پرستوی نازنین،
نامهات عزیز بود و جملاتات به ذهن نزدیک. آدم حس میکرد اگر دست دراز کند ذهن نویسنده را زیر انگشتهایش لمس میکند. چه کمکی میکند اگر بگویم تجربهام به مثابهی فرد یا یک نسل چه شباهت و تفاوتی با تو داشته وقتی حکایت به تجربهی منحصربهفرد کسانی متصل میشود که دیگر میان ما نیستند. به نظرم راهی برای «رفع و رجوع» فاجعهی تاریخی وجود ندارد و حتا تصورش هم کاری کثیف است. هیچ روایتی نمیتواند حق تمام روایتهای تاریخ را ادا کند؛ هیچ تحلیلی نمیتواند واقعیت ظلم را عوض کند و آیا میشود آرزویی بیش از این داشت که هر جمع یا فردی امکان آن را بیابد که روایت خود را و درک خود را از جهان بگوید به این امید که بازنمایی جهان به واقعیت آن شبیهتر شود، و فرهنگ برای آدمهای بیشتری جا باز کند؟ یا اینطور بگویم: بدین امید که فرهنگ محل جولان پستترین و هرزهترین آدمهای یک سرزمین نباشد؟ اما من دیگر حتا به توان تنوع روایتها و پلورالیسم تاریخی هم اعتقادی ندارم. جایی که قدرت نحوهی شنیدن را تعیین میکند صدای نحیف اقلیت چه چیز را عوض میکند؟ پس در ناامیدیات شریک میشوم.
با این حال، در خواندن نامهات، آنجا که از «تأثیر» خاطرهی دههی شصت بر حس امروزینات و جایگاهش در ذهن تو و بر تصورت از میل عمومی میگفتی، لحظهای بود که دلام میخواست چیزی بگویم از جنس «تسلیبخشی فلسفه»؛ صرفا در باب آن بخشی که به کار قضاوت «امروز» و ایرانیان امروز و فرهنگ امروزشان میآید؛ و بگویم شاید چیزها را بتوان از زاویهای دیگر به هم وصل کرد بیآنکه گذشته انکار یا بیرون گذاشته شود؛ و راهی بتوان یافت برای روبهرو شدن با تلخیای که زندگیهایمان را ساخته است.
توصیفات از حالوهوای آن دوران را خوب حس میکنم، هرچند که در آن سالها کودکی بودهام در شهری دیگر و در وضعیت اجتماعی دیگر که «آن روزها» را نفس میکشیده. و اینجاست که از خودم میپرسم آیا روز برای همگان همان روز است؟ و مخصوصا یاد شبی میافتم که در گرمای سلول زندان، از خودم میپرسیدم آیا ممکن است در بیرون از این اتاقک بینام و نشانی که ما هشت نفر در آن انبار شدهایم زندگی متفاوتی جریان داشته باشد؟ چهطور ممکن است امشب برای من همان شبی باشد که برای دیگران است؟ باعث میشد از خودم بپرسم آیا هیچ زبان مشترکی برای درک رنج دیگری هست؟ آیا این سلولهای جامعه را چیزی به هم وصل میکند؟ آیا هیچ کلمهی «عام»ی باقی مانده که بتوان با آن دربارهی ایران حرف زد؟ آیا همین شکستگی مفاهیممان، دلیل سکوت و لکنتمان نیست؟ آیا آن روزی که میلیونها نفر در خیابان انقلاب و آزادی راهپیمایی کردند باقی مردم در تهران یا شهرهای دیگر همان روز را تجربه میکردند؟ آیا روزی برای «مردم ایران» بود یا بخشی از آنها؟ یا چندمیلیون روز مختلف برای چند میلیون آدم مختلف؟ آیا اس اساًنیامده بودند این روزها را یکی کنند، تا تجربهشان را بر هم منطبق کنند، تاریخ را پس بگیرند و نگذارند از میان دستانشان بلغزد؟ آن روز تلفنهای همراه کار نمیکرد و من نمیتوانستم به رفیقام، که هنوز از ضربهی باتوم روز قبل بر جمجمهاش در خانه افتاده بود، زنگ بزنم و بگویم برخلاف آنچه گفته بودند تانکی در خیابان نیست، اطراف کوی دانشجویان سنگربندی نشده و به دانشجویان تیراندازی نمیکنند و من با چهار نفر دیگر تنها نیستم، بلکه میلیونها نفر در خیاباناند و خیابان از همیشهی زندگیمان امنتر و مردم از همیشه مردمترند، و لابد آنها هم با همین فکر که امروز خطرناکترین روز است به خیابان آمدهاند. برایم قابل باور نبود که این تصویر «عمومی» که من میدیدم برای دوستام، چند خیابان آنطرفتر، وجود ندارد و واقعیت شهر دو قسمت شده است. میشد تمام آن روز را در شمال یا جنوب شهر باشی و هیچ نفهمی که چند میلیون نفر در جای دیگری از شهر مشغول تظاهراتاند. قوطیهای جامعه اینطور از هم جدا شده بود. بزرگترین اتفاق کشور آن روز از حیطهی بازنمایی حذف شد، «سفیدسازی» شد.
با این حال، این تمام ماجرا نبود. در مقابل این توان دستگاه بازنمایی، این هم واقعیت داشت که در فقدان وسایل ارتباطی آدمها یکدیگر را یافته بودند. اما چهطور با هم هماهنگ کرده بودند؟ گاهی فکر میکنم این بریدگی و پیوستگی همزمان، مثالی از وضعیت عمومی فرهنگ فعلی ایران است. یعنی از بس فضای عمومی ممنوع بوده، زبان عمومی برای حرف زدن در مورد امر عمومی شکل نگرفته. آدمها سعی کردهاند به صورت تاریخی راههایی جایگزین برای دوامشان به عنوان ملت بیابند، راههایی که قدمتشان را نمیشود سنجید و ثابت هم نیستند و مرتبا هم در حال تغییرند. این «راهها» نه تنها «جبران» فقدان آن زبان عمومی را نمیکند، بلکه هزار عیب دارد. از فرهنگ «پستو» ناشی میشود و نه روشنگری. این «راه»های دوام آوردن زیر ظلم، بعد از انقلاب، پابهپای تاریخ تغییر کرده و شکلهای عجیب و تازهتر به خود گرفته؛ در یک شطرنجبازی با حکومت هر دو طرف هربار سعی کردهاند راههای متفاوتی برای خواندن دست یکدیگر پیدا کنند که به پیچیدگی مضاعفی انجامیده. محروم از فضای عمومی، هرکس در گوشهای سعی کرده کلیت امور را «بفهمد» و منطقی برای این دستگاه بیمنطق بیابد و به روی خود نیاورد که آن را فهمیده تا بتواند آن را در «ریا»ی خود لحاظ کند. این به جایی میرسد که تفاوت ریا و حقیقت محو میشود و شخص هم دیگر نمیتواند اینها را بهدرستی تمیز دهد. در فضای خفقان کوشیدهاند روزنهای برای نفسکشیدن بیابند. حکومت هم تراکم و ابعاد همین روزنهها را کنترل میکند. نوعی مسابقهی مداوم در جریان است که دو سوی ماجرا به روی خود نمیآورند که جریان دارد و مخصوصا از زاویهی دید بیرون و با واژههای «جامعهی مدنی» غیرقابلفهم است. این ریای دوپشته و زمینگیر شدن ایرانیان در این رندی دوسویه به نظرم یکی از عوامل اصلی سوءتفاهم میان داخل و خارج در باب وضعیت ایران است، و یکی از عواملی که حرف زدن دربارهی ایران را دشوار میکند. و البته عاملان تغییر در ایران گاه خودشان هم به عمق پیچیدگی بازیای که درگیرش هستند آگاه نیستند، چون زبانی که با آن تعامل میکنند خودش بخشی از مماشات میشود. برای حکومت بسیار مهم است که مخالفاش از چه زبانی برای بیان مخالفت استفاده میکند و، به طور ساده، دو طرف مواظباند که «رویشان به هم باز نشود.» اما ضمنا این «مماشات» هرچند باعث میشود که دولت همواره دست بالا را داشته باشد، اما خود او را هم درگیر میکند و مجبور میکند حدی بر یکهتازی خود بگذارد. این مماشات این حس را به مردم میدهد که دستی در امور دارند. (حتا اگر رأیشان اعلام نشود، شمرده میشود و به دست حاکم میرسد. بدینترتیب حاکم حساب دستاش میآید.) واقعیت به گمانام این است که هنوز، بعد از سهدهه، جمهوری اسلامی مجبور است ماهیت مردمی خود را (در همان حدی که هست) حفظ کند و قادر نیست، مانند بسیاری حکومتهای دیگر، هرکاری میخواهد انجام دهد. این شاید برای روشنفکران و فعالان سیاسی بیفایده باشد چون بیرون نظاماند، اما برای خیلی از مردم حاشیهی آزادی به حساب میآید.
این جامعهای است که ظاهر جمهوری دارد اما چیز دیگری است جز جمهوری؛ «جامعهای تحت ستم» یا «جامعهای سنتی» هم نیست؛ من همیشه به دوستان اروپاییام توضیح میدهم که ایرانیان فرانسویانی تحت اشغال نظامی نیستند. ایران جامعهای آزاد زیر پوششی از ظلم نیست. در ایران فرهنگ «زیرزمینی» وجود ندارد، بلکه زیروروی زمین مثل کندوی موریانه درهم تنیدهاند و چنین ملغمهای را سخت بتوان فهمید. قهرمان و دیو میسازد اما آدم عادی و سالم و خوشبخت تولید نمیکند. زیستن در آن همچون زیستن در زندان است که در آن صرفا با اعتصاب غذا و آسیبی به خود میتوان تغییری را باعث شد. فضای سرخوردگی و کینهتوزی و افسردگی و مقاومت درون زندان فضای جامعهای عادی نیست. و اینجا به بحث تو مربوط میشود، چرا که به نظرم نمیتوان از آدمهایی در چنین شرایطی توقعی عادی داشت. اکنون یک دورهی خفقان سیاسی بین دو دورهی آزادی نیست. فقدان آزادی چند هزاره فرصت داشته که به خورد فرهنگ و جامعه برود. و آشنایی با مفاهیم «جامعهی مدنی» و «دموکراسی» و غیره باعث نشده جامعهای جدید به وجود بیاید که گذشتهاش را به دور میاندازد، بلکه تحولاتی را در همین جامعه باعث شده و جذب بافت قبلیاش شده و از آن دستگاهی حتا عجیبتر و پیچیدهتر ساخته است. به نظرم هیچ مفهوم کلی در چنین اجتماعی بهسادگی قابل مقایسه با نظایرش در کشورهای دیگر نیست و هر بار که کلمهای عام را در موردش به کار میبریم باید در مورد معنای آن درنگ کرد.
به حرف قبلی برمیگردم. آن روزهای ۸۸، این همزبانی در عین سکوت و این جدایی قاطع جهانهای مختلف آدمها در عین شباهتهای ساختاریشان به هم به نظرم ویژگی اصلی این «ملت» میآمد. سکوتی که بر سوءتفاهمها سرپوش میگذاشت تا زمانی که به جایی برسد که منفجر شود و حجم سوءتفاهمها و کجفهمیها غافلگیرت کند. و در عین حال، نوعی همبستگی و اتحاد وجود داشت که ناگهان میجوشید و نمیدانستی که از کجا میآید. گاهی فکر میکنم این وضعیت به بهترین صورت در شاعرانگی اندیشهی ایرانی منعکس شده، در شیوهای که ایرانیها با شعر و موسیقی سنتیشان ارتباط برقرار میکنند. اگر کسی از حاضران یک مجلس بپرسد که از شعری که شنیدهاند چه فهمیدهاند میبیند هیچ دو نفری معنای واحدی را درک نکردهاند. و این خصلت جهانی شعر نیست؛ ویژگی شعر کلاسیک فارسی است. و هیچ ملتی همچون ایرانیان شعر را اینچنین عامل پیوند میان خود نمیداند. یعنی عامل توافق امری مبهم و سوءتفاهمزاست. همگی در مورد حافظ توافق دارند اما معلوم نیست بر سر چه چیزی توافق دارند. نوعی توافق عاطفی است که درکاش میکنند اما نمیتوانند توضیحاش بدهند. به جای دنیای بیرون شباهتهایشان را در دنیای درون جستوجو میکنند. به جای اینکه سعی کنند در مورد واقعیت به توافق برسند سعی میکنند به یک جهان درونی وصل شوند که فکر میکنند میانشان مشترک است. یکی از چیزهایی که اتفاقا اروپا در دورهی رنسانس کنار گذاشت و جزو لوازم تاریکاندیشی محسوباش کرد در فلات ایران اسباب وحدت است! در مورد روابط فرد با دیگران هم ماجرا همین است: ایرانیان بیشتر از این که از عقایدت بپرسند، میخواهند مطمئن شوند که سازوکار عاطفیات شبیه به خودشان است. گاهی فکر میکنم یک بسیجی و اصلاحطلب و سلطنتطلب و تودهای و لیبرال ایرانی به یکدیگر شبیهترند تا به همقطارانشان در کشورهای دیگر. شیوهی درکشان از جهان شباهتهای عجیبی به هم دارد و اینها به زیرساختهایی عمیقتر از سیاست متکی است. اگر یک پاراگراف دیگر هم به من اجازهی حاشیهروی بدهی میگویم مفهوم فرد در فرهنگ ایرانی شباهتی به نظیر اروپاییاش ندارد و ایرانی رابطهی خیلی متفاوتی با جمع دارد و تلقی متفاوتی از ملت و فضای عمومی و خصوصی و از مفهوم جهانبینی و عقیده. من فکر میکنم هنوز «شهروند» به عنوان آجر سازندهی اجتماع مدرن در ایران شکل نگرفته و شاید هم شکل نگیرد. در نتیجه ما هنوز زبان صحیحی برای حرف زدن در مورد «ملت ایران» در حیطهی روشنفکری در اختیار نداریم و به همین خاطر هم اینقدر به هنگام حرف زدن رسمی دربارهی ایران به لکنت میافتیم. به نظرم وقتی راجع به تصمیم و رأی و عقیدهی ملت ایران حرف میزنیم دربارهی برآیند عقاید شهروندان حرف نمیزنیم. با ملغمهی عجیبی طرفایم که گاهبهگاه به صورتهای غریبی پولاریزه میشود و یکدفعه به نتایج غریبی میرسد که چه کند یا به چه کسی رأی بدهد. اگر این را در نظر نگیری، ناگزیر به این نتیجه میرسی که در ایران چندین ملت ایران وجود دارد: کرور کرور آدمهایی که هم برای رضاشاه احترام قائلاند، هم برای مصدق هورا میکشند، هم در ختم امام گل به سر میگیرند، و هم پشت سر رفسنجانی نماز میخوانند، هم عاشق سینهچاک خاتمیاند و هم دلبستهی احمدینژاد و هم مشتاق روحانی. و این اکثریتها تعدادشان چنان زیاد است که نمیتوانند گروههای متفاوتی باشند. مگر در ایران چند ۲۰ میلیون نفر وجود دار د؟ ولی ضمنا همانها ممکن است مصدق را رها کنند و در تبعید به فراموشی بسپارند، دلشان برای اعلیحضرت تنگ شود، خاتمی چنگی به دلشان نزند، از دیدن امام مقوایی ریسه بروند، رفسنجانی حتا سیامین نمایندهشان نباشد، طرفداران احمدینژادشان حتا یک استادیوم را پر نکنند و غیره. آدم اگر از این زاویه به مشاهداتاش فکر کند نمیتواند تصمیم بگیرد که بالاخره «ملت ایران» وجود دارد یا نه. به نظرم این بیشتر ناشی از این است که روشنفکر تلقی خودش را به ملت ایران فرافکنی میکند. در حالی که ملت شخصیتی روشنفکرانه ندارد. این فرضی اثباتنشده است که بدنهی ملت همچون ذهن یک فرد عاقل با نوعی استمرار تاریخی واکنش نشان میدهد. و ابدا اثبات نشده که حتما خردمندانه واکنش نشان میدهد! بلکه به نظر میرسد که دستکم در این دوره تحت فشار روانی بیسابقهای در حالوهوایی نزدیک به جنون میاندیشد و عقایدش را میسازد. به گمانام نیکفر حق دارد که میگوید مهمترین شاخصهی جامعهی امروز ایران این است که دارد دق میکند. ایرانیان در فضاهای سیاسی مختلفی سیر میکنند که کوتهبینیهای ویژهای بر آن تحمیل شده؛ هرکس بخش کوچکی از اجتماع را میبیند و بر اساس اطلاعاتی کوچک در میان گزینههایی محدود و بیمعنا انتخابهایی میکند که دولت به رویش گشوده. توجیههایی هم برای تصمیماتاش میسازد و منطق کجوکولهای هم برای آرام کردن ذهناش مییابد. اما واقعا به آنها معتقد نیست و حاضر هم نیست هزینهی زیادی برایش بپردازد و مدتی دیگر هم عوضشان میکند. «حرف»هایی میزند که تاریخ مصرف دارد. آن بخش از حرفهای مردم را که تو را میآزارد همچون هذیان شخصی ببین که دارد درون دیگ میپزد. به نظرم چنین حرفهایی را نباید جدی گرفت. باید به تمامی آن ساعاتی فکر کرد که درون دیگ جوشیده است! به گمانام ما همواره به ایران با واژگان خرد و حق و انصاف اندیشیدهایم و این باعث شده که سهم بیخردی و جهل و کینهتوزی و ریا و ترس و علیالخصوص «فروبستگی» را دستکم بگیریم. در صورتی که اینها صرفا مفاهیمی سلبی نیستند که وقتی علت وجودیشان از بین برود آنها هم محو شوند. برعکس، جهل تکثیر میشود و بیخردی سازوکار خودش را ترویج میکند. فضای فعلی ایران گروهگروه آدمهای خوشفکر و روشنبین خودش را از میان خود تارانده یا خفه کرده. عاقلترین آدمهای ایران در حال حاضر آنهاییاند که سکوت کردهاند و هم و غمشان مصروف این است که فشار عظیم روانیای را که تحمل میکنند صرف آزردن دیگران نکنند و با یاوهگویی تخلیه نکنند. طبیعی است که فضا اینقدر جاهلانه جلوه میکند. به نظرم آنچه در فضای مجازی میخوانی و در رسانهها میشنوی، هرچند ممکن است بازتاب حرفهای جمع کثیری از آدمها باشد، اما به هیچ عنوان نشاندهندهی توان ذهنی و فرهنگی ایرانیان امروز نیست. به گمانام اگر کسی بخواهد مردم را دوست داشته باشد باید بتواند انسانیت آحاد همین جمع را از ورای هذیان تشخیص بدهد. باید همین مردمی را دوست داشته باشد که در هر مقطع تاریخ معاصر اینهمه اشتباه کردهاند و بخش بزرگی از این رنج را به صورت جمعی آفریدهاند و خوب که فکر کنی بخشیدنشان حتا برای خداوند هم آسان نیست!
به گمانام مردم آن ذات شریفی نیستند که، همچون نیرویی ذخیره، میتوان برای صحیحترین واکنشها صدایشان زد. راستاش را بخواهی، من از هرچیز مردمی میترسم! و آنکه میخواهد زندگیاش را بر اصولی خردمندانه مستقر کند باید راهی برای حفاظت فردیتاش در جامعهای ستمزده و ستمپذیر بیابد. زمانی که از ایران میآمدم این کار تقریبا دا شت برایم غیرممکن میشد. دستکم من شخصا راهی برای حفظ سلامت روانی خودم در آن فضا نمییافتم. و به خودم میگفتم شاید هنوز برای کسانی که دستگاه امنیتی بدانها خیره نیست امکان داشته باشد. بعدا، دیدم که این رنج اهالی فرهنگ و فعالان سیاسی بهتدریج به عادیترین مردم هم سرایت کرد و این عمیقا آزارنده بود. میدیدم این پیچیدگیهای فلسفی و تلخی جهان در کام آدمهایی ساده میچکد که نمیدانستند سرچشمهی رنجشان از کجاست و چرا زندگیهای شریف و سادهشان این طور در لجن میغلتد؛ کسانی که هیچگاه نه ادعا و نه فرصت شناختن کلیت قضایا را پیدا کرده بودند. به نظرم به ایرانیان امروز باید با منتهای همدردی، همچون کسانی در آستانهی نهایی توان روانی، نگاه کرد. کسانی که در منتهای نومیدی دل خوش کردهاند به دفع افسد به فاسد و بیشباهت نیستند به همان تشبیه خودت از زنی که با متجاوزی زندگی میکند.
به داستان ۲۵ خرداد برمیگردم: در انتهای آن روز که با حس پیروزی از تظاهرات انقلاب-آزادی به خانه برمیگشتم یکی از آشنایان سرش را از پنجرهی ماشین بیرون آورد و در حالی که صدایش میلرزید گفت که به مردم تیراندازی کردهاند و کسانی را کشتهاند. حرفاش را با پوزخند از سر گذراندم. بیاختیار گفتم: «فکر کنم تازه رسیدهای! من وسط ماجرا بودم و از این خبرها نبود.» و به خودم گفتم: جمعیت را به چشم دیده ولی هنوز در عوالم خودش سیر میکند. ترس را ببین که با آدم چه میکند! همان موقع چندصدمتر آنطرفتر کسانی کشته شده بودند.
آن روزها به دیدن و ساختن حوادث میگذشت و شبها به اندیشیدنشان. و بعد از خودت میپرسیدی چهطور میشود چنین وضعیتی را در ذهن جا داد. واقعیت چندجانبه در ذهن نمیگنجید. شاید مردم به همین دلیل به خیابان میآمدند که چیزی را که قابل بیان نبود در قالب تصویر درک کنند.
روشن بود که آنچه بسیاری را به خیابان میکشید این میل بود که شاهد باشند چهطور تاریخ به صورت جمعی شکل میگیرد، هرچند برنامهای نداشتند که بعدش چه کار کنند. این فشار خردکنندهی روانی که صرفا دیدن چهرهی مردم قابل تحمل میشد فرد را به آغوش خطر میکشاند. هیچگاه پرسه و حضور مرگ را به این عریانی ندیده بودم. مرز نازک میان مرگ و زندگی هیچگاه مثل آن روزها تکانام نداده بود. فرد به محض ورود به خیابان بهناگاه به دامان خشونتی میافتاد که نهایتاش ناپیدا بود. با باز کردن در خانهات پا به رودخانهی تاریخ میگذاشتی. این انقلابی است که تجربهاش را دست اول داشتهام و به هیچ «ایدئولوژی»ای متکی نبود. برنامهی سیاسی مشخصی نداشت. اگر آدمهای سیاسی به خیابان میآمدند عجیب نبود؛ آنها برای اثبات انسجام فکر و عملشان به خیابان میآمدند و این روز را انتظار کشیده بودند. اما عجیب حضور آدمهایی بود که دلیلی برای اینهمه خطر کردن نداشتند؛ و حتا هرگز به دلایلاش هم فکر نکرده بودند. هرگز نخواسته بودند که سیاسی باشند یا برای خواستی اجتماعی هزینه بدهند. نمیخواستند برای خاطر موسوی یا کروبی بمیرند. به جایی رسیده بودند که چیزی برای از دست دادن نداشتند. آنچه میدیدی سرمستی ناشی از دلیری و سربلندی نبود، منتهای شکنندگی و بیچیزی بود. دخترکی دوازده-سیزدهساله را میدیدی که خودش را به کام خشونتی عریان میانداخت و ناخودآگاه به یاد میآوردی که چهقدر بیشباهت است به انقلابیون ۵۷ که ایدهآلهایی بلندپروازانه و آرزوهایی برای سامان جهان داشتند. و چهقدر فضا واقعیتر و زمینیتر و تهیتر و ناامیدانهتر شده بود. آدمهایی را میدیدی که تمام عمر به بیعملی توصیه شده بودند و در فقدان هر مفهوم «بزرگ» بار آمده بودند. نقیض روشنفکر و انقلابی بودند، اما از بیمعنایی زندگیشان به تنگ آمده بودند؛ فشار پوچی و تحقیر بود که آدمها را به خیابان میکشید، نه جذابیت «آرمان».
نمیشد در خانه ماند، احساس تحقیر و لهشدگی میکردی اگر میماندی. معلوم نبود چه چیزی قرار است در خیابان به دست بیاید اما دستکم دلات میخواست بگویی: «من بودم و دیدم. پیش چشمان من اتفاق افتاد.» آن روزها احساس میکردی که دیگر چیزی برای از دست دادن نداری، جز تتمهی انسانیت و سلامت روانی، که در خیابان بهتر به دست میآمد. در خیابان مفاهیم را پس میگرفتی. کلمهی «مردم» را پس میگرفتی، انتقام میگرفتی از فرهنگی رسمی که سیسال رنجات را در گلویت نگاه داشته بود و کلمهای برای بیاناش نساخته بود. دهانات را که باز میکردی حرفی برای گفتن نداشتی. اگر در تظاهرات سکوت جسمات را به خیابان میبردی کافی بود. گاه جمعیت به جای شعار صرفا غریو میکشید. و همهی آنچه را که میتوانست به زبان سکوت میگفت: «مردم اینجاست.» همین. واژهی بیشتری در گلو نداشت. هستم و آنچه فکر میکنی نیستم. همین. اگر کسی قرار بود بفهمد میفهمید. و بیرونی وجود نداشت که بشنود، آنهایی که آمده بودند هم گوینده بودند و هم شنونده.
آن روزها تنها روزهایی بود که ایران را «واقعی» دیدم. نه چون مردم «خود واقعی»شان را نشان دادند (آدمها در این شرایط خودشان نیستند؛ کارهایی میکنند که از تصور خودشان هم به دور است) بلکه چون فرهنگ دولتی بالاخره برای چند ساعت خفه میشد و صادقانه رفتار میکرد. به زبان واقعی خودش، به زبان زور، حرف میزد. اینبار نسلی به خیابان میآمد که نتایج انقلابی را زیسته بود که خود باعثاش نبود و به هیچ «آرمانی» جز حقوق سادهی انسانیاش اعتقادی نداشت. و تجربهی انقلاب قبلی و جنگ آنقدر دور نبود که به تغییرات خودجوش و مردمی، تحت هر شرایط و ساختاری، خوشبین باشد. من به نسل خودم حق میدهم که انقلاب ایران را در آن تاریخ و به آن شکل و شمایل اقدامی بداند که اصلا به تاواناش نمیارزید و اگر «منحرف شد» بدین خاطر بود که کسانی آغازش کردند که توان هدایتاش را نداشتند و گمان کردند که خشونت ایدئولوژی تحت هر شرایطی به وجودش میارزد. زمین سوختهای که برجای میماند مسئولیتاش با کسی است که سیگارش را در جنگل روشن میکند. یکی از دلایلی که از سیاست بیزارم همین است که فرد سیاسی به خود حق میدهد در مورد چیزی تصمیم بگیرد که از تبعاتاش تصوری ندارد و دیگران را با خود به دروناش بکشاند.
بسیاری از نسل من در سال ۸۸ این توان را در خود نمیدیدند که در جامعهای بیهیچ سازوکار خردمندانه مسئولیت خشونتی را بپذیرند که میتوانست سیاست را به فرجام برساند. و به آنها حق میدهم. قدرت خود را سنجیدند و هنگامی که دیدند طرف مقابل جز در برابر بربریتی بیحد و مرز عقب نخواهد نشست رها کردند. و عزتنفسشان همانجا بود که شکست، در برابر زور واقعیت. و به همین خاطر است که آن شکلکهای بیمعنایی که از پی آن آمد برایم حاوی معنایی نیستند. ادا و اصولهای احمقانهی دموکراتیک و از سر استیصال است که از فضای نمایشی جهان معاصر به درون کشور نشت میکند. هر حرفی در چنین فضایی همچون حرام کردن کلمه میشود. چه سود و منطقی در ناامید کردن کسی هست که بیچیز است؟ و چه راهی جز ناامید کردنشان هست؟ اکنون که در میان ایرانیان زندگی نمیکنم، و در گرمای آن دیگی که در آن میجوشند شریک نیستم، قضاوتشان هم نمیکنم.
آن روزهای ۸۸ از معدود روزهایی بود که مردم توانستند به زندگیشان معنا بدهند. مثل لحظاتی بود که گفتوگو به تفاهم کامل میرسد و سکوت تبدیل میشود به محتوای مکالمه. یا درستتر بگویم، مثل فضای یک مجلس ختم بزرگ بود، که همه آمدهاند تا صاحب عزا فاجعه را بهتر تحمل کند. و همه صاحب عزا بودند. عزای سه دهه از زندگیشان را گرفته بودند. فکر نمیکردی که با حضورت فاجعه حل میشود؛ صرفا قابل تحملتر میشد.
خاطرهی سال ۸۸ باعث میشود از خودم بپرسم که آیا اساسا یک روز «واحد» برای همگان میتواند وجود داشته باشد، آیا تاریخ نسلهای مختلف میتواند یک تاریخ باشد، آیا معنایی مشترک در پشت واژههای «مردم»، «تاریخ»، «سیاست»، «فرهنگ» و حتا «هنر» هست؟ و تمامی اینها هر بار مرا به اینجا میرساند که انگار من انسانیت و سازوکار عاطفی این آدمها را دوست دارم و از عقلشان بیزارم. هرچند اینها انگار درهم تنیدهاند. و آرزویی ندارم جز اینکه مکالمهی میان ایرانیان، به جای مکالمهی دو بیمار یا دو زندانی، مکالمهی دو فرد آزاد باشد. و تا وقتی که وضعیت ایران این است که هست، این مکالمه هرجای جهان که باشیم باز دوخته به وضعیت باقی میماند. این دیگ در سرتاسر جهان برایمان میجوشد.
این نامه هم سیاه شد! آدم نباید در حیطهای که از آن بیزار است حرف بزند؛ دودش بر کاغذش مینشیند.
قربانت،
آیدین، ۲۴ شهریور ۱۳۹۳