این نوشتار برآمده از کاوش در چاقو ست؛ آخرین کتاب سلمان رشدی که به تازگی منتشر شده و روایت او از سوقصدی ست، که در روز ۱۲ آگوست سال ۲۰۲۲ در آمفیتئاتر شهر چاتاکوآ از سوی یک مسلمان متعصب به جانش شد. در متن به تمامی کتاب نپرداختهام بلکه تنها آن رشتههایی از روایت را پی گرفتهام که مرا به واکاوی تجربهها و برداشتهایم در عرصهی دادخواهی واداشتهاند.
در این کتاب نویسنده از مکان سوقصد نوشته است، از رویاروییاش با ضارب و چاقویی که در دست داشته، از دریافتهایش به هنگام ضربههای مهلک و تعلیق میان زندگی و مرگ، و نیز از تلاش حاضرانِ در صحنه برای مهار مهاجم. کتاب در ادامه، راوی تعمق و پایداری او ست برای چیره شدن به زخمهایی که بر تنو روان او نشسته و نیز تلاش جانانهی دنیای پیرامون برای نجات جان او، برای بهبودیاش و بزرگداشتاش در جایگاه نویسندهای که از قتلی جان به در برده که سالها در کمین او بوده است.
رشدی از فتوای آیت الله خمینی، که سببساز قصدِ قتل اوست، در فصل نخست کتاب، که عنوان آن نیز چاقو ست مینویسد، درست وقتی که هجومِ پرشتاب ضارب به صحنهی آمفیتاتر را به یاد میآورد و دویدن او را به سوی خویش روایت میکند. در این لحظه است که آن فتوا که سی و سه سال و نیم پیش صادر شده است در پیکر جوانی سیاهپوش با چهرهای پوشیده با ماسک سیاه ، روی صحنه میپرد تا به اجرا درآید.
خواندن کتاب چاقو برای من، که یکی از بازماندگان قربانیان قتلهای سیاسی هستم و پدر و مادرم – داریوش و پروانه فروهر- با حکمی از جنس همان فتوا و ضربههای چاقویی از جنس همان چاقو کشته شدهاند، همراه با جستجویی بوده است، ضرور، ملتهب و پر تعهد. جستجویی برآمده از نیاز عاجل یک بازمانده برای دانستن حقیقتِ آن جنایت که بر عزیز جانباختهاش رفته است. قتلهای سیاسی دگراندیشان ایرانی و نیز قتل سیاسی پدر و مادر من، هنوز و همچنان حقایق ناپیدای بسیار دارد و جستجوی من حالا بیست و پنج سال و هفت ماه است که ادامه یافته.
در طریق همین جستجو بوده است که از ابتدای وقوع جنایت به هر کاربهدستی که گفته شد مسئول پیگیری یا مطلع واقعه است مراجعه کردم. بیشمار بار سر دوانده شدم و باز مراجعه کردم، تا یک سال و ده ماه بعد، در آن دفتر کذایی دادستانی نظامی، در یک مهلت ده روزه و زیر چشم ماموران، آن پروندهی مخوف و آش و لاش را، که قرار بود قتلپدر و مادرم در آن پیگیری شود، خواندم و اینجا و آنجای آن را از روی دستخط قاتلان تندنویسی کردم. بعدها نیز بارها آن یادداشتهای پرُشتاب و کجوکوله را بازخوانی کردم و لابلای پرگوییهایِمجرمان، که راست و دروغِ را به هم بافتهاند، گیج و درمانده شدم. همچنین آن نوشتههایی را خواندم که به نام افشاگری از سوی «خودیهای پشیمان» منتشر میشد و معجونی بود از اطلاعات و ضداطلاعات. ثمرهی اینهمه، دانستههایی شده است که در متنها و گفتگوهای پرشمار و گاه تکراری تبیین کردهام، و نادانستههایی که بار سنگینشان همچنان بر وجدان ما دادخواهان مانده است.
در این مسیر، آنچه بیش از هرچیز نصیب ذهن من بوده، انزجار و فرسایش است، به همراه خشمی که هر از گاه شعله میکشد و کابوسهایی که همراهم پیر میشوند.
جستجو اما مسیر دیگری را نیز جز این کلنجار رفتن با کلافِ سردرگمِ روایتهای حکومتی، پیش پایم گذاشته است. از جمله خواندن و شنیدن شهادت دیگر بازماندگان، پیگیری تحقیقها و تحلیلهای روزنامهنگاران مستقل و نهادها و کنشگران راستین حقوق بشر. و نیز خواندن متنهای نظری در ریشهیابی و شناخت تفکرها و ساختارهای تمامیتخواه و سرکوبگر، نه تنها در ایران امروز که در طول تاریخ جهان. و البته آشنایی با آن ادبیات و هنری که میراث گرانقدر استقامت انسانی در برابر این ساختارهای انسانستیز هستند. چاقو از این دست ادبیات است.
کتاب را که خریدم انگار شیء داغی در دست داشته باشم، از آن واهمه داشتم. چند روزی روی میز ماند بیآنکه بازش کنم. هربار که به آن نگاه کردم تصویر آن بریدگی روی جلد که به جای حرف I در واژه KNIFE نشسته، دلم را لرزاند. بریدگی نه شبیه زخم بر تن، که تصویر بریدگی کاغذ است، صاف و مستقیم با سایهی سیاهی که از لای برش باریک آن بیرون زده. تصویری استعاری که از آنجا که زخم را به عینه بازنمایی نمیکند، مجال تخیل و تداعی میدهد. بیننده را به یادآوری وامیدارد. اینگونه تصویرهای سرد و خوددار که ادراکشان به تداعیهای بیننده وابسته است، سالهاست که دستمایهی من در تولید کار هنری شدهاند و هزارتوی پر کلنجار آنها را میشناسم. تصویر روی جلد، سیاه و سفید است. من اما رنگ پوست منجمد به یادم میآید، رنگ تیرهی خون دلمه بسته، حفرههای عمیقی که به بافت تیره و مردهی معاء و احشای منجمد باز شدهاند.
کتاب را که شروع کردم انگار دنبال آخرین نشانههای حیات پدر و مادرم می گشتم: در مواجهه با چاقو چه ادراکی از خویش و موقعیت داشتند؟ چه فکری از ذهنشان گذشت؟ چه حسرتی بر دلشان نشست؟ چگونه با مرگ خویش روبرو شدند، همان مرگ که رشدی از آن بازگشته و از آن نوشته است؟ کتاب برایم شده بود عین جعبهی اسرار قتل، مثل جعبهسیاهی که از پس سقوط هواپیما میتواند افشاگر واقعیت فاجعه باشد. میدانم که این انتظاری عجیب و بیشازحد از یک کتاب است. اما از موقعیتی در گذشته ناشی شده که همچنان نیز صادق و حاضر است: از همان غروب که خبر قتل پدر و مادرم منتشر شد، سیلی از روایتهای فجیع در توصیف چگونگی قتل آنان به راه افتاد. سکوت و مخفیکاری کاربهدستان تحقیق، دروغبافیبلندگوهای حکومتی و شایعههای فجیعی که بیمهابا دهان به دهان یا حتی از سوی رسانهها پخش میشد، فضای وهمآلود و وحشتزایی گرد صحنهی قتل میساخت. ما بستگان آن دو در گرداب این معجون، به دنبال تکههای واقعیت میگشتیم. آنچه را میشنیدیم مانند قطعههای پازل کنار هم میگذاشتیم، اما هیچیک به هیچیک وصل نمیشد. روایتها، هولناک و غریب و نامفهوم میماند. هنوز هم وقتی به ساعتهای طولانی شب قتل پدر و مادرم فکر میکنم، همان گرداب دهان باز میکند، که برآمده از ندانستن حقیقت است. اعترافهای متهمان از توصیف چگونگی قتلها، که من بعدها در پرونده خواندم، نیز آنچنان ناقص و پرتناقض هستند، که نه تنها واقعیت را بیان نمیکنند بلکه آشکارکنندهی عزم جزمِ دمودستگاه طویل امنیتی و قضایی در مخفی کردن آن است.
کتاب را یکنفس خواندم. آن جعبهسیاه را نیافتم، اما نویسنده اینجا و آنجا با چنان تعهد عمیقی موقعیت دشوار را شکافته است، که رگههای باارزشی از تعمق و ادراک را ممکن میکند.
یکی از نخستین نکتهها در روایت رشدی که تکانم داد و بارها از خود پرسیدم آیا با تجربهی پدر یا مادرم همگون است این بود که وقتی ضارب به سوی رشدی دویده، او خشکش زده است. آیا خشکزدگی نمایی از واقعیت ناپیدای صحنهی قتل آنان نیز هست؟
رشدی مینویسد که مثل عروسکیایستاده تا ضارب ضربههایش را به او بزند. از خود میپرسد چرا؟ پاسخهای دیگران به این پرسش را مینویسد. مینویسد، گاهی از فکر کردن به این پرسش حس شرم میکند و گاه از خود میپرسد که آخر چه میتوانست بکند؟ سپس «خشکزدگی» خویش را اینگونه واکاوی میکند: برای قربانیان خشونت ادراک واقعیت به تزلزل میافتد. خشونتْ ضابطههای عادی را درهم میشکند و فرد قدرت تشخیص را از کف میدهد، نمیداند چگونه درک کند، چه بکند. مینویسد، واقعیت مضمحل میشود و جایش را به نامفهومی میدهد، و ترس و اضطراب و لختی جای تفکر منطقی را می گیرد. او می نویسد: «در آن صبح زیبا و در آن محیط دلپذیر، خشونت به من حملهور شد و واقعیت برایم در هم شکست. پس تعجبی ندارد که در آن ثانیههای اندک، که برایم مانده بود، نمیدانستم چه بکنم.»
این وانهادن خویش در پیشگاهِ خشونت، این « نمیدانستم چه بکنم»، که برآمده از ناتوانی از دفاع و حفظ خویش است، نقطهی عطف چیرگیِ بربریت بر زندگی را رقم میزند. به نظرم این توصیف نه تنها موقعیت رودردویی قربانی با قاتل که موقعیت رویارویی جامعه با خشونت و سرکوب لجامگسیخته را نیز ملموس میکند. مگر در طی این سالها همین چشم در چشم شدن با دریدگی و خشونت و سرکوبِ بیامان نبوده است که در بزنگاهاعتراضهای مردمی، به «خشکزدگی» جمعی انجامیده؟ آن موقعیت رهاییبخش خیزش جمعی را به قعرِ «ترس و اضطراب و لختی» و «نمیدانستم چه بکنم» فرو کشیده و فلج کرده است؟
رشدی در ادامه مینویسد وقتی ضارب به او حملهور شده با خود گفته است: «پس تویی. پس او [که سالها قرار بود مرا بکشد] تویی.» این دو جملهی کوتاه بیانگر یقین قربانیست از فرارسیدن موعد اجرای آن فتوای قتل، که سالها از آن در امان مانده بوده، به دست آن ضارب، که حالا روبروی خود میبیند: پس این تو هستی که آن ماموریت را اجرا میکند. این جمله آنقدر برایم آشنا و ملموس بود که انگار از زبان پدرم میشنیدماش؛ او که این احتمالِ یقینِ قتلِ خویش را به خوبی میشناخت. همهی ما که او را از نزدیک میشناختیم هم این احتمال یا یقین را میشناختیم، حتی بسیاری با او در اینباره حرف زده بودند. پس از مرگش بسیاری از آنان برایم تعریف کردند که به او چه گفتهاند و او در پاسخ چه گفته است. از همهی این گفتگوها پیداست که انتظار ضارب خویش را داشتن، در مخمصهی قتل زیستن و لحظهی مواجهه با آن را در ذهن حمل کردن، رسم این سالهای آخرِ عمرِ پدرم بوده است. و این موقعیت دشوار و پاکباختگی بیشک منحصر به او نبوده و نیست. همهی آنان که در برابر این نظامِ فتوا قیام کردهاند، کم یا بیش، با یقین قتل خویش رودررو شدهاند، با آن زیستهاند.
اما آنچه پشتبند آن جملهی «پس تویی.» از ذهن رشدی گذشته است، از آنِ پدر و مادر من نیست: «چرا امروز؟ اینهمه سال گذشته، چرا حالا، چرا بعد از اینهمه سال؟» رشدی در توضیح مینویسد که جهان بیشک در این مدت (از هنگام صدور فتوا تا زمان سوقصد) چرخیده و این فصل به آخر رسیده است. مینویسد: «آنچه [ضارب] به سویم میآمد و به سرعت نزدیکم میشد مسافر زمان بود، شبحی قاتل، برآمده از قعر گذشته.»
آنها که به پدر و مادر من و دیگر قربانیان ایرانی چنین قتلهایی هجوم بردند اما ماموران حکومتی بودهاند که هنوز هم حی و حاضر است؛ حکومتی که اگرچه ساختارهای فکری آن به قعر گذشته تعلق دارد، اما بر زمان حال حکم میراند. و من از خود میپرسم آنان که زیر سلطهی چنین حکومتی زندگی میکنند، در تلهی آن گرفتارند، با آن مخالفت و حتی مبارزه میکنند به چه زمان و جهانی تعلق دارند؟ اگر در جهان رشدی فصل قتل به فتوا به آخر رسیده است، پس وطن ما که بیشمار انسان در آن ـ ورای مرزهای جغرافیایی کشورـ با فتوا به قتل رسیدند، به کدام جهان تعلق دارد؟ در این دوپارگی جهان، ایستادگی قهرمانانهی ایرانیان بر ضد نظام فتوا و قتل کجا قرار دارد؟ این پرسشها، که از احساس دیدهنشدن یا از بالا دیده شدن، برآمده، همراه من آمدند و اینجا و آنجای کتاب ظاهر شدند و آن دوپارگی جهان را به تلخی به رخکشیدند. به آن بازخواهم گشت.
وقتی در صفحههای بعد رشدی خویش را در شب پیش از واقعه به یاد می آورد، غوطهور در خیالورزی با قرص ماه و یادآوری روایتهای آن شهری که به آن سفر کرده است، حس شیرینی از سرخوشی در جملههایش موج میزند. مینویسد: آن مرد که او به یاد میآورد (خودش) از زندگیاش راضی و خوشحال است. آنچه را ما میدانیم، نمیداند. ما که حالا این متن را میخوانیم، میدانیم که جان او در خطر است. او اما نمیداند و این بر واهمهی ما برای او میافزاید. مینویسد که این اسلوب ادبی «پیشگویی حماسی» نام دارد: «وقتی ما خوانندگان متن چیزی را میدانیم که شخصیتهای روایت از دانستن آن محرومند، انگار میخواهیم هشدارشان بدهیم: فرار کن آنه فرانک، فردا آنها مخفیگاه تو را خواهند یافت.»
و این تبیین دقیق حسرتیست که من بسیار خوب میشناسم؛ حسرت بازماندگان وقتی به ساعتهای پیش از قتل عزیزان ازدسترفتهشان فکر میکنند، وقتی در خیالْ زمان را به عقب میرانند و به تمنای ناممکنی هشدار میدهند: از خانه بیرون نرو، محمد مختاری! سوار آن ماشین نشو، پوینده جان! پدر جانم، در خانه را باز نکن! آنها برای کشتن آمدهاند. مادر عزیزم، فرار کن! روی بالکن برو و رو به کوچه فریاد بزن… کارون، بخواب! و من از خود میپرسم آیا چنین هشدارهایی در جهان ما، حتی اگر به موقع داده میشدند، امکانی برای تغییر سرنوشت به همراه داشتند؟ آیا در تلهی این ساختار تمامیتخواه سرکوبگر، آنها که حکم قتلشان رسیده بود، هیچ امکانی جز به مسلخ رفتن داشتند؟ اصلا آیا در چنبرهی چنین ساختاری که برای «حذفِ» آنان که در برابرش قیام کردهاند، حکم کشتن ـ از اعدام و اعدام فراقضایی و دستور تیر به تظاهرکنندگان ـ صادر میکند، هیچ امکانی برای «فرار» هست؟ آخر «فرار» به کجا اگر جایی برای رهایی و نجات نباشد؟ اصلا آیا در جهان ما هیچ راه نجاتی از آن «پیشگویی حماسی» هست، جز در برانداختن آن ساختار و همهی سازِ کارها و گماشتگان متجاوزش؟
رشدی مینویسد: «برای هشدار دیر شده است. من تنها میتوانم روایت کنم.» این جملهی کوتاه او تبیینِ عمق مسئولیت شاهد است، برای جستجوی حقیقت و ثبت و روایت آن. من هم سالهاست که آن را پی گرفتهام، اگرچه گاه از خود پرسیدهام که این روایتگری و شهادت اگر به تعمیق درک ما از موقعیت و مسئولیت جمعیمان، و به یافتن راهکارهای واقعی برای برانداختن آن ساختار قتل و سرکوب نیانجامد، چه دستآوردی خواهد داشت؟
در پایان بندهایی که رشدی در آنها ضربههایی را به یاد میآورد که خورده است، از مهاجم مینویسد: «مثل یک مجنون چاقو میکشید و میدرید؛ و چاقو چنان در من فرو می رفت که انگار از خودش جان داشت.» می نویسد: «تفنگ میتواند از فاصله شلیک شود. گلوله میتواند مسافتی طولانی را بپیماید و پل مرگباری میان قاتل و مقتول بزند. شلیک، فعلی از راه دور است اما حمله با چاقو، جنگیست تن به تن، یک رویارویی نزدیک، به واقع خصوصی.» مینویسد: «جرمهایی که با چاقو مرتکب می شوند، حاصل یک تماس نزدیک هستند. چاقو با مقتول پچپچه میکند: من اینجا هستم، کثافت. کمین تو را کشیدهام. میبینی مرا؟ درست جلوی چشمانت تیزی مرگبارم را در گلویت فرو میکنم.»
این پچپچهی دریدهی چاقو با مقتول، این تماس نزدیک قاتل با قربانی به هنگام قتل، در اوج نفرت و انتقامکشی تنانه، شاید همان دریافتی باشد که در چشمهای مادرم منجمد شده بود. چشمهای نیمهبازی که سالهاست به یادشان میآوردم تا مگر معنای آن نگاه منجمد را دریابم.
مادربزرگم کنار گور مادرم، وقتی کفن از چهرهی او باز کردند تا بستگان برای آخرین بار ببینندش، آرام با او نجوا میکرد: «پروانه جان چه زیبایی، چشمانت چه خمار ماندهاند.» من که روز پیش از آن، در پزشک قانونی، جسد مادرم را دیده بودم و سینهی دریده و زخمهایش طاقتم را بریده بود، در آن لحظه دل به تسلای تعبیر مادربزرگ سپردم. مدتی طول کشید تا آن تسلا پوسید و از هم پاشید. در ذهن من انگار، چشمهای مادرم حقیقت خود را میجست و همچنان میجوید. حالا فکر میکنم آنچه رشدی نوشته است به حقیقت نگاه او نزدیکتر است.
جایی در اینترنت از قول یک اطلاعاتی که در پرونده اصلا ردی از او نبود، خواندم که مادرم را با چنان شدت و حدتی سلاخی کردند، که وقتی جان داده بود هنوز نبضدر اینجا و آنجای تناش در عضلاتش میزد.
پس چرا مادربزرگم دل به آن تسلای ساختگی سپرد؟ آیا این رسم جهان ما ست که آنجا که تاب حقیقت را نداریم از آن چشم میپوشیم؟ دل به خیال میبندیم تا کراهت واقعیت را در ذهن خویش کمرنگ کنیم، تاب آوریم؟ اما آن واقعیت کریه که برجا میماند چه میکند جز آنکه سراغ نفر بعد برود و دوباره قربانی بگیرد؟ هربار وحشیتر به جان انسانی بیفتد؟ با اینهمه انکار و چشمپوشی، که گاه از سر ناتوانی، گاه از سر سهلانگاری و گاه از سر عافیتطلبی رسم ما شده است، چه میتوان کرد؟ اینهمه انکار و چشمپوشی با ما چهمیکنند، چهها کردهاند؟
وقتی دیگر رشدی از پا درمیآید و به زمین میافتد از دیگران مینویسد که به نجاتش آمدند. از کسانی که به ضارب حمله کردند تا مهارش کنند، تا چاقو را از دستش بیاندازند. از مجری سالخوردهی برنامه که خود را از پشتْ روی ضارب انداخته، از تماشاچیانی که به روی صحنه شتافته و دست و پای ضارب را گرفتهاند، از کسی که انگشتش را محکم روی بزرگترین زخم رشدی فشار داده تا خون فوران نکند و از کسانی که پاهایش را بالا گرفتهاند، …
رشدی می نویسد که آن روز روی آن صحنه، او همزمان با پلیدترین و بهترین انسانها روبرو شده است: با قاتلاش و دیگرانی که خود را به خطر انداختند تا جان او را نجات دهند.
در صحنهی چنین قتلهایی که در جهان ما ایرانیها واقع شده اما کسی نبوده است تا به نجات آید. تنها گماشتگان قتل بودهاند، ضارب و چاقو بوده با مقتول. مکان نیز نه صحن آمفیتئاتری پر تماشاچی، که اغلب خانهی مقتول بوده است یا پستویی پنهان. در قتل مهدینژاد چنین بود، در قتل سامی، برومند، بختیار، کتیبه، فرخزاد، هوسپیانمهر، دیباج، زالزاده، مادرم، پدرم، حاجیزاده، کارون، امیری و همهی آنان که نامشان را نمیدانیم یا مانند مهرجویی و محمدیفر به قرائن و شواهد در این زمره میدانیم. قتلها در خلوت رخ دادهاند؛ تا قربانی تنها و بیدفاع باشد؛ تا قاتل یا قاتلان، ناشناس بمانند، تا واقعیت در پسِ روایتهای ساختگی رسمی مخفی بماند. قتل، ناگهان و دور از چشم دیگران رخ داده، وقتی دیگران مشغول روزمرهی خویشبودهاند. از این روست که آن روزمرگی، که ناآگاه نسبت به فاجعهای که همزمان محقق میشود، به روال خود ادامه میدهد، پس از پخش خبر جنایت انزجار برمیانگیزد و خشمگین میکند؛ انگار کوتاهی کرده باشد.
دنبال این رشته فکر را که بگبریم به این دریافت بدیهی میرسیم که جان مقتول به عزم و تلاش دیگران برای نجات او بستگی دارد. پس در پیشگاه هر قتل حکومتی باید به کوتاهی نیز فکر کنیم، به کوتاهی جامعه در محافظت از جان اعضایش و در دفاع بیچونوچرا از حق زندگی و کرامت انسان.
رشدی مینویسد، وقتی روی زمین افتاده و کمکم از شدت خونریزی از حال میرفته است، همچنان فکرهای روزمره همراهش بودهاند، همچنان به خود نهیب میزده: «زنده بمان!» و من از خود میپرسم اگر او شاهد تکاپوی دیگران برای نجات خود نمیبود، آیا همچنان به زنده ماندن امید میبست؟ و در خلا چنین تلاشی، عزیزان ما چه فکرها و حسهایی داشتند، وقتی از جهان میرفتند؟
رشدی مینویسد با دیدن خون زیادی که از تناش رفته به مردن خویش یقین کرده است و معلق میان زندگی و مرگ به تنها چیزی که اندیشیده این بوده که دارد دور از عزیزانش میمیرد. به یاد آوردن عزیزان به یاد آوردن دوست داشته شدن هم هست. ای کاش عزیزان ما هم در آستانهی مرگ دانسته باشند که چقدر دوستشان داشته و داریم.
روایت رشدی در ادامه ما را همراه فراز و نشیب بهبودی او میکند، از گفتگو با عزیزانش و دشواری جراحیها و معاینهها و تمرینها، تا تخیلها و تداعیهای جذاب نویسنده در طی این مسیر. این لایههای متفاوت به هم میتنند و گزارش تحسینبرانگیزی میسازند از بیرون کشیدن زندگی از قعر فاجعه، با همان سویههای پر از طنز و تیزبینی که ویژهی متنهای رشدی است. در این گزارش اما، نگاه نویسنده، حتی آنجا که روایتْ سویهی تاریخی به خود میگیرد، به جهان ما نمیافتد؛ رد فتوا و چاقو به آنهمه قتلهایی که ایرانیان قربانیاش بودهاند، نمیرسد. جهان ما بیرون از روایتِ او جا دارد حتی اگر هزاران تجربه ما را به آن وصل کرده باشد.
جایی از کتاب، رشدی از مراسمی مینویسد که در همبستگی با او جلو کتابخانهی عمومی شهر نیویورک برگزار شد. از قول دبیر انجمن قلم امریکا آورده است: «او [ضارب] مرزها را پاره کرد، چنان که بازوی دراز حکومتی کینهجو راه به قلمرو صلحآمیز ما یافت. […] او آسایش ما را درهمشکست و ناچارمان کرد تا به شکنندگی آزادیمان بیاندیشیم.» و آیا اینجا نیز ما از آن مایی که دبیر انجمن قلم ترسیم میکند، بیرون نمیافتیم؟ چرا در گفتههای او هیچ اشارهای به ما که زیر تیغِ آن «حکومت کینهجو» اینهمه تلاش و جاننثاریبرای دستیابی به آزادی و صلح کردهایم، نیست؟
رشدی مینویسد که از این گفتهها به شدت احساساتی شده است اما در عینحال پیش خود به گوینده نهیب زده که زیادی به قدرت او (ضارب) بها میدهد: «ما به این سادگی از هم نمیپاشیم. نگذار او شبیه فرشتهی نابودی به چشم بیاید. او تنها دلقک احمقیست که اقبال همراهش بوده است.»
این جملهها نیز بیانگر جایگاه قدرتیست که رشدی از فراز آن سخن میگوید، جهانی که به یمن تعلق به آن، رشدی از چنگ فتوا و قتل جسته است. آیا سرگذشت عزیزان ما که به این جهان تعلق نداشتند و از این قدرت بینصیب بودند، در این نگاه نادیده گرفته نمیشود؟ ما در روایت او کجاییم؟
داشتم به آخر این متن فکر میکردم و یادداشت برمیداشتم که خبر معاوضهی حمید نوری و بازگشت او به ایران پخش شد. آن جملهی مبتذل و متعفن او که در دادگاه گفت: «آشتی آشتی ایشالا همه با هم بریم تو کشتی»، مثل آونگ میرفت و میآمد و توی صورتم میخورد. اگرچه محاکمهو محکومیت نوری دستآورد بزرگی برای جنبش دادخواهی ماست که ارزش و قطعیتاش برجا خواهد ماند، اما استرداد رسمی او به حکومت ایران نیز آواریست که بر سر ما ریخته است؛ آواری از تمامی آن معیارها که قرار است حق برابر و جهانشمول ما را بر کرامت و عدالت تبیین کند، تا به مدد آن به چندپارگی جهان فایق آییم. چه محو است افق عدالت در روزگار ما و وای از این واژهی «جهانشمول» که به چه حال و روز مضحک و زواردررفتهای افتاده است!
اواخر کتاب، رشدی گزارشی نوشته است از گفتگویی خیالی با ضاربش که اینگونه به آخر میرسد: «دیگر توان تلاش برای تصور او را ندارم، همانطور که او هیچگاه خود را در موقعیت چنین تلاشی قرار نداد. با اینهمه میخواهم حرفهایی به او بزنم، اگرچه فکر میکنم که توان گوش دادن ندارد. مهمترینشان این است: هنر همواره تعصب را به چالش میکشد. پس تقبیح و تکفیر آن از این منظر، تنها برآمده از ناتوانی از درک ذات هنر است. […] هنر نه یک چیز لوکس که جوهرهی انسانیت ماست، که هیچ توقعی هم برای حمایت ندارد، الا حق بودن. هنر پذیرای هر نقد و جدلیست، حتی طرد شدن اما خشونت را نمیپذیرد. و دستآخر نیز ماندگاریاش از همهی آنانی که سرکوبش میکنند، بیشتر است. آگوستوس، اووید شاعر را تبعید کرد، اما سرودههای او ماندگارتر از امپراطوری رُم شدند، استالین زندگی ماندلشتام شاعر را نابود کرد اما آثار او ماندگارتر از شوروی شدند. لورکای شاعر به دست چماقداران فرانکو کشته شد اما هنر او عمری طولانیتر از فاشیسم فالانژها یافت.»
یکی از بخشهای پایانی کتاب عنوان با مسمایی دارد: «شانس دوم». اینجاست که رشدی از چرایی نوشتن چاقو مینویسد، از آن روزی که پس از مدتها دوباره آغاز به کار میکند اما پیگرفتن نوشتههای پیش از سوقصد برایش ناممکن مینماید. مینویسد، انگار اتاق کارش به اشغال ماموت عظیمی درآمده بود، که خرطوم میچرخاند، نشخوار میکرد، بوی گند میداد و تصفیهحساب طلب میکرد. مینویسد: «این کتاب یک تسویهحساب است. به خودم میگویم این راه و رسم من است که آنچه روی داده را بپذیرم و به کار خودم بدلاشکنم.»
پیرو همین رسم است که او در پایان کتاب به محل جرم بازمیگردد، جلوی زندانی که ضارب در آن محبوس است میایستد تا همسرش از او عکس بگیرد. به آن آمفیتئاتر میرود که مکان جنایت است، قدم به قدم لحظات سوقصد و صحنههای نجات را به یاد میآورد و برای همسرش بازمیگوید. مینویسد، آنجا احساس کرده است که باری از شانهاش برداشته شده: «بهترین واژهای که برای توصیف این حس یافتم سبکیست». مینویسد، انگار در این بازگشت دایرهای بسته شده باشد.
این پایان را بیاندازه دوست دارم، مثل نویدی پر امید است که باد در بادبان آخرین جملهی زیبای کتاب میوزد، آنجا که رشدی به همسرش میگوید: بیا برویم به خانه.
پس به امید خانه، به امید آن روز که ما «دایره» را در جهان و خانهی خود ببندیم و به حافظه و گذشته بسپاریم.