نامه دوم پرستو، تیر۱۳۹۲

آیدین عزیز،

 نامه‌ات را خواندم و کم‌کم داشتم دنبال سرنخ‌ پاسخ می‌گشتم که توفان انتخابات به پا شد و من را هم مثل بسیاری در خود فرو برد. آن‌قدر به این انتخابات فکر کرده‌ام، درباره‌اش خوانده‌ام و شنیده‌ام که از کار و زندگی افتاده‌ام. تلخی ماجرا در کلنجار با احساس غریبگی و بی‌صدایی است که این التهاب همه‌گیر برایم به همراه داشته. از آن هم خواهم نوشت اما نه در این آغاز.

حالا که به تفصیل از خاطره‌ی نامه‌هایمان می‌نویسیم دل‌ام می‌خواهد از نامه‌های زندان برایت بگویم. نامه‌های پدرم از زندان نخستین نامه‌های من بوده‌اند. اولین‌شان تاریخ تولد چهارسالگی‌ام را دارد. برای من و برادرم به مناسبت‌های خاص می‌نوشت؛ زادروز، آغاز سال تحصیلی یا نوروز. با مادرم اما هفته‌ای چند نامه ردوبدل می‌کردند. نامه‌های مادرم را تنها بعد از مرگ آن‌ دو دیدم. در کشویی محفوظ مانده بودند. نامه‌های پدرم را از همان سال‌های زندان می‌شناختم، که مادرم شب‌ها می‌خواندشان. آخر نامه‌ها با این جمله تمام می‌شد: پرستو و آرش را جای من ببوس. گاهی هم از آن سفارش‌هایی می‌کرد، که پدرهای دور از خانه می‌کنند. نامه‌هایش هم حضوراو بودند و هم جای خالی‌اش. آن سال‌ها از نامه‌های پدرم احساس تشخص می‌کردم. بعدها دل‌ام برایش می‌گرفت. او را در حال نوشتن مجسم می‌کردم و جدیت و تنهایی‌اش در آن سلول‌هایی که خانه‌اش شده بودند دل‌ام را ریش می‌کرد. نامه‌های زندان هم مثل زندانی پدیده‌ی پیچیده‌ای هستند؛ وجه شخصی و عمومی‌شان آن‌چنان در هم تنیده که اگر رشته‌ها را از هم جدا کنی الکن می‌شوند. چندتایی از این نامه‌ها از غارت امنیتی‌های دو رژیم در امان مانده‌اند، که یادگارهایی عزیزند. این غارت‌زدگی زندگی هم از روایت‌های «ما» و «آن‌ها»ست.

تعبیر «ما» و «آن‌ها» برایم خیلی ملموس است. وقتی به ایران فکر می‌کنم، مرز بین ما و آن‌ها را می‌توانم به سادگی ترسیم کنم. سال‌های سال آن‌ها زندان داشتند و ما وقت ملاقات، آن‌ها حضورشان تهدید بود و ما گاهی دفاع و گاهی واهمه. حالا که دقیق‌تر فکر می‌کنم احساسی از انزجار هم بود که پشت ظاهر خودداری مخفی می‌شد. تا سرانجام شبی که آن‌ها چاقو داشتند و ما درد.

تجربه‌ی من با آن‌ها در حاشیه‌ی تقابل پدر و مادرم با آن‌ها شکل گرفته؛ تقابلی که ابعاد ذهنی و واقعی‌اش زندگی ما را می‌ساخت. وقتی در خانواده‌ای سیاسی بزرگ می‌شوی با این مرز میان ما و آن‌ها رشد می‌کنی. این مرز را درونی می‌کنی، بو می‌کشی حتی آن‌جایی که محو و سیال شده. گاهی هم ناخواسته اسیرش می‌شوی. برای من ترک ایران رها شدن از این مرزبندی هم بود؛ مرزی که دور خانه و نام پدر و مادرم کشیده شده بود و من درون آن سکنی داشتم. پدر و مادرم من را پردادند که بروم، دل‌شان می‌خواست  زندگی خارج از آن مرزبندی‌ها را تجربه کنم، اگرچه رفتن با چشم‌انداز بازگشت همراه بود. اینجا که آمدم از عینیت بی‌واسطه‌ی آن مرزها هم دور شدم. باید مرزها را در پس‌زمینه‌ای متفاوت بازمی‌یافتم: شناسایی آنها که روزگاری فاشیست بوده‌اند در میان پیرمرد و پیرزن‌های آراسته‌، ردیابی خصومت پنهان در حرف‌های مؤدب کارکنان اداره‌خارجی‌ها. اما آن مرزها با «آن‌ها»، با جغرافیا و تاریخ ایرانی‌شان، کم‌کم معجونی شد از خودآگاهی هویتی و خاطره. با مرگ پدر و مادرم اما من آن خانه و تاریخ‌ و مرزهایش با «آن‌ها» را به ارث بردم.  

راستی فرصت کردی کتاب‌ام را بخوانی؟ در روایت فضای دوره‌ی دانشجویی‌ در دانشکده‌ی هنرهای زیبا این تعبیر «ما» و «آن‌ها» را به کار برده‌ام: ما و آن‌ها سر یک کلاس و پشت میزهای یک غذاخوری می‌نشستیم، اسم‌هایمان در فهرست‌ها پشت‌سرهم نوشته بود، اما در آنسال‌های دهه شصت مرز میان‌مان خیلی روشن بود. اگرچه که آن‌ها تعلق‌شان به یکدیگر را به رخ می‌کشیدند و ما مخفی‌اش می‌کردیم. برایم جالب بود که تو هم به این مرزبندی اشاره کردی. می‌نویسی، که در تجربه‌ی نسل تو مرز میان ما و آن‌ها سیال شده بود و جمهوری اسلامی به درون مفهوم «ما» نشت کرده بود. به نظرم این باب خوبی است برای دریافت چرایی جذابیت «اصلاح‌طلبان» در پهنه‌ی سیاست ایران. با ظهور آنهاست که نهاد قدرت سعی در بازتعریف رابطه‌اش با مردم می‌کند و شکاف پدید آمده میان ما و آن‌ها به عرصه‌ی کنش و واکنش بدل می‌شود. از پرداختن به این پدیده می‌گذرم. اما این‌که می‌نویسی نسل تو قصد توضیح طرفین شکاف را به یکدیگر داشت در درک دفاع شورانگیز این نسل از روی کار آمدن اصلاح‌طلبان جذاب می‌شود.

من اما از تجربه‌ی دیگری می‌آیم. یک سوی مغاکی ایستاده‌ام، که هزاران نفر از «ما» در آن گیر افتادند، زجر کشیدند و دفن شدند. درست است که بسیاری از آن اعدامی‌ها و زندانی‌ها هیچ سنخیت عقیدتی با من نداشته‌اند، اما از آن لحظه که گرفتار شدند و در چنگال «آن‌ها» تمامی حقوق انسانی‌شان سلب شد برایم «ما» بوده‌اند. معیارم حذفحق دگراندیشیاز سوی قدرت حاکم است، قطع شریان دگراندیش از زندگی، و نابود کردن توانایی اعتراض در جامعه. رد این حذف بر جوانی من افتاده و آنمغاک را به تجربه‌ی زیست‌شده‌ای بدل کرده، که برایم «واقعی» است. 

اگر رسالت نسل تو در توضیح دو سوی این مغاک به یکدیگر باشد پس آن هنگام از پس این مهم برمی‌آید که دو طرف به مصالحه‌ای برسند، به قرائتی همگون از گذشته. اما این نسل، و نکته اینجاست، برای رسیدن به مصالحه از دو طرف چه توقعی دارد؟ چه فرآیندی را پیشنهاد می‌کند؟ چه بستری می‌گشاید؟ شفاف‌سازی و گفتگوی عادلانه یا مسکوت گذاشتن و مطرح نکردن خواسته‌هایی که غیرعاجل خوانده می‌شوند یا به قولی فراموشی؟ «آن‌ها» ابزارهای تعزیرشان را در پستو فراموش کنند و «ما» نقص‌عضومان را؟

جمهوری اسلامی را اگر پدرخوانده فرض بگیریم در باج‌گیری از ما این‌چنین باد کرده است. گوشت تن «ما» را خورده که این‌چنین فربه شده. حالا که نسل تو از او می‌خواهد اصلاح شود و «پدرسالاری‌»اش را تعدیل کند، تاریخ «ما» آیا محلی از اعراب خواهد بود، «واقعی» خواهد ماند؟

یکی از نکته‌هایی که باعث احترام عمیق من به روشنفکری آلمانی نیم‌قرن گذشته است این وسواس اخلاقی‌‌شان در قضاوت خویش است. نسلی که در شکل‌گیری فاجعه و جنایت نقش نداشته به یقین گناهکار آن نیست اما مسئول چگونگی خوانش آن هست و مسئول یافتن فرآیندی انسانی و اخلاقی برای سپردن آن به تاریخ.

باور کن قصد من زل زدن به این مغاک نیست، هویت‌جویی در عزاداری برای آن نیست. من در جستجوی راهی انسانی-اخلاقی برای گذار از آن هستم. اما برای این گذار حاضر به تن دادن به لاپوشانی زیر نام «مصلحت» و توهم به جای حقیقت هم نیستم. 

این را که من، آن‌گونه که تو نوشتی، بدهکار مردم نیستم یا هستم نمی‌دانم. اما خود را بدهکار آن مرزها، آن تکه‌تکه مرزهای اعتقادی و رفتاری میان «ما» و «آن‌ها» می‌دانم. دریافت این مرزها به من توانایی داده است، و باور به حق، و درک سرخوشی عمیقی که در آزادگی هست. درون این مرزها زیبایی امید به آینده را دریافته‌ام و انسان شده‌ام. سال‌ها هم شاهد پاسداری وسواس‌گونه و پرهزینه‌اش بوده‌ام. و حالا ایستادگی بر سر این مرزها تنها وظیفه‌ی فرزندی من در برابر پدر و مادرم نیست، وظیفه‌ی انسانی و اخلاقی من در برابر حریم شکسته‌ی دگراندیشی و آزادگی در ایران هم هست. و در این وظیفه دیگر نباید، به تعبیر تو از سرگذشت من، «منحصر‌به‌فرد» بمانم. شاید تنها بتوان گفت که تجربه‌ی منحصربه‌فرد من امکان مماشات‌های لزج را از من گرفته است.

روزی که جسدهای پدر و مادرم را از پزشک قانونی تهران گرفتم، تنها من را به درون آن اداره راه دادند. هم‌حزبی‌های پدر و مادرم اجازه‌ی ورود نیافتند و با نگاه‌هایی نگران و تلخ من را بدرقه کردند. از آن روز دالان‌هایی را به یاد دارم، که وقتی از این دفتر به آن دفتر می‌فرستادندم، ازشان گذشتم، صندلی‌هایی که پشت درها رویشان نشستم. تا سرانجام که دو برگه به دستم دادند و گفتند امضا کنم. گزارش‌‌های پزشک قانونی بودند، که تعداد و محل و اندازه‌های زخم‌های پدر و مادرم را فهرست کرده بودند. بی‌هیچ تصمیم از‌پیش‌داشته‌ای و تنها در پی یک حس ساده‌ی انسانی گفتم که می‌خواهم ببینم‌شان. می‌خواستم خداحافظی کنم. گفتند ممکن نیست، گفتند اجازه‌ی کتبی لازم است، گفتند وقت اداری رو به پایان است و مزخرفاتی از این دست. من بی‌اختیار سمج شدم و آن‌قدر پافشاری کردم تا من را به حیاط‌خلوتی بردند که آمبولانسی با درهای باز در آن پارک شده بود، آماده برای بردن مرده‌هایم به گورستان. زن درشت‌هیکلی با چادر سیاه و دست‌کش‌های پلاستیکی کنار دو برانکارد ایستاده بود. با حرکت‌های زمختی شروع به پس زدن پارچه‌ها و پتوهای مندرسی کرد که پدر و مادرم را درون‌شان پیچیده بودند. من می‌خواستم آن چهره‌ها و موهای یخ‌زده و منقبض را نوازش کنم و آن دست‌های پلاستیکی دست‌هایم را پس می‌زد. می‌خواستم لایه‌ها را پس بزنم تا به زخم‌های آغوش‌شان برسم و آن دست‌های پلاستیکی حرکت‌هایم را می‌برید.من می‌خواستم ببینم و آن دست‌ها به نمایندگی از همگی «آن‌ها» می‌خواست مخفی کند. آن‌چه را سرانجام دیدم نمی‌توانم با واژه‌ها بیان کنم، نمی‌توانم به تصویر بکشم. هرگاه به آن‌چه دیدم فکر می‌کنم بی‌کلام می‌شوم. نگاه‌ام مثل همان روز، که به آن زخم‌ها خیره ماند، به آن زخم‌ها خیره می‌ماند. بعدها دیگران پرسیدند، یا خودم از خودم پرسیدم، که چرا آن‌قدر اصرار کردم و چرا دیدم. و هربار می‌دانستم که باید اصرار می‌کردم و باید می‌دیدم؛ بدهکار پدر و مادرم بودم. من که سال‌ها شاهد جلای حضورشان بودم، شاهد زندگی‌ و عشق‌شان به زندگی، بدهکارشان بودم که تصویر مرگ‌شان را نیز ببینم. شاهد عینی حقِ ندیدن ندارد. و شاید تنها این موقعیت را بتوان منحصربه‌فرد برای من دانست. 

شاهد عینی اما هنگامی چنین نامیده می‌شود که روایت‌اش را بازگو کند. خطاب او رو به دیگران است. نکته برایم اینجاست که در واکنش به چنین روایتی‌ست که مرز میان «ما» و «آن‌ها» امکان بازتعریف می‌یابد.زیرا اینجا انسان در برابر یک مسئولیت اخلاقی و اجتماعی قرار می‌گیرد.آن تنیدگی که تو به آن اشاره داری، که میان بافت قدرت و جامعه در طول زمان ایجاده شده، اینجا در معرض محک قرار می‌گیرد و بازخوانی موقعیت خویش ضروری می‌شود؛ امر«واقعی» الزام انتخاب و تصمیم می‌آورد.

نمی‌دانم آن روزی که با هم قرار نامه‌نگاری گذاشتیم می‌دانستی که ناچار به خواندن این‌گونه متن‌های زخمی خواهی شد یا نه. اما این مسیر گفتگو که گشوده‌ایم از چنین  لبه‌هایی هم می‌گذرد و چاره‌ای هم جز همراه رفتن  نمی‌دانم.

نکته‌ی دیگری که در نوشته‌ات برایم غریبه بود، این یکی شدن انقلاب و جمهوری اسلامی بود. در گفتگو با دوست دیگری از نسل تو هم به این این‌همانی برخورده بودم. پافشار بود که جمهوری اسلامی تنها  فرآیند ممکن ا نقلاب بوده است. آن موقع جا خوردم و هنوز هم این تعبیر برایم واقعی نمی‌شود. از منظر تقویم، جمهوری اسلامی پی‌آمد انقلاب هست اما به برداشت من تحقق آن نیست، بلکه درهم‌شکستن و سرکوب آن است. فکر می‌کنم برای بسیاری همین‌طور باشد. شاید این مدعا در مورد نسل من و  پیش از آن بیشتر صدق کند که شاهدان عینی یا کنشگران انقلاب بوده‌اند، و امیدها و یقین‌های آن دوران را زندگی کرده‌اند. اما به نظرم در جنبش سبز هم تمام ارجاع‌هایی که به انقلاب می‌شد نشانگر این بود که در شعور جمعی انقلاب هنوز قوه‌هایی دارد که به تحقق نرسیده‌اند، هنوز سرچشمه‌ی انگیزه‌ها و امیدهایی هست که می‌توان از غاصبان آن پس‌شان گرفت. برای من انقلاب بسیاری از چیزهایی بود که در جمهوری اسلامی نه تنها تحقق نیافتند که، معوج و تحریف‌شده، به لاشه‌ی خود بدل شدند، که «آن‌ها» سر دست می‌بردندش. آن پدر بی‌سروپا، که برای تو تداعی انقلاب است، برای من پدرخوانده‌ای‌ست به نام جمهوری اسلامی که سال‌هاست می‌خواهم از شر قیمومیت‌اش خلاص شوم. آن بازجوی قلدر که قصدش شکستن مقاومت و کرامت ماست هیچ‌وقت برادر من نبود.

به درازا کشید، اما چند خطی هم در باب این انتخابات «کلید»ی می‌نویسم تا شاید  بعد پی‌اش را بگیریم. برایم غریب بود که روی صفحه‌های فیس‌بوک آن بیت که پدرم زمزمه می‌کرد، و در نامه‌ی قبلی روایت‌اش کردم، مثل پژواکی پخش می‌شد تا این بار توجیه رأی به حسن روحانی باشد!

«خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بود | بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر» انگار جماعت پاکباختگی را با خود‌باختگی اشتباه گرفته بودند. در این فوران‌های بنفش، موجی از خودفریبی و ساده‌انگاری می‌دیدم که برایم احساس فاصله‌ی تلخی با بسیاری از دوستان و آشنایان به همراه داشت.

یک نشریه‌ی آلمانی‌زبان خواست تا مشاهده‌ها و برداشت‌هایم را برایشان بنویسم. یکی از نکته‌هایی که در آن مقاله به آن اشاره کردم مربوط به رفتاری است که در برخوردهای فردی با گماشتگان قدرت در جامعه‌ی ما رایج است، و نزدیک است به توصیف تو از برخورد هم‌نسلان‌ات با آن پدر بی‌سر‌و‌پا؛ رفتار فرزند ناراضی در رام کردن قیم قلدر، آنجا که سعی می‌کند سرپیچی‌اش را از چارچوب‌های مجاز در نظر طرف مقابل کوچک و سهل جلوه دهد، تا زورگویی‌های او را مهار کند. در این‌گونه رفتار سعی می‌شود که خشونت قیم با رندی و مماشات رام شود، اما قیمومیت او نفی نمی‌شود؛ ساختار غیرعادلانه‌، آگاهانه‌، مسکوت گذاشته می‌شود. گفتمان این موج بنفش برایم تا حد زیادی با این توصیف خوانایی داشت و عقب‌نشینی آشکاری از جنبش سبز بود که در پافشاری بر حق شهروندی و بازپس‌گیری حق «رأی» از ساختار قیم‌وار حکومتی شکل گرفت. شاید این قیم‌پذیری با آن جستجوی پدر، که تو از کاظم‌زاده نقل‌قول کردی، بی‌ربط نباشد.

خلاصه این موج بنفش باز من را به آخر نامه‌ی پیش پرتاب کرد: تا وقتی روابط قدرت این‌چنین به ضرر ماست چگونه جایگاه خود را تعریف می‌کنیم و چه حوزه‌ی عملی برای خود می‌سازیم؟ و حالا در ادامه می‌توان پرسید: چگونه خود را از بی‌عملی می‌رهانیم وقتی آنانی که همراهان فرض‌شان می‌کنیم، گفته و ناگفته، از ما توقع سکوت دارند تا مبادا این حباب بنفش بترکد؟

با اشتیاق در انتظار نامه‌ات،

پرستو، ۳ تیر ۱۳۹۲