سلام بر پرستو!
نامه نوشتن برای تو حس خوشایندی دارد،حس آسودن از امواج حماقتی که در دو سوی مرز موج میزند؛ در ایران فعلی و در اروپای فعلی به گونهای دیگر! در نامههای بعدی قدری خودم را ول میکنم که به اروپاییهای عزیز هم بد و بیراه بگویم. جهت حفظ توازن، این وضعیت فرهنگی غرب را مالشی میدهم که بگویم مشکلات ما تماما محلی نیست. صادقانه بگویم این فرهنگ مسلطی که راهحل نهایی بشر به حساب میآورند به نظرم وهن زندگیست؛ از گذشتهی نزدیکشان هم فروتر رفتهاند. روزبهروز بیشتر متقاعد میشوم که در مشکلاتمان همانقدر مقصرند که خود ما.
ضمنا نامهات آنقدر پرمهر است که شرمندهام میکند اما نمیتوانم گله نکنم که خیلی چشم به انتظارم گذاشتی و اینطوری پیش برود نامهی دهممان را در جشن هشتاد سالگی بنده خواهیم نوشت!
ای جان! چه توصیفی از ناپل! نه، هیچگاه آنجا نبودهام! چه خوب که رفتی. اولویت دادن به زندگی بهترین پاسخ به مرگاندیشان است. و کیف دارد دیدن اینکه این را میدانی.
ممنونام از تصویری که از درون خانهتان در تهران به دست دادی. این فراخوان سالگرد یکی از جذابترین و درستترین کنشهای اجتماعی بود که در این سالها دیده بودم.
میگویی زیر نگاه برادر روانپریش زندگی میکنی؛ بیش از دیگرانی که میتوانند تصویر او را در تلویزیون خاموش کنند. میخواهم از این نکته استفاده کنم و بحث را به سمت دیگری ببرم: واضح است که تو در بازنمایی فضای سیاسی ایران تأثیر داری. تو همواره میگویی که بر حق سادهات به مثابه شخص پافشاری میکنی، اما اساسا فکر میکنم در چنین جایگاهی چیزها شخصی نمیماند. و به نظرم موضعات (که از نظر خودت تنها یک رویکرد است) بهسرعت عمومیت مییابد و اگر بخواهیم بحث را پیش ببریم باید این جنبهی شخصی را از آن کسر کنیم؛ چون مردم ایران به خودیخود هم وجود دارند. این خودخواهی گروه است که فردیت شخص را در جهت خیر و صلاح خودش مصادره میکند، اما نمیشود به این زاویه بیاعتنا ماند. میشود از سکو پایین آمد و نمایندهی کسی نشد، اما به گمانام نمیشود بر آن ایستاد و آن را در نظر نیاورد.
حالا حرفام این است که: تو همیشه از حکومت میگویی، یک طرف معادله آنهایند، طرف دیگر تو ایستادهای و از حق فرد و اقلیت میگویی، اما «ایرانیان» موضوع بحثات نیستند. هنگامی وارد بحثات میشوند که در این معادله نقشی داشته باشند. ایران به مثابه یک ساختار سیاسی در حرفهایت هست اما ایرانیان نه. من این نگاه خصمانه و کینهتوزانه نسبت به مردم را، که خودم بدان آلودهام، در تو نیافتهام، اما ضمنا ندیدهام که مردم به مثابه ملت موضوع صحبتات باشند. این هیچ ایراد اصولی و منطقی ندارد اما این ایراد را برای مخاطب ایرانی دارد که از گفتمان او خارج میشوی. به نظرم اینجا از پدر و مادرت فاصله میگیری که خودشان را از بدنهی مردم میدانستند. نمیتوانم نگویم که با این «بیرونی بودن» نسبت به ایرانیان نمیشود کنار آمد. و اتفاقا به نظرم این بیر ون ماند ن دقیقا خواست برادر روانپریش است و ایدهآل گوریل. شناختن روان این ملت بیمار را لازم داریم، چون بدون شناختاش ناظر بیرونی میمانیم. و باور دارم که باید مجدانه سر باز بزنیم از اینکه ایرانی مقیم خارج محسوب شویم. باید نظام ببیند که با تبعید نمیتواند از دست «ایرانیان»ی که نمیپسندد خلاص شود. و به نظرم مجبوریم که سهم بیماری را در نزدیکانمان و حتا شخص خود بفهمیم، به صورتی ذهنی و درونی و نه عینی و از بیرون. وگر نه مانند جراحی هستیم که ترس از خون دارد. آدم فرهنگی در حال و روز ما باید از این جمله شروع کند: «اوضاع سیاه است، بیهیچ بارقهای از خوشبینی؛ ما فروتر از حد خودمان، فروتر از گذشتهمان ایستادهایم.» و در این جمله «من» همیشه باید درون ما باشد. به نظرم ملتی را که همیشه تحت ستم بوده و هست، و ستم کردن و ستمدیدگی جزو رواناش شده، جور دیگری نمیشود شناخت. نسل ویران ما از این موضع شرافتی که تو در آن ایستادهای محروم است. در قفس زاییده شده، در لجن. کوچکترین تأثیری در چنین فضایی نیازمند شناختن اوست؛ شناختن فضای بیمارگونهاش: هرچند بیمار است اما هنوز آدم است. مریضی است که جایش را کثیف میکند و هیچکس جز نزدیکاناش رغبت نخواهد کرد تیمارش کند.
ترس و دورویی به نظرم کلمات اصلی بحثاند. و به همین خاطر هم هست که این شجاعت تو در عین بیدفاعیات تحسینبرانگیز است. اما این «ملت» با همین آجرهای ترس برای خودش یک شیوهی فکر و احساس کردن ساخته است که عملا یک سپر روانی است و کارایی دارد. وقتی وارد دینامیسم این شیوه میشوی، مرز بین ما و آنها را مبهم میبینی. میبینی، که مثل یک سیر تکاملی معکوس، آدمها پلهپله تبدیل به گوریل شدهاند. و میبینی که این کروموزوم گوریل، در آدمترین دوستانات هم جذب شده.و بعد، ممکن است علاقهمند شوی که این لجن را تباریابی کنی. که به نظرم کردهای. یعنی مثلا ریشهاش را در شیعهگری بجویی، یا حتا در سنت شاعرانه و عارفانه، یا در سطح زبان، یا در روابط خانوادگی سنتی.حرفام این است که اگر یک فرد یا گروه را صرفا از لحاظ ایدئولوژيای که دارد بررسی کنیم، انسانیتاش، دستکم در بحث، از بین میرود. به نظرم ما، به مثابه ایرانی، این شانس را داریم که ایرانیان را از زاویهای ببینیم که غیرایرانیان بدان قادر نیستند: سهم آدم را در گوریل تشخیص بدهیم؛ نه لزوما گوریلهای حکومتی بلکه گوریلهای مردمی! و برایم مهم است که منظورم را از بخش انسانی وجودشان صورتی جهانشمول از انسانیت تلقی نکنی؛ مثل چیزی که مأمور سازمان ملل در قربانیانی، که برای حفاظتشان رفته، تشخیص میدهد. بلکه آن را به مثابهی بخش لاینفک یک فرهنگ تلقی کنی.
این شیعهگری که نشانههایش را در کارهای هنریاتبه نقد میگیری مجموعهی راهکارهای روانی ایرانیان برای مقابله با ظلم هم هست؛ شیوهی درکشان از آزادگی. خلاصه، اگر تو مثلا سرچشمهی این فرهنگ بیمار را در شیعهگری بیابی، آیا نمیشود سرچشمههای استعمار را هم در فرهنگ اروپایی و روشنگری قرار داد؟ برایم عجیب نیست که خیلیها در جهان سوم به مباحثی مثل «حقوق زنان»، «دموکراسی» یا حتا «محیط زیست» کینه دارند چون ریشهی آن را غربی میدانند. بهوضوح میبینی که مثلا حکومت ایران یک زن روستایی را سنگسار میکند به کوری چشم غربیهایی که فکر میکنند غیرانسانی است. یا صدام که خلیج فارس را آلوده میکند تا از تهاجم نظامی انتقام گرفته باشد. غربزدهتر از این نمیشود که کسی با مردم خودش در پاسخ به نحوهی رفتار غرب مانند دولت ایران رفتار کن د؛ اما ضمنا عکس این استد لال هم صادق است. یعنی به همان اندازه نابهجاست که آدم با مردم خودش براساس نحوهی نگاه غرب به آنها رفتار کند یا به همان شیوه بازنماییشان کند. عصبانی میشوم وقتی رسانههای غربی از زندگی «دوگانه» در ایران حرف میزنند. کل حرفشان این است که مردم ایران چیزی که شما میبینید نیستند؛ آدمهای نرمالی هستند عین خود ما که در زیر پوستهی ساختگی حکومتی، زندگی عادی دارند: مانیکور میکنند، میرقصند، مشروب میخورند و غیره. و این نگاه به خود ایرانیها هم سرایت کرده. لابد دیدهای که چهقدر مد شده دوربین بردارند و عکس بگیرند از «ایران واقعی زیر پوست شهر»: یک سری آدم با زیرپیراهن که در فضاهای داخلی بیتوجه به دوربین «زندگیشان را میکنند!» (یا آن نمایشگاه شرمآور شیرین نشاط را از پرترههای مصریها در نظر بگیر. اگر در افتتاحیهاش بودم مثل آن عراقی، کفشام را سمتاش پرتاب میکردم!) این ایرانیهای زیرپوست شهر قرار است به دوربین بیتوجه باشند، اما دوربین و چشم اروپایی در ذهنشان کاشته شده و تحقیرشان میکند و میگوید چهطور رفتار کنند. نگاه کنید! ایرانیان هم طراح مد دارند! دختران ایرانی هم شیک و جذاباند! کسی نمیگوید اینها برای انسان غربی شاخصهی آزادی است؛ چون آزادی اساسا برایش آزادی فردی است؛ چون استقلال را سالهاست داشته و آزادی برایش در صدر است. کشوری که مهمترین مشکلاش استقلال است (و غرب این مشکل را برایش لاینحل نگاه میدارد) وسعاش به آزادی نمیرسد. این به نظرم در کل خاورمیانه به چشم میخورد؛ خاورمیانه بارها به زبان خودش توضیح داده که چه میخواهد، اما غربی فقط زمانی راضی میشود که دیگران همان چیزی را بخواهند که او میخواهد. به همین ترتیب میتوان کارهای کسی مثل احمدینژاد را به چشم کارهایی دید برای جبران حس حقارت در سطحی ملی و فراهم آوردن عزتنفسی دروغین برای ملتی که «ملت» بودناش همیشه زیر سؤال است. این است که به جای یافتن انسان سالم در زیر پوست ایران و در بین اقلیتها، میتوان ادعا کرد که همگان روانپریش و بیمارند و هیچکس «زندگی نمیکند»، اما ضمنا تصور خودشان را از خوشبختی و زندگی و آزادی دارند و در این مورد محقاند. اگر بیمارند، در قیاس با خواستههای خودشان بیمارند نه خواستههای غربی، و اگر به خودشان واگذار شده بود، با «این» جهان در صلح و صفا زندگی نمیکردند بلکه در جهان دیگری زندگی میکردند. اینکه جرأت ندارند با مشکل مواجه شوند و ببینند که هویتشان را کسی به رسمیت نمیشناسد مانع از این نیست که حق این خواست را داشته باشند. به نظرم باید آنها را در چیزی که در آن شکست خوردهاند شناخت.
به نظرم جمهوری اسلامی با اتکاء به همین نکته، ملیگرایی را قورت داده است. مثل یک والد روانپریش و خشن، که در هر حال تنها والدی است که ملت دارد، لحظهای فروگذار نمیکند از اینکه به آنها یادآوری کند که در جهان تنهایند و هیچکس به فکرشان نیست. به آنها میگوید که اگر آزادی و فردیتشان را به حکومت بفروشند، او هم آنها را در برابر این بربریت اروپایی حفاظت میکند. بر «بربریت اروپایی» اصرار دارم. شاید اصطلاح عجیبی به نظر بیاید اما فضای اروپایی در چشم غیرغربی فضایی بیرحم و غیرانسانی جلوه میکند. از من بپرسی میگویم حق دارند. و به نظرم اینها تمایلاتی صرفا حکومتی نیست. از مردم به حکومت نشت میکند و سپس تقویت شده به خودشان برمیگردد. حتا ایرانیهای مقیم غرب هم از کانالهای دیگری باز به همین نتیجهگیریهای جمهوری اسلامی میرسند. فارغ از هر خودبزرگبینی یا خودکمبینی، میتوان گفت که زیست اروپایی برای ایرانی جذاب نیست و راهحلهای غربی را نمیخواهد بپذیرد. دولت ایران نه تمایلاش را دارد و نه تواناش را که این موضوع را توضیح بدهد. اما همانطور که روانپریش به دنبال روانشناسی است که زبان و فرهنگ او را بشناسد، ایرانی هم میخواهد یک ایرانی حرفاش را بفهمد. به همین علت کسی مثل میرحسین را به «صحیحترین» اپوزیسیون خارج ترجیح میدهد. نمیخواهد در مقیاسی جهانی «خوب» بشود، میخواهد همین فرهنگ و زندگی را رستگار کند. توان فرهنگی پس از انقلاب بر این موضوع متمرکز شده و لزوما از بالا هدایت نشده، خواست مردم هم بوده.
اولینبار که به اروپا آمدم گیج شده بودم که این غربی که به من گفته بودند کو؟ ایرانیان در گلچینی که از غرب فراهم آوردهاند واقعا به ذهن غربی علاقهای نداشتهاند؛ تصور خودشان را ساختهاند. و اروپاییها هم عینا به همین ترتیب به ما بیعلاقه بودهاند و ما را مانند نوع ویژهای از جانور مطالعه کردهاند نه یک همنوع. در این چند سال گذشته در فرانسه حتا یک نفر هم ندیدهام که سرسوزنی علاقه نشان داده باشد که بداند زیست ایرانی چهگونه چیزی است. مایلاند بشنوند که معیار چیزها در ایران عینا همان است که آنها فکر میکنند؛ چیزی که فاجعه است و مادون آنهاست؛ و امکان ندارد کیفیتی از زندگی خارج از اروپا وجود داشته باشد که آنها از آن محروم باشند. صرفا زمانی به تو گوش میدهند که بگویی ایرانیان در همهچیز عقبتر از آنهایند اما همگی داریم تلاش میکنیم که دنبال آنها بدویم، هرچند نهایا اروپا یی نفر اول خواهد بود و فاصله برایش محفوظ است. و این در همهچیز انعکاس مییابد از جمله در هنر.
اینجا با اخلاقیات قربانی و اخلاقیات سوژه طرفایم. حکومتهای مستبد جهانسوم حتا با رویکردی فاشیستی باز این مزیت را برای مردمشان دارند که قادرند آنها را در صحنهی جهانی به عنوان سوژه مطرح کنند. اساسا آلمان نازی هم همین کار را میکرد. اما واقعیت این است که اعمال قدرت صرفا به نام مردم نیست، از مردم است و جمهوری اسلامی بخشی از اعتبارش را از حقیقتی میگیرد که وجود دارد. اگر این کارکرد روانیاش را نبینیم، یعنی به عنوان شر مطلق ادراکاش کنیم، نمیشناسیماش و با آسیا درمیافتیم.
در این میانه، تأیید بازنمود ملتی که محتاج بازنمایی متفاوتی است به نظرم پشت کردن به مسئولیتی است که آدم در قبال «مردم»اشدارد؛ مگر اینکه خودش را از این مردم نداند که به سرعت باعث میشود آنها هم خودشان را از او ندانند. و این حیف است «برای مردم»، که سرمایهای را از دست میدهند. آدم تحت ستم سرمایههایش اندکاند. حرفات را نمیپذیرم که کارهایت صرفا «گشودن دریچههای دریافت و تفکر است». کارهایت حکم هم هستند، موضعاند و چون تجسمیاند به سرعت قابل انتقال و بازتولید و مصرف.
اینجاست که به نظرم ربط دادن نقوش مسجد شیخ لطفالله به تاریخ شکنجه یا خط نستعلیق فارسی به دینامیسم نظام توتالیتر و مردسالار به نظرم نقد یک فرهنگ نمیآید بلکه اتصال کوتاه سیاست و تمدن است و محکوم کردن گوریل است به اینکه همواره گوریل بماند و از انسان درون خودش دست بشوید. به نظرم نقد گفتههای یک ملت نیست، بیرون کشیدن زباناش است؛ آن فرم هنری که تو نقد میکنی، زبانی است که آن ملت برای حرف زدن در اختیار دارد.
میدانم که حرفهایم را بد نوشتهام و تند رفتهام صرفا به این امید که تو درست بخوانیشان و در ذهن هوشمند تو بهتر از چیزی بشوند که روی کاغذند. چندین نکتهات را بیپاسخ گذاشتم چون نتوانستم همه را در کنار هم پاسخ بدهم. به نظرم آن اثر هولتزر یا آن هنرمند اسرائیلی را هم میتوان در همین راستا خواند. آیا آنها هم اتصال کوتاه میان سیاست و هنر نیستند؟ به قصد ایجاد یک تکانه.
وقتی در بحث بازنمایی به اینجا میرسیم، شخصا جها ن خاورمیانهای را ترجیح میدهم: در تزئین یک قطعه کاشی درنگ هست، در انحنای خطی از میرعلی هروی میشود نفس کشید، در سایهی مسجد شاه میشود خنک شد. جهانبینی قرار نیست درست، منطقی یا منسجم باشد. قرار است کاری کند که زندگی به زیستناش بیرزد. اگر فضای اروپایی، برای ایرانی فضایی بسازد که نتواند در آن نفس بکشد، چرا باید به ارزشهایش احترام بگذارد؟ چرا باید آن را بخواهد؟ میتوانی بگویی که ایرانی حتا نمیبیند که قربانی است، میشود پاسخ داد که اروپایی نمیبیند که ایرانی نمیخواهد قربانی دیده شود.
اینها را به قصد شنیدن پاسخ تو مینویسم.
آیدین، ۲۹ اسفند ۱۳۹۲