نامه دهم پرستو، اسفند ۱۳۹۳

آیدین عزیز،

مدتی است که این نامه معطل مانده و انگار نمی‌شود شروع‌اش کرد.

در حافظه‌ی این دستگاه یادداشت‌های پراکنده‌ای ضبط شده در پاسخ نامه‌ی آخر تو، که آخر تابستان رسیده بود. دور شده از حالا، که دیگر زمستان هم رو به پایان است. پی‌شان را نمی‌گیرم و تنها به آخرشان می‌پردازم. یادداشت‌ها جایی قطع شده‌اند که نوشتن انگار در حال‌وهوای یک مؤخره افتاده و رشته‌های کلام به پایانی سرازیر شده‌اند. آن هنگام که می‌نوشتم جا خوردم. نمی‌دانستم با ظهور ناغافل این پایان چه کنم. باید به زمان واگذارش می‌کردم تا ببینم چه‌گونه جا می‌افتد. شاید همان موقع هم می‌دانستم که وقتی پایان به سراغ کاری بیاید و پس‌اش بزنی حاصل یا پلاسیده و یا مصنوعی خواهد شد. به دل‌ام خیلی نشست وقتی در گفتگوی آخرمان تو هم از پایان این دوره‌ی نامه‌نگاری گفتی.    

زمانی برای آغاز کردن و زمانی برای پایان دادن. یک‌جا در انجیل این زمان‌های متفاوت پشت هم ردیف شده‌اند که بسیار زیباست؛ زمانی برای جمع کردن سنگ‌ها و زمانی برای دور ریختن سنگ‌ها، زمانی برای در خاک نشاندن و زمانی برای از خاک درآوردن و … طولانی‌ است و من نه یک‌یک آن تقابل‌های عجیب و نه ترتیب‌شان را به یاد دارم. سال‌ها پیش که زوجی از دوستان قدیمی‌ام در کلیسا ازدواج می‌کردند، کشیش مراسم این تکه را خواند که از همان هنگام با من مانده است تا حالا که دیگر عمری از آن زمان گذشته. 

چه‌قدر آن بخش‌های نامه‌ات که در وصف روزهای آن جنبش، که من از نزدیک لمس نکردم، نوشته‌ بودی درخشان و جذاب است و چه‌قدر تلخ. برایم تکان‌دهنده بود. چه خوب شد که این نامه‌ها ادامه یافت تا تو با چنین اشباعی از آن تجربه بگویی. روایت‌ات با من خواهد ماند. هیچ پاسخی هم بر آن روا نیست، اگرچه با زاویه‌ی نگاه من متفاوت باشد. برخی متن‌ها را می‌توان جدای از زاویه‌ی دیدشان دوست داشت و قدر دانست. در وصف آن دوران سبز مدتی پیش متنی خواندم از آرش جودکی که بخش‌هایی از آن برایم بسیار جذاب بود و از همان جنس تسلی‌بخشی فلسفه، که برای شریک کردن تو نقل‌قول کوتاهی از آن را می‌آورم: آن‌که آزادانه خاموشی می‌گزیند، توانایی سخن گفتن‌اش را به رخ می‌کشد. سکوت نخستین نمود جنبش سبز هم نمایش نها یت توان سخنگویی بود که متضادش را با خود و در خود می‌برد، بی‌احساس کاستی در توانایی‌اش. 

و در این نامه‌ی آخرت هم سرزنش نسل پیش و انقلاب ۵۷ از درزهای متن بیرون می‌زند و مرا بی‌اختیار به واکنشی می‌کشاند، که انگار می‌خواهد دریچه‌ی دید دیگری هم بگشاید. اما گاهی این دریچه‌ها مانند قابی می‌شوند که تصویر آدم در آن گیر می‌افتد. انگار می‌دانی که مخاطب تو را به آن دریچه خواهد دوخت و برای خودت هم تحمیلی و تنگ خواهد شد. جدای پرهیز از این موقعیت سوءتفاهم، که ما با هم جابه‌جا تجربه‌ کرده‌ایم، به نظرم پرداختن به معضل پیچیده‌ی انقلاب ۵۷ در این نامه بی‌جا می‌آید. اگرچه حالا و با تجربه‌ی این نامه‌نگاری حتی بیشتر به ضرورت پرداختن به آن پی برده‌ام. به نظرم بازخوانی انقلاب بار مسئولیتی‌ست که باید با صداقت و شفافیت به انجام رساند. و انگار هرچه جلوتر هم می‌رویم بیشتر در این‌باره لاپوشانی می‌شود به‌جای روشنگری، نفی ‌می‌شود به‌جای نقد، که آن‌هم اغلب رو به دیگری دارد تا به خویش.

راست‌اش می‌خواستم این چند خط را پاک کنم، از بس شبیه حرف‌های دم آخر بزرگترها شده است.اما اگر چیزی در مسیر این نامه‌نگاری‌ بدیهی شده باشد، همین اختلاف نسل ماست و امتداد لکنت در بازگویی از تجربه‌ها و برداشت‌های نسلی ما. و این تأکید به معنای نادیده گرفتن بسیاری اختلاف دیدها و سازوکارهای فکری، که توضیح‌شان در تفاوت نسل نمی‌‌گنجد، نیست، که سر دراز دارد و در جابه‌جای نامه‌ها هم آشکار یا سربسته بروز کرده‌اند.    

نمی‌دانم این نامه‌نگاری ما تجربه‌ی موفقی بوده است یا نه. یا از چه منظری می‌توان آن را محک زد تا سنگینی‌اش را بتوان با پرباری تاخت زد. جمع‌بندی آخر کار هم راستش برایم کسالت‌آور است؛ جان‌داری بحث را زیر میل به تفاهم خفه می‌کند. اما اگر این نامه‌ها با کنجکاوی و شور و نوعی یقین زیرپوستی از امکان دستیابی به آن تفاهم موعود و یافتن «زبان مشترک» در این زمانه‌ی ما شروع شد، به مرور انگار با دریافت عدم این امکان هم اشباع شد، یا دست‌کم با وادادن در برابر دشواری و پیچیدگی آن. انگار هرچه تلاش‌مان بیشتر شد، نه تنها به امکان که به ناممکنی هم وسعت و عمق بخشیدیم. سر‌خوردگی هم داشت، شاید بیشتر از آنچه ابراز شد. و حالا مثل این است که لایه‌ی ضخیمی از سکوت روی گفتگو افتاده باشد، پرهیزی از جدل، یا دور شدن برای آرام گرفتن در فضای ذهنی خویش: زمانی برای تأمل.

و این دریافت از جنس همان موقعیتی‌ است که تو در پایان نامه‌ات به آن اشاره کرده‌ای که تا وقتی وضعیت ایران این است که هست، این مکالمه هرجای جهان که باشیم باز دوخته به وضعیت باقی می‌ماند و این دیگ در سرتاسر جهان برایمان می‌جوشد. اما این جوشیدن، به مصداق همین تجربه‌ی ما، در تک‌تک ما تکثر مفهومی و حسی نیز می‌یابد. پس می‌توان همچنان به گفتگو فکر کرد. و می‌توان این نامه‌نگاری‌ را با همین پایان ناتمام‌‌اش به روی دیگران هم گشود. شاید اگر دیگران این متن‌ها را بخوانند، و در این رهگذر تأویل‌های خود را به آن بیفزایند، گستره‌ای از ادراک گشوده شود که آن عدم امکان را، بیش از آنچه در توان ما بود، مهار کند. مثل آن بطری‌هایی که گزارش یک دوره را لوله می‌کنی و درون‌شان جا می‌دهی، به این امید که شاید کسی آن را بیابد و با محتوای آن کاری کند که تو نکردی یا نتوانستی بکنی.

نمی‌توانم نامه را تمام کنم بی‌آنکه صمیمانه بگویم این نامه‌نگاری، که مصداق همزمانی نزدیکی و دوری بوده، و سرشار از چالش جذاب دریافتن و نوشتن، و دلسردی و جاخوردگی از نفهمیدن و فهمیده نشدن، برایم تجربه‌ی غلیظی ساخته است که با من خواهد ماند. 

روال معمول را که بگیری این‌جا دیگر پایان نامه است. اگرچه خشک از آب درآمده و طنز و لودگی‌ کم دارد، که باشد برای «شاید وقتی دیگر».

۱۰ اسفند ۱۳۹۳