سلام بر پرستو!
نامهات را خواندم و متأسف شدم که میدانی که به خیال خودم میخواستم برای بحث گشودهترش کنم اینقدر در عمل تنگ از کار آمده و دست و بال ذهنات را بسته. حاشا که بر مسیر ناهموار اصرار کنم. از تجربههایت بنویس، از آنچه لذت گفتوگو به تو میدهد و باعث میشود چیزی را بنویسی که جای دیگری نمینویسی. بیا به جای «لذت متن»، بگذاریم لذت مصاحبت!
بحث، بهویژه در حیطهی علوم انسانی، یک خصلت تمامناشدنی دارد؛ شاید چون معنای کلمات و مفاهیم محدود نیست و مصداقهای له و علیه برای مواضع مختلف همیشه هست و تا هنگامی که طرفهای بحث مصر باشند میشود بحث را بسط داد. گاهی باید در جای مناسب دست نگه داشت و اجازه داد تنش زندهی بین دو موضع باقی بماند و آن را با دست صاف نکرد. ما هم این بحث را از همه طرف باز کردیم و به نظرم پافشاری بیشتر چیزی به بحث اضافه نمیکند. واقعیتاش این است که دلزدگیای که از حرف زدن از «جمهوری اسلامی» دارم از دلزدگیام از خود «جمهوری اسلامی» بیشتر است (!) و فقط گاهی از خلال تلاشی برای فهمیدن وضعیت خودم و نسل خودم است که مجبور میشوم از این مسیر بگذرم. در این بحثها برایم فرهنگ ایرانی محوریت دارد و نه حکومت ایران؛ و اهمیت اولی برایم در این نیست که دومی را باعث شده و یا برعکس. این دوتا برای من کمتر از تو به هم مربوطاند. و برای خیلی از مردم، از من هم کمتر. تجربههای زیستی همه به یک اندازه سیاسی نیست. در فضای تفکر سیاسی، ممکن است «ایران آزاد» پیشنیاز همه چیز باشد؛ فضایی آزاد که در آن، نه فقط «سنت»، که همهچیز را بتوان به بحث گذاشت و به نقد کشید و حق چیزها را ادا کرد و راهحلهای جمعی برای مشکلات جمعی یافت. در تفکر سیاسی، تلاشها طبیعتا باید معطوف به ایجاد چنین فضایی باشد، باید به سویش حرکت کرد و زندگی خود را با چنین تلاشی معنا داد. این را میفهمم، اما ضمنا فکر میکنم که این فقط یک زاویه است برای نگریستن به فرهنگ. وضعیت «ایران آزاد» البته آرزوی هر ایرانی فهمیدهای است اما دغدغههایی هم هست که حتا در فضای آزاد حلنشده باقی میماند و جواباش را آزادی نخواهد داد. در کشورهای آزاد هم قضیه همین است. برای ایرانیانی هم که در کشورهایی آزاد زندگی میکنند ماجرا همین است. حکومتها میآیند و میروند و این مسائل سرجایشان میمانند. اگر اجازهی یک کلیگویی دیگر داشته باشم میگویم تمدن اساسا برای پاسخ دادن به این سؤالهای نوع دوم پیدا شده: به چه امید زنده باشم؟ و نه آن دغدغههای اول: دستیابی به آزادیهای مدنی و سیاسی. خب این کارکرد نوع دوم تمدن در تفکر سیاسی نادیده میماند. اساسا تفکر سیاسی هم لزومی ندارد خودش را درگیر این ماجرا کند. دلیلی ندارد بپرسد مردم باید چه بخواهند. تفکر سیاسی قرار است به مردم اجازه بدهد به چیزی که میخواهند برسند و مسیر آزادی و عدالت را هموار کند و پیش روی فرهنگ بگذارد. این در حالی است که کارکرد فرهنگ اتفاقا تعیین «میل» دیگران است. کتاب کوچک و عجیبی دارد فروید به نام «تمدن و ملالتهای آن» که در همین باب است. این طور نیست که معیاری بیرون فرهنگ وجود داشته باشد برای تعیین این میل. اینطور هم نیست که آدم بتواند به جای سنت و فرهنگ (که کورکورانه برایش تصمیم میگیرند) راه خودش را تماما آگاهانه و با چشم باز انتخاب کند. آدمها بخش بسیار کوچکی از زندگیشان را آگاهانه انتخاب میکنند. برعکس، بزرگترین تصمیمهای شخصیشان عبارت از این است که از کدام فرهنگ به کدام فرهنگ بلغزند. باقی زندگیشان را فرهنگ یککاسه میکند. آن تفکر انتقادی که چیزهای خوب را از آن انتظار داریم توان آن را ندارد که کل زندگی یک فرد را هماهنگ کند. با صرف اتکاء به تفکر انتقادی شخص مجبور میشود چرخ را از نو اختراع کند. اما راه دیگر آن است که، به کمک آن، فرهنگی را که به نظرش منطقیتر از بقیه میآید انتخاب کند، بتراشد و اندازهی خود کند و قدری منطقیتر و همگنترش کند برای دیگران. حتا منتقدانه اندیشیدن هم باید تبدیل به فرهنگ بشود تا در قالب یک زندگی قابل اجرا باشد. تفکر انتقادی نمیتواند سؤالهای لایهی تمدنی را پاسخ بدهد. بهخصوص که آدمها ابتدا شروع میکنند به زندگی کردن و بعد به فکر کردن. نمیتوانند پس از مطالعه و تحقیق، هنگامی که تکلیف همهچیز برایشان روشن شد، شروع کنند به تصمیم گرفتن.
حالا حرف این است که میشود فرهنگ را بدون داوری سیاسی هم نگریست، انگار جانوری باشد که حیات خود را دارد؛ همانطور که زیستشناسان جانوران را بدون قضاوت اخلاقی بررسی میکنند و تواناییهایشان را میسنجند، فرهنگ را هم میشود بیطرفانه بررسی کرد. کاری است شدنی چون در آن جایگاهی که تمدن بر «میل» لگام میزند هنوز معیار اخلاقی وارد نشده که اخلاقیات فردی محلی از اعراب داشته باشند؛ جایگاه اعمال قدرت آدم بر آدم نیست که مشمول اخلاقیات سیاسی بشود، جایگاه اعمال قدرت تمدن بر انسان است. بدینترتیب، صرفا تبعات تمدن (یا ملالتهایش به قول فروید) قابل قضاوت است نه خود تمدن.
اینها به نظرم منافاتی با مواضع تو ندارد، اما در رویکرد متفاوت است. نگاهی انسانشناسانه است به فرهنگ که سیاست در آن بیرون میماند. از چنین زاویهای، هر فرهنگی صورتی از زیستن بر روی زمین است که قابلیتهای خودش را دارد؛ مثل جانوران که هر کدام در نوع خودشان موجهند. از نظر زیستشناسی، آدمیزاد لزوما اشرف مخلوقات نیست. از نظر خودش «اشرف» است. میشد شکل زرافه باشد و باشعور هم باشد. یا آبشش داشته باشد و اشرف مخلوقات باشد و قلمرویش در دریا باشد. حالا از قضا تاریخ دیگری پشت انسانیتمان است. منع عقلی ندارد، منع تاریخی دارد.
تمدنها هم نسبت به هم همین وضعیت را دارند. تمدن غربی را اشرف مخلوقات امروزی به شمار میآورند. اما این کالبد غربی لازمهی آن شعور نیست. این شیوهی زیستن «بیگزینه» نیست. اگر انقلاب صنعتی از اندونزی یا آمریکای جنوبی شروع شده بود، با وضع دیگری روبهرو بودیم. منتها چون به لحاظ تاریخی امکان نداشت، به نظر میرسد به لحاظ عقلی هم امکان ندارد.
این را هم درنظر بگیر که «سنت» تا وقتی اروپایی باشد از نظر غربیها مشکلی ندارد، سنت غیرغربی است که مرتجعانه جلوه میکند. تمدن اروپایی آنجا که صحبت از «آزادی» و «برابری» میکند شاخصهای غربی ندارد (هرچند خودش خیلی مایل است اینطور نشان بدهد) بلکه آنجایی که این آزادی را در خدمت «میل»اش قرار میدهد جنبهی غربیاش به چشم میآید. چرا یک جامعهی صنعتی نتواند برپایهی میلی خاورمیانهای مستقر باشد؟ سؤال سادهای میشود پرسید: آیا به نظرت امکان دارد تفکر انتقادی باعث بشود اروپاییان قبول کنند مهاجرت از همهجای جهان به اروپا «آزاد» بشود طوری که مللی که مرتبا توسط اروپاییان تشویق میشوند تا در راه آزادی جان عزیزشان را فدا کنند بساطشان را جمع کنند و بیایند در این کشورهای آزاد با سایر شهروندان «برابر» زیر یک سقف زندگی کنند؟ و اگر کشورهای اروپایی سر حقوق بشر توافق دارند، آیا بهتر نیست به جای اینکه به خودمان فشار بیاوریم تا کشورمان آزاد بشود، شروع کنیم به کمپین درست کردن برای متقاعد کردن اروپاییها به جذب هرچه بیشتر مهاجر و برداشتن مرزها؟ چون متقاعد کردن آنها به این کار باید سادهتر از متقاعد کردن هموطنان سنتیمان باشد به تغییر ادراکشان از جهان.
این شیفتگی به «گذشته» که گفته بودی، در مورد من، یک شیفتگی به زندگی «اینجایی» است. «اینجا» همیشه جایی حوالی ایران و بینالنهرین و ماوراءالنهر و آنطرفهاست؛ اروپا هم همیشه «آنجا»ست؛ و اگر هم به این قضیه فکر نکنم اروپایی خودش به من یادآوری خواهد کرد که من از کجا آمدهام. و خیلی ساده بخواهم بگویم آدمی مثل من در ساختار میلاش، در فهماش از جهان، به گیلگمش نزدیکتر است تا به ژان-ژاک روسو! این کلمههای «سنت» و «تجدد» برایم کلمههای کممصرفی هستند که معنای مشخصی ندارند و کافی است در یکی عمیق شوی تا مرز میانشان محو بشود. در مقابل، به نظرم کلمهای مانند «اروپا» یا «ایران» به گواهی گذرنامه و کارت اقامتام مفاهیم بسیار دقیقیاند که امکانات زیست مرا معین میکنند و کوچکترین تخطی از آنها را به پایم خواهند نوشت!
میتوانیم این بحث را رها کنیم. به نظر من هم باید رها کنیم. اما دستکم بدان که هرآنچه نوشتهام از باب ایدهپردازی نبوده. از جنس همان احقاق حق است برای تو. این ظلم اروپایی برای اعمال میلاش به جهان دستکمی ندارد از ظلم حاکم جهان سومی برای جلو گرفتن از میل شهرونداناش. چرا بعد از یک عمر زیستن در کشوری که نمیگذاشته خودم باشم، سعی کنم چیزی باشم که غربی از من میخواهد؟
اگر از موضعی آنارشیستی با سرکوب هرگونه میل مخالفی این را میفهمم. اما اگر نظام سرکوب میل اروپایی را به نظام سرکوب میل ایرانی ترجیح میدهی، برایم بنویس چرا. چرا این جانور را به آن یکی ترجیح میدهی؟ و اگر ترجیح نمیدهی، توقع این است که به نظام سنتی فرهنگ ایرانی جایگاهی یکسان بدهی با هر نظام سنتی دیگری در جهان. چه دکارت بیرون داده باشد و چه امام محمد غزالی!
آیدین، ۱۶ خرداد ۱۳۹۳