نامه نهم پرستو، شهریور ۱۳۹۳

آیدین عزیز سلام!

چند روزی گذشته از رسیدن نامه‌ات،کهچه خوشحالم کرد. کمتر پیش می‌آید که بیان «قطع کلام» بابی شود برای فکر کردن به «گفتن» و سازه‌های تفاهم، که انگار در میان «ما» پیوسته در زادوولد سوء خویش هستند. آنچه در واکاوی این موقعیت نوشتی هم برایم بسیار نزدیک بود. اگرچه باز هم بیش از تو از دریچه‌ی «سیاست» نگاه می‌کنم.

این روزها که به نامه‌ی تو و این نامه که می‌نویسم فکر می‌کنم، به امکان‌ها و ناممکنی‌های این گفتگو، ذهن و جانم بی‌اختیار از تجربه‌ی دهه‌ی شصت اشباع شده است. می‌توان آن جمله‌ی زیبا را این‌گونه بازنوشت: همه‌ی راه‌ها به آن فاجعه ختم می‌شود. می‌دانم شرایط پیچیده‌تر از آن است که تنها از این منظر قابل درک باشد، اما بگذار پی یک رشته را بگیرم تا دچار آن پراکنده‌گویی‌های مؤدب و موقر نشوم.

گفتن از آن سال‌ها برای من وجه ناممکنی دارد: مصداق بیرون‌ریزی کلمات در «هق‌هق هیستریک و نامفهوم». بیان نیست، گفتن از ناتوانی بیان است، به ا ین امید که مخاطب درگیر این ناتوانی شود و خود این پاره‌پاره تصویرها را کنارهم بگذارد، و این ناتوانی از بیان را به انگیزه‌ای برای چالش ادارک بدل کند. تو آن سال‌ها را در کودکی تجربه کرده‌ای. من نوزده ساله بودم که آغاز شد و آواری از مرگ و وحشت و یأس بر زندگی‌ام ریخت. به آن دوران که فکر می‌کنم، سنگینی‌اش، مثل بختکی، چنان بر گرده‌ام می‌نشیند که انگار زمان ایستاده باشد تا من را وادار به تجربه‌‌ی دوباره‌ی آن کند. چند سال پیش، وقتی آن کتاب را می‌نوشتم، ادراکی را روایت کردم که از همان سال شصت با من مانده بود: «رشته‌های زندگی در ذهن من پاره شده بودند، گذران روزها را درمی‌یافتم اما انگار این گذران دیگر به آینده‌ای وصل نمی‌شد. دستی نامرئی پیوند من با آینده را بریده بود و من را به تکرار زمان حال سپرده بود. دیگر تصویری از خودم در آینده نمی‌دیدم. همه‌ی تصویرهایی که تا آن‌هنگام برایم تجسم خویش در آینده بودند یک‌باره نابود شده بودند.» و آن تصویرها از انقلاب برآمده بود؛ از باور پرشور به آن اتوپیا که ما را قادر سرنوشت کرده بود تا دنیای بهتری بسازیم. می‌دانم از منظر عینیت تاریخی این تعبیر حالا چه بار عظیمی بر دوش می‌کشد. اما اگر با همدلی به آن خیل جوانان که ما بودیم بنگری، شاید اوج رنجی راکه از شکست بر جانمان نشست دریابی. همدل نباشی همان خیل ابلهانی می‌شویم که امروز «بازنمایی» می‌شویم. معضل بازنمایی اینجا هم گریبانگیر ماست.

اگر در قعر سرکوب سال شصت این پارگی از تصویر و سرنوشت خویش بیانگر درک  من نوعی از آن دوره بود، اما حالا انگار در برگشت‌ناپذیریِ تحقق این تعبیر گیر افتاده‌ام. سال‌ها زندگی و تلاش در این فاصله رخ داده، اما آن بریدگی از آینده نیز انگار رشدی موازی داشته که حالا، در این اکنون، خود را به وضوح می‌نماید.

بار گذشته‌ای بر دوش من است که در گذر سال‌ها خوش‌بینانه فکر می‌کردم اگر تلاش کنم جبران مکافات آن خواهد شد. گاهی اما درک سنگین ازدست‌‌‌‌‌دادن و ازدست‌‌رفتن این خوشبینی عمل‌گرایانه را به شعاری سطحی شبیه می‌کند. انگار گذشته برای رسیدن به حال به مسیری رفته و در امتداد آن «میل عمومی»ای شکل گرفته، که من از درک پیوند خود با آن ناتوان می‌مانم. انگار در سرگذشتی مانده‌ باشم که شریان حیات آن به آینده‌ی «واقعی» وصل نمی‌شود. «آنان مردگانی هستند که بر مرگ خویش آگاه نیستند.» این جمله مثل نهیبی در ذهن‌ام می‌گردد. انگار قرار است آن رد ستم، که تو هم از آن نوشته‌ای، در گذشته محبوس شود، در پیکر آنان که دردش را کشیده‌اند به خاک سپرده شود تا دست‌وپاگیر آن آینده‌ که «دیگران» مهیایش کرده‌اند نباشد. انگار ماهیتی تغییر کرده تا این فرهنگی که «کار می‌کند» همه‌گیر شود. آنچه استحاله نشده یا بایستی در اسید مهیبی متلاشی شود، یا تفاله‌ی بی‌رمقی که به بیرون پرتاب می‌شود. استبداد پیچیدگی تاریخ را انکار کرده و میل جامعه تن به پذیرش داده است. و ما جایی در محفظه‌ی یک حاشیه مانده‌ایم و به زبانی که کسی نمی‌فهمد، از آنچه کسی به یاد نمی‌آورد می‌گوییم.

گاهی فکر می‌کنم در منظره‌‌ای گیر کرده‌ام که روز پس از فروکش یک سونامی را نشان می‌دهد؛ آن‌جا که اشیاء از توده‌ی گل رسوب‌کرده جداشدنی نیستند. همه‌چیز در معده‌ی هیولا دگردیسی یافته. همه چیز هست و نیست. اما هیچ‌چیز آن‌گونه نیست که من فکر می‌کردم باشد، هیچ چیز شبیه حافظه‌ی من از آن نیست.

ایران برایم عجیب شده است؛ قدم به درون آینه که بگذاری انگار آن‌جا منظومه‌هایی رشدونمو می‌کنند و نمایشی از حرف‌ها و رفتارها در هریک به‌پاست، خوش‌خط‌وخال و پرهیاهو. و میان من و این دنیا گسست‌هایی دهان باز کرده از جنس بهت‌زدگی، از جنس غریبگی، از جنس حذف‌شدگی.

چه زیبا نوشته‌ای از آن کتابخانه‌ها و آرشیوهایی که در خانه‌ها حافظ فرهنگ غیرحکومتی بوده‌اند. من سال‌هاست که این آرشیوها را گردآوری می‌کنم: عکس‌ها و نوشته‌ها، صداهایی محو در کنج خاطره. اما اگر این انباشت روایت‌های گذشته، این صندوقچه‌ی شریف و گران‌قدر، راهی به سلول‌های تازه‌ی فکر نیابد، اگر به کار زندگی نیاید، چه‌گونه از متروکگی در امان بماند؟ اگر این فرهنگ «کار نمی‌کند» و زبان‌اش نامفهوم و وجودش بی‌استفاده مانده است، برای حاملان‌اش چه می‌ماند جز پذیرش سترونی؟ و گاهی که ذهن‌ام از این ناتوانی انتقال اشباع می‌شود از خود می‌پرسم که اصلا چه حقی دارم در گفتن  این حجم نامفهوم از سرگذشت و تکرار آن‌چه حافظه‌ی کسی نیست؟

اگر این موقعیت را در تمثیلی «خانوادگی» بیان کنم، مثل مادری است که مغلوب متجاوزی شده که در خانه‌اش جاگیر شده و دهان‌اش را بسته است. مادر به کودک‌اش می‌رسد و تر و خشک‌اش می‌کند و مهر می‌ورزد و تماشا می‌کند که چه‌گونه کودک در سکوت او کم‌کم به زبان می‌افتد و گاه و بی‌گاه زبان‌اش به زبان آن متجاوز می‌ماند. و مادر کم‌کم به بی‌صدایی راضی‌ست زیرا اگر پارچه از دهان بردارد، مرثیه و دشنام از دهان‌اش بیرون خواهد ریخت. خاطره‌هایش فضا را پر خواهند کرد و خانه‌ی کودک پر خواهد شد از جسدهای لت‌وپار. این‌جا تاریخ مادر و فرزند از یک بستر نمی‌گذرد. و من از خود می‌پرسم آیا فرزند نیازی به صدای مادری چنین درهم شکسته دارد؟ آیا نیازی به تاریخ سکوت او دارد؟

آن نسلی که روزگاری به قطع کلام تن داده، چه‌گونه حالا از آن سکوت بگوید؟ راست می‌گویی که در آن سال‌های دهه‌ی شصت جایگزینی برای فرهنگ حکومتی در عرصه‌ی عمومی ساخته نشد. آن‌چه بود پستوهای کوچکی بود و کسانی که در خفا تکه‌پاره‌های فکر و فرهنگ ردوبدل می‌کردند. نفس عمیق می‌کشیدند تا از پستو بیرون بیایند و به خود صورتکی از ظاهر عادی سنجاق کنند تا کسی از «آن‌ها» متوجه‌شان نشود. آن کتاب‌ها که به دست تو دادند تا فاصله‌‌ات را با واقعیت پر کنند، آن آینده که نسل تو را برای آن تربیت کردند (کردیم)، که قرار بود بهتر و سالم‌تر باشد، آن تلاشی که پا گرفت تا کودکانی در دل بربریت آرامش و انسانیت را تجربه کنند، چنان در بریدگی از واقعیت سرکوب بود که حالا وصل کردن‌شان به‌هم سوءتفاهم می‌سازد. این‌جاست که تو هربار از انقلاب می‌گویی و من از غصب انقلاب و سرکوب دهه‌ی شصت. همین‌جاست که مرز میان گفتگو و مدارا با مماشات مرا به وسواس می‌اندازد، و وسواس من نزد تو به اخلاقیاتی تجریدی می‌نماید؛ اینجا واژه‌ی امید دوشقه می‌شود و هریک نفی دیگری؛ این‌جاست که نسل تو شیفته‌ی اصلاح‌طلبان می‌شود و من ناباورانه تنزه‌طلب می‌شوم، یا می‌ایستم و دل به امید جوانان می‌بندم تا شاید با سرگذشت ما چیزی بسازند بهتر از آن‌چه خود قادر به ساختن‌اش بودیم. اینجاست که تجربه‌ی زیست‌شده الکن می‌شود؛ سرگذشتپشت سد سکوت می‌ماند و تاریخ نمی‌شود.تجربه‌ی من با سکوت از آن تابستان خونین سال شصت آغاز شد، از فروخوردن رنج هرروزه‌ی شنیدن فهرست طولانی نام اعدامی‌ها در اخبار سراسری: نام، نام خانوادگی، نام پدر، و آنگاه پژواک خیالی ضجه‌ی مادری که دست بر دهان‌اش می‌گذاشت تا مبادا خشم «آنان» گریبان دیگر عزیزان‌اش را بگیرد. سرکوب دهه‌ی شصت فاجعه‌ی سرگذشت «ما»ست، با آن هزاران زندانی که به درون غار هیولا مکیده شده بودند و هیچ خبری از آنان نبود. تنها اگر اعدام می‌شدند یا برای توبه و اعتراف به گمراهی بر صفحه‌ی تلویزیون ظاهر می‌شدند نام و نشانی می‌یافتند. ما این سوی صفحه تماشاگر بودیم و به خود می‌لرزیدیم. سرکوب چنان شدید و فراگیر بود که فکر می‌کردی یا باید سکوت کنی یا مرگ را بپذیری. حتی در سکوت رهایت نمی‌کردند، پیوسته شکست را به رخ‌ات می‌کشیدند تا مبادا جان بگیری و زبان باز کنی. تازه آن زبان اعتراض هم که می‌شناختیم دیگر توخالی شده بود، از «سیاست» و آرمانی برآمده بود که در جنگ تن‌به‌تن زرهی برای ما نساخته بود. آن‌همه آرمان و باور، که فکر می‌کردیم عضو بدن ماست و شریان زندگی‌مان به آن بند است، حالا فلج شده بود و کم‌کم قطع می‌شد و از ما می‌ریخت. از آنجا بود که به تبعید درونی خزیدیم و سکوت «ما» فضای تکاپو و حرف‌های «آن‌ها» شد. آن‌ها تاریخ ساختند و ما سلول‌های شکست و وادادگی. و آیا این روگردانی مزمن از سیاست از شکست «ما» در آن سال‌ها برنیامده؟

در حاشیه‌ی خاکسپاری سیمین بهبهانی، که چه گرامی و عزیز بود، از قول یکی از نزدیکان او خواندم که خانم بهبهانی فرد آبرومند و محترمی بوده است و نباید خاکسپاری‌اش سیاسی شود. دل‌ام عمیقابرای واژه‌‌ی سیاست گرفت که حالا متضاد آبرومند و محترم شده است!

تلخ نوشتم. ببخش! و اگر زیر آوار این برداشت‌های سیاه و تلخ همچنان سماجت کنم و به جستجوی امید بروم، به جستجوی باور به تغییر و تلاش برای تحقق آن، باز هم می‌بینم که گریزی از سیاست ندارم و کرامت انسانی‌ام در گرو «واقعی» کردن سیاست است. احترام هم پسوند همان «واقعی» بودن است. واژه‌ی آبرو را دوست ندارم. باشد برای همان‌ها که مرزهای واهی می‌کشند.

بامهر و آرزوهای خوب،

پرستو، ۱۲ شهریور ۱۳۹۳