نامه نخست آیدین، اردیبهشت ۱۳۹۲

پرستو جان،

می‌دانستی نامه‌ای که در کافه نوشته شود ثواب مضاعف دارد؟ صبح روز تعطیل است و امروز صبحانه را آمده‌ایم کافه‌ای جمع‌و‌جور و دنج. این‌جا ایستگاه کافه‌هاست. از خروجی مترو که درمی‌آیی با کافه‌های کوچک محاصره می‌شوی. همیشه فکر می‌کردم حد اعلای لذت نوشتن، نوشتن در کافه است. به همین خاطر هم آن موقعی که تهران بودم یک‌بار لپ‌تاپ‌ام را برداشتم و رفتم کافه و سعی کردم تجربه‌ی اروپایی نداشته‌ام را در تهران بسازم. محله‌ی جذابی بود که هم خانواده‌های قدیمی تهرانی آن‌جا می‌نشستند و هم طبقه‌ی کارمند. نزدیکترین کافه به خانه، جنب یک پمپ‌بنزین بود. داخل کافه بدک نبود، اما جایش افتضاح بود. وقتی وارد می‌شدی مغز آدم نمی‌توانست فضای پمپ بنزین را از ذهن پاک کند. مضحک‌تر این بود که لپ‌تاپ من بیشتر از سه کیلو وزن‌اش بود. خلاصه من و لپ‌تاپ‌ام در کافه‌ی پمپ‌بنزین خیلی شباهتی به ژان پل سارتر در کافه‌های پاریس نداشتیم!

با این حال، این تجربه هنوز برایم دلپذیرترین تجربه‌ی نوشتن است: با لپ‌تاپ زیربغل از خانه می‌زنم بیرون، سه دقیقه بعد در کافه‌ام. قهوه‌ای سفارش می‌دهم، انگشت‌هایم را می‌گذارم روی صفحه‌کلید و مقاله‌ای در پاسخ به مقاله‌ای می‌نویسم و می‌آیم بیرون. آن موقع سایت‌های مستقل نوشته‌های یکدیگر را بازتاب می‌دادند و آن متن من همان‌شب چندجا منتشر شد. مؤثرترین چیزهایی که نوشتم از چنین فضایی درآمد. دلچسب‌ترین‌اش، مقاله‌ای بود برای روزنامه‌ی «کارگزاران». هنوز احساسی را که موقع باز کردن روزنامه داشتم یادم است: جلو دکه‌ای ایستاده‌ام که روبه‌روی خانه است. روزنامه را باز می‌کنم؛ کاملا راضی‌ام، مقاله به اندازه‌ی کافی روزنامه‌نگارانه و جذاب از کار درآمده، به اندازه‌ی کافی عمق و کشش دارد و نثر فارسی‌اش هم شسته‌رفته است. قصد کرده بودم با این روزنامه همکاری کنم. دو روز بعد وقتی رفتم روزنامه بخرم از فروشنده پرسیدم: «کارگزاران» کو؟ با پوزخند جواب داد: توی باغ نیستی! بسته شده!

عجیب است که این تجربه‌های کج و کوله‌ی ایرانی در ذهن‌ام اصالت بیشتری دارد. الان در کافه‌های «واقعی» می‌نشینم اما اداهای ایرانی و کپی‌های دست‌چندم‌شان به نظرم اصیل‌تر می‌آيد. مثل پیتزای ایرانی که به نظر خیلی‌ها همان پیتزای واقعی است. این‌جا در دانشگاه واقعی درس می‌دهم اما به نظرم می‌آید دانشگاه واقعی همان فضاهای آموزشی سرهم‌بندی‌شده‌ی ایرانی است که هیچ‌کس تکلیف خودش را نمی‌دانست. این اصالت امر دست دوم به نظرم دلیل روشنی دارد: نویسنده دل‌ا‌ش می‌خواهد چیزی بنویسد که دیگران بخوانند، معلم می‌خواهد چیزی را آموزش بدهد که یاد بگیرند، هنرمند می‌خواهد اثری بسازد که برای کسی مهم باشد. وقتی دلیل کاری معلوم باشد شیوه‌اش پیدا می‌شود.در اروپای امروز، خیلی کارها به «شکل» صحیح اتفاق می‌افتد اما دلیل‌‌اش دیگر معلوم نیست، ضرورتی انسانی ندارد. برای چرخیدن چرخ امور است. مقصد کجاست اهمیت چندانی ندارد؛ حرکت نباید قطع بشود.

اگر مسئله‌، تفاوت محیط ایران و «خارج» بود راه‌حل هم ساده بود: اگر این تأثیرگذاری را می‌خواهی، برمی‌گردی ایران. اما مسئله این است که این فضا در داخل ایران هم برچیده شده. دیگر همان سایت‌هایی که برایشان می‌نوشتم وجود ندارد، همان انتخابات نیست که همان شور و شوق را باعث شود،‌ و در همان دانشگاه هم نمی‌گذارند همان حرف‌ها را بزنی. آن لذت و انگیزه همراه با فضایش برچیده شده.

احساسی که خیلی‌ها در ایران دارند این است که زندگی‌مان متوقف شده. این فروبستگی هم دوره‌ی گذار تلقی می‌شود تا بی‌عملی را توجیه ‌کند:‌ مترصد فرصت باش تا روزی که بشود کاری کرد کارستان. با این حال، به نظرم این توقف بی‌تأثیر نیست؛ زندگی و فرهنگ یکی دو نسل را رقم زده. چندان هم معلوم نیست که موقت باشد. که بسیار نگران‌کننده است. به وضوح می‌بینی که نوعی فرهنگ گسترش می‌یابد که قصد رفتن ندارد؛ نوعی توهم از خود و موقعیت خود شکل می‌گیرد و بی‌تردید تبعات آن را در دوره‌ی پس از گذار، اگر در کار باشد، خواهیم دید. به این نتیجه می‌رسی که ایران واقعی «همین» است و آینده‌اش در امتداد همین اکنون.

این‌ها را گفتم تا به حرف‌هایی که با هم زده بودیم برسم. این نامه نوشتن برای تو برایم فضایی «واقعی» برای نوشتن فراهم می‌کند؛ شیوه‌ای از نوشتن را ایجاب می‌کند که در اروپا کسی از من نمی‌خواهد و انتظار ندارد. این روزها به نظرم می‌آید که ایرانیان مقیم خارج نظیر ما هرچند از میدان اتفاقات به دورند، اگر بتوانند در این وضعیت فروبستگی اندیشه‌ای تولید ‌کنند بسیار مغتنم است. نه به خاطر این‌که در اروپا سانسور نیست و آزادتریم یا دسترسی به اطلاعات برایمان ‌آسان‌تر است، بلکه به این خاطر که آدم در اروپا بیرون از فضای مالیخولیای «اضطراری» و جمعی ایران قرار می‌گیرد. ساختارهای قدرت در شکل ایرانی‌اش دست از سرت برمی‌دارند، لازم نیست به زبان این ساختارها و در کنش با ایدئولوژی مسلط فکر کنی. کلاچ را فشار می‌دهی و چرخ‌دنده‌هایت از دنده‌های موتور قدرت جدا می‌شود.

اما این هم هست که آدم همان آدم است و زبان و شیوه‌های فکر کردن‌اش را در چمدان با خودش می‌آورد. تعجب می‌‌کنی که برخلاف انتظارت، طرز فکرت چه کم تغییر کرده و چرا با رفع اصطکاک انگیزه‌هایت هم می‌پرد. می‌بینی که ذهن‌ات در تعامل با همان نظام شکل گرفته. بدون حریف‌ات نه کنایه‌هایت معنا دارد، نه ذهن استعاری‌ات موجه است، نه شهامت‌ات (که این‌جا بیشتر درشت‌گویی و عصبیت به نظر می‌رسد) لزومی دارد، نه آن‌چه بدان حریص بوده‌ای و آرزویش را داشته‌ای دیگر آرزوست. و بدتر از همه عمق‌ات را از دست می‌دهی؛ چون عمق متکی بر تاریخ است و در جغرافیای جدید با تاریخی مواجهی که تاریخ تو نیست. ناگهان به رودخانه‌ای از حوادث پا می‌گذاری که بی‌اعتنا به تو در جریان بوده.

و ضمناً نگران خودت می‌شوی. نگران آن‌چه از تو ساخته‌اند. به‌وضوح می‌بینی که آن‌چه بوده‌ای و فکر می‌کرده‌ای محصول دستگاهی بوده که جزئی از آن بوده‌ای هرچند به مخالفت. این را در داخل ایران نمی‌شود احساس کرد. آدم آن‌جا احساس می‌‌کند چون مخالف است از تأثیر مصون است.

و بعد، این هم هست که تاریخی که به آن متصل بوده‌ای متوقف نمی‌شود. ایرانیان همچنان به فکر کردن و بودن ادامه می‌دهند ولی تو دیگر فرصت گفت‌وگوی رودررو و زیستن با آن‌ها را نداری. انگار از پشت شیشه می‌بینی‌شان. حس عجیبی است و شاید هم همین است که باعث می‌شود با وسواس زیادی حواس‌ام باشد مبادا هنگام حرف زدن درباره‌ی ایرانی‌ها به جای «ما» بگویم «آن‌ها». 

این نامه‌نگاری اما به نظر شیوه‌ای معقول است برای دور زدن این ترس‌ها. انگاری بخشی از بسته‌ی «تبعید» است. از آن طرف هم، این شیوه‌های جدید مکالمه به نظرم به ارتباط خیانت می‌کنند: چت کردن یا پشت تلفن حرف زدن توهم مستقیم بودن ارتباط ایجاد می‌کند،‌ انگار طرف مقابل حضور دارد، در حالی که ندارد؛ انگار که پس‌زمینه مهم نیست، در حالی که هست. اما نامه می‌تواند بخشی از این عمق محوشده را به چنگ بیاورد: پیشاپیش غیاب مخاطب مفروض است. مکاتبات دو نفر را که می‌خوانی حس می‌کنی هردو مؤلف مرده‌اند و در بهشت یا جهنم! با هم حرف می‌زنند، یا حتا برزخ که اصل تجربه‌ی غربت است.

گفتم «تبعید» و لازم شد که پرانتزی باز کنم. این حرف زدن با واژه‌های دیگران گاهی امکان فهمیدن ساده‌ترین چیزها را از آدم می‌گیرد. برای مثال برای  صحبت ا ز تجربه‌ی غربت می‌گویند exile، در صورتی که لفظ غربت به نظرم خیلی گویاتر از تبعید است. تبعید سویه‌ای سیاسی و اجباری دارد، در صورتی که غربت جنبه‌ای شخصی‌تر و کودکانه‌تر دارد، مثل کودکی که مادرش را گم کرده باشد. کلمه‌ی غربت غرب را هم در خودش دارد و بامسماتر است: ما غربتی هستیم!

مخلص کلام، این جنبه‌ی حکومتی اندیشه‌ی ایرانی موضوع به‌جایی است که درباره‌اش حرف بزنیم. به‌خصوص که برای خود آدم جنبه‌ی درمانی دارد. حس می‌کنم به نوعی تزکیه احتیاج دارم، پاک کردن ذهن‌ام از چیزهایی که ایدئولوژی دولتی آموزانده، دور انداختن شیوه‌ی فکر کردن‌شان. البته سال‌هاست که این وسواس را دارم؛ قبل از اولین سفرم به اروپا وسواس «یاد نگرفتن از دولت» را داشتم، در اروپا فهمیدم که پاک‌کن هم لازم است! منتها الان این مشکل هم  اضافه شده که خود همین درگیر بودن با خود، به نظرم، آدم را بیشتر در این فضا فرو می‌برد. یاد حرف‌ات می‌افتم که می‌گفتی لزومی ندارد که آدم همیشه با کلمات حریف‌اش بیندیشد (in terms of). آن ماجرای دزدیده شدن صدای پدرت هم بسیار گویا بود و می‌توانیم از همان‌جا شروع کنیم.

در کنار این دو موضوع، این ماجرا هم اخیراً ذهن‌ام را مشغول کرده که موضع اروپایی هم موضعی بی‌طرف برای اندیشیدن نیست. یک لحظه درمی‌مانی که اساساً به چه «زبانی» می‌خواهی فکر کنی، وقتی زبان‌ها مفاهیم‌شان را مغرضانه شکل می‌دهند؟ به کدام «سمت» می‌خواهی فکر کنی؟ چه فکری بپرورانی که فکر خودت باشد؟ از خودم می‌پرسم اگر این نامه را به فرانسه ترجمه کنم چه‌قدر معنی می‌دهد؟ وقتی نوشته‌ای را از ابتدا به فرانسه می‌نویسم همیشه چیز دیگری از کار درمی‌آید. آدم مردد می‌ماند که چه‌قدر به زبان غربت حرف بزند!

این نامه البته برای شروع است و نامه‌ی بعدی خودش را به نوشته‌ی تو قلاب خواهد کرد و سمتی خواهد داشت که برود.
منتظر جمله‌ها و ذهن‌ات می‌مانم.

آیدین
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۲