سلام بر آیدین!
چند روزیست که از تهران بازگشتهام. نامهات در تهران و در روزهای پرماجرای آنجا رسید. همان بار اول که بازش کردم، به نظرم آمد متن آرام و بااحتیاط سخن میگوید. برعکس گفتگوی (تکگویی!) آن غروب که پشتبند نامهی آخرت بود و ناتمام ماند. که شاید اگر در تهران بودیم با ولع مسری این شهر در «حرف» باز هم به درازا میکشید؛الله اعلم!
راستش را بگویم اما حتی این احتیاط هم، که قدرش رابسیار میدانم، گفتگو را برایم سیال نمیکند. نوشته از جنس نامه نمیشود. نامه از آن متنهایی است که دو سوی خویش را با لزومی به یکدیگر میرساند. رد نوشتهی تو را که بگیرم چندانبه خودم نمیرسم. مخاطب متن تو سر کلاس درس نشسته و آنچنان عام شده که میتواند هرکسی از اهالی فرهنگ باشد. پاسخ من چه شود نمیدانم. اما میدانم که در چنین موقعیتهایی ذهنام دچار کلنجار با کانالهای بسته میشود و از جریان سیال و روایتگر خود بازمیماند. نامهی قبلیام را که میخوانم نویسندهاش انگار آن منی است که همیشه از شباهت به او دلزده میشدم؛ از آن معلمهای میانسالی که در پرانتز تبصرههای آبکشیده صادر میکنند.
نوشتهات انگار میخواهد دستورالعملی برای خوانش همهی معضلهای هویتی جهان و بیعدالتیهای ساختاری آن باشد، در پهنهی تمدنها و فرهنگها و برای همهی زمانها! نوعی از وزنهبرداری شده که میخواهد خواننده را به تسلیم یا زدن وزنهای سنگینتر وادارکند! بیخود نیست که با جملهی حالا نوبت توست پایان گرفته. لحن معلموارش مزید بر علت!
اگر خواندن چنین متنهایی برای من مفید هم باشد، هیچگاه ادعای تولید آنها را نداشتهام. راستش همواره خود را در موقعیت خوانندهی کم حوصلهی اینگونه متنها یافتهام. حتی اگر گاه در منطقشان سنگر گرفته باشم، بازهم اقتدارشان بر ذهنام سنگینی کرده و دنبال سوراخهایشان گشتهام. ادعایشان در توضیحالمسائل شدن کلافهام میکند. با اجازه این مقدمهی پرکنایه را نوشتم تابگویم اینجا زمین من نیست.
فکر میکنم قبلا هم برایت گفتهام که در فکر کردن پی یافتن پاسخهای همیشه معتبر نیستم، اعتمادی به فرمولهای ازلی و ابدی ندارم و نظریههایی که ورودیها و خروجیهایشان با منطقی بسته بر چهگونگی خوانش هستی ما انسانها حکم میرانند، بیش از آن ذهن من را دچار عصیان میکنند که بخواهم خود را به آغوششان بسپارم تا (شاید سرانجام) رستگار شوم. اگر خود را دربست به آنهابسپاریم تنها راممان میکنند. که چی؟
از اینجا میشود به حق نقد و خلاقیت و تخیل هم رسید. در یکی از گفتگوهایمان بود که از قول دوستی میگفتی تولید هنر در جهان سنتی (ایرانی) بینیاز از اینگونه فرآیندها بوده است. حتی اگر این پیشفرض را بپذیریم، جدای از آنکه به نظرم نادرست است، و حتی اگر امکان گفتگو با آن زن همدورهی سعدی، یا وجود همزادی معاصر برای او را فرض محال نگیریم، به من بگو چرا باید از حق و نیاز خود به نقد و تخیل به نفع انسجام دنیای او کوتاه بیایم؟ این کوتاه آمدن چه پیآمدی برای من خواهد داشت جز ناتوانی در برابر دنیای معاصر؟البته مشاوره دادن به او هم کسبوکار من نیست. و شاید فعل ارشاد به آنچه تو نوشتی نزدیکتر باشد. و خب به دلیلهای واضح میتوان از ارشاد پرهیز کرد؛ چه فعل باشد و چه وزارتخانه و چه گشت، چه مسیحی، چه مسلمان، چه کمونیست و غیره. ارشاد درصدد حذف بخشهای زندهی یک ساختار است که حق (استقلال) وجود دارند. در وجودشان امکانها نهفتهاند و سکون و «آسایش»ی را که در مقابل (توهم) ساختارهای یکدست حس میکنیم زیر سؤال میبرند.
دیگر اینکه جابهجای نوشتهات به نظرم آمد که انگار با گذشته مهربانتر هستی تا با حال. انگار گاهی دلات چنان با فروتنی به سوی فضاهای گذشته پر میکشد که خود را ملزم به احیای آن میبینی. اما در این فضای دوقطبی که میان اروپای زمان حال (مصداق مدرن در نوشتهات) و ایران گذشته (مصداق سنت در نوشتهات) میگشایی، تو در چه موقعیتی قرار میگیری؟ و آیا انگیزهی رومانتیک پناهجویی در گذشته برای انسان معاصر (بهویژه در عرصهی سیاست) به تولید افکار واپسگرایانه نمیانجامد؟ کارل والنتین، طنزپرداز آلمانی، جملهی زیبایی در دست انداختن این روحیه دارد: قدیمترها آینده هم بهتر بود!
شاید از همین منظر است که نقشونگاردرکارهای من آزردهات میکنند. نقشونگار را(صرفا) شناسهی آن ایران سنتیمیبینی و نقد من به ساختار بستهی اورنمنتیک را در محدودهی یک زمین دوقطبی قرار میدهی. آنوقت انگار من دارم در نقش بازیکن به نفع «دیگری» به دروازهی «خودی» گل میزنم. اجازه بده برای توضیح کارهایم به واژهی آلمانی Muster رجوع کنم. به نظرم واژهی نقشونگار بیانگر عمق مفهومی واژهی Muster در آلمانی نیست. بهویژه که مشتقات این واژه در زبان آلمانی به ظرفیت مفهومی آن هم میافزاید. حسن دیگر این واژه درارجاعهای معاصر آن است که گفتمان راناخودآگاه در گذشته زمانبندی نمیکند.
Muster را اگر ساختاری از نقشهای تکرارشونده و خودبسنده ترجمه کنیم که در پی ایجاد و بازنمایی یک نظم ایدهآل است، آیا کندوکاو در آن نمیتواند ما را به نظامی از جنس فاشیسم ببرد، یا سرسپردگی مطلق به ولایت فقیه؟ به توهمی اقتدارگرا از هستی؟ آیا نمیتوان نظمی را که مؤمن به قواعد خشک خویش، در پی بازتولید خویش است و هرگونه سرپیچی از قواعد را برابر «نقص عضو» یا «گناه» مینشاند، زیباییشناسی برآمده از تمامیتخواهی فرض کرد؟ در چنین ساختاری آیا هر ناهمخوانی با «کلیت»، محکوم به حذف نمیشود؟ و آیا اینجا فضای درخوری برای بازنمایی خشونت ساختاری، و نیز نقد آن گشوده نمیشود؟ چنین نقدی نقشونگار را با لطافت تصویری کاشیهای مسجد شیخ لطفالله معادل نمیگیرد بلکه در زیباییشناسی فاشیسم میجوید، «قادر مطلق»اش در دیوان شمس سکنی ندارد بلکه در هیبت موعظههای اسلامگرایان متعصب به سراغ ما آمده است. روی نقدش به گذشته نیست، به ارتجاع است.
نظریهی نسبیت فرهنگی هم که میگویی ناچار از پذیرش آن هستیم، با تمام وسعتنظری که به رخ میکشد، در مواجهه با واقعیت جابهجا دم خروساش بیرون میزند. آنجا که شیوهای برای مدارا با دیگری میشود محترم است. اما آنجا که زیر نام رواداری با فرهنگ «دیگری» به توجیه بیعدالتی بدل میشود چه میکنی؟در همین سرزمینی که من زندگی میکنم تئوری نسبیت فرهنگی در مواردی سببتداومچندهمسری مردان مسلمان و اعمال تبعیض جنسیتی بر دختربچههای خانوادههای مسلمان بوده است. (دخترکهایی که در ورزش و سفرهای جمعی شرکتنمیکنند چون خانوادهشان با استناد به «فرهنگ خودی» آنهارا از این حق محروم میکنند. نظام آموزشی هم با استناد به ایننظریهاز دخالت به نفع کودک از خود سلب مسئولیت میکند.) برای من صادقانهتر است که بگویم راهکاری در برابراینمعضلهانمیشناسم.باید مشاهده کرد و نظریهها را به نقد کشید تا راهکاری نو پیدا کرد،اما نمیتوان از چالش این معضل با سپردن ذهن خویش به قطعیت نظریههایی از نوع نسبیت فرهنگی شانه خالی کرد. تمام مشکل من با چنین نظریههایی این است که باتحمیل اقتدار خویشجایگزین مسئولیت انسانی در مقابله با نقطههای کور نادانی و بیعدالتی میشوند.
دم خروس این نظریه اما در سرزمین ما به مشت کوبندهی گوریل بدل میشود. آیا نظریهی نسبیت فرهنگی نیست که توجیهگر شعبدهای به نام «حقوق بشر اسلامی» میشود تا ما را از زیر چتر جهانشمول حقوق بشر بیرون بکشد؟ بشر اسلامی به حکم «فرهنگ» حق بیخدایی ندارد، حق رأی اومحدود است، در طلب این حق مرتد و مهدورالدم خوانده میشود. «حذف» و«سفیدسازی» میشود. و همهی اینها برای من در حوزهی بیعدالتی جای دارد نه «تمدن دیگر».
دیگر آنکه تحلیلهای هویتی آنگاه به کارم میآیند که برایم راه باز کنند و نه آنگاه که قطعیت یک بنبست را تحمیل کنند. با خواندن متن تو،پدیدهی استعمار خداگونهای میشود که نه تنها از آن شکست خوردهام که تا ابد هم مقهور آن خواهم ماند. انگار حتی نقد این پدیده بازتولید فرودستیام میشود. آنجا که استقلال و آزادی را از هم پاره میکنی و در یک اولویتبندی فرضی همواره استقلال را بر آزادی مقدم میشماری، و یک نظام سرکوبگر و ارتجاعی را بهجای پرچم استقلالطلبی به دست من «خاورمیانه»ای میدهی و نقد آن را، از آنجا که به کار «غرب» میآید تا موضع حقبهجانب و برتر به خود بگیرد، بر من خرده میگیری، آنوقت من خود را در بنبست «بیگزینگی» بازمییابم. نگاه تو برای من مخمصه میآفریند نه چالش رهاییبخش.
وقتی در توضیح استعمارزدگی مینویسی «دو جهان با هم روبهرو شدهاند که صرفا اختلافنظر ندارند بلکه وجود یکی به معنای انکار دیگری است»، موقعیت ما را چگونه تبیین میکنی؟ یا انکار شدهایم و سالهاست که در سرنوشت محتومی دستوپا میزنیم که بر آن واقف نیستیم. (واقف باشیم هم تفاوتی ندارد) یا نفی تعلق به قبیلهی مظلوم خویش کردهایم و به دریوزگی نزد انکارگر خویش رفتهایم؟ در چنین بنبستی افق کجاست؟ تلاش انسان برای رهایی به کدام سو است؟ در این تلاش هم الگوهای موجود، آنطور که تو فرض میگیری،آیندهی محتوم ما نیستند. اشارهام به آن بحث کودک و بزرگسال است.
باور کن سرخوردگی و خشم تو را از افتادن پرده از تمثال این «اروپای نجاتبخش» میفهمم و درآن شریک هستم، بهویژه در شرایط کنونی که رشد گرایشهای ارتجاعی در جوامع اروپایی آفتی اساسی شده است. اما آیا به دام افتادن نقد در دایرهی تنگ نظریههایی که ما را برای ابد به شکستخوردگی محکوم میکند، برآمد درخوری از این موقعیت است؟
اگر به سیر این گفتگو نگاه کنیم انگار به مرور فضایی دوقطبی پدید آمده که تو در یک سو خود را در تقابل با «غرب» معنا کنی و من در سوی دیگر در تقابل با جمهوری اسلامی. دفاع تو از استقلال و دفاع من از آزادی آیا اینجا چارهای جز تقابل با یگدیگر مییابند؟ اما آیا این دوپارگی توهم نیست؟ با بازگشت به «واقعیت» و آن شعار اساسی «بازپسگیری حق رأی»، که از دل جنبش اعتراضی مردم برآمد، مگر نمیتوان درهمتنیدگی مفاهیم استقلال و آزادی و عدالت را دریافت؟ آن جنبش هم از ارتجاع داخلی بیشتر شکست خورد تا از استعمارگر بیرونی.
در چالش بازپسگیری حق رأی،سیاست «غرب»متحدمان نبوده است. واضح است. اما نادیده گرفتن آن نهادهای مدنی غربی، که در بسیاری موارد همدست مابودهاند، حتی اگرتأثیرشان بر سیاست رسمی محدود بوده است، چه نتیجهای دارد جز محروم کردن خود از شبکهی همبستگی این نهادها، و بسترهای فکری زایندهی آنها، که البته به انزوای ذهنی و عملی ما، که خواست برادر روانپریش است، کمک میکند.
جمهوری اسلامی حتی اگر با شعار استقلال به میدان آمده باشد، در طول حیات خویش ثابت کرده که مولد استقلال نیست، مصادرهکنندهی شعار آن است. شکلک استقلال درآورده. زیرا هیچگاه نتوانسته خود را از موضع فرودستی بیرون بکشد و معادلات قدرت را بر هم بزند، آنگونه که برای مثال مصدق کرد. «جام زهر» را خودش سر نکشیده بلکه دائم به ما خورانده و خودش با مظلومنمایی به درون تصویر عزیز حسین خزیده تا از مسئولیت پاسخگویی بگریزد. در چالش قدرت الگوهای بدیل نساخته. یا رؤیای مرگ بافته و «شهادتطلبی» تولید کرده یا زدوبندهای پشتپرده کرده و باجهای مگو داده. آنجا که تو مینویسی جمهوری اسلامی، با تکیه بر خواست تاریخی استقلال، «ملی گرایی را قورت دادهاست» برای من عین توهین به شعور جمعی ما میشود. در چنین تنگناهایی از متنهای توست که به نظرم میآید جهموری اسلامی بیگزینه میشود.
و اگر حکومت ایران واپسگراییاش را با «تعهد» به بخشی از سنت و فرهنگ جامعه معادلسازی میکند تا ابزار تحمیل از آن بسازد، آیا در بازخوانی سنت امری آزادکننده نمیتوان جست؟ و از سوی دیگر آیا در افشاگری تحمیل در ساختار جمهوری اسلامی سنت نیز از بند آن رهایی نمییابد؟
بگذار پی یک بخش از نوشتهات را بگیرم که برایم از جنس گشودن فضای فکر بود. آنجا که مینویسی ما تنها گزینهی گذشته نبودهایم با تأکید بر ظرفیتهای بالقوهی گذشته نگاه را به چندوجهی بودن و ناتمامی آن معطوف میکنی. آیا با این نگاه، قابلیتهای گذشته، ما (زمان حال) را در موضع جستوجوگر نمینشاند و گسترهای ازبرداشت و انتخاب به روی ما نمیگشاید؟ بازخوانی را جایگزین بازتولید نمیکند و بسترساز امر نو نمیشود؟
سالها پیش با خواندن رمان «سرخ نام من است» نوشتهی ارهان پاموک بود که توانستم احساس «همدلی» با یک پرسوناژ مرتجع و متعصب بکنم. به همراه او بود که توانستم درکی«درونی» از ذهن بنیادگرا بیابم، و آسیبپذیری جهاناش را در لحظهی مواجهه با بدیل خویش دریابم. در داستان پاموک او تصویرگری سنتی است که بازنمایی واقعیت عینی را نفی حقیقت ذهنی خویش میبیند، و برای حفظ انسجام دنیای خویش تا آنجا در تعصب و خشونت پیش میرود که به قتل آن «دیگری»، که تصویرگر واقعیت عینی شده، کمر میبندد. اما پرسش این است که آیا«حذف» برآمد محتوم این مواجههی میان سنت و امر نو ست؟ و آیا نمیتوان خلاقیت را امکان گذر سنت از انجماد دانست؟ و برای آن فرض تو که میگویی «این جمهوری اسلامی است که سنت را بیگزینه میکند» امکانی جز بیگزینگی یافت؟ این پاراگراف هم از جمهوری اسلامی خالی نماند!
نمیدانم این متن نامه است یا حاشیهنویسی بر متن تو اما در نگارش آن ذهن من دچار انقباض عضلانی شده! و ببخش اگر تند از آب درآمده. میخواستم از سفر تهران هم بنویسم. باشد برای فرصتی دیگر.
پرستو، ۱۵ خرداد ۱۳۹۳