آیدین عزیز سلام.
پاسخات چنان سریعالسیر آمد که خواندناش برایم با فاصله از نامهی پیشینات چندان ممکن نبود. و اگرچه با فروتنی در ابتدای نامه انتخاب را به من سپردهای، اما راستش چند جمله جلوتر چنان دنبالهی متن قبلیات را گرفتهای که آنچه با نرمی به من پیشنهاد میکنی به نظرم تعارف آمد و نوشتن از «هرآنچه که لذت گفتگو میدهد» من را یاد آن عموهای نازنین انداخت که میرفتی ازشان مثلثات بپرسی، پاسخ را سرهمبندی میکردند تا با تو مشاعره کنند، که دلامشغولی محبوب و عرصهی جولانشان بود. من حالا میخواهم وسط این دو پاباز بزنم!
از دلزدگیات از حرف زدن از جهموری اسلامی نوشتهای. میفهمم. این حجم جاگیر از گفتارها و رفتارهای ماسیده و بیرمق که در جایگاه امر سیاسی نشستهاند، و به جای اینکه راهکار باشند خود معضل شدهاند، من را هم کلافه میکند. اما این را، که این دلزدگی گاه بر دلزدگیات از خود جمهوری اسلامی هم میچربد، نمیفهمم. راستش به نظرم میتوان شیوههای تحمیلی و عادتوار این کلنجار با نظام حاکم را کنار زد اما نمیتوان در شرایط ما تفکر معطوف به دگرگونی را در حذر از سیاست جست. چهطور میشود از پرداختن به ساختاریسلطهگر و ناکارآمد که بر سرنوشت ما قفل خورده سر باز زد؟ آیا حتی درونیترین حریمهای زندگی را در این قفلخوردگی به قیمومیت حاکم بازنمییابیم؟ و این چالش را آیا میتوان به آن افق دوردست «ایران آزاد» حواله کرد و همچنان (در اکنون) مشغلهی فرهنگ داشت؟ دربارهی لزوم تبیین تجربههای ایستادگی در برابر ستم متنی نوشتهام که شاید نقل کوتاهی از آن اینجا به کار آید: «هر تلاشی برای روایت کردن تاریخ خود و تبیین حقیقت تاریخی خود، همزمان تلاشی است در راستای پیریزی مناسباتی بدیل در زمان حال و آینده.» با این دید مرزجامدیمیان آن دو مبحث «تلاش برای آزادیهای فردی و مدنی» و «با چه امیدی زنده باشم»، که تو از هم جدایشان میکنی، نمیبینم.
نوشتهای آن تفکر انتقادی که از آن انتظارات خوب داریم توان آن را ندارد که کل زندگی یک فرد را هماهنگ کند. آیا اصولا بسط بافتی با خصلت «هماهنگ» به زندگی در دنیای امروز، که جهنمی از بیعدالتیها و نارساییهای فکری و عملی در مهار بحران است، یک توهم نیست؟ خودآگاهی به زندگی در این جهان آیا مجالی برای تجربهی هماهنگی در وجوه گوناگون زیست ما میگشاید؟ اما اگر هماهنگی را اتوپیایی که ظرفیت وقوع دارد فرض میکنی، آیا نگاه به آینده خصلت وجودی آن نیست؟ با چه فرآیندی از دل وضعیت موجود میتوان به آن اتوپیا نقب زد؟ آیا تفکر انتقادی امکان استخراج آن اتوپیا از دل این جهنم معاصر نیست؟
بازگشت به سنت، آنگونه که در بستر زمانی گذشته حضور داشته، برای انسانی که با تجربهی جهان معاصر به گذشته مینگرد، امری ناممکن است. جستجوی هماهنگی (به عنوان یک مدل زندگی ) در آن نیز میان رمانتیسیسم و تنگنظری معلق میماند. پاسخی که به چالش معاصر بودن میدهد یا از جنس واقعیتگریزیست یا شعارهای دگم و تحمیلی.
برای من آخرین تجربههای دوستداشتنی در جستجوی هماهنگی نهضت هیپیهاست. جهان امروز اما حتی امکان آنگونه تجربه را نمیدهد. دیگر هیپیگری هم خودگولزنی شده است، نفی خودآگاهی شده. به نظرم در دنبالهی نوشتهات هم این عنصر خودآگاهی بر موقعیت خویش از انسان حذف شده. شاید از همین منظر مثالها از حوزهی جانورشناسی وام گرفته یا انتخاب و تاریخ نه در رابطهی متقابل که در تجرید از یکدیگر آمدهاند.
خلاصه در خواندن متن تو، ذهنام جابهجا دچار مرض خودکار قرمز میشود.از ردیف کردنشان میگذرم.
آخر هم که باز به «مالش» غرب رسیدی. برای مثال آن بحث انتقال جمعیت کشورهای با حکومت استبدادی به اروپا را شاید بتوانم از منظر یک سناریوی تخیلی بپذیرم، اما باور کن درجهی پذیرشام بالاتر از این نمیرود. «بیرونی» حرف بزنم میگویم که تلاش برای پیریزی ساختارهایی منطبق بر کرامت انسان در حوزهی پناهندگی و مهاجرت را، بهویژه در شرایط بحرانزدهی کنونی، عاجل میدانم. اما آنگونه که تو به این بحث پرداختهای تنها گیجی عایدم میشود. جملههایی هم که در به چالش کشیدن «میل» اروپایی نوشتهای برای من مخلوطی از واضحات و توهم میشوند که در برابرشان دلزدگی به سراغام میآید. شاید از همان دلزدگی که تو در اجبار به حرف زدن از جمهوری اسلامی گرفتارش میشوی. به نظرم، و با استناد به تجربهی ایرانی، در بستر اینگونه کلیگوییهای «ضداستعماری» و غربستیزانه گفتگو سر نمیگیرد. منطق سخنوری لزوم مشاهده و اندیشه را میبلعد.
در نقد «غرب» و نظام استعماری که در روند سلطهجویی خود بر جهان تحمیل کرده و میکند با هم همنظریم. باور کن! همانطور که با خیل ناهمگن ناراضیان جمهوری اسلامی در نقد این نظام همنظریم. اما یک صحنه بعد، با علم شدن کلیشهها و شعارها، با حضور خود در این بلبشو دچار مشکل میشویم. اماها و اگرها به ذهنمان هجوم میآورند. و اگر بازار تخطئه رونق بگیرد، هر حرفی بزنیم به تحریف کشیده میشود. نقد غرب به رسوب شعارهای غربستیزانهی «جمهوری اسلامی» بسته میشود، و دفاع از روشنگری و آزادی به غربزدگی محکوم میشود. اتصالها خلاصه میشوند و آن دوقطبی استقلال یا آزادی دهان میگشاید.
قبلا هم نوشتم که با این زمین دوقطبی مشکل دارم. جای خود را در آن نمییابم. به نظرم وظیفهی روشنفکری کسانی از جنس من تلاش برای خلاصی از این دوقطبی است. باید فضای خود را گشود، و فضاهای مشابه را جست و خود را در مشارکت با آنان گذاشت. باید «بازنمایی»شان کرد نه نادیدهگیری و حذف.
وقتی تو جهان را به «ظلم اروپایی برای اعمال ساختار میلاش به جهان و ظلم حاکم جهان سومی برای جلوگیری از این میل» تقسیم میکنی، حضور «ما» حذف میشود. از خودم میپرسم که آیا خودت در این جهان که تصویر میکنی حضور داری؟ و آیا برای تبیین حضور خود به اسطوره پناه نمیبری آنجا که با گیلگمش همذاتپنداری میکنی؟
نوشتهای و طوری نوشتهای که انگار نظر من را نقد میکنی، که «سنت تا آنجا که اروپایی باشد از نظر غربی مشکلی ندارد، (سنت) غیرغربی است که مرتجعانه جلوه میکند.» فرض نادرستی است. برای مثال سنت «ارشاد به مسیحیت» دیرینه و همچنان پایدار است. در بستر این سنت اروپاییها جنگهای صلیبی به راه انداختند، فرزندان بومیان استرالیا را به غنیمت بردند، در آفریقا فرهنگکشی و بردهداری راه انداختند، امروز هم در شهر ما حافظان این سنت زنگ در را میزنند تا با لحنی مؤدب و لبخندی موذی همان سنت را به درون خانههای غیرمسیحیان بیاورند (خوشبختانه حالا میتوان در را به رویشان باز نکرد). در بستر همین سنت، جرج بوش به خود حق میدهد محور شرارت ترسیم کند و هویت تاریخی خود را به شوالیههای صلیبی ببندد. گفتمان او تحمیل «سنت» ارشاد مذهبی به معضلهای معاصر است و نمونهی ظهور ارتجاع در سوءاستفاده از سنت. سال ۱۳۸۱، مدت کوتاهی پس از یازده سپتامبر، به کنفرانسی دعوت شده بودم با عنوان هنر و بنیادگرایی در دوسلدورف. در بسط بحث محبوبم در باب نظام اورنمنتیک به ردیابی نمودهایش در تصویرهای سیاسی آن روزها، بهویژه در امریکا، پرداختم. به پرچمهایی که از هر سوراخی بیرون زده بودند تا فرد را در تبعیت از جمع بازنمایی کنند، به ادبیات مسری آن روزها با تأییدهای مقدس، به گفتمان یا با ما یا بر ما، به برخاستنها و کف زدنهای نمایشی هنگام تصویب حملههای نظامی، و خلاصه به آن حجم عظیم از نقشهای تکرارشونده و تحمیلی که حوزهی عمومی را تسخیر کرده بودند. آن روزها بخش بزرگی از پیچیدگی مفاهیم زیر سطح «میل غالب» مخفی میشد. در چنین معرکهای آنانی که تلاش میکردند تا آنچه را که حذف و لاپوشانی میشد بازنمایی کنند به من امکان استقلال فکر و عملمیدادند. بسیاری از آنان نیز «غربی» بودند. البته فلان تئوریسین اسلامگرا یا خیل نئونازیها هم در نقد این هژمونی وراجی میکردند. اما آیا میشد زیر پرچم آنها رفت تا خود را از این هژمونی در امان داشت، میشد آنها را «ما» حساب کرد؟ در برابر چنین معضلی است که آن نقشهی دوقطبی جهان، برایم تحمیلی میشود. زیرا آن بخش از جهان که من به آن متعلقام محو میشود، آن «ما»ی شکننده به حساب نمیآید. ما را هم همیشه با محل تولد و کارت اقامت تعریف نمیکنم.
اگر دریافتمان از جوامع را محدود به«میل غالب» کنیم بهنظرم دیگرنه به آن کشور که ما از آن میآییم امیدی میتوان بست و نه به این قاره که در آن سکونت داریم.
باز هم به درازا کشید اما امیدوارم قانع شده باشی که من چون دلبستهی تجربهی مهاجرتام به آلمان هستم و به شکلگیری هویت خود در تأثیرپذیری از فرهنگ آلمانیاذعان دارم، بازیکن تیم مرکل در نظم جهانی نیستم.
این روزها که تب فوتبال فضا را گرفته، سرگذشت دو برادر ذهن من را مشغول خود کرده: ژروم و کوین پرنس بوآتنگ. اولی بازیکن تیم ملی آلمان است و دومی بازیکن تیم ملی غنا. فرزندان یک خانوادهی مهاجر که در برلین بزرگ شدهاند و عضو تیم ملی جوانان آلمان بودهاند. در مرحلهی گزینش برای تیم ملی آلمان اولی به المپ فوتبالیستها راه یافته و دومی کنار گذاشته شده. او هم به سرزمین اجدادی بازگشته تا عضو تیم ملی غنا شود. چرایی این گزینش (که کمتر به تواناییهای دو برادر مربوط است تا ویژگیهای فردیشان) به دریافت میل غالب آلمانی در بازنمایی معاصر خود، و آن جایگاهی که دراین تصویر حاضر است به مهاجر بدهد، کمک میکند. آن معضل تعلق مهاجر به جوامع اروپایی، که تو از آن صحبت میکنی، اینجا هم نمود مییابد. واژهای که برای چنین گزینشی در زبان آلمانی به کار میرود از برآمدهای جذاب واژهی Musterاست که وصفاش در نامههای پیش آمد: Bemusterung.
راستی فوتبال تماشا میکنی؟
اگر میخواهی این بحث را ترک کنی، حالا ابتکارش با تو!
پرستو، ۳۰ خرداد ۱۳۹۳