نامه نهم آیدین، مرداد ۱۳۹۳

پرستو!

از نامه‌‌ات بسیار ممنون‌ام که برایم آرامش و گشایش بود. به جای کلام، اجازه داد به «گفتن» نگاه کنم و خودمان را ببینم. به این‌که گاهی تلاش برای حرف زدن می‌تواند از خود حرف مفیدتر باشد، به این‌که من و تو در غیاب یک الگوی فرهنگی و یک زبان مشترک سعی می‌کنیم از دو سوی یک پدیده حرف بزنیم. این روزها بیش از پیش می‌فهمم که این زخم خشونت، که زندگی در ما تراشیده و این بریدگی انقلاب، چه عمیق است و چه‌قدر گذر از آن برای ما و گروه‌های مختلف دشوار. شکافی است در استمرار فرهنگ و در بین چند نسل و زخمی در عمق روح نسل پس از انقلاب که حالا دیگر از یک نسل هم فراتر رفته و دارد مسئله‌ی چندین نسل می‌شود. جراحتی که فکر می‌کردند می‌شود درد آن را فروخورد؛ سکوتی که می‌پنداشتند می‌گذرد و چون گذشت، واژگان‌اش را خواهند داشت تا درباره‌اش حرف بزنند. این سکوت تغلیظ‌شده دهان‌ها را پر کرده و این لکنت زبان‌ها را پیچانده. چنین لکنتی پدیده‌ای است که باید نگاهش کرد؛ یک جور انباشتگی است نه یک خلأ ساده که با تولید کلام برطرف بشود. و فکر می‌کردم خاص حرف زدن در فضای ایران است و نه درباره‌ی ایران. یادت است برایت نوشتم که به این «لکنت» به مثابه ریشه‌ی مشکلات فرهنگی‌مان فکر کرده بودم. اما عمق چسبندگی‌اش را تا پیش از این اقامت اخیر در خارج نمی‌دانستم. گمان نمی‌کردم وقتی عامل خشونت حذف شود ممکن است فشار ناشی از ستم بر ذهن این‌طور سماجت کند. دیدن این‌که تغییر دادن شرایط زندگی در درازمدت به زبان نشت می‌کند، و هنگامی که مصداق‌ها متفاوت می‌شوند حتا نمی‌شود با زبانی یکسان درباره‌ی مصداق‌های متفاوت حرف زد برایم غم‌انگیز است و اگر نتوان راهی یافت، مثل محتوم بودن یک سوءتفاهم جلوه می‌کند.

من این لکنت را به‌وضوح در نوشته‌های خودم و حرف زدن دوستان‌ام و اهل فرهنگ می‌دیدم. و برایم عجیب بود که با این‌که همیشه خواسته بودم روشن و ساده و منطقی فکر کنم اما ذهن‌ام وقتی به روی کاغذ می‌آمد گره می‌خورد و کلافی می‌شد که خودم را شگفت‌زده می‌کرد. همیشه باید جمله‌هایم را «باز می‌کردم»؛ مثل دسته‌های ماکارونی که وقتی به عادت ایرانی آبکش می‌کنی به هم می‌چسبند در حالی که آدم انتظار دارد لغزنده باشند و نچسب. تعجب می‌کردم که چه‌طور در زبان‌های دیگر می‌شد درباره‌ی همان موضوعات مطالبی سرراست نوشت؛ انگار در این زبان‌ها احتیاجی به جویدن نبود. کل بشقاب‌ یک رشته‌ی ماکارونی به‌هم‌پیوسته بود که از یک نقطه شروع و به نقطه‌ای دیگر ختم می‌شد. عاشق متن‌هایی بودم که مقدمه‌ می‌چینند و استدلال‌هایشان را برهم بنا می‌کنند و ذره‌‌ذره پیش می‌روند تا به نتیجه می‌رسند. چنین نوشته‌هایی جهان را منظم و قانونمند جلوه می‌دهد و انتظار منطقی بودن جهان را در خواننده تولید می‌کند. وقتی مقاله‌ای را به انگلیسی درباره‌ی ایران می‌خواندم تکه‌تکه شدن مفاهیم و عرق‌ریختن نویسنده برای منطبق کردن مفهوم بر مصداق را نمی‌دیدم. کلمه‌ها به نویسنده‌‌شان خیانت نمی‌کردند. هر نویسنده جهان مفاهیم خودش را داشت که در نوع خود هماهنگ بود و می‌دیدی که این هماهنگی نتیجه‌ی کار یک یا دو نویسنده نیست، نتیجه‌ی تلاش چندین نسل از نویسندگان است در یک زبان و در طول تاریخ. اما قضیه از این هم فراتر می‌رفت. مثلا می‌دیدی که از این نوشته‌ لذت برده‌ای اما ضمنا به واقعیت ایرانی تو وصل نمی‌شود. درباره‌ی ایران است اما برای خواننده‌های خارجی معتبر است و اگر متن را به فارسی برگردانی بخش بزرگی از معنا را از دست می‌دهد. آن جهان منطقی برای اندیشیدن به جهان‌ واقعی دیگری ساخته شده بود غیر از جهان ما. با زبانی که به ما داده بودند نمی‌شد حرف زد. بغض در گلو می‌ماند. یا با هق‌هقی هیستریک و نامفهوم بیرون می‌ریخت. این عجیب بود اما تازگی نداشت. وقتی فکر می‌کنم می‌بینم من به جای همصحبتی با آدم‌ها با کتاب‌هایی بزرگ شده بودم که فاصله‌ی مرا با واقعیت پر می‌کرد. خانواده‌ام خواسته بودند مرا از «واقعیت» حفاظت کنند. مثل خیلی از هم‌نسلانم برای آینده‌ای تربیت شده بودم که قرار بود سالم‌تر باشد. قرار نبود به فرهنگ شعاری آلوده شویم. در تربیت ما در صدر امور «اشتباه نکردن» بود، نه کاری کردن. شاید چون تجربه‌ی نسلی که خواسته بود کاری کند خیلی سنگین از کار درآمده بود. به سیاست اعتقاد نداشتند؛ از نظرشان سیاست پدر و مادر نداشت. این جمله‌ را همه‌جا می‌شنیدی. به فرهنگ اعتقاد داشتند؛ به این‌که تغییرهای درازمدت از مسیر فرهنگ ایجاد می‌شود و بهتر است کارهای کوچک درازمدت بکنیم (فرهنگی) تا کارهای بزرگ کوتاه‌مدت (سیاسی).

اما بعدا ، این زبان کتابی، که با آن بز رگ شده بودم، در برخورد با جامعه شکست. بیش از همه در دانشگاه اتفاق افتاد. آن‌جا تعبیرم از ایرانی گشاد شد. فهمیدم که چه‌قدر جامعه را ندیده بودم و چه‌قدر دنیای کوچک‌ام، که سعی کرده بودم با جمله‌های کتاب‌ها پرش کنم، بی‌ارتباط به مصداق‌های جهان بیرون است. در دانشگاه خرده‌فرهنگ‌هایی را که هیچ‌‌کجا با هم حرف نزده بودند کنار هم می‌دیدی. و می‌دیدی که این زبان «منطقی»، که برای خودت ساخته‌ای و تصور می‌کردی کارآمد است، در مواجهه با آدم‌ها الکن می‌شود. حجم سوءتفاهم آدم را وحشت‌زده می‌کرد. با دو دهه روبه‌رو بودی که زبانی برای حرف زدن در موردش وجود نداشت. آن‌وقت، شاید از یک جایی، به دنبال راهی برای تفاهم می‌گشتی، و سعی می‌کردی ببینی چه‌طور می‌توانی با این زبانی که انگار برای آینده ساخته بودی و بر گذشته اتکا داشت اکنون را بفهمی. چه‌طور با زبانی که متکی بود بر گزینش مترجمان از غرب، گزینش خانواده‌ای که این کتاب‌ها را در کتابخانه چیده بودند، این‌جا را بفهمی. این هم یکی از نکات جالب است که در ایران فرهنگ غیردولتی بستگی به آرشیوهایی دارد که در دسترس خانواده‌‌هاست. هر آدم دگراندیش، که من دیده‌ام، در فامیل‌اش کسی را داشته که بتواند دریچه‌ای باز کند به روشنگری، و یا دسترسی داشته به کتابخانه‌ای شخصی که جنون فرهنگی سطح جامعه را منعکس نمی‌کرده. دنیای کتابخانه‌ی خانه‌ی ما انگار در جهان واقعی پس از انقلاب از سکه افتاده بود. ادبیات داستانی پیش از انقلاب ایران کمکی نمی‌کرد به فهمیدن جامعه‌ی معاصر؛ داستان‌هایی که پر بود از شرح فقر مردم در زمان شاه و عشق به خلق و مشکلاتی که با سپردن قدرت به مردم و رفتن ظالم از میان می‌رفت، هیچ شباهتی نداشت به آن‌چه در اطراف‌ات می‌دیدی. جامعه تغییر کرده بود و به آن زبان قبلی قابل فهم نبود.

بهترین مثالی که به ذهن‌ام می‌رسد، برای این‌که چه‌طور فرهنگ «کار نمی‌کرد»، این است که بگویم بدن جامعه در لباس‌هایش نمی‌گنجید. جامعه‌ رشد کرده بود اما فرهنگ نتوانسته بود پابه‌پایش ببالد و کفاف بدهد. نتوانسته بود ابزارهای فرهنگی لازم را تولید کند که مردم بتوانند خود را بفهمند. در این ناسازواری فرهنگی مردم بیش از آن‌که از وضعیت‌شان رنج ببرند از وضعیت فرهنگی‌شان رنج می‌بردند. دو دهه پس از انقلاب وضع خیلی‌ها از قبل بهتر شده بود، اما تصور سعادت از هر زمانی از آن‌ها دورتر شده بود و نمی‌فهمیدند چرا. این یکی از تضادهای عجیب است که سال‌های سیاه ایران از لحاظ سیاسی و اقتصادی، در ذهن مردم جزو بهترین سال‌هاست. دهه‌ی شصت سال‌های روشنی است؛ سال‌هایی که مشکل مردم هرچه بود فلسفی نبود. اما زمانی که من دانشجو شده بودم آن سال‌ها گذشته بود. انقلاب از آب و گل درآمده بود. مشخص بود راه‌حل‌های کوتاه‌مدت وجود ندارد و ایرادها عمیق‌اند و ریشه‌دارند و صرفا به خاطر جوان بودن انقلاب نیست. روشن بود که مفاهیم بر واقعیت منطبق نمی‌شوند. گاهی تصوری از روال امور در جاهای دیگر دنیا داشتند که سعی می‌کردند برای ما الگو کنند.بعدا فهمیدم که چه‌قدر این تصورها پرت بود. یادم نمی‌رود که یک‌بار در دوره‌ی راهنمایی، سر صف، مدیرمان می‌گفت از ژاپن الگو بگیریم که هم پیشرفته است و هم شرقی و هم ایرادهای غرب را ندارد. از خودم می‌پرسیدم که من از چه چیز ژاپن الگو  بگیرم و چگونه؟ و اصلا خودش چه می‌داند از ژاپن؟ و این چه نصیحت عجیبی است برای آدمی به سن من؟

گاه می‌دیدی که آدم‌ها و جامعه را به زبان خودشان بهتر از هر شیوه‌ی دیگر می‌توان فهمید. مثلا یکدیگر را به زبان «خانواده» توضیح می‌دادند. یا به زبان شهر که از کجا می‌آیند. یا به زبان قومیت. و دسته‌بندی‌هایی را به کار می‌بردند که در خانه به ما یاد داده بودند از آن پرهیز کنیم. اما جواب می‌داد. یعنی می‌دیدی که چه‌‌قدر زندگی‌شان خانوادگی است تا شهری و اجتماعی. ایران آن چیزی نبود که می‌گفتند هست. حکومت شباهت‌ها را تولید می‌کرد و بر تفاوت‌ها سرپوش می‌گذاشت، ملات‌های قبلی را تراشیده بود (عنادشان با گذشته عجیب بود و با میراث فرهنگی و هر جزء زاینده‌ای از سنت) و نقش ملات جدید جامعه را برعهده گرفته بود. جز زبان حکومت زبانی برای تفاهم باقی نبود، هرچه بود، تفاوت‌های بی‌پایان بود. بین زبان‌های محلی که معنا داشت (زبان حال و وضع موجود) و زبان امر کلی و آینده (که اهل فرهنگ به کار می‌بردند و مصداق‌هایش وجود نداشت) و همین‌طور زبان من‌در‌آوردی حکومتی دریایی دهان گشوده بود. و این معطل ماندن کار فرهنگی، که باید بین واقعیت و آرزو واسطه می‌شد، بارز بود. فرهنگ حکومتی را باور نمی‌کردی، اما جایگزینی هم نداشت.

این تفاوت‌های زبانی، خودش محصول گسستی بود که انقلاب باعث شده بود. پشتوانه‌ی تاریخی مفاهیم از هم پاشیده بود. اتفاقی رخ داده بود که در تاریخ و فرهنگ ایران بی‌سابقه بود و سرگشتگی همگان از همان آب می‌خورد: رابطه‌ی تاریخی میان خواص و عوام به هم خورده بود و تمایز فرهنگ خاص و عام بی‌معنا شده بود. دیگر قدرت غیرمذهبی وجود نداشت که پشتوانه‌ی فرهنگ غیرمذهبی باشد. آن بخش فرهنگ سنتی ایران که غیرمذهبی بود بی‌صاحب مانده بود. (تفاوت میان سنت و مذهب در ا یران را معمولا ساده می‌گیرند؛ انگار زندگی گذشتگان هیچ جنبه‌ی غیرمذهبی نداشته.)

در ایران، حتا به صورت سنتی، هیچ‌گاه عوام وارد ساختار قدرت نشده بودند، و هیچ‌وقت سازوکار قدرت این‌قدر من‌درآوردی نبود. ایدئولوژی اسلامی که حکومت را گرفت الگویش را براساس وضع موجود تولید کرد؛ از این بابت بسیار مدرن بود. دقیقا هم ان آزادی‌ای را که فرهیختگان برای بالیدن‌شان کم داشتند دستگاه حکومتی در ابعادی باورنکردنی در اختیار داشت. «واقعیت» در ایران در تملک حکومت است و آدم‌ها هرچند تبعات واقعیت را زندگی می‌کنند اما هیچ‌گاه این امور را، آن‌طور که هست، نمی‌بینند. بر آن «اشراف» ندارند. این صرفا  در انزوای از جهان و انقطاع  از گذشته ممکن است و حکومت این را می‌داند.

در هر حال، دلیل این لکنت هرچه هست، راه برون‌رفت‌اش را هیچ‌گاه نیافتم. خشمی‌ست که در آدم می‌پیچد و می‌تابد؛ حسرتی از یک عشق به زندگی که سرکوب شده. امید به آینده و این عقلی که خوش‌بینی را سرکوب می‌کند در آدم با هم می‌جنگند، و بدبینی به زبان و امکان سوءتفاهم چنان آدم را به زبان مکالمه آگاه می‌کند که لکنت می‌سازد.

باز هم ممنون بابت این صداقتی که سر بزنگاه این نامه‌ها را از چاله‌ی سوءتفاهم بیرون می‌کشد.

آیدین، ۳۱ مرداد ۱۳۹۳