پرستوی عزیز،
مدتی را تحت تأثیر کتابات بودم. باید قدری از آن فاصله میگرفتم تا نظرم را برایت بنویسم. خوانندهی کتابات شرم میکند آن را به مثابه ادبیات بخواند یا در نظر بیاورد. چهقدر باید این قضیه برای خودت سخت بوده باشد. که بخواهی در نوشتن یک بیوگرافی مثلا نگر ان درام ماجرا باشی. بتوانی میانهی درستی میان ادبیات و تاریخ و بیوگرافی شخصی پیدا کنی. خواننده میبیند که با چه دقت و ظرافتی در میان خاطراتات عقب میروی و مثل یک مسئول نسخ تاریخی در کتابخانه با دستکشهای سفیدت گذشته را میکاوی و برگهای شکنندهاش را ورق میزنی.
و اما بعد، در این روزهایی که گذشت، خب ماجرای سیاست هم بود. یعنی هضم کردن اینکه دارد بر ایران چه میرود. ماهیت ماجرا که چیز عجیبی نیست که هضماش دشوار باشد. این عقیده در آدم قد میکشد که این روزهای سیاه کش خواهند آمد و نشانی از رستگاری در افق نیست. همین. و این هم در سی سال گذشته آنقدر تکرار شده که تازگی نداشته باشد. اما اینبار چیزی بیش از این بود. البته حق را به تو میدهم که آدم باید به خودش وفادار بماند و چه کار دارد به هیاهوی جمعی که حتا قدرت خودش را فراموش کرده. میدانم که آدم باید به اخلاقیات خودش تکیه بدهد. منتها اندیشههای آدم را دنیای بیرون میسازد. تئوری قالببندی تجربههای بیرونی است. نمیشود وقتی دنیای بیرون میچرخد ادامهی اندیشههای سابق را به خط مستقیم پیگرفت. این انتخابات و این واکنش مردمی و اطوارهای «عقیدهی عمومی» برایم چیزی بیشتر از یک اشتباه یا سستی بود. صحنهای بود که تماشایش تصورت را از خودت و دیگران تغییر میدهد.
این نامههای تو به صورت عجیبی جنبهی سیاسی ذهنام را هدف میگیرند، جنبهای که د قیقا هم نمیدانستهام که داشتهام!مخاطب حرف را میسازد. با گنجایش و توانی که برای فهم چیزها دارد بیرونشان میکشد و سطحشان را تعیین میکند.من بیشتر خطاب به تو در مقام دوستی آزادیخواه/سیاسی که هستی مینویسم و این برایم عجیب است. اساسا وجودی آنقدرها سیاسی نبودهام، نخواسته بودهام که باشم. و تو هم از قضا بیش از هرچیز در نظر من هنرمندی و هرچند درگیر الزامات سیاست شدهای، خودت را در آغوش آن نینداختهای: دور و برت روییده. و این شبیه به آن ظلمی است که آن دفعه برایت نوشته بودم: این دچار شدن به سیاست به جای اینکه آن را فراخوانده باشی. میدانم که نمیشود این حیطهها را از هم جدا کرد و نمیشود به قول همینگوی «یک گوشهی پاک و پرنور » برای خود گیر آورد، اما سرک کشیدن سیاست به همهجا و ناگزیر بودناش برایم از جنس خشونت انقلاب است. از جنس اجبارهای تاریخی و جغرافیایی که خوب که فکرش را بکنی میبینی برای همگان اینقدرها هم ناگزیر نیست. این همصحبتی با دیو و شطرنج بازی کردن با گوریل را چهطور میشود سیاست نامید و از آن آموخت یا حتا لذت برد و معنای زندگی را از آن استخراج کرد. این حجم عظیم حیوانیت کور را چهطور میشود با فکر رام کرد. این سؤالها در مواجهه با سیاست در معنای ایرانیاش به هراسام میاندازد.
اول بار که نامهات را خواندم فکر کردم تو با «اصول» فکر میکنی و این برایم آشنا بود. سیزده چهارده ساله بودم که به نظرم رسید پدرم را فهمیدهام. با این کلمهی «اصول» میتوانستم به او فکر کنم و آنوقت همهچیز روشن و بامعنی میشد. پدرم اصول مشخصی داشت، آدمی اخلاقی بود. جهان برایش جایی نبود که چیزها با هم برابر باشند و دوغ و دوشاب برایش فرقی نداشته باشد. با دیگران آسانگیر بود و به خودش سخت میگرفت. شوخطبعی خودش را داشت اما شوخطبعی هم بخشی از «اصول» حساب میشد. باید در زمان مناسب و با آدم مناسباش به کار میرفت. من لزوم این اصول را نمیفهمیدم. درستیشان بر من اثبات نشده بود. از بیرون نگاهش میکردم. دنیایم دنیای او نبود. خیلی خوب حساش میکردم اما تجربههایم این دنیا را تأیید نمیکرد. او در دنیایی بار آمده بود که اجازه میداد برای جهان آرزو داشته باشد و برای تحقق آرزوهایش برنامه بریزد. پیروزی و شکست برایش اهمیت نداشت، مهم این بود که آنطور زندگی کرده بود که خواسته بود و هزینهاش را هم پرداخته بود. لذت میبرد از اینکه در دنیا راه میرود و بر آن خط میاندازد و به دیگران نشان میدهد و میتواند توضیح بدهد.
دنیای من اصلا این نبود. دنیایی بود که دیگران رویش خط انداخته بودند، از همان بچگی وارونه شده بود. انقلاب و جنگی را زندگی کردیم که نمیفهمیدیم و نقشی در آن نداشتیم و دلبستگیای هم به آن احساس نمیکردیم. جامعهی اطرافمان میجوشید و نمیفهمیدیم چرا. کتاب میخواندیم که بفهمیم منطق پشت این آشفتگی چیست. تصورش هم محال بود که مثلا زمانی گوشهای از این آشوب را به دست ما بسپارند. روشن بود که دستمان کوتاه است و کوتاه خواهد ماند و جهان را کسانی میگردانند که جای دیگران نشستهاند. و اگر هم روزی چیزی به دست ما بیفتد باید از آن روز ترسید. این تصور ما بود.
چنین تصوری جایی برای اصول باقی نمیگذارد. این را حس میکردم که نسل قبل از ما خودش را با عرف محکم میکرده، حتا بیشتر از مذهب، عرفی که داشت وامیرفت و فرومیریخت. برای والدینام هنوز اسطقس چیزها از هم وانرفته بود. جملههایشان زمان و مکان نداشت. نسل گذشته با «حقیقت» زندگی میکرد و بر واقعیت تأثیر میگذاشت. در مقابل، ما اشتباههایشان را میدیدیم.
نسل من، به عکس، نسل فروپاشیدن است و شاهد فروپاشی بودن. فروپاشیدن ساختارها، سیاه و تار شدن مفاهیم و تصورات. یک جور آبسکورانتیسم (تاریکاندیشی) بر زندگیمان سایه انداخته بود که تصادفی نبود. عمدی بود. تدریس و ترویجاش میکردند. حتا برایش زبانی ساخته شده بود. زبانی که نمیشد با آن حرف معنادار زد اما میشد با آن از زیر هر معنا و مسئولیتی گریخت. آقای رفسنجانی ویرژیل این زبان بود. میتوانست ساعتها حرف بزند بیآنکه چیزی گفته باشد. مبهوت به این ماجرا نگاه میکردم. از میان تمام ساختارها، فروپاشیدن ساختار خانواده بسیار بارز بود. هیچکدام از آشنایانی که دارم نتوانستهاند زندگیای شبیه به والدینشان داشته باشند. دیگر نه دوستیها میپایند و نه ازدواجها و نه واقعیات با تصورات و توقعات میخواند. زندگی اقتصادی و اجتماعی هم جز این نیست. هیچکس جایگاه خودش را در ایران امروز نمیشناسد. جایگاهی نیست که از فرش به عرش نرفته یا از آسمان به زمین نیفتاده باشد. حتا نخستوزیر و رئیسجمهور سابق نمیتوانند از فردایشان مطمئن باشند. چنین فضایی نسلی بدبین و شکاک میسازد که از «اصول» خیری ندیده است. ایستادن روی زمین ثابت را تجربه نکرده که بتواند آرزویش کند.
این تا یکجایی جالب است. جالب است که به پشت صحنهی جامعه سرک بکشی. جالب است که در هر جور هویت و عقیدهای شک کنی. اما این بدبینیای که تا عمق استخوان میرود تبعات دارد. من از یک جایی تصمیم گرفتم ببینم ذهنی که اینطور بار میآید دنیا را چهطور میبیند. به نظرم میآمد این روانشناسی معیوب خیلی چیزها را در موردمان رقم میزند. که ذهنی دارد پا میگیرد که باید نگراناش بود. که آسان نیست شناختناش و زبانی میسازد که قابل ترجمه به بیرون از خود نیست.
یک موقعی بود که به نظرم آمد بهترین کاری که از دستام برمیآید «گفتن» این وضعیت به غیرایرانیان است. انگار با روانکاو حرف بزنی اما از طرف جمع و به نیابت از دیگران! میدیدم که چهطور این وضعیت بغرنج روانی دارد روی هم جمع میشود و به مرور غیرقابلتوضیحتر میشود و اگر شروع نکنیم به توضیح دادناش قرون وسطایمان کش میآید و شبیه بیماری روانی میشویم که آنقدر دیر به دکتر مراجعه کرده که کلاف مشکلاش را دیگر نمیتوان از هم گشود. سختترین وغا لبا مفید ترین کار گفتن ا ز ایران بود به زبان دیگران، منتها از داخل ایران و نه از نگاه بیرونی. هنگامی که میتوانستی یک تئوری برای توضیح این ماجرا بپرورانی باقیاش آسان میشد. مثل بیماری که بتواند مشکلاش را توضیح بدهد. اما تا وقتی دیگران بدون معاینهات برایت نسخه میپیچیدند امیدی نبود.
چیزی که هنگام بحث کردن با تو دروناش دست و پا میزنم این است که میخواهم هنوز و همچنان مشکلات ایران را به چشم مشکلات روانی ببینم. نمیخواهم با اتکاء به «اصول» با آن طرف بشوم چون اساسا به نظرم رفتارهای مردم منطقی نیست؛ یا بهتر بگویم: منطقاش خردمندانه نیست. به نظرم تا وقتی نتوان این جامعهی غریب را فهمید، نمیشود رگ خواباش را یافت. و تجربهی این چند سال گذشته برایم این بوده که در ایران فکر و کار جز از طریق رگ خواب به هم وصل نمیشوند! هیچچیز در این زبان معنای خودش و معنای متداولاش را در جاهای دیگر ندارد. تو شاید این را به چشم «راه باز کردن به ذهن بازجو» ببینی اما برای من مثل همزیستی با برادری روانپریش است که باید زیر یک سقف با او زندگی کنی. این پرهیز از فهمیدن مردم پرهیز از «ایشان» هم هست.
و من در ماههای گذشته نمیتوانستم بفهممشان. نه اینکه موافقشان بودم یا نبودم، منطق حرفهایشان را نمیتوانستم بفهمم یا احساسهایشان را درک کنم. نه شادی جدیدشان را و نه امیدشان را و دلیلاش این بود (این را بعدا فهمیدم) که عمق رنج و افسردگی و تحقیرشدگیشان را حس نمیکنم. از آن فشار دور بودم و همهچیز ناموجه شده بود.
اکنون که مدتی از آن ماجرا گذشته به نظرم میرسد که باز میتوانم به این ذهن عمومی نزدیک بشوم و بیآنکه به آن حق بدهم بفهمماش. فهمیدهام که یکی از موانعی که سر راه فهمیدنشان هست این است که گمان میکنیم میتوانند به بیرون از مرزهای خودشان و زندگیشان بیندیشند. فکر میکنیم میتوانند تصمیم بگیرند که برکنار بمانند و اقلیت باشند. فکر میکنیم گزینهی «رفتن» برایشان گزینه است، فکر میکنیم بیعملی یا اعتصاب برایشان گزینه است. اما باید دید که میخواهند «همانجا» زندگی کنند. نمیخواهند باور کنند که از زندگی طبیعی محروماند. زندگی دومی ندارند. میخواهند در آیندهی نزدیک خوشبخت باشند نه در آیندهی نامعلوم. نمیخواهند در سرنوشت تبعید ما شریک باشند. در نتیجه خود را به دست امید میسپارند و سعی میکنند با نظامی که آنها را میساید کنار بیایند.
من دیگر عصبانی نیستم. الان بهتر میفهمم. میدانم که چیزها از زاویهی دید مردم جور دیگری به نظر میآید. و هنوز فکر میکنم بخش بزرگی از سرنوشت این کشور را این فضای روانی رقم میزند و نمیشود با اصول با آن طرف شد. ایران با سرسختی تمام ترجیح میدهد ملت باشد تا مجموعهای از آدمها و این صرفا توسط دولت تولید نمیشود، از آدمها میجوشد. این هویت عمومی و عزتنفس بیدلیل ملی، که هولناک است، به گمانام جزء لاینفک جمهوری اسلامی است که ملیگرایی را بلعیده و به روی خود نمیآورد. این را در تکتک مردم هم میبینی؛ این ترجیح گروه به فرد، ترجیح عزتنفسی انتزاعی و ناموجود به منافع واقعی ملتی واقعی در جهان واقعی. به نظرم یکی از چیزهایی که در موردش تفاهم کامل نداریم این لزوم فهمیدن مردم است. از من پرسیدهای که نامههایت را چهطور میخوانم؟ با نهایت لذت، و صرفا آنجایی فاصله میگیرم که انسجام اخلاقی بحث را به آنچه در ذهن آدمها موج میزند ترجیح میدهی. برای من این روانشناسی مردم بخش لاینفک سیاست است و علاقهام به فرهنگ بیشتر از این بابت است که سطحی را فراهم میآورد که این ذهن عمومی روی آن ثبت میشود و میتوان از طریقاش این روان را خواند. به گمانم وقتی این مردم به «آنها» نزدیک میشود یا وارد مکالمه میشود تو از فهمیدناش سر باز میزنی، انگار کسی از خاکریز بالا رفته باشد تا به جبههی دشمن برود. تو این را از جنس مماشات و ناراستی میبینی و شاید از زاویهی «سیاست» حق داشته باشی اما من فکر میکنم که مردم به این مرز ضخیم میان ما و آنها باور ندارند و در زندگیشان به این شدت اتفاق نیفتاده، از این دستگاه بیرون نیفتادهاند. کلا به هیچ دولتی آنچنان اعتقاد ندارند و دل نمیبندند اما ضمنا اعتقادی قاطع به پرهیز از آن هم ندارند.
پرسیدهای «سفیدسازی» را چهطور میفهمم؟ شاید مقصودت یک جور آراستن ظاهر است به قصد پنهان کردن کثافتی نهفته در زیر. راستش به واژهی «شفافسازی» بیشتر فکر میکنم. به اینکه چهقدر سخت است دیدن ساختارهای قدرت در جمهوری اسلامی و اینکه چهطور اینها استعداد دارند در بیرنگ کردن این ساختارهای ظلم تا به چشم نیاید. این صاف کردن گورهای جمعی، اجازهی برگزاری عزاداری ندادن، دادگاههای غیرعلنی و سکوت اجباری به قصد نامرئی کردن فرایندهاست. تا صرفا نتیجه را بشنوی اما فرایند را به چشم نبینی. مظلوم حضور ظلم را با گوشت و پوست حس میکند اما سازوکارش را نمیفهمد. کسی که در جمهوری اسلامی به دنیا آمده باشد بخش بزرگی از عمرش را صرف فهمیدن علت دردش میکند.
نوشته بودی که به «تودهی انسانی» اعتمادی نداری و چهطور آدمهای کارهایت بدون چهرهاند. من به این اضافه میکنم که آدمهای آثارت تختاند. درد تکانشان نمیدهد. من با این ماجرا مشکل دارم. هرچند این آدمها منفعل و درهمشکسته باشند اما رابطهای یکبهیک و مستقیم و سرراست با قدرت ندارند. تو این آدمها را به مثابه قربانی در رابطهای مستقیم با خشونتی عریان نشان میدهی اما این آدمها از چیزی حتا ناگوارتر رنج میبرند. از تاریخ ظلم و ردی که بر روانشان انداخته. به نظرم سیسال جمهوری اسلامی نوعی حافظه ساخته است که پیچیدهتر از یک رابطهی مستقیم است. وقتی مردم را در قالب انسانهای درهمشکسته گروهبندی میکنی به نظرم مشکل را ساده میکنی. به نظرم تعبیر «وادادگی»، غلغل کردن و درهم جوشیدن جامعه را توضیح نمیدهد و تحلیلگر را به سرعت «بیرون» توده قرار میدهد، موضعی که به گمانام با آن مشکلی هم نداری. اما به مخاطب ایرانیات این حس دست میدهد که «پرستو فروهر مرا از چشم خودم نمیبیند یا نمیخواهد که ببیند.»
در مورد کاربرد بیمبالات واژهی دموکراسی سرزنشام کرده بودی. این کلمه برایم گل و گشادتر از کلمهی «مردم» برای توست. حق داری، دموکراسی با مردمی بودن یکی نیست، اما ضمنا با احترام به حقوق اقلیت و رأی اکثریت هم یکی نیست. اینکه تئوریسینهای دموکراسی حقوق اقلیت را هم به رسمیت میشناسند و بر آن پافشاری میکنند به این معنا نیست که این قضیه در ذات دموکراسی مندرج است. همانطور که ماهیت وطنپرستی در عشق به آب و خاک است اما میشود با گسترش به مفهوم جهانوطنی تعدیلاش کرد، دموکراسی هم اساساش بر زور اکثریت است هرچند میشود محدودش کرد. اما این خردی که باید دموکراسی را به حقوق اقلیت پابند کند از کجا باید بجوشد؟ دموکراسی نوعی فرهنگ میطلبد و باید با ساختارهای حقوقی و اقتصادی خاصی حمایت شود. در حالت ایدهآلاش، یک پکیج کامل است اما این بسته را لزوما از دل خود تولید نمیکند. دموکراسی اساسا نوعی سازوکار قدر ت است برای بر قراری نوعی تعادل از پایین به بالا؛ نوعی ساختار سیاسی است که با خیلی چیزها جمع میشود.لزوما با فردگرایی و روشنگری و آزادی بیان و مطبوعات نسبت ندارد. با برابری و برادری و آزادی رابطهی ناگسستنی ندارد. در بخشهایی از جهان نازل شده که از شاخصهای دیگری هم برخوردار بودهاند و درنتیجه عادت کردهایم اینها را با هم ببینیم. اینهمه جمهوری در جهان هست، اینهمه رؤسای جمهور «محبوب» داریم، چندتایشان کشورهایی آزادند؟ به نظرم هرکدام از این مشتقات روشنگری را باید جداگانه خواست و پی گرفت. وقتی که بسته به صورت کامل در جامعه تولید نشده باشد این ساختار سیاسی را در خیلی چیزها میتوان ترکیب کرد. به نظرم«دموکراسیخواهی» در ایران لفظ غریبی است، چیزی است شبیه «مشروطهخواهی» در اوایل دوراناش که باید معنا میشد و حراست میشد و همواره امکان داشت چیزی هولناک از دامان آن برخیزد. گمان میکنم کمتر کسی بداند که یک طرفدار دموکراسی د ر ایران دقیقا چه چیزی را میخواهد. البته من هم مثل تو از این جملههایی که در هم گره میخورند و مفاهیمی مغلق میسازند پرهیز دارم و بحث را همینجا جمع میکنم چون میدانم که با کلمههای متفاوتی حرف یکسانی میزنیم.
در مورد اخلاق نوشتهای. راستش در عمل با تو همنظرم. من از سیاست بیاخلاق، حتا اگر نتیجه بدهد، شخصا بیزار م و دلام نمیخواهد آن آدمی باشم که این کار از او برمیآید و ابزار این ممکن شدن میشود. اما دلبستهی اخلاق هم نیستم. به نظرم با وجود تمام آنچه دربارهی فساد و نرمی ایرانیان گفته میشود فرهنگ ایرانی شدیدا اخلاقی ست و این اخلاقگرایی عامل اصلی پا نگرفتن روشنگری در ایران است. به نظرم بیش از اخلاق و راستی و درستی (در معنای فردوسیوارش) این صداقت است که میتواند این ساختار صلب وحشت و ظلم را درهم بشکند و در فرهنگ ما بسیار نایاب است. صداقت به نرمی نزدیکتر است در حالی که اخلاق با بیرحمی همسایه است.
اینجاست که با تو فاصله میگیرم که میگویی تکیه به اخلاق را به گفتوگو با دگراندیشان اهل مماشات ترجیح میدهی. به نظرم لمس کردن درون افراد به عنوان سوژههای تغییر مهمتر از پایبندی به اخلاق جهانشمولی است که بالای سر انسانها پرواز میکند.
اینها را برای این نوشتم که مکالمهمان مکالمه باشد. و با هر آنچه مسکوت گذاشتهام موافق بودهام.
قربانت،
آیدین، ۲۰ آبان ۱۳۹۲