پرستوی نازنین،
آدم وقتی خودش را موظف میکند به خوب نوشتن، دیر مینویسد. میخواستم خوب بنویسم و هر بار میافتاد به یک «زمان بهتر». این «زمان بهتر» از همان زمانهایی است که اگر منتظرش بشوی نمیآید و چهقدر هم که منتظرش بودهایم. آدم باید جلوی خودش را نگیرد و «همین الان» بنویسد. یا الان یا هرگز. که منطق انقلاب هم هست. وگر نه وضعاش شبیه به «زندگی جای دیگری است» میلان کوندرا میشود. برای ما زندگی نه جای دیگر، که همیشه در زمان دیگری بود؛ مصداق «بگذرد این روزگار تلختر از زهر/ بار دگر روزگار چون شکر آید». بچه که بودیم این جمله در گوشمان زنگ میزد و من حرصام میگرفت که شعر حافظ را مثل عموزنجیرباف میخواندند؛ غصب کردن متن او بود. انقلاب فرهنگی او را هم منقلب کرده بود. ارجاع متنهایش را تغییر داده بود. «فرشته»ای که قرار بود درآید حالا به امام ارجاع داشت. (بگذریم که اساسا اینکه «امام» به امام ارجاع داشت خودش خیلی عجیب بود. مثل حضرت علی که آدم نمیدانست در متنهایش چی بنویسد، اگر نخواهد بنویسد حضرت. همیشه وقتی بیبیسی میگفت «آقای خمینی» من گوشهایم تیز میشد و خندهام میگرفت. این اطلاق فردیت به کسی که فردیت دیگران را خورده بود، و تجسم چیزی شده بود بیشتر از یک فرد، عجیب بود.) ولی خب، از زاویهای دیگر حتا میشد گفت لطفی هم به حافظ شده بود. حالا دیگر بیشتر از هر شاعر دیگری «ربط داشت».
حاشیه میروم که بتوانم بنویسم.
دلام میخواست دربارهی همین ننوشتن بنویسم. اینکه چهطور فضای فرهنگیای که در ایران تجربه کردم نمیگذارد که بنویسم. اینکه چهطور ذهن آدم میپرد. چهطور جملهها بریدهبریده میشوند. یک بار در اروپا قرار بود برای بچههای ایرانشناسی یک دانشگاه حرف بزنم. موضوع را گذاشتم «چاقوی آرتو». آنتونن آرتو در یکی از متنهایش در جایی کاملا بیربط حرفاش را قطع میکند تا بگوید: «چاقویی هست که فراموش نمیکنم. چاقویی که تا میانه در آرزوهایم فرورفته و درون خود نگهاش داشتهام و نمیگذارم که به مرزهای حواس روشنامبرسد.»حرفام این بود که این چاقو در ذهن همهی ایرانیها هست. جلسه به این اختصاص داشت که بچهها یک متن دلخواه انتخاب کنند تا ببینیم رد چاقو را کجا میتوانیم پیدا کنیم. شعری از حافظ را انتخاب کردند و رد چاقو را بین هر دو مصراع و بین بیتها نشانشان دادم. پرشها و جهشها. و البته این چاقو بعد از مرگ مؤلف هم متوقف نشده بود. در همان سرودی که ذکرش گذشت این بیت را کنار گذاشتهاند: «غفلت حافظ در این سراچه عجیب نیست / هرکه به میخانه رفت بیخبر آید» بامزه بود اگر این را هم با مارش نظامی میخواندند!
به نظرم این مثله شدن فکر، حتا پیش از آنکه متولد شود، مهمتر از سانسور است. حتا خودسانسوری هم نیست. تغییر دادن ساختار ذهن آدم است، ویروسگرفتن حافظهی ذهن است، گندیدن نمک است.
دوتا درختچهی گل رز در خانهمان در کرمان داشتیم. یکی بلند بود و گلهای درشت میداد و قرمز گلهایش روشن بود. دیگری کوتاهقد بود و گلهایش سرخ تیره بود و چروکیده. خشک نمیشد اما هیچ نشانی از طراوت هم نداشت. حتا غنچههایش هم چروکیده بودند و ظریفترین گلبرگهایش هم داشت تاب برمیداشت. این گل برایم هولناک بود. فکر میکردم شبیه نسل خودم است؛ آدمهایی که پیر به دنیا آمدهاند. در میانهی مرگ زاییده شدهاند.
این بریدهبریدگی آرتو در کارهای بکت هم هست. در ایران یک بار نمایشنامههای کوتاه بکت را به عنوان تمرین انگلیسی به دانشجویان دادم. از بچهها خواسته بودم به جای امتحان، یک نمایشنامه به انگلیسی بنویسند. ولو فقط سه کلمهی انگلیسی بدانند نمایشنامه را با همانها بنویسند. بکت به خاطر بریدهبریدگیاش گزینهی مناسبی از کار درآمد. بهخصوص یک نمایشنامه به نام Not Iخیلی به دلشان نشسته بود. در این نمایشنامه فقط یک دهان روی سن است، بقیهی صحنه در تاریکی است. این دهان یک مونولوگ بلند میگوید. در میانهی ماجرا میفهمی که زنی است که هر چند سال شروع میکند به حرف زدن و به اصطلاح «سرمیرود». همهی چیزهایی که دارد میگوید دربارهی خودش است اما آنقدر اسم بردن از خودش برایش دردناک است که نمیتواند بگوید «من». به همین خاطر اسم نمایشنامه شده «من نه». زن آنقدر نگران است که مبادا حرفهایش حوصلهسربر باشد که حرف نمیزند. و بکت مخاطب را در وضعیتی قرار میدهد که حوصلهاش سر برود و بشود یکی از همهی کسانی که با سررفتن حوصلهشان باعث شدهاند این زن نتواند حرف بزند. خیلی از دانشجویان با این «دهان» همذاتپنداری کرده بودند و نمایشنامههایشان از دهان این دهان بود. این راهحل بکتی به نظرشان جذاب آمده بود که «وقتی حرف نمیزنی چون نمیتوانی حرفات را بزنی دستکم این را بگو که نمیتوانی حرف بزنی.» دلوز این لکنت بکتی را نوعی ترفند روانی برای شکستن سکوت میداند. لکنت اساسا ناشی از این ست که غز زیاده از حد به حرفهای خودش پیش از گفته شدن نگاه میکند. حرفها را شقه میکند. ماهیچههای زبان بیتقصیرند. آدم بخواهد این زبانبریدگی پس از انقلاب را تعمیم بدهد باید کتابی بنویسد به نام «ننوشتن».
از تئوری که بگذریم، من راهحل مشخصی برای پرهیز از این مرض نیافتم. شاید شخص باید گاهی بگذارد که سر برود. و چیزهایی را که بیرون میریزد بردارد و مرتب کند و ببیند اساسا حرفی در آن هست یا نه. و خیلی هم موقع گفتنشان نگاه نکند که دارد چه میگوید تا بلکه لکنت سراغاش نیاید. اما آیا این تولید تکهپارههای منقطع خودش بازتولید انقلاب نیست؟ انقلاب مگر چیزی غیر از این گسیختگیهاست؟ ترسام همیشه از این بوده که آدمی که خودش از چرند شنیدن بیزار بوده، کارش بکشد به چرند گفتن. بشود خنزر پنزری. نتیجهاش به جای یک ساختمان بشود توفانی از آجر. و این آشفتگی دائم، این زنده نگه داشتن تکنیکهای انقلاب که نمیگذارد سنگ روی سنگ بند شود، فقط در بیرون ما جریان نداشته. انقلاب فرهنگی یک بار برای همیشه نبوده. آدمهای منقلب ساخته انگار. یاد این پوسترهای زمان انقلاب میافتم که در آنها همیشه کسی مشت گره کرده بود و دهاناش اندازهی دروازهی غار باز بود و فریاد میزد. در ذهن ما همیشه کسی دارد فریاد میزند.این «ما» یعنی کی؟ یک نسل بهخصوص؟ من و چهار نفر مثل من؟ یا حتا فلان سردار سپاه و فلان بسیجی؟ نمیدانم. واقعا این کلمههای «ما»، «مردم»و «ملت» زیباترین و وحشتناکترین مصداقها را در سالهای گذشته داشتهاند.
آن شب برحسب تصادف داشتم مصاحبه با یکی از ایرانیان لسآنجلسی را میشنیدم. میگفت که از به کار بردن کلمهی مردم بدش میآید و از لفظ دموکراسی «متنفر» است. میگفت با کلمهی مردم معلوم نیست شخص دارد از کی حرف میزند و آنهایی که کلمهی دموکراسی را بیشتر از همه به کار میبرند کمتر از همه میدانند یعنی چه. میگفت جامعه باید استعداد دموکراسی را داشته باشد وگر نه مثل پولی است که به کسی داده باشی و قمارش کند. ما در زمان شاه دموکراسی داشتیم و نتوانستیم استفاده کنیم و غیره. حالا من برایم اتفاقا جالب بود این حرفها. خیلی راحت میتوان گفت اینها در دوران شاه روزگار خوشی داشتهاند و دلخوریشان طبیعی است و بساطشان به هم خورده و اینها. اما دقیقا یک لحظه همین برایم عجیب شد که ماهایی که ایران بعد از انقلاب را زندگی کردیم چه تصور عجیبی از «امر طبیعی» داشتهایم. مثلا به نظرما ن خیلی بدیهی جلوه میکرده که ایرانیان داخل ایران درستترین تصور را از ایران دارند. و ضمنا خیلی طبیعی بوده که انقلاب شده چون وضعیت غیرقابلتحمل بوده. اگر پیروز شده لابد جبر تاریخ بوده. لابد ادامه دادن وضعیت قبلی ناممکن بوده. روال طبیعی سلطنتهاست که بشوند جمهوری. روال طبیعی جامعه است که دیر یا زود دموکراتیک شود. و چون روال طبیعی است، همه منتظر هستند که روزهای خوب برسد. فرشته دربیاید. همیشه روزهای خوب در آینده است و روزهای بد در پشت سر. و ضمنا مثل آدمی که در طول عمرش در هر مقطعی همان تصمیمی را میگیرد که به نظرش درست میآید، رابطهی ملت و تاریخ هم همین است. یعنی معنا ندارد که بگوییم مردم یا ملت اشتباه میکنند. به همین خاطر همیشه باید فرض را گذاشت بر شریف بودن ملت ایران. همیشه خیر خودشان را میخواهند و اگر اشتباه میکنند به خاطر این است که به اندازهی کافی نمیدانستهاند. وگر نه کسی برخلاف منفعت خودش تصمیم نمیگیرد.و چون آنها که خارج از ایراناند از این منفعت عمومی خارجاند پس به هرچه بگویند باید با شک نگریست.
چنین تعبیری البته امید میسازد. و اجازه میدهد تاریخ را به الفاظ ظالم و مظلوم ترجمه کنی. ظالم کسی است که نمیگذارد چیزها مسیر «طبیعی» پیشرفتشان را طی کنند. یک چنین تعبیری میگذارد کلمههای «ما» و «آنها» نفس بکشد: مبارزهی ما و آنها تا زمان رسیدن به حقوق طبیعی و آزادی طبیعی. فقط معلوم نیست چرا این مبارزه اینقدر طول میکشد. آن ایرانی لسآنجلسی میگفت که امیدوار است این «وطنفروش»ها از ایران بروند و ایرانیهای «باحال» برگردند. به گمانم پیدا کردن این ایرانیهای باحال کار مشکلی باشد. بهخصوص اگر وضعیت طوری شده باشد که تا عمق هر غنچهای را هم که باز کنی چروک خورده باشد. آنهایی که انقلاب کردند هم بیحال نبودند. به نظرم از آنجایی که گفتمان سیاسیمان همواره متکی بر امید و لزوم تغییر بوده، از آنجایی که همیشه مردم را خطاب میکنیم، از آنجایی که نمیخواهیم اخلاقیات بیرون بماند و مظلوم شماتت شود، همیشه ناچاریم از فرض شرافت ملت ایران شروع کنیم. این شاید یک لزوم اخلاقی باشد اما ممکن است واقعیت نداشته باشد. ممکن است همه دستاندرکار نظامی واحد باشیم. به همین خاطر هم این بازخوانی گذشته و مسئولیتپذیری که تو میگویی و شرم از آنچه انجام دادهاند در ایران اتفاق نمیافتد: در انقلابی که «مصادره» شد حجم عظیمی از حماقت و بزدلی وجود داشت که نه تنها کسی حاضر نیست مسئولیتاش را بپذیرد، مایل هم نیستند آن را زیر و رو کنند. تاریخ ظلم را نه ظالم بلکه مظلوم تعریف میکند و این شده است تنها روایت آن.
از مرز روشن میان «ما» و «آنها» در خانوادههای سیاسی نوشتهای. حق داری. سیاسی بودن در ایران یعنی موضع سومی ورای مردم و دولت اختیار کردن. اما آنوقت همیشه با کلمهی «مردم» زندگی میکنی. و در آن واحد به این کلمه تعلق داری و نداری. برای من این لحظهی جدایی قطعی «ما» و «آنها» موقعی بود که به بازجویی فراخوانده شدم. بازجو مشخصا «آنها»ست و لبهی میزش این مرز را تعریف میکند. فورا احساس میکنی که بیرون گذاشته شدهای. از لحظهای که زیر نظر گرفته شدهای دیگر «یکی مثل بقیه» نیستی. جزو مردم نیستی، دستکم از نظر «آنها». تلخترین بخش تجربهی بازجویی همین حس طرد شدن است. به هر حال آدمیزاد دلاش میخواهد به گروهی تعلق داشته باشد و در مقابل آن مسئول باشد. اما تو ناگهان در دستهی سوم قرار میگیری. چون وجودت اساسا غیرقانونی و نامطلوب است مجبور به جبههگرفتن میشوی. حتا حق نداری تجربهی بازجویی را برای دیگران تعریف کنی. نباید لو بدهی که تحت فشاری. یک زندگی منحصربهفرد برایت ساخته میشود. یک زندان کوچک با تو همهجا میآید. حالا دیگران جزو بیروناند یا درون؟ آیا برایت دل خواهند سوزاند یا مثل جذامی از تو پرهیز خواهند کرد؟ یا همزمان هر دو کار را خواهند کرد؟ شکنندگی خودت را در مقام فرد در مقابل سازمان حس میکنی. و این سازمان، فقط یک اداره نیست؛ فرهنگ و ذهن مردم و حیطهی بازنمایی را هم در چنگ دارد. حس میکنی که پناهت «مردم» است. اگر در فضای بازجویی توهم حاکم است و دروغ در فضا موج میزند، شعوری گستردهتر بیرون اتاق هست که میداند حقیقت چیز دیگری است، که در درازمدت درست قضاوت خواهد کرد و حق را به تو خواهد داد. آدم سیاسی از لحاظ روانی به این «مردم» نیاز دارد. وگر نه چهطور میخواهی در مقابل حرفهای بازجو دوام بیاوری؟ به همین خاطر هم هر گونه طرد شدن از سوی «مردم» روح آدم را پاره میکند. اگر مردم بیراهه بروند و با آنها اختلاف پیدا کنی، آنوقت دیگر کدام شعور است که هوای تو را داشته باشد، که «بفهمد» حق با توست؟ اگر «اینها» نباشند مبارزه با «آنها» پوک میشود.
اما میشود حتا از این هم فراتر رفت و گفت در اینجا ظلم مضاعفی هم هست. این جزو آزادیهای فرد است که بخواهد بدون پرداخت هزینههای گزاف صرفا «زندگی کند» و دلاش نخواهد که در موقعیت «مبارزه» قرار بگیرد یا از این موقعیت بیندیشد. اینکه حق داشته باشد که سیاسی نباشد اما ضمنا پست و خائن و وطنفروش هم محسوب نشود. و حتا اگر مجبور است یک بار در ماه تصمیمهای اخلاقی بگیرد، در هر لحظه مجبور نباشد این کار را بکند. این دقیقا عکس چیزی است که د ر بازجویی اتفاق میافتد. باید تمام فکر و ذهنات بشود بازجو، بشود نظام، بشود سیاست.
اگر بخواهیم از سمت دیگری نگاهش کنیم میشود گفت یکی از کارکردهای دستگاه امنیتی، سیاسی کردن سیاسیها و برداشتناش از ذمهی دیگران است. این روزها تفاوت بسیار مهمی به شمار میآید که بازجویی شده باشی یا نه. و بیاناش کنی یا نه. اینکه بیان کردناش عصبانیشان میکند به نظرم حجتی است بر اینکه ماجرا دارد در سطح روانی و در لایهی بازنمایی اتفاق میافتد و نه صرفا در سطح حقوقی. همیشه بازجو این سؤال را میپرسد که حاضری با آنها همکاری کنی یا نه؟ لزوما به جواب احتیاج ندارد اما سؤال را میپرسد. اگر جواب مثبت بدهی (ولو اطلاعاتات به هیچ دردی هم نخورد) جزو آنها شدهای و بکارت سیاسی لازم را از دست دادهای.
این طور میشود که سیاسیها مجبورند تبعات مرز پررنگ میان «ما» و «آنها» را به جای مردم تحمل کنند؛ «مردم» کسی است که این مرز را ترسیم نمیکند. این یک جور تخصصی کردن سیاست است. کار دستگاه امنیتی این است که این مرزها را برای مردم مبهم نگاه دارد و برای سیاسیها روشن. به همین خاطر، خشم نظام را برمیانگیزد اگر با آدمی که زندان رفته دوستی کنی، یا حتا با او فامیل باشی. من اینطور میفهمم که مردم را به دو دسته تقسیم کردهاند: کسانی که نزد دستگاه امنیتی پرونده ندارند (یا دارند ولی خود نمیدانند) و آنهایی که پرونده دارند و به خودشان هم گفته شده. کلمهی «مردم» به گروه اول اطلاق میشود. گروه دوم مثل جذامیان باید صرفا با هم در تماس باشند. ترسی نداری که جذام از یکی به دیگری سرایت کند. مهم پیشگیری از سرایتاش به دیگران است.
آدمی سیاسی چون تو از لحاظ اخلاقی برایش مهم است که منتی سر دیگران نگذارد. به خودت میگویی که دیگران زندگیشان را میکنند و تو هزینهی کارهایت را میپردازی. اما واقعیت این است که فرد سیاسی هزینهی زندگی دیگران را هم میپردازد. و سیاست در زمین مردم اتفاق میافتد. مردم هم مثل سیاسیون اشتباه میکنند و بابتاش مسئولاند. و اساسا تأ ثیر کنش فرد سیاسی در مقابل تأثیری که مردم (و ساختارهای فرهنگی طولانیمدت) دارند کوچک است. و اتفاقا به نسبت د وران قبل از انقلاب، بخش بزرگتری از مردم جذب ساختار قدرت شدهاند و مسئولیت سیاسی گستردهتر شده. به نظرم نمونهی بارز این قضیه را در انتخابات اخیر میشد دید. وجدان معذب خیلیها درگیر بنبست اختر بود اما حرفشان عملا این بود که «در بهار آزادی جای آنهایی که در حصرند خالی.» انگار فقط جای موسوی و کروبی خالی است که خوشحالی مردم را ببینند. مردم خودشان پای میز مذاکره رفتهاند منتها حیف که چندنفر کاسهی از آش داغتر اکنون به خاطر آنها حبساند. این اگر اساسا تصمیم ی پراگماتیک بود عذا ب وجدان در پی نداشت که فلانی، ببخشید که ما برخلاف میلات کوتاه آمدیم. شرمی وجود داشت که لاپوشانی میشد.
به همین خاطر به نظرم، این مرز میان «ما» و «آنها» اینقدر که برای کسی چون تو روشن است برای همگان روشن نیست. کسی که کاملا غیرخودی اعلام شده منفعتی در کجدار و مریز با نظام ندارد. اما مردمی که میخواهند «زندگی کنند» و لزوما هم همان مرز ها و محدودیتها در موردشان اعمال نمیشود تصور دیگری دربارهی مرز دارند؛ و همین سیالیت ظالم و مظلوم است که پایه و اساس حذف دیگران را فراهم میکند. و گرنه هیچ حکومتی نمیتواند عملا با منافع و خواست اکثریت دربیفتد.
اینها احساس بیواسطهام نسبت به قضیه است و نه اعتقادی اخلاقی که آدم باید در حرفهایش رعایت کند. میدانم که حرفهایم غیرمنصفانه است اما به درک! این سی سال اشتباه زیستن نوعی نگریستن به خود و دنیا ساخته که معوج است. فرد محروم، حتا وقتی آرزو میکند، آرزویش رد محرومیتهایش را برخود دارد. نمیشود به کشوری که سالهاست تحت ستم زندگی میکند به چشم ملتی آزاد نگریست که دارد در دیگ پیشرفت زیر دمکش بخار میکند و کافی است در دیگ را برداری تا همهی چیزهای خوب فوران کند. هر تحلیلی از چنین نظامی لازم دارد در نظر بگیرد که نظام «چرخاش میچرخد» و گردش چرخ لازم دارد که چرخدندهها هم بچرخند. هرچند گاهبهگاه آنها که سرسختی میکنند خرد میشوند، اما کلاً «مردم» پررنگتر از آن است که با حذف یکی دو پیچ و مهره اتفاق مهمی بیفتد. اگر معنی مردم این باشد، آن ایرانی لسآنجلسی حق دارد از دموکراسی بدش بیاید. فاشیسم هم میتواند مردمی باشد.
اما از لحاظ اخلاقی میدانم که نمیشود اینطور به قضیه نگاه کرد. یعنی اگر قبول کنی که هزاران سال تاریخ ستمپذیری ایرانیان دستاوردهای فرهنگی ارزشمندی داشته، یعنی تحت ستم هم میشود بارقههایی از انسانیت را یافت. یعنی حاشیههای آزادی هم هست، که به صورت تاریخی بهخوبی هم استفاده شده: این همان روحیهی ایرانی است که سعی میکند از مبهم شدن مرزها استفاده کند. منتها اکنون با حکومتی روبهروییم که با این روحیه آشناست و با همین ریای ایرانی کار میکند و بر همین رندی مستقر است. اتفاقا مردمی است. اتفاقا برایش مهم است مردم چه احساس میکنند. منتها تصوری آرمانی از مردم ندارد. مردم را در معنای واقعیاش در نظر میگیرد. با همهی انعطافپذیریشان. با همهی شکنندگیشان. با همهی سادهدلی و ضعف و زاویهی دیدشان که خودش محدودش کرده. و البته، و بالاتر از همه، «ترس»شان. ترسشان را بسیار خوب میشناسد. و این «ترس» به صورت عجیبی در ماههای گذشته لاپوشانی شده بود. در پشت خیلی از این رفتارها که دیدیم هیچچیز جز ترس وجود ندارد. منتها بزک میشود و در قالبی شرافتمندانه و شیک ارائه میشود. نظریهپرداز محبوب در ایران فعلی کسی است که بتواند این قالب مناسب را بیابد و مردم را مثل آیینهی سفید برفی، همانطور که دوست دارند، به آنها نشان بدهد. ترسها هم بارز و سادهاند: ترس از خراب شدن اقتصاد حتا بیشتر از چیزی که هست، ترس از مجازات خودت یا کسانی که دوست داری، ترس از سختگیریهای بیشتر، چادر به جای مانتو، اینکه همین کافیشاپ را نتوانی بروی، همین دانشگاه و همین سهم کوچک از نفت، همین شغل کوچک شرافتمندانه. حضور اجباری سیاست در زندگی مردم مثل حضور اجباری عکس سران نظام در مغازههاست: این یک ذره حضور را تحمل کن تا بتوانی کارت را بکنی. همهچیز از همین یک ذره حضور شروع میشود. از همین «بله»ی سرعقد با قدرتمند. منتها فشار آنقدر زیاد نیست که برای همه بصرفد که سربپیچند و بگویند «نه». انگار مردم مالیات شرافت میدهند: کافی است هرکس ذرهای کوتاه بیاید تا کار اکثریت راه بیفتد و کسی له نشود. و این مالیات را به صورتهای مختلفی بر مردم بستهاند. و عجیب اینکه این مالیات گاهی بر مخالفخوانها کمتر تحمیل شده. سختیهای جنگ بر دوش مایی که به جبههها عشق نمیورزیدیم گذاشته نشد. بعدا هم آنهمه جانباز و رزمنده در ناز و نعمت غرق نشدند. بخش خصوصی فضایی را برای امثال ما میساخت که برای خودت بیرون از دولت بپلکی. این اساسا ساختاری نظامی یا آنقدر سختگیرانه نیست که از همه وفاداری مطلق بخواهد. اتفاقا بر انعطاف مستقر است. خشونتی که میورزد در مقابل سالوسی که به کار میبرد هیچ است. مرا به یاد روحانیانی میاندازد که کمتر میبینی خشمگین شوند اما میتوانند مخالفانشان را در منتهای کینهتوزی حذف کنند.
به گمان من، انتخاب دکتر روحانی از روی اعتقاد به اصلاح نیست، از سر استیصال است. از ترس از دست رفتن همین چیزهایی که هست. و البته که خیلی چیزها برای از دست دادن هست و فشار خارجی این را خیلی بیشتر پیش چشم میآورد. میشود تا حد سوریه سقوط کرد یا عراق یا افغانستان. تجربهی هشت سال جنگ، تجربهی سیسال گذشته نشان داده که همیشه چیزی برای از دست دادن هست. و این انتخاب بین بد و بدتر پایان ندارد چون «آنها» هیچ مرزی برای شر نمیشناسند. و ایرانی برای خودش خط نکشیده که فلان حد دیگر دون من است. آنها نخواستهاند که این خط رسم شود. نباید چیزی به عنوان شأن وجود داشته باشد که کار مادون شأن معنا بدهد. انقلاب اسلامی فرایند از میان برداشتن مداوم شأن همگان بوده. و این هتک حرمت خودش از تکنیکهای بازجویی است. دستگاه امنیتی میتواند همهکس را بازخواست کنداما خودش قابل بازخواست نیست. خودش همه را میبیند اما کسی نباید او را ببیند. وقتی به زندان منتقل شدم اول خواستند که لخت شوم، با چشمهای بسته. قرار بود بدانی که دیده میشوی بیآنکه ببینی.
اشخاص سیاسی، با تمام این اوصاف، آخر به این نتیجه میرسند که پناهگاهی جز مردم وجود ندارد. و چهطور میشود کسانی را که به همراهیشان امیدواری شماتت کرد؟ روشنفکر در چنین شرایطی از این میترسد که مردم او را ازخودراضی و تافتهیجدابافته بپندارند. به گمانم، این توسل مکرر به «مردم» نوعی پوپولیسم را دامن زده و به عوامانه شدن بحثهای روشنفکری منجر شده. بهخصوص که الان بحثهای روشنفکری دموکراتیک شدهاند و در فضای مجازی زیر نگاه «مردم» اتفاق میافتند. و این «مردم» بدترین چیزی که حاضر است بشنود این است که مظلوم است.
کسی که نخواهد با ذرهبین مردم را به عنوان موجود آزمایشگاهی بررسی کند، احساس میکند ناگزیر است به مردم حق بدهد. همیشه آدمها برای کارهایشان دلیل دارند، که در این مورد هم پیچیده نیست: هزینهای که حکومتی وحشی برای حقطلبی به مخالف تحمیل میکند چنان است که از لحاظ روانی برای شخص ارزش نداشته باشد که بپردازد. برای مبارزه با چنین معادلهای، مردم باید ناگهان بدل به لشگری از قهرمانان و قدیسان شوند تا بتوانند چرخه را متوقف کنند. و چون آنها در اقلیتاند حکومت میتواند اکثریت را رام شده نگه دارد. مثل احترام میان والدین و فرزندان است. به ظاهر هیچ منعی برای سرپیچی فرزند وجود ندارد اما معادلاتی که سالها در رواناش بافته شده نمیگذارد همهچیز را به هم بریزد و از خانه بگریزد. و این ترسی بیدلیل نیست؛ شرطی شده و شرطی شدن از جنس عقل است. مبتنی بر تجربه است.
از غصب انقلاب میگویی. من فقط از نسل قبل این را شنیدهام و فقط با تبعات انقلاب آشنایم نه آنچه که قرار بود بشود. اما از آنچه دیدهام میدانم که تنها یک بار غصب نبوده، روندی بوده ورای یکی دو خشونت مقطعی. تاریخی است که روان مردم را شیار کرده. نظامی است که در هر دورهای آگاهانه تصمیمی گرفته و برای فرهنگی که میخواسته بسازد مایه گذاشته و روح و روان مشخصی را تولید کرده است. چیزی که در مورد انتخابات اخیر مرا بسیار غمگین میکرد دیدن این دستاورد سرمایهگذاری فرهنگی حکومت بود. که آنچه را کاشته بودند درو میکردند و لبخند بازجو را میتوانستی ببینی. روانی شدن فضا و سریدن از گفتوگوی عقلانی به فضای روانی. مانند موفقیت یک فیلم بد بود. انگار هرکه را میدیدی فیلم «اخراجیها» را دیده بود. حتما انتقادهای خودش را داشت اما بلیت خریده بو د و فیلم را دیده بود. فکر کرده بود که واجب است. کسی نمیخواست به پشت سر و به تاریخ حتا در معنای کوتاهمدتاش بیندیشد. دلشان میخواست کاری برای آینده بکنند. دلشان نمیخواست بشنوند که تصمیم را آنها نمیگیرند، که ممکن است کلا دستشان بسته باشد، ممکن است فرصتها را از دست داده و اکنون «مجبور» به بیعملی باشند، و ممکن است چیزها سیاهتر و تلختر از چیزی باشد که تا به حال فکر میکردهاند. و کیست که بتواند از ملتی تا بدینحد رنجدیده این را بخواهد؟ لحظهی باور کردن بود. لحظهای که طاقتات طاق میشود، که از واقعیت روی میگردانی، که دیگر نمیخواهی بپذیری که نادان و ضعیف بودهای، که چیزها عمیقتر از آن تخریب شدهاند که بتوانی کاری کنی که «فرشته درآید».
چهطور میتواند هموطن باشد آنکه اینها را به «مردم» یادآوری میکند؟ و چهطور این حد از تلخی میتواند مقبولیت عام پیدا کند و بشود حرف اکثریت؟
چه چیزی بین آدمیان بیش از امید مشترک است؟ بیشتر از این که مشتاقاند زنده باشند و خوشبخت؟ که انساناند و با انگیزههای انسانی به پیش رانده میشوند؟ ترس هم انگیزهی انسانی است. این پاکباخته بودن را در این چندماههی اخیر نمیدیدی. و این توهم که هنوز چیزهایی «داریم» که باید به خاطرش خیلی چیزها را تحمل کرد اتفاقا به نظرم نتیجهی تحمل تبعات یک انقلاب و از سرگذراندن جنگی طولانی است و دیدن تجربهی کشورهای مجاور. خطر کردن ناموجه شده و اینجاست که فکر میکنم این شعر خوش می نشیند:
خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش | بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
چیزی که بسیار از آن میترسم پرستو این است که روان جمعی آستانهی تحمل فشار روانی را رد کرده باشد، که با وضعیتی روانپریش و روانگسیخته روبهرو باشیم. انقلاب اساساش بر گسیختگی است و تا زمانی که ما مشکلاتمان ناشی از عدم ثبات و عدم تداوم فرهنگی باشد نمیدانم که پاره کردن و گسیختن مکرر چه چیزی میتواند تولید کند. نمیدانم به انقلاب مکرر چه امیدی میتوان بست. آدم از این میترسد که اگر وضعمان وضع مصر و سوریه باشد در حالتی خاموش، آیا هوس قماری دیگر باقی میماند؟
راستی من کتابات را هنوز نتوانستهام بخوانم. دیروز به دستام رسید. البته هرچه زودتر بخوانماش تو را زودتر معاف کردهام از تکرار حرفهایت، اما جملههایی که خطاب به خوانندهای مشخص باشد فهمانندهتر است و به همین خاطر هم خوب است هرجا لازم دانستی در متن نامه بیاوری. شاید این نامهها خوانندههای دیگری هم پیدا کردند.
و در پاسخ به حرفهایت: من منظورم از «توضیح دادن طرفین شکاف به یکدیگر» اروپاییها و ایرانیها بود، نه دولتیها و مردم، یا «ما» و «آنها». توضیح دادن مردم برای دولتیان نه لزومی دارد نه کار درستی است و نه گوش شنوایی برایش هست. اما حکومت بسیار مشتاق است که مردم را بشناسد منتها از طریق خودش، از اطلاعاتی که از منابع دست اول خودش به دست میآورد.
پرسیدهای: «این مغاکی که میان ما کشیده شده است آیا هیچگاه قابل عبور خواهد بود بیآنکه من سرگذشتام و هویتام را از دست بدهم؟» نمیدانم. اما بهنظرم وضعیت نسل ما گویی معکوس است: باید آن بخشی از جمهوری اسلامی را که در درون خود داریم بیرون بگذاریم تا بتوانیم سرگذشت و هویتمان را به دست بیاوریم. اگر تو به این فکر کرده باشی که چهطور ادامه بدهی، ما به این فکر میکنیم که از کجا شروع کنیم. فکر کردن و کار کردن خارج از چند چارچوب معین در ایران کار بسیار دشواری است؛ چون گزینهها پیشاپیش حذف شده و شخص در حاشیهای کار میکند که از قبل برایش درنظر گرفتهاند. آدمها از هم بریده شدهاند و جایی برای صدا زدن همگان نیست. میتوانی فکر خودت را داشته باشی و وجدان خودت را اما جایی نیست که بتوانی فکری را به صورت جمعی شکل بدهی. فضای مجازی هم که از جنس هیاهوست. فضا نیست. رسانه نیست.
در باب بسیاری از چیزهایی که نوشتهای تنها میتوانم در سکوت موافق باشم. من و خانوادهام هیچوقت درون حکومت نبودهایم. فقط درون مرزها ساکن بودهایم. و خیلی هم دخلی به میانگین اعتقادات نسلام نداشتهام. همهچیز را با نوعی وحشت یاد گرفتهام، مبادا ناخالصی داشته باشد. و از چیزهای اشتباهی که به من آموخته بودند عصبانی شدهام. منی که در بچگی آرزو داشتم شهروند خوب و محترمی باشم و کاری کنم که خیر دنیا و آخرت درش باشد سر آخر شدم آدمی عصبانی؛ کسی که به جای تمرکز بر یک کار سعی کرده کارهای نامربوط نکند.
نتیجهی انقلاب برای خیلی از ماها این بوده، که به جای اعتقاد به عملگرایی و «پراکسیس»، به عکساش معتقد شویم؛ به تقدم فکر بر عمل. شاید علاقهمان به فلسفه هم از همینجا میآید، از همین سرخوردگی از تاریخ. لااقل تا مدتها چنین تصور محترمی از خود داشتیم. آنچه تجربهی ماههای گذشته را غمانگیزتر میکرد این سطحی شدن بحثها بود که نشان میداد نه از تاریخ بهرهای برداشتهایم و نه از فلسفه!
پرسیده بودی: «تا وقتی روابط قدرت اینچنین به ضرر ماست چگونه جایگاه خود را تعریف میکنیم و از این جایگاه چه حوزهی عملی برای خود میسازیم؟ چهگونه خود را از بیعملی میرهانیم وقتی آنانی که میتوانستند همراهان ما باشند گفته و ناگفته از ما توقع سکوت دارند؟» راستش اینها سؤالهای کسی است که از جمع بیرون مانده. و این تنهایی را من هم در نوع خودم احساس میکنم. شرایط سخت آدم را به اینجا میرساند که نه سریع دل ببندد و نه سخت برنجد. که در فضای تراژیک احساس آسودگی کند. که در برابر امیدهای سریع موضع بگیرد و خودش را به بدبینی مجهز کند. ضمنا آدم را به سختگیری و بیرحمی هم تشویق میکند. بیرحمی نسبت به دیگران و پرهیز از دلجویی از مظلوم. شاید جای آن است که به انعطافپذیری، به همین رندی، و به همین خصلتهای ایرانی که تداوم بسیاری چیزها را باعث شده سخت بگیریم. به نظرم این فضای فاشیستی را، که خاص ما هم نیست و در کل منطقه میبینی، باید در تعامل با نیروی مردمی بررسی کرد. به نظرم بخش بزرگی از آن به گردن کسانی است که کوشیدند تغییر را به هر وسیلهی ممکن ایجاد کنند، به نام انقلاب وحوش بطن جامعه را بیدار کنند و مردم را به هیجان بیاورند. و به گردن خود ما، هرجا که همراهی کردیم. برنده به نظر عاقل میرسد و بازنده احمق. شاید به عقل بازنده بیشتر احتیاج داشته باشیم. خیلیها در نسل جدید علاقهای ندارند بچهدار شوند چون وحشت دارند به کودکانشان راهی را توصیه کنند. چنان ترس از ناپدری را تجربه کردهاند که میترسند برای کسی والد باشند. به گمانام دلیلی ندارد که «فرشته»ای در انتظارمان نشسته باشد. باید راهی پیدا شود که بتوان اندیشه را روی پای خودش مستقر کرد. شاید بتوانیم با همدیگر اما مستقل فکر کنیم، حتا اگر زیر دست و پا گم شویم. نمیدانم که آدم تا کجا باید خودش را بخشی از گروه بداند. شاید گاهی بهترین کار اقلیت بودن باشد. که شخص با حسرت و صداقت بر دیوار بنویسد که من در آنچه گذشت جز آنقدر که خودم میخواستم سهیم نبودم. تأثیری کوچک داشتم و بابتاش مسئولام. به دیگران نه چون تعدادشان زیاد است که به خاطر آدمیتشان علاقهمندم.
میدانم که بیشتر این حرفها از لحاظ اخلاقی مسئلهدار است و در حالت عادی از ذهنام نمیگذشت. اما از جنس سررفتن هم هست. فروخوردنشان از روی آبروداری کینه میسازد.
قربانت،
آیدین، ۲۹ تیر ۱۳۹۲