نامه سوم پرستو، مرداد ۱۳۹۲

آیدین عزیزم سلام!

آغاز نامه در قطار سریع‌السیر در مسیر جنوب به شمال. کار کردن در قطار هم برای من از آن عادت‌هایی‌ست که مرا با زندگی‌ام انس می‌دهد؛ موقعیت ترانزیت را برایم قابل‌زیست می‌کند. و به کارهای طول راه حالا پرداختن به نامه‌ی تو هم اضافه شده است.

گاهی هم راه مانند پرانتزی می‌شود میان بافت‌های به‌هم‌تنیده‌ی سرگذشت. دریچه‌ای که می‌توان در خیال به آرامی از آن بیرون رفت و به زندگی بدیلی فکر کرد، شبیه آن زندگی‌ها در خانه‌هایی که به سرعت از قاب پنجره می‌گذرند. حالا اما از سبکبالی این خیالبافی‌ها بسیار دورم، از بس از بحث‌های این سفر چندروزه سنگین شده‌ام. بحث‌هایی با لبه‌های تیز با کوراتور آلمانی یک موزه‌ی محافظه‌کار در چگونگی نامیدن هویت (خاورمیانه‌ای) خویش درعنوان یک نمایشگاه، طوری که کلیشه‌ها را بازتولید نکند. و بحث‌های داغ با دوستان ایرانی در حاشیه‌ی کنفرانس بنیاد پژوهش‌های زنان درباره‌ی کلاف سردرگم اپوزیسیون و جایگاه «ما» در پیچیدگی شرایط موجود. انگار کلنجار برای «تبیین موقعیت خویش» دست‌بردارنیست!

روزها گذشت و من حاشیه‌نویسی کردم تا سرنخ نامه را پیدا کنم. حذف شدند و از آن‌ها هم همین سه نقطه ماند! راستش جواب‌ام نمی‌آمد، اگرچه خواندن نامه‌ات بسیار جذاب بود. بارها مرورش کردم و به نامه‌های پیش هم سرکی کشیدم تا «موقعیت خودم» را درانبوه متن تو دریابم. مثل تماشاچی نمایشگاهی شده‌ام که تابلوهای جورواجور آن، کیپ هم، از بالا تا پایین دیوارها را پوشانده‌اند. مخاطب یا جذب این کلیت می‌شود یا مشغله‌اش می‌شود دریافت و نقد دیتل‌ها.

سیال پرکشش می‌نویسی، اشباع از معادله‌های گوناگون. خود را که به متن می‌سپارم من را همراه شتاب خود می‌برد. اما در این مسیر این‌جا و آن‌جا از متن فاصله می‌گیرم. انگار همراه جمله‌ها می‌دوم تا جایی که جلوی یک برداشت کپ می‌کنم، ذهنم به مانع می‌خورد. در چاله می‌افتد. دل‌ام می‌خواهد جمله را جور دیگری بنویسم تا معنا متفاوت شود. این خویشاوندی و غریبگی همزمان، که برایم تازگی دارد، گاه برایم جذاب می‌شود و مسیر نویی باز می‌کند، اما گاهی هم برایم از جنس سوءتفاهم است. برایم جالب است بدانم تو چه‌گونه نامه‌های من را می‌خوانی؟

از فرشته و آن سرود مارش‌مانند نوشته بودی. آن مصرع «هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید» با همان ضرب‌آهنگ تحمیلی و آشنا در ذهن من جاگیر شده و گاهی در گوشم می‌پیچد‌ ‌و مدتی طول می‌کشد تا از شرش خلاص شوم. در زبان آلمانی به این‌گونه ملودی‌های سمج می‌گویند: کرم گوش. حالا این کرم هم یادآور تبلیغات نظام شده! خروارها از این محصولات به خوردمان داده‌اند که مثل ویروس در حافظه‌مان رسوب کرده‌اند و گاهی فعال می‌شوند و در طنز تلخی بیرون می‌ریزند.

این‌گونه استفاده‌های ابزاری از فرهنگ و کلاژ کردن تکه‌پاره‌های پیکره‌ای که انگار به غنیمت برده‌اند تا اجزای گرانقدرآن را غریبه‌سازی کنند، ویژگی جمهوری اسلامی بوده و هست. گاهی به نظرم می‌آید که حنای‌شان از رنگ افتاده. اما بعد یکه می‌خورم که کارخانه‌ی بنجل‌سازی‌شان با تردستی مشغول تولید فرآورده‌های جدید است، کلید و اعتدال و مردم‌سالاری دینی و غیره می‌سازد و فضای عمومی را چنان انباشته می‌کند که انگار هیچ جمله‌ای خالی از این عبارت‌ها نمی‌ماند. «تقدس صندوق رأی»، حتی اگر رأی از تمامی معیارهای واقعی یک انتخاب تهی شده باشد، شاید از آخرین محصولات این کارخانه باشد.

اشاره‌ای که به حضور همه جانبه‌ی بازجو داشتی و تنیدگی حضور حکومت با شیوه‌های امنیتی به نظرم خیلی به‌جاست. در این رابطه واژه‌هایی هم که دستگاه امنیتی برای نام‌گذاری عملیات خود به کار می‌برد نمایانگر تحریف‌ موقعیت‌ها و بیگانه‌سازی زبان است. در آن دوره که پرونده‌ی قتل پدرومادرم را می‌خواندم به نمونه‌های هولناکی از این دست برخوردم. برایم بنویس «سفیدسازی» را چه‌گونه می‌فهمی؟

از این دیوها و فرشته‌ها، که خلاصی ازشان نداریم، سال‌ها پیش یک سری طراحی دیجیتال کرده بودم. خوشحال‌ام که در حال خواندن کتابم هستی. به این بخش خواهی رسید: «چند روز پس از ورودم به تهران (بهار ۱۳۷۵)، وقتی طراحی‌هایم را روی میز بزرگ ناهارخوری در قاب‌های چوبی می‌گذاشتم، پدرومادرم با کنجکاوی به آن مجموعه نگاه می‌کردند، که من نام غریبی به آن‌ها داده بودم: داده‌پردازی‌های فرازمینی. در هریک از آن تصویرها یک فرشته یا یک دیو دیده می‌شد در هیبت انسانی بالدار و بی‌چهره، که تنها تفاوت‌شان با یکدیگر در رنگ سیاه یا سفید پیکرشان بود. دیوها و فرشته‌ها بر پس‌زمینه‌های مشابهی از نقش‌و‌نگارهای رنگین و سنتی نشسته یا خوابیده بودند. برای پدرومادرم تعریف کردم که به هنگام کار روی این طراحی‌ها، که همگی با استفاده از کامپیوتر یا داده‌پرداز (واژه‌‌ای که باب شده بود تا معادل فارسی کامپیوتر باشد) کشیده شده بودند، تنها با فشار دگمه‌ای، رنگ سیاه و سفید جایگزین هم می‌شدند و این‌گونه مفهوم فرشته و دیو، نیک و بد، آن‌چنان تعویض‌پذیر می‌شد که به پوچی می‌رسید. مادرم با زهرخندی گفت: دیو چو بیرون رود فرشته درآید؛ مصرعی که میلیون‌ها ایرانی به هنگام فرار شاه و بازگشت آیت‌الله خمینی با شوق فریاد زدند.»

هنوز هم گاهی روی دیوار خانه‌‌ای در تهران به این فرشته‌ها و دیوها برمی‌خورم، که دیگر رنگ‌پریده و بی‌جلا شده‌اند. حالا که فکر می‌کنم این بی‌چهرگی، که فیگورهای من دارند، با همین فرشته‌ها و دیوها آغاز شده و شاید واکنشی بوده به دوگانه‌سازی‌های تحمیلی و شعاری که حضرات باب کردند.

چند روز پیش گفتگویی داشتم با یک استاد جوان ایرانی در آمریکا که موضوع تحقیقش بازنمایی crowd در هنر تجسمی معاصر ایران است. نمی‌دانم بهترین معادل فارسی این واژه چیست؟ توده‌ی مردم  یا انبوه انسانی یا جماعت؟ می‌پرسید نگاه من در کارهایم به این سوژه چیست. پرسش جالبی بود. فکر کردم در طراحی‌های دیجیتال‌ام، که بخش بزرگی از کارهایم هستند، فیگورها نه با فردیت‌شان که با نقش‌شان بازنمایی می‌شوند؛ نقش قربانی یا نقش تجاوزگر دارند و در بافتی از زورگویی و زورپذیری درهم تنیده‌اند. تفاوت‌هایشان در حالت پیکرها بازنمایی می‌شود که تدافعی و شکننده یا تهاجمی و قلدر است. گاهی حتی رابطه‌ی پیکرها با یکدیگر سویه‌ای از روابط اروتیک می‌گیرد. شاید چون در ایجاد این شرایط درهم‌تنیده به یکدیگر وابسته می‌شوند. و این صحنه‌ها همیشه انبوه‌سازی می‌کنند. یعنی تصویر از یک صحنه ساخته نشده، بلکه تکرار نقش‌ونگار‌مانند صحنه‌هاست که از کنار هم قرار گرفتن‌شان تصویر بدیلی ساخته می‌شود. این تصویر بدیل، که در «نگاه اول» دیده می‌شود، موزون و شکیل‌ست و دریافتی از حس تعادل به مخاطب می‌دهد. اینجا مقبولیت، وجهی از فریب می‌یابد زیرا تنها در «نگاه دوم » و دقیق، آن فیگورها و خشونتی که بر هم روا می‌دارند دیده می‌شود. فکر کردم اگر این کارها را ملاک نگاه من به توده‌ی انسانی بگیریم، پس اعتمادی به آن ندارم. این توده مثل تله‌ای است که اجزائش در آن گیر افتاده‌اند. و من برای تلخی این موقعیت مرثیه‌های «زیبا» می‌نگارم. در مجموعه‌ی پروانه‌ها این ساختار متفاوت می‌شود. پیکر پروانه‌ها حافظ یادهای «ما» هستند، بازنمای زیبایی و درد همزمانی که در استقامت تولید می‌شود. این مجموعه را در فضای جنبش اعتراضی سال ۸۸ کار کردم، آن هنگام که تنیدگی‌ پیکرها در روابط زورمدارانه به یمن یک قیام از هم پاره شده بود.

کارهای من به کنار، برویم سر نامه‌ی تو. چند نکته‌ای را که برایم پررنگ شد و با آن مشکل داشتم برایت می‌نویسم.

بحثی که در باب مردم و رابطه‌ی آدم‌های سیاسی با این مردم فرضی می‌کنی، با معذرت، به نظرم مبهم و شلوغ آمد و مصداق سررفتن. به نظرم برای کالبدشکافی این رابطه باید پارامترهای متعددی را، از جمله جهان‌بینی آن فرد یا جریان سیاسی، منظور کرد تا بحث دقیق شود و بتوان میزان توهم را در این رابطه دریافت.

و این‌که ملت را با واژه‌هایی از قبیل «باشرف» یا بی‌شرف نمی‌توانم دریابم. این‌گونه برخورد به کار گوینده‌ای می‌خورد که در پی تخلیه‌ی حسی خویش و دوقطبی کردن فضای مخاطبان است. مردم واژه‌ی مبهم و پرهیاهویی‌ست. همیشه باید گوینده را کالبدشکافی کرد تا دریافت پشت این واژه چه موجودی‌ست: مردم از زبان گوینده‌ی تلویزیون جمهوری اسلامی؟ مردم در نشریه‌ی حزب توده؟ مردم ایران در آرشیو سی‌آی‌ای؟ مردمی که خاله‌ی من پشت فرمان به آن‌ها غرمی‌زند؟ مردمی که حضور میلیونی‌شان با نوارهای سبز در تاریخ ما ثبت شد؟ «ما» هم یک پیش‌فرض است برای گشودن فضایی که باید توضیح‌اش داد و ملموس‌اش کرد، که در غیر این صورت تنها سوءتفاهم می‌سازد.

نقل‌قول‌های آن ایرانی لس‌آنجلسی هم راستش چندان به کار من نمی‌خورند. رد کردن دموکراسی آن‌هم با چنین غیظی بر مبنای این‌که کسانی که از آن حرف می‌زنند خود کمترین تعهد را به آن دارند به نظرم از کوته‌بینی و سر‌خوردگی می‌آید. منظور چه کسانی هستند؟ بخشی از مخالفا ن سیاسی ایرانی؟ مگر دموکراسی ملک شخصی این افراد است که حالا چون آن‌ها غرض دارند و بی‌مایه‌اند پس آن ایرانی ال-ای‌نشین حق دارد این مفهوم گران‌قدر و ساختار پیچیده‌ی آن را بی‌مایه و ناکارا قلمداد کند؟ این‌که خودت در دنباله‌ی حرف او دموکراسی و مردمی بودن را مترادف می‌گیری هم به نظرم مثل ندیدن پوست موز در راه رفتنی  پرهیجان شده است. نتیجه‌ پیداست: سر می‌خوری. دموکراسی ساختار ناایستایی‌ست که قواعد خودش را دارد، از جمله تعهد به حقوق اقلیت. خلاصه کردن آن به مردمی بودن، یا حتی برآمدن از رأی مردم، مفهومی سطحی از آن به دست می‌دهد که بیشتر به کار بازجو می‌آید.

اما اگر از ورای سر رفتن‌ها توانسته باشم کنه منظورت را بفهمم نوعی بی‌اعتمادی به برداشت‌های جمعی در آن است. و پافشاری بر دریافت‌های خود آن‌جا که از باورها و رفتارهای جمعی فاصله می‌گیریم؛ تقدس‌زدایی از جمع به عنوان واحدی که فرض بر این است که برخوردار از دانایی بیشتری از فرد باشد. اگر این‌طورست که به شدت هم‌نظریم. به نظرم آمد تکان‌دهندگی این برداشت ردی بر متن تو انداخته که می‌توان حس‌اش کرد. گریزی از تلخی این برداشت نمی‌شناسم، و خودم جابه‌جا بدجوری طعم آن را چشیده‌ام، اما سر باز زدن از آن‌هم به نظرم نقص‌عضو ذهنی می‌آورد، جسارت آزادی را می‌گیرد.

برای ایستادگی در برابر بازجو هم تکیه بر حقوق فردی و اجتماعی خویش می‌تواند کافی باشد و نیازی به باور تقدس آن مردمی که بیرون ایستاده‌اند تا در خفا یا آشکارا، در حال یا آینده، به ما ارج بگذارند و جانب ما را بگیرند نیست. به نظرم امر سیاسی در پی جریان‌سازی در جامعه هست اما مسیر آن از روشنگری می‌گذرد نه از دماسنجی جمع.

مرز میان خودفریبی و امید کجاست؟ مرز میان توهم و آرمان؟ شاید پیچیدگی ماجرا در این است که این مرزها اغلب سیال هستند.در دنیای سیاست البته مدعیان این مرزکشی گاه بار کج فهمی‌های فاجعه‌باری را بر دوش می‌کشند. اما آیا ضمانتی برای پرهیز هست؟ آیا می‌توان همیشه دریافتی مستقل از هوچی‌گری‌ها و کلیشه‌های بیرونی یافت تا به قول تو بتوان در گذر زمان پای موضع خود ایستاد و در بازخوانی گذشته سهم خود در آن را کتمان نکرد؟  نمی‌دانم، اما نسل تو حق دارد اینجا طلبکار گذشته باشد.

آنچه در سر رفتن‌هایت خیلی دوست داشتم تصویری‌ست که از خودت در گذشته می‌دهی؛ نوجوانی که می‌خواست شهروند خوب و محترمی بشود، آیدین مصلح، باغبان بوته‌های رز زیبا و نچروکیده که خیر می‌پراکند و رستگاری درو می‌کند.در این تصویر شبیه شازده کوچولوی محبوب «ما» می‌شوی و زلال آن قصه‌ی زیبا به نوجوانی تو سرریز می‌شود. وقتی می‌نویسی که حالا بدل به موجودی عصبانی شده‌ای چنان افسوسی به دل آدم می‌نشیند که انگار آن شازده کوچولو هم از این سرنوشت بری نیست. اما شاید بی‌جا نیست که کسی به بزرگسالی شازده کوچولو فکر نمی‌کند؛ او در معصومیت کودکی سکنی دارد؛ خاطره و رؤیای همزمان ماست. اما میان واقعیت و سیاره‌ی او تاریخ فاجعه دهان باز کرده است. زیر بار سنگین این منظومه است که ما دست و پا می‌زنیم.       

بگذار به جای عصبانیت «بزرگسالی» بگویم خشم. من خشم را دوست دارم اگر به قهر بینجامد، ایستادگی بسازد و حتی زاینده‌ی رادیکالیسم باشد. خشم موجود محترمی‌ست. اما اگر در عصبانیت محصور شود و کف کند و هارت و پورت بپراکند نیروی زاینده‌ای نیست. سر می‌رود و مثل تله‌ای می‌شود که ذهن و حس انسان در آن گیر می‌افتد. مثل سوزن‌خوردگی صفحه‌ی گرامافون قابل پیش‌بینی می‌شود. به نظرم خشم با شادی و امید همخانه است.

می‌خواستم این پاراگراف‌ آخر را پاک کنم. از بس که مثل سوهان به دندان‌های فکر می‌چسبد. این‌ جمله‌های ورقلمبیده از دانایی و قطعیت را که جلوی جسارت فکر را می گیرند، دوست ندارم. راست می‌گویی که گاه لکنت صمیمانه‌تر است. 

معلوم است که این کلنجار ذهنی را می‌فهمم که با گلایه می‌پرسد چرا در جامعه‌ای که استبداد بر آن حاکم است نمی‌شود برای حفظ انسانیت خود هزینه نداد و شریف ماند؟ به‌خصوص از زبان یک جوان، با تمام شکنندگی‌اش در برابر خصومت‌ها و بی‌مایگی‌های این دنیا، صمیمیت این پرسش «واقعی» می‌شود. تنها می‌توانم بگویمکه گفتمان دگراندیشی و مخالفت با ساختارهای سلطه‌گر الزاما د ر حوزه‌ی سیاست شکل نمی‌گیرند. سیاسی بودن، در شکل واضح آن، تنها بستر وقوع اعتراض و امر سیاسی نیست. محفل‌های کوچک دهه‌ی شصت، که هنر و ادبیات ممنوعه محور بسیاری‌شان بود، نمونه‌های واقعی تلاش برای حفظ و گسترش دگراندیشی بودند، مؤثر هم بودند، اما بی«هزینه» که نبودند. تهدید یورش پاسداران را نمی‌توان از شرایط عینی و حسی این محفل‌ها حذف کرد. ترس همیشه آن دوروبرها می‌پلکید. هجوم رخ می‌داد.

آن فضاهای حاشیه‌ای، که تو به‌درستی می‌گویی در طول تاریخ استبداد از آن‌ها برای فرهنگ‌سازی و گشودن امکان‌های کوچک آزاداندیشی استفاده شده، مگر بدون خطر کردن و خودآگاهیدرشکستن مرزهای تحمیلی تفکر و عمل ممکن شده‌اند؟

اما نکته‌ی جالبی که به آن اشاره می‌کنی در مورد واکنش جمهوری اسلامی به این روند است که با زیرکی امکان‌هایی را گشوده می‌گذارد ولی با ترفند‌های امنیتی مهارشان می‌کند. در چنین موقعیتی نوعی آزادی دست‌آموز در محدوده‌ی خط قرمزهای ناگفته نهادینه می‌شود. پس به گونه‌ای سترون می‌ماند: از جنس بازی‌های کامپیوتری که حوزه‌ی رفتاری فیگورهایشان از پیش محدود شده است. جسارت و فی‌البداهگی در چنین فضایی رشد نمی‌کند، به جسم خارجی می‌ماند که باید از سیستم حذف شود. اما حریف همیشه امکان یورش را برای خود حفظ می‌کند تا ترس را مثل شمشیر داموکلس بالای سرها آویزان نگه دارد. همیشه امکان احضار و بازجویی هست. نیروهای فشار جایی در ذهن پرسه می‌زنند. و برای این‌که ترس ملموس بماند هر از گاه سر می‌رسند و عربده می‌کشند و می‌زنند و می‌شکنند. چنین طرحی نیاز به گفتمان و روشنفکران بینابینی دارد، که خط قرمزها را رعایت کنند بی‌آن‌که درباره‌ی این رعایت‌ها شفاف‌سازی کنند. اتفاقی که می‌افتد این است که این رعایت‌ها، که ناشی از ترس یا استیصال یا حتی عافیت‌جویی‌اند، لاپوشانی می‌شوند. مشکل من با آن انگیزه‌ها نیست، بلکه با این لاپوشانی ماجراست. در چنین فضایی هیاهو و «حرف» تولید می‌شود، تا مثل مه، آدم‌ها را از شفاف‌بینی و رک‌گویی بازدارد. تحریف پررونق می‌شود. انگار سطحی با تزیین انباشته می‌شود تا جلوی نفوذ نگاه به ساختارها را بگیرد، و جماعتی به بازتولید این تزیین مشغول‌اند. آن‌ها که از این همدستی جمعی فاصله می‌گیرند واقعیت‌گریز و تنزه‌طلب خوانده می‌شوند. امتناع‌شان به بی‌عملی تعبیر می‌شود. خشم و قهر در این صحنه‌آرایی، کینه خوانده می‌شود. مردم‌سالاری دینی و حقوق بشر اسلامی و فمینیسم اسلامی نمونه‌های تعهد به فرهنگ خودی خوانده می‌شوند تا برای گفتمان دست‌آموز برج و بارو بسازند. اینجا دیگر تنها به نظام هزینه پس نمی‌دهی، به «ما»ی برآمده از این دگراندیشان هم بدهکاری. رانده می‌شوی. نظام تو را بی‌اهمیت می‌خواند و آن‌ها سترون‌ات می‌نامند. فوق‌اش می‌شوی یک پانوشت بر متن یک تاریخ یک‌سویه‌؛ یک دارودسته‌ی کوچک که ظرفیت ما شدن ندارد چون از «واقعیت» دور مانده است. پدر و مادر من سال‌ها در چنین رانده‌شدگی‌ای زیستند و مبارزه‌ی سیاسی کردند. ترس من از این است که این مدار بسته بماند، که «ما» سترون بمانیم. آن کتاب را نوشتم تا یادمانی باشد برای گذشته‌ای که شاید آینده‌ای نیابد.

و در چنین شرایطی، آیا سیاست از اخلاق فاصله نمی‌گیرد؟ اخلاق پاشنه‌ی آشیل همدستی نامیمون استبداد و آزادی‌های گلخانه‌ای است. اما اگر وظیفه‌ی روشنفکر درک و روشنگری مکانیسم‌های پیچیده‌ی سلطه در جامعه باشد که آزادی فکر  را محدود می‌کنند، آیا در چنین شرایطی وظیفه‌ی او برداشتن فاصله‌ی میان سیاست با اخلاق و صداقت نیست؟

اگر از سر استیصال، از یک‌سو زیر بار تهدید تهاجم نظامی و بار کمرشکن مشکلات اقتصادی و از سوی دیگر در نبود ساختار اپوزیسیونی که بتواند راهکارهای شفاف و واقعی پیشنهاد کند، انتخاب تنها گزینه‌ای که روزنه‌ای به مهار بحران باز می‌کند به شرکت در رأی‌گیری و برگزیدن حسن روحانی می‌انجامد، این را زور می‌زنم بفهمم، حتی اگر همسو با آن نباشم. اما آن دگراندیشان را که هیاهوی پس گرفتن رأی به پا می‌کنند و چنان عریضه‌های خوش‌بینانه‌ای به جناب بنفش می‌نویسند که انگار خطاب‌شان به امیرکبیر است نمی‌فهمم. آیا این معوج‌سازی واقعیت نیست؟ از دل آن چه چیز جز توهم زاده می‌شود؟ این حذف فاصله‌ی خویش با ساختار استبدادی از چه روست و به کجا می‌رود؟ در این تنگنا آیا راهی جز به تعویق انداختن اخلاق و درز گرفتن صداقت برای این جماعت باقی می‌ماند؟

از خودم می‌پرسم برای من که مثل مرغ یک‌پا تنها روی اخلاق می‌توانم بایستم، و در برابر بازجو و خبرچین و مأمور  قلچماق تنها به پشتوانه‌ی یک رک‌گویی اخلاقی می‌توانم ایستادگی کنم، چه امکانی برای گفتگو با این دگراندیشان باقی می‌ماند؟ تلخیماجرااین‌جاستکهاین‌هاآنمردمبی‌دروپیکرواستعاره‌اینیستند،این‌هاهمان‌هاهستندکه«ما»یمنراساخته‌اند. نبودن‌شانبی‌چیزیوفقرمناست. بودنمنامامعناییجزعذابوجدانبرایشاندارد؟ 

از نسل خودت و گرایش‌تان به فلسفه از سر بی‌اعتمادی به تاریخ و از سر انتقاد به عمل‌گرایی نسل پیش نوشته بودی. آیا این حذف تاریخ از راه‌های شناخت موقعیت خویش بسترساز گسست و سترون شدن فرهنگ اعتراض نیست؟ آن فاصله‌گیری از هیاهوی عمومی که تو امروز بر آن تأکید می‌کنی آیا در آینده بخشی از تاریخ اعتراض نخواهد بود؟ اصرار من برای فاصله‌گذاری میان انقلاب و جمهوری اسلامی برای ارجاع به همین بخش از تاریخ است که در تقابل با گفتمان غالب قرار گرفت، اعتراض‌اش سرکوب شد، شکست‌خورد، و از حوزه‌ی حضور و حافظه رانده شد.

آن بحث «دو طرف شکاف» در نامه‌ی پیش هم در این پس‌زمینهبرایم مهم می‌شود. اگرچه نوشته‌ای که منظورت از طرف‌های شکاف، آن‌جا که از تلاش نسل خودت در پل زدن می‌گویی، ایران و غرب بوده است. (شاید تنیدگی بحث‌ها در نامه‌ات سبب خوانش دیگری در من شده.) اما اجازه بده دنباله‌ی برداشتم را بگیرم تا به پرسشی در باب «شکاف» برسم که به‌نظرم جدای از این سوءتفاهم هم می‌تواند به‌جا باشد. با روی‌کارآمدن خاتمی و  تسلط اصلا‌ح‌طلبی بر گفتمان دگراندیشی با شکل‌گیری «ما»ی جدیدی روبه‌رو شدیم که بخشی از حکومت را به خود راه داد و به‌ناچار بخشی از تاریخ سرکوب حکومتی را مسکوت گذاشت. آیا نقشنسل تو، که می‌گویی از تاریخ روی‌گردان شده بود، در این فرآیند مؤثر نبود؟

این پرسش را هم بگذار در زمره‌ی آنها که «فروخوردن‌شان از سر آبروداری سبب کینه می‌شود». جای کینه می‌گذارم سوءتفاهم.        

منتظر نامه‌ات هستم.

پرستو، ۱۹ مرداد ۱۳۹۲