پرستوی عزیز!
بین این نامه و نامهی تو خیلی فاصله افتاد.
برایت در ایمیل نوشته بودم که نامهی آخرت مرا غصهدار کرد، نه به این خاطر که به من خرده گرفتی یا استدلالام را چنین و چنان دانستی، بلکه از این نظر که باعث شد احساس کنم هیچ مکالمهای بین ایرانیان داخل و خارج دربارهی وضعیت ایران نمیتواند وجود داشته باشد. حس کردم این مفاهمه اگر میان ما دو نفر ممکن نباشد، کلا ناممکن خواهد بود. حس کردم در داخل ایران دهانمان بسته است و در بیرون از ایران واژههایی که برای توضیح وضعیت داخل ایران به کار میبریم به ما خیانت میکنند و به مجردی که از دهان بیرون میآیند معنایشان را از دست میدهند.
این را پیشتر با گوشت و پوست حس کرده بودم که بخش بزرگی از پیچیدگی وضعیت ما بدین خاطر است که نمیتواند به کلام دربیاید و زبان مناسبی برای گفتناش نداریم. نوشته بودم که مدتها مفیدترین کار را توضیح وضعیت ایرانیان و غیرایرانیان به یکدیگر دیده بودم. در ایران از من میخواستند که غرب را برایشان توضیح بدهم و بهاصطلاح سوغات بیاورم. نسل بعدی میخواست بداند که این غربی که منشأ همهی چیزهای خوب است و سالها به عنوان دشمن به او معرفی شده کیست. و این عطش به بیرون همواره مرا در موقعیتی قرار میداد که ببینم چهقدر از این سوءتفاهم زیر سر ترجمه است؛ ترجمهای که همواره یکسویه بود. سوی دیگر ترجمه ناموجود بود: ترجمهی ایران به زبان غرب اتفاق نمیافتاد. اگر تحلیلی از ایران به زبانهای اروپایی وجود داشت، از دید ناظر بیرونی بود. و دولت هم به شدت مواظب بود که چنین ترجمههای فرهنگی اتفاق نیفتد و به سختترین شیوه مترجماش را تنبیه میکرد: آن را جاسوسی میدانست.
این بازنمایی ناعادلانه و یکسویه به نظرم سرمنشأ خیلی از رنجهای ما جلوه میکرد. میدیدم که چهطور هیچ سوراخی برای بیان رنجی که در ایران بعد از انقلاب میگذشت (نه صرفا برای مخالفان حکومت، بلکه برای همگان) وجود ندارد و چهطور این عدم امکان بازنمایی، فاجعه را تقویت میکند. این رنج فروخورده میشد و کینه میشد و بعد به صورت ایدئولوژی بازمیگشت. بسیار روشن بود که چهطور ایرانیان رنج کشیده بودند از اینکه جهان چشمهایش را به روی زخمهای آنها بسته بود؛ آن هم به تقاص اینکه گروهی از ایشان، از ترس تاریخیشان از استعمار، عجولانه با جهان عناد ورزیده بودند. مردم هیچگاه «جهان» را نبخشیدند که از وقایعی چون سقوط هواپیمای مسافربری ایران یا فاجعهی حلبچه بیاعتنا گذشت. دیدند چهطور کسی به استفادهی سلاحهای شیمیایی عراق در آن زمان اعتنایی نکرد در حالی که امکان مهمل استفاده از همان سلاحها کشورهای غربی را سالها بعد به جنگی دیگر کشانید. جنگ به مردم نشان دا ده بود که اگر خود به فکر خود نباشند جهان کوچکترین اعتنایی به انسانیت آنها ندارد. برای بیان مظلومیتشان هیچ تریبون جهانی وجود ندارد. اساسا بخش بزرگی از بنیادگرایی برای جلب توجه غرب است: مثلا روشن است که «تروریست» قصد ندارد جهان واقعی را با عمل تروریستی تغییر بدهد، قصد تأثیرگذاری بر حیطهی نمادین را دارد. مثل کودکی که جلوی تلویزیون میایستد میخواهد دیده شود. اگر تریبونی برای حرفاش داشته باشد خودش را منفجر نمیکند که آن را به دست بیاورد. تخم کینه به غرب در سرتاسر خاورمیانه بر اثر «اعمال واقعی» غرب پاشیده شده. وجین کردن شیوههای بروز فرهنگیاش آن را از میان برنمیدارد. در سرتاسر منطقه پاسخ چریک بنیادگرا را با موشک و پهپاد میدهند و تعجب میکنند اگر جای هر تروریست، ده تروریست از زمین میروید. حتا به صورت تاریخی، نشان دادن این قضیه آسان است که چهطور بنیادگرایی اسلامی واکنشی به بیرون است و نه صرفا سنتیتر شدن سنت و واپسرفتن به سوی اصل خود. این بنیادگرایی نتیجهی «استیصال» و بیگزینگی است و متوسل شدن به خشنترین گزینههای باقی مانده. عراقی و افغان و سوری و فلسطینیای را که همهچیزشان را از دست دادهاند به اعتدال توصیه کردن به شوخی شبیه است. آن هم پس از اینکه سالها تمامی گزینههای معتدل را امتحان کرده و نتیجهای نگرفتهاند. بشار اسد سوری یا صدام حسین عراقی یا طالبان افغان یا حزبالله لبنان و خالد مشعل و حسن نصرالله، و هر جانور مخوف دیگری که فکرش را بکنی، به دستاویز «استقلال» است که پایههای قدرت خود را تحکیم میکنند. آدم از خود میپرسد که این کدام عقرب جراری است که مردم از ترسشان به چنین مارهای غاشیهای پناه بردهاند؟ فارغ از خوشایند ما، پیداست که پایگاه مردمی این جانوران واقعی است. و اکثریت مردم در جغرافیایی به این بزرگی با فرهنگهای طاق و جفتاش به یکسان اشتباه نمیکنند. اگر راههای مشابهی درپیش گرفتهاند لابد دلیلی هست؛ رگهای از واقعیت که میتوان از آن سوءاستفاده کرد. به کل منطقه که نگاه میکنی وضعیت هیچکدام از این کشورها با رفتن حاکم مستبد بهتر نشده که بیشتر به قهقرا رفته. در مورد ایران هم نمونهای هست که میدانم با آن موافق خواهی بود: انقلاب ایران گزینههای دیگری میداشت اگر مصدق را سرنگون نکرده بودند. این غرب بود که نهضت ملی را، که حاضر بود با جهان گفتوگو کند، حذف کرد تا نهایتا میدان به دست آنهایی بیفتد که به نام سنت با هیچکس مذاکره نکردند و خودسرانه پیش رفتند تا نهایتا به قدرت رسیدند. از میان برداشتن نهادهای تاریخی دیوانسالاری، و ویران کردن دستاوردهای مشروطه بود که راه را برای تفوق اسلام سیاسی هموار کرد. این نهادهای دیوانسالاری خود بخشی از «سنت» سیاسی ایران بود که بیش از هزار سال قدمت داشت و امری مدرن نبود. خود مصدق آخرین نمایندهی «سنت» سیاسی ایرانی بود و شباهتی به آدمهای بیبتهای چون آلاحمد و شریعتی نداشت که باید غربزدههای واقعی محسوبشان کرد. سنت همیشه فلان واعظ خشکمغز فلان ده که نیست. ستارخان و بیهقی و فردوسی و عباسمیرزا و لطفعلیخان زند هم بخشهای دیگر سنتاند. کینهتوزی برخی انقلابیون نتیجه نمیداد اگر اجازه داده بودند که رواداری مصدق به بار بنشیند. این غرب بود که حریف خود را از میان گزینههای سیاسی ایران انتخاب کرد. این یک تجربهی روشن خاورمیانهای است که غرب در نهایت به حریف فناتیک بیشتر علاقهمند است. در سرتاسر منطقه این رادیکالها و فناتیکها هستند که از مواضعشان نتیجه گرفتهاند و همگی در خلأ قدرتی روییدهاند که دخالت غرب یا شرق باعثاش بوده. نه افغانستان از بنلادن و طالبان شروع کرد، نه عراق و سوریه از داعش، نه فلسطین از حماس و نه لبنان از حزبالله و نه مصر از اخوانالمسلین. گزینههای معتدلتر را غرب عالمانه و عامدانه در منطقه خشک کرد یا در خشک کردنشان دست داشت. و چه جای تعجب که آنجا که قانون جنگل حاکم بشود وحشیترینان برندهی میدان باشند. و به همین خاطر، فکر میکنم این موج بنیادگرایی واکنش است نه کنش. و نه تنها به نام خصومت با غرب که «به دلیل» ظلم بیحساب غرب به راه افتاده. و در جهان فعلی چنین ظلمی ناممکن بود اگر راههای دقیقی برای بستن مجاری بازنمایی وجود نمیداشت. اگر به جای این کلمات سادهای که غرب برای حرف زدن دربارهی غیرغرب در اختیار دارد کلماتی بیطرفانه برای بازنمایی واقعیتمان یافته بودیم قضیه متفاوت میبود. و این کلمات را هر ملتی خود باید بسازد و وضعیت و رنج خود را خود بیان کند. ملتی که نتواند خود را بهدرستی بازنمایی کند بهدرستی هم دیده نمیشود. برای هیچ ملتی وکیل تسخیری نمیگیرند و بنیاد جهان فعلی بر حقانیت و عدالت نیست. اینکه جورج بوش برای بار دوم «پس از جنگ» در کشور دموکراتیکی چون آمریکا به ریاست کشور انتخاب میشود معنایش چیست؟ یا آمریکاییان به مثابه ملت فاقد وجدان و شعورند یا اساسا در جهانی زندگی میکنیم که میشود کاری کرد که قطب دانش و رسانهی جهان تبعات کردهی خودش را آنطور که هست نبیند. این یعنی مجراهای بازنمایی در جهان ما طبیعی نیستند. و این ما را به همان نقص بازنمایی رنج باز میگرداند.
با این تفاصیل، من تو را مخاطبی ایدهآل یافتم تا با کسی که نه داخل داخل نشسته و نه بیرون بیرون، و در موضع سیاسی و اخلاقی سالمی میایستد، و ذهنی روشن و مهربان دارد، در مجالی که سوءتفاهم و زور همواره از ما دریغ کرده بود، حرف بزنم. اینجا میشد به فارسی حرف زد و لازم نبود کلمات را هر بار توضیح داد.
و من برای حرف زدنام در طول این سالها یک شیوه بیشتر نشناخته بودم: اینکه خودم را فراموش کنم به هنگام بحث، و اینکه بحث اخلاقیات را از حقیقت جدا کنم، و به طرف مقابلام فکر نکنم، و به شباهت موضعام با مواضع مشابه فکر نکنم، و اعتقاد داشته باشم به لزوم بحث روشنفکرانه تا هرکجا که پیش برود؛ و به حقانیت و معصومیت تئوری؛ و به اینکه فضای نظریهپردازی فضایی خنثاست و باید که خنثا بماند؛ به اینکه صرفنظر از نتیجهی بحث فرموله کردن یک وضعیت به خودیخود ارزشمند است، مخصوصا برای کسی که بخواهد آن را رد کند؛ و اینکه تشریح وضعیت خودی با نظریهی دیگری بیارزش است و هر ملت و دسته و گروهی باید نظریهی وضعیت خود را بسازد؛ و اعتقاد به اینکه حقیقت ربطی به نیاز ما به حقیقت ندارد؛ و اینکه حیطهی سیاست و علم و زیباییشناسی از هم مستقلاند؛ و تصمیم ما ربطی به دانش ما و به سلیقهی ما ندارد و نباید داشته باشد؛ و اینکه امر کلی به حقیقت دسترسی دارد و بازی با مفاهیم نیست. خب، تمامی اینها هر کدام در جایی از مکالمه تو را آزرد و به وضوح یادآور شده بودی و من ندیده بودم. مرا به کلیگویی منسوب کردهای در حالی که من کلیگویی را عیب نمیدیدم چون نظریه ساختن شیوهای است که با آن فکر میکنم. بارها برایم نوشته بودی که صورتبندیام از بحث هیچ جایی برای «ما»ی شکنندهی تو باقی نمیگذارد و زمین استقرار را از تو میگیرد و به این ترتیب با چه باوری خواهی توانست خودت را تحکیم کنی؟ و از من پرسیده بودی که با این اوصاف جایگاه خود من کجا خواهد بود ؟ اما من وا قعا نه به جایگاه تو فکر کرده بودم نه به جایگاه خودم. شاید در انتهای یک بحث به این نتیجه میرسیدیم که در این جهان نه جایی برای من هست نه برای تو، و اوضاع بدتر از آن است که فکر میکنیم و شاید جهان سر در نشیب داشته باشد نه در فراز، و نه جای امید که جای ناامیدی است. از نظر من حتا اگر به چنین جایی میرسیدیم مهم نبود و ربطی به منطق بحث نداشت. امید و ایمان و اراده و حتا اخلاقیات به نظر من ربطی به تئوری و به واقعیت وضعیت ندارد. چندین بار برایم نوشتهای که چرا چنین حرفهایی را خطاب به تو نوشتهام و مگر تو را در جبههی غرب یا استعمارگران تصور میکنم؟ اما من آنجا که نظرم را در باب چیزی خارج از زندگی خودم میگفتم نه خطاب به تو مینوشتم و نه هیچ کس دیگر: به گمانام این خاصیت تئوری بود و جذابیت تئوری. نه خواسته بودم تو را بازخواست کنم نه مسئولیتی بر عهدهی کسی از جمله خودم بگذارم. لحظههای فکر کردن برایم لحظههای تجربهی آزادی محضاند و دقیقا در همین بیاعتنایی به نتیجه احساس رهایی میکنم. مهمترین چیزی که سعی کردم پس از از دست دادن ایمان مذهبیام از وجودم بتراشم همین حس بسیار ایرانی اخلاقگرایی در لحظهی اندیشیدن است (پندار نیک). و به نتیجهی فکر فکر نمیکنم و فکر میکنم اعتقاد به روشنگری مشتمل بر باور داشتن به فایدهی عقل است صرفنظر از اینکه چه حکمی ممکن است صادر کند. و برای اینکه از تبعات اخلاقی آن برکنار بمانم قضاوتام را در زمان اندیشیدن «معلق» میکنم و اجازه نمیدهم هر حکم منطقی در ذهنام تبدیل به عمل و تصمیم بشود. به همین خاطر برایم بسیار عجیب بود که تو در پاسخ به هر فکر یک راهکار جستجو میکردی. مثلا من میگفتم ریاکاری غرب خود را در این نشان میدهد که حقوق بشر را جهانی میداند نه غربی؛ اما در عمل حق زیستن در جامعهی دلخواه را حق هر بشری نمیداند و تا زمانی که این مرزها برجایند مسلم است که «غرب» واقعیتی است که به زندگی آدمها شکل میدهد، تو «کلیگویی» را نقد میکردی و در ضمن متذکر میشدی که: «تلاش برای پیریزی ساختارهایی منطبق بر کرامت انسانی در حوزهی حق پناهندگی و مهاجرت را، بهویژه در شرایط بحرانزدهی کنونی، عاجل میدانم.» این پاسخ چه در لحن و چه در محتوا شبیه به پاسخ سیاستمداری است که برای هر معضلی راهحلی میاندیشد و موضعی اتخاذ میکند. برای من اینکه «چیزها چهگونهاند» و «چه باید کرد» هیچ ربط مستقیم و لاینفکی به هم ندارند و در پاسخ دادن به یکی خودم را ملزم به پاسخ دادن به دیگری نمیدانم. خلاصه، به نظرم تو از ذهنی اخلاقی برخورداری که نه فقط به تبعات کارهایش که به تبعات اندیشهها و حرفهایش هم فکر میکند، به همین خاطر برایت اهمیت دارد که حرفهایت با مواضع چه کسانی موازی میشود و نوشته بودی که مگر میشود با نئونازیها موضعی یکسان گرفت؟ به استفاده یا سوءاستفادهی دیگران از حرفهایت فکر میکنی و به طور خلاصه به نظرم سیاسی فکر میکنی. من واقعا به این فکر نمیکنم که حرفهایم با فاشیستها موازی میشود یا نمیشود و فکر نمیکنم با هیچ حرفی، تا زمانی که حرف من است، زیر چتر کسی میروم. به نظرم میآید که نمیشود در جهان حرفی زد که با هزار حرف متناقض دیگر موازی نشود. چون به نظرم جهان را حرفها نمیسازند. آدمهایی که مسئولیت تبدیل این حرفها به تصمیم را برعهده میگیرند باید در قبالاش احساس مسئولیت کنند. به نظرم دنیایی که در آن آدمها در قبال افکارشان معصوم و در قبال کردارشان مسئول باشند دنیای بهتری است. و برایت نوشته بودم که من همیشه در زندگیام از سیاست بیزار بودهام. و به نظرم بخش بزرگی از کیفیت زندگی در جهان ساختهی سیاست نیست و اندیشهی سیاسی بخشی از جهان را نمیتواند ببیند. و یکی از جاهایی که با تو فاصله میگرفتم جاهایی بود که در توصیف وضعیت از جمهوری اسلامی میگفتی بیآنکه هیچ ذکری از مردم به میان بیاید، انگار که مردم قربانیانیاند که تا وقتی که این نظام برپاست وجود ندارند. من این معادلهای را که مردم متغیرش نیستند درک نمیکنم. مدتها طول کشید تا بفهمم منظورت از «مای شکننده» اپوزیسیون است و نه مردم به طور عام و نمیتوانم ناگفته بگذارم که آنجا که از ایران با نام «آن کشور» یاد کرده بودی عمیقا رنجیدم و یک لحظه گم کردم که راجع به چی صحبت میکنیم و اصلا چرا.
و ضمنا به این نتیجه رسیدم که اخلاقگرایی باعث میشود بخواهی که اندیشههایت با مواضعی که به صحتشان ایمان داری همخوانی داشته باشد. مثلا میدیدم که میخواهی حقانیت ملیگرایی ایرانی، جهانوطنی اروپایی و موقعیت بینابینیات به عنوان مهاجر و آزاداندیشی از جنس روشنگری با سایر احکام اندیشهات تناقضی نداشته باشد. و برایت مهم است که کوچکترین حقانیتی برای ساختار سیاسی فعلی ایران، که غاصب آرزوهای مردم است، قائل نشوی و از هر استدلالی که بتواند منجر به سوءاستفادهای در تحکیم حکومت بشود پرهیز کنی. در مقابل، انگار من خواسته بودم نگذارم که تو یکطرفه به قاضی بروی. اما من خواسته بودم بگویم که هرچند زندگی من و نسل من در جمهوری اسلامی ویران شده، اما در فکر کردن به ایران لزوما خودم را در برابر چنین دادگاهی نمیبینم. و از آنجایی که از ابتدا سعی کرده بودم از تجربهی زیستنام در ایران بگویم و یک بار گفته بودم که سعی میکنم بقایای جمهوری اسلامی را از وجود خودم بزدایم، چند بار مرا چنان خطاب کرده بودی که انگار نقش شفاعت برادران روانپریش را برعهده گرفتهام. باور کن در این مواقع احساس میکردم مرا در لباس حاتمیکیا یا یک بسیجی توبهکار میبینی. یکی از چیزهایی که برای توضیحاش به جهان بیرون کلمه نداریم همین است که چهطور میتوان تمایز قاطعی میان ملت و دولت در ایران امروز قائل نبود و مردم را شریک جرم «نظام» ندانست و مسئولیت نظام را رقیقتر نکرد. پیچیدگی این توضیح معنایش این نیست که توضیحی وجود ندارد.
همهی اینها به نظرم باعث میشود که این بحث به نتیجه نرسد چون من با این انتزاعی نوشتن فراموش میکنم که «برای تو» مینویسم و این فضای انتزاعی که در آن نویسنده از خودش جدا میشود (دستکم در نامهنگاری) برای تو جالب نیست. و به همین خاطر است که آنجاهایی که تو میرنجیدی من واقعا نمیفهمیدم چرا. وقتی برعهدهی خودت میدانستی که از دوستان غربیات دفاع کنی من نمیفهمیدم این چه ربطی به بحث دارد. میفهمم که نمیخواهی حقی از کسی ضایع شود، اما این خداگونگی در مباحثه برایم قابل تصور نیست!
همچنان که نوشتههای تو را دوباره میخواندم میدیدم که چهگونه صورتبندی من تو را آزرده بود.وقتی نوشته بودم «جمهوری اسلامی ملیگرایی را قورت داده» به نظرم روشن بود که دارم میگویم جمهوری اسلامی از علاقهی مردم به وطنشان سوءاستفاده میکند و کسی اجازه ندارد ادعا کند که بیش از حکومت به منافع ملی علاقهمند است. اما در هر حال چنین نظامی برای دفاع از خودش مجبور است که از کشور دفاع کند. و هرچه از بیرون فشار بیشتری بر آن وارد شود منافعاش به مردم نزدیکتر میشود.
اما اگر واقعا اینها تفاوت رویکردهای ما در بحث باشد، بهتر است بحث انتزاعی نکنیم. برگردیم به نامهنگاری به مثابه گفتوگو و نقل تجربههای شخصی.
ببخش اگر این مسیر اینقدر ناهموار از کار درآمد.
آیدین، ۲۳ مرداد ۱۳۹۳