگ بود، نه تنها رهبر سیاسیام شد بلکه در جایگاه معنوی پدرم، که در کودکی از دست داده بودم، قرار گرفت.
داریوش فروهر یگانه رهبری بود که از اوان جوانی با تکیه بر اندیشه ملتگرایی با شیفتگی و سرسختی دکتر مصدق را پشتیبانی میکرد. در میدان بهارستان، در خیابان شاه آباد، در درون و بیرون ساختمان حزب، در دانشگاه و در هر کوی و برزن حضور چشمگیری داشت و انبوه هوادارانش فریاد «یا مرگ یا مصدق» و «صنعت نفت در سراسر کشور باید ملی شود» او را تکرار میکردند. من خردسال بودم و تصویرهای بسیاری از او در ذهنم نقش میبست. سخنرانیهای پرشور و خودجوش او آوایی بود که ندا میداد ایران در لوای رهبری مصدق بزرگ باید آزاد و آباد و سربلند باشد و دست ستمگران داخلی و استعمارگران بیگانه از دامنش کوتاه گردد.
زمانی که در سال ۱۳۳۷ به حزب پیوستم هفده ساله بودم. به زودی رشد کرده و ابتدا «سرشبکه» و سپس «نیرودار» نیروی دانشآموزی حزب شدم. از سال ۱۳۳۷ تا انقلاب ۱۳۵۷ یازده بار به زندان افتادم. قزلقلعه، کمیته مشترک ضد خرابکاری، شماره ۳ و شماره ۴ قصر، زندانهایی بودند که در آنها حبس کشیدم. هر بار که به خانه بازگشتم با اندوختههایی گرانقدر، پویاتر از پیش در راهی که فروهر بهرویم گشوده بود قدم میگذاشتم. مهمترین زندانهایی که در رژیم گذشته کشیدم بر سر رفراندم شاه، جبهه ملی سوم و اعتراض به جدایی بحرین از ایران بود.»
فرزین مخبر در سازماندهی و پویایی دوبارهی حزب ملت ایران در پی سرکوب فراگیر دههی شصت نیز نقش چشمگیری داشت. در این رابطه نیز نوشته است:
«در سالهای پس از رهایی از زندان جمهوری اسلامی، فروهر در حالی که به شدت از به کژراهه افتادن انقلاب خشمگین و از همرزمان پراکنده و سرخوردهی خود آزرده بود به من فرصت داد تا بیشتر به او نزدیک شوم و تواناییها و ظرفیتهایم را به کار بندم. در این دوره در تهیه خبرنامهها و اعلامیههای حزبی نقش اساسی داشتم، که او با رهنمودها و ویراستاریهای استادانه آن متنها را تبدیل به بیانیههای محکم و ماندگار میکرد.
در سال ۷۰ به دلیل فعالیتهای حزبی و رفت و آمد پی در پی به خانه فروهر بازداشت و روانه زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری که حالا نامش زندان توحید شده بود، گشتم. در آنجا پس از بازجوییهای پشت سر هم با یکی از بلندپایگان وزارت اطلاعات، که گمان میکنم سعید امامی بود، روبرو شدم که گفت ما شاخ و برگهای داریوش فروهر را میزنیم و سپس حساب خودش را میرسیم. پس از چند ماه آزاد شدم و همواره احساس میکردم زیر نظر هستم.
فروهر در سالهای آخر زندگی در را به روی مبارزان جوانی گشوده بود که مانند خود او در راه رسیدن به یک اتحاد بزرگ برای بنیاد نهادن نظامی مردمسالار در ایران تلاش میکردند و من در کنار او کوشش میکردم تا زمینههای این کارزار فراهم شود. گروهی از این جوانان به سازمان حزب پیوستند و هستهی کوچک و پویایی ساختند که فروهر میکوشید کمتر شناخته شوند تا بتوانند یارگیری و رشد کرده و آیندهای روشن برای تلاشهای حزبی رقم بزنند. فروهر به آینده این جوانان امید بسیار داشت.
پس از قتل داریوش و پروانه فروهر و به همراه موج اعتراضی که این فاجعه در جامعه برانگیخت، سازمان جوانان حزب ملت ایران با اقبال گستردهای در میان نسل جوان روبرو شد و این دستپروردگان فروهر نقشی پررنگ در تلاشهای سیاسی یافتند. در سال ۱۳۷۸ و در جنبش ۱۸ تیر این جوانان بسیار فعال بودند و با در دست داشتن عکسهای فروهر شعارهایی برای افشای آمرین قتل او سر میدادند. در پی سرکوب این جنبش من نیز به همراه چند تن از وابستگان حزبی دستگیر شدم. در دادگاه اول به ۱۳ سال حبس محکوم شدم که در دادگاه تجدیدنظر به یک سال تبدیل شد و چون بیش از آن مدت را در زندان گذرانده بودم آزاد شدم. همانطور که فروهر گفته بود یک روز از زندان جمهوری اسلامی سختی سالها زندان در رژیم گذشته را به همراه داشت. اکنون از آن روزها سالها میگذرد و من با تکیه بر آموزشهای فروهر همچنان چشم امید به تلاشهای جوانان بستهام.»
حالا باد سرد مرگ وزیده است و تنها در شش روز دو تن از همرزمان سیاسی پدرومادرم، بهرام نمازی و فرزین مخبر را که نمود تداوم آرمانها و جسارتهای آن دو بودند با خود برده است. هر یک از آنان گوهر یگانهای بود از تعهد. هیچگاه کوتاه نیامدند و تن به توجیه ندادند. نه ظاهرفریبی کردند و نه تن به ظاهرفریبی دیگران دادند. سیاست را به شعارهای سطحی و حرفهای کلیشهای وا نگذاشتند و با تیزبینی در تشخیص مسیرها و گفتمانهای انحرافی، بر راه درست ماندند.
باد سرد مرگ وزیده است و دو تن را که جان جانان من و پشت و پناه من بودند، با خود برده است. آن دو رفیق و همرزم که همیشه با هم میآمدند، هممرام بودند، سالها در زندانها همبند بودند و آنقدر به هم آمیخته بودند که همیشه همه از یکی سراغ دیگری را میگرفت، در رفتن از این دنیا نیز همپا شدند.
به همسر و همراه وفادار فرزین مخبر، بدری جان نازنینم، به دختران او، ایران و آذر، که چشم و چراغ پدرشان بودند و عزیز دل مناند، تسلیت میگویم. از راه دور روی عزیز او را پیش از آنکه به خاک سرزمین محبوبش سپرده شود، میبوسم. و او را با همین نگاهش، که روزی در خانهی پدر و مادرم به دوربینم کرد، سرشار از انسانیت و زندگی، همیشه به یاد خواهم داشت تا همچنان مرا به آزادگی و ایستادگی بخواند.
فرزین مخبر و پروانه فروهر بر مزار مصدق در احمدآباد، ۱۳۵۵
بهرام نمازی و داریوش فروهر، ۱۳۵۵