نامه نخست پرستو، خرداد ۱۳۹۲

آیدین عزیز،

مدتی گذشته و من در پاسخگویی دچار تأخیرم.سال‌هاست که نامه‌نگاری را گم کرده‌ام.درگذر زمان جا مانده و من بی‌آنکه غیاب‌اش را دریابم از آن گذشته‌ام، با نفوذ آرام و پیوسته‌ی این جعبه‌ی جادو در زندگی‌، که همراه خود ایمیل و اسکایپ و غیره آورده، و رشد وجه عمومی حضورم که آرام آرام وجه خصوصی زندگی‌ام را به عقب‌نشینی واداشته.

نامه‌هایی که از نوشتن‌شان خاطره دارم در گذشته متوقف مانده‌اند. از همان توقف‌هایی که به آن‌ها با حسرت نگاه می‌کنیم. و من که دیگر یک مهاجر یا تبعیدی حرفه‌ای شده‌ام، می‌دانم که این حسرت‌ها را باید از احساسات آبکی غربال کرد وگر نه مثل گیاه‌های رونده رشد می‌کنند و جلوی دید آدم را می‌گیرند. به کلیشه‌هایی سطحی بدل می‌شوند که روزی از یک حسرت ناب برآمده‌اند، اما در گذر زمان به تکرار افتاده و بی‌مایه شده‌اند. واژه‌ی بنجل را می‌شود این‌جا به کار برد؟

اگر می‌خواستم متنی جز نامه بنویسم این پرسش را حذف می‌کردم اما مزیت نامه برایم در همین مجالی است که به پرسه‌های فکری می‌دهد. نویسنده فضای اطراف و حاشیه پیدا می‌کند. بر خلاف تو که نامه برایت متنی‌ست که انگار مرده‌‌ها نوشته‌اند، برای من با جادوی نامه انگار مرده‌ها هم زنده می‌شوند. شاید بتوان به آن‌ها هم نامه نوشت و آن‌وقت فراموش کرد که مرده‌اند؛ آن تعبیر غیاب مفروض تو برای من بیشتر حضور مفروض است. برای آدمی با تجربه‌ی مهاجرت، فضاهای فرضی پرکشش و زایندهمی‌شوند.

سال‌ها پیش که به‌دل نامه می‌نوشتم، برای دوستانم که دور بودند یا برای پدرومادرم که زنده بودند، این رسم را دوست داشتم.خودم را در نقش کاتب روزمرگی اینجایی‌ام دوست داشتم. نامه «واقعی» بود و متن واسطه‌ای می‌شد حیاتی. شاید حسی شبیه آنچه تو در مقاله‌نویسی در کافه‌ی جنب پمپ‌بنزین داشته‌ای. این رسم‌هایی که آدم روزگاری برای خود ساخته و پرداخته، و حضور آدم را برای خودش و دیگران واقعی و مؤثر کرده‌اند، غنیمتی هستند، که شاید به همین دلیل بدل به تجربه‌های هویتی می‌شوند و از جنس خاطره باقی می‌مانند. ولی چرا به برخی رسم‌ها وابسته می‌شویم و برخی را تنها تکرار می‌کنیم و انگار بیخودی در آن‌ها دنبال احساس تعلق می‌گردیم؟

تو پاسخ را در مخاطب می‌جویی و فکر می‌کنی حرف‌ات برای مخاطب ایرانی مهم بوده است و دیگران در نقش «خارجی» از سر رفتارهای شرطی‌شده به تو گوش می‌دهند. تجربه‌ی من اما در این سال‌های دراز مهاجرت متفاوت بوده است. مهاجرت سرزمینی‌ست که می‌توان کشف‌اش کرد و ساخت‌اش. آن تاریخ و جغرافیا، که پس‌زمینه‌ی گفتگو را می‌سازند، می‌توانند مرزهایی سیال‌تر از «کشورها» داشته باشند. می‌توان این‌جا و آن‌جای دنیا با کسی گفت‌وگویی کرد که عمق آن غافلگیرت کند و ردش بر ذهن‌ات بماند. دغدغه‌ها و بسترهای فکری همگون می‌توانند فضایی از نزدیکی بگشایند که حضور آدم را واقعی کند.

من واژه‌ی غربت را برای بیان تجربه‌ی مهاجرت یا تبعید دوست ندارم. به نظرم این‌هم از آن واژه‌هایی است که می‌تواند بار اضافه‌ای از احساسات رقیق و تکراری با خود حمل کند، و در تبیین موقعیت سبب نقض‌غرض شود. غریبه بودن را همچنان خوب می‌شناسم و گاهی بسیار غریبه‌ام، این‌جا یا آن‌جا. اما در واژه‌ی غربت یک وجه مطلق‌شدگی احساس می‌کنم؛ انگار جغرافیایی را مرزبندی می‌کند که در محدوده‌اش سرنوشت‌ها محتوممی‌شوند. این محتوم‌شدگی راه را بر محک و تجربه می‌بندد. 

یکی از حسن‌های دیگر نامه هم پرحرفی در مقدمه است!

روایت خاموش شدن صدای پدرم در شعر محبوب‌اش را چند سال پیش به زبان آلمانی نوشتم که در کتابی هم چاپ شد. این تجربه مرا درگیر موقعیت دشوار همزبانی با «دشمن» خویش، با آن کس که حق زندگی و آزادی را از انسان می‌گیرد، کرد و این کشمکش دنباله‌دار که با اشتراک زبان چه می‌توان کرد؟

از کتاب «سرزمینی که پدرومادرم در آن به قتل رسیدند – ابراز عشقی به ایران»، صفحه‌ی ۱۶۸ تا۱۷۰: «در روز چهارم آذرماه ۱۳۸۵ به رم پرواز کردم و خروج‌ام از کشور با ممنوعیت روبه‌رو نشد. در آرامش آتلیه‌ی دلبازم، خود را وقف چند فیلم می‌کنم که از تهران آورده‌ام. در طی سال‌های گذشته روی آیین‌های مذهبی، دگردیسی پرشتاب‌شان زیر تأثیر فرهنگ پاپ و تکنیک‌های امروزی، و نیز ابزارسازی سیاسی از آن‌ها از سوی نهادهای سرکوبگر، کار کرده‌ام. این حیطه برای من در قلمرو «دشمن» جای دارد؛ جایی که پدرومادرم به قتل رسیده‌اند. کنکاش من این‌جا برای درک جزمیتی است که زیربنای کنش‌های خشونت‌بار می‌شود، برای درک نفرتی که انسان‌های عزیزی قربانی‌اش شده‌اند، و ادعا می‌شود از عشق به خداوند سرچشمه گرفته است.

در فیلم‌ها صحنه‌های سینه‌زنی بسیجی‌های جوانی را می‌بینیم در مناسبت عاشورا، در مکانی شبیه پناهگاه‌های زیرزمینی. بازنمایی این‌گونه محفل‌های بسته را مدیون تکلیفی هستیم که اسلامگرایان بر خود واجب می‌‌دانند: تکلیف تبلیغ و ارشاد، که البته برای پیشبرد آن از به‌کارگیری هیچ ابزار ناهمگونی ابا ندارند، از جمله دستگاه‌های اختلاط صدا و ساخت مه و نورپردازها و غیره.

مثل یک تماشاچی دزدکی و از فاصله‌ای امن به آن‌ها خیره می‌مانم، به ضرب‌آهنگ تند نوحه‌هایشان و ضربه‌هایی که پیاپی به تن خود می‌زنند. خلاصگی و فشردگی ضرب‌آهنگ و شعرها یادآور موسیقی تکنوست. بدن‌های جوان و عرق‌کرده در معجونی از رقص و خودزنی در تلاطم‌اند و پیکره‌ی واحدی ساخته‌اند، اشباع از نیرو. منگ و بی‌وقفه تماشا می‌کنم و خود را بی‌اختیار به خلسه‌‌‌ی واگیردار آن صحنه‌ها می‌سپارم. بدنم با ضرباهنگ آن‌ها ناخودآگاه می‌رقصد. تکرارها زمان را کشدار می‌کند تا دست‌آخر که ضرب‌‌آهنگ کم‌کم کند می‌شود. سرکرده‌‌ی‌شان همانجا روی سن می‌نشیند و مدتی با صدایی نرم نوحه می‌خواند. بعد شعری را دکلمه می‌کند که من از شنیدن آن میخکوب می‌شوم؛ آن بیت که با صدای این بسیجی بر ذهن من هجوم می‌آورد سال‌ها شعر محبوب پدرم بوده است. آن روز آن جوان بسیجی به حریم پرمهری نفوذ کرد که سال‌ها من مردگان‌ام را آنجا پاس می‌داشتم؛ صدای او خاطره‌ی شکننده‌ی صدای عزیز پدرم را از من گرفت. از آن پس هرگاه پدرم را به یاد بیاورم، که زیرلب این بیت را زمزمه می‌کند، این بسیجی حضور خود را بر خاطره‌ام تحمیل خواهد کرد. او در این حریم ایستاده زیرا تلاش من برای فهمیدن و درک او، چنان قابل‌نفوذم کرد که او مجال رسوخ یافت، تا بار دیگر پدرم را از من بگیرد.

و من از خود می‌پرسم این مغاک که میان ماست آیا بی‌‌‌آنکه من سرگذشت‌ و هویت‌ام را از دست بدهم عبورپذیر خواهد بود؟ آن بیت را، که دیگر صدای پدرم در آن خاموش شده،  زمزمه می‌کنم، و از خود می‌پرسم به چه کسی تعلق دارد؟

خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش | بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر»

به نامه برمی‌گردم و این پرسش را برایت راهی می‌کنم که تا وقتی روابط قدرت این‌چنین نابرابر به زیان ماست چه‌گونه جایگاه خود را تعریف می‌کنیم، و از این جایگاه چه حوزه‌ی حضور و عملی برای خود می‌سازیم که به نفی سرگذشت ما نینجامد، اما ما را در آن دور بسته‌ی انتظار و انفعال نیز، که تو هم به آن اشاره کرده‌ای، گرفتار نکند؟

با مهر،

پرستو، ۷ خرداد ۱۳۹۲