نامه هشتم پرستو، مرداد ۱۳۹۳

آیدین جان نامه‌ات دیروز رسید.

چند روزی است که این‌جا باران می‌بارد، یکنواخت و سمج، و من پشت میزی مشرف به پنجره از دریچه‌ی این صفحه‌ی تخت مونیتور همچنان به آن اقلیمی (فلسطین) زل زده‌ام که زیر آوار فاجعه تقلا می‌کند و مرده‌هایش را می‌شمارد. نمی‌توانم چشم بردارم، نمی‌دانم با این شعله‌ی خشم که از تک‌تک سلول‌های جان‌ام سر می‌کشد چه کنم. دو چشم شده‌ام که در التهاب می‌خواند و تماشا می‌کند. و در این «واقعیت» ویران‌شده هیچ تخیل پاکیزه‌ای برای پناه بردن نمی‌یابد. نگاه‌ام را که از روی این صفحه‌ی تخت برمی‌دارم و به پنجره می‌دوزم، در این قطره‌هایی که شیار آب می‌شوند فقط یاد شعرهای غمگین فارسی می‌افتم، یاد تمثیل باران به گریه، و آن مخزن رنج غلیظ مرا به درون تن خویش می‌کشد. 

در من امیدی می‌آید و می‌رود / اما من با آن وداع نخواهم کرد

 و این روزها تکرار این بیت شریف نه تسلایی دارد و نه باوری می‌زاید. انگار تنها مرثیه‌ای‌ست برای «امید» آن شاعر گران‌قدر.    

نامه‌ات در این روزهای رنجور رسیده و روی بار تأسف من  نشسته و ناتوانی این اوقات را سنگین کرده. آیدین عزیز و گرامی متأسفم که بارها در نامه‌ات انگار چیزی بر گردن گرفته‌ای و پا پس کشیده‌ای. نمی‌دانم چه‌گونه می‌توانستم بنویسم که به این‌جا نرسیم. قصد من، همان‌گونه که تو درباره‌ی خودت توضیح دادی، زیر سؤال بردن نوع تفکر تو نبوده است بلکه بازنمایی مخمصه‌ی ذهن خودم در همپایی با متن و ذهن تو بوده است. آن افسردگی که بر تو چیره شد، شاید همان افسردگی بود که من در پیچ‌وخم نامه‌های تو گرفتارش می‌شدم. نمی‌خواستم بر دل تو بنشانم‌اش، بلکه می‌خواستم این کلنجار را نشان‌ات بدهم. باور کن هربار سعی کرده‌ام آن حس تلخ را از ذهن‌ام غربال کنم و بنویسم. فکر می‌کردم با توضیح‌های جابه‌جا و یا با پرسش‌های خرد و ریز و برآمده از متن تو می‌توانم مسیر گفتگو را آن‌گونه شکل دهم که «واقعی» شود، و به درک متقابل بینجامد. اما راستش حالا به نظرم همه‌ی تلاشی که به ظن خود برای گشودن امکان اماها و اگرها کرده‌ام، در خوانش تو به باز کردن هزار بی‌راهه‌ی سبک و بی‌مایه برای شانه خالی کردن از درک عمق معضل شبیه شده است. حالا دارم با این قطع رشته‌ی تفاهم و همدلی کلنجار می‌روم و نمی‌دانم آیا گفتن صمیمانه‌تر است یا وادادن به سکوت.

خود را در آن آینه‌ای که در برابر من می‌گذاری نگاه می‌کنم و زبان‌ام حتی به لکنت باز نمی‌شود. حتما از بیان ذهن خویش ناتوان بوده‌ام که این‌چنین در بازخوانی تو به تکه‌پاره‌های بی‌جان و کم‌مایه، که ادای تفاخر در‌می‌آورند خلاصه مانده‌ام. یاد این ماکت‌های تزئینی از نقش‌برجسته‌های تخت‌جمشید می‌افتم که همه‌ی ادعاهای «نیک» ما را روی طاقچه‌ها به رخ دیگران می‌کشند تا مبادا شک‌ها و تردیدهایمان، خشم و رنج‌مان، کج‌وکوله به دیده بیاید یا اصلا دیده شود.

اگر دل‌ام در این گفتگو در گرو روایت‌های فردی بوده، فکر می‌کردم می‌توانیم از منظر این روایت‌ها باب بازنمایی تجربه‌های زیستی دو نسل ایرانی از‌پی‌هم‌آمده در بستر تاریخ متلاطم‌ جامعه‌مان را باز کنیم، برای لمسپیچیدگی رابطه‌شان با یکدیگر و با تاریخ و مردم و ساختار قدرت حاکم بر «آن کشور»، و برای دریافت چرایی گسست‌شان از یکدیگر، که انگیزه‌ی این نامه‌نگاری برای من بود. قصدم هیچ‌گاه وول زدن در فضای فردیتی خودمحور و بریده از جامعه نبوده است. و یقین دارم که تلاش کرده‌ام همراه ذهن تو، آن‌گونه که خودت برایم نقش کردی، بیایم و انگشت اشاره را به نقطه‌های کور آن دراز کنم تا با نامیدن آن‌ها گفتگو «واقعی» شود و نظریه تجریدی نماند. از پس آن برنیامده‌ام و پرسش‌های من در این مسیر به حاشیه‌های الکن بدل شده‌اند. در این آخرین نامه هم که می‌گویی آن حاشیه‌ها در دوباره‌خوانی بیشتر به چشم‌ات آمده‌اند، به چند نقل‌قول بسنده کرده‌ای، چنان بریده از بافت متن، که دیگر اشاره‌ای به آن حرف تو که قرار بوده رو به آن داشته باشند نیستند. در کلیت حرف تو معلق مانده‌اند و دست‌مایه‌ی طنز شده‌اند، نه چیزی بیشتر.   

اما این‌که از کنار هم گذاشتن این حاشیه‌ها به کالبدشکافی ذهن و انگیزه‌های من پرداخته‌ای، همان تصویری از آن برآمده که مرا غریبه‌سازی می‌کند و اشتیاق گفتگو را از من می‌گیرد. مشکل بازنمایی اینجا هم گریبان‌گیر آدم می‌شود. شبیه آقای ایکس، رهبر سالخورده‌ی فلان کلوپ خاک‌گرفته‌ی «ملی‌گرا»، شده‌ام که در اشعاری کسالت‌بار همه‌ی چیزهای «نیک» را با ریاضیاتی سطحی به هم جمع می‌بندد و به قافیه می‌کشد تا شبیه آن ایده‌آل مصنوعی پندهای اخلاقی باشد. او جواب هیچ معضلی نیست زیرا ذهن‌اش را بر دریافت رنج معضل بسته است، زاینده‌ی هیچ کنش ‌جانداری نیست. نه عقل سرد دارد و نه عقل گرم، عقل‌اش به نازکی کاغذی است که معادله‌هایش را روی آن جمع زده. وجود نیست، اداست. خودش هم نمی‌داند.

تصویر این موجود که نه پایبند رنج مردم است و نه پایبند صداقت در دشواری تبیین هویت و موقعیت خویش، حالا روی صورت من سنجاق خورده. باید از این تصویر فاصله بگیرم.

بسیار متأسفم اگر خود را در جایی از متن‌های من شبیه فردی از جنس حاتمی‌کیا دیده‌ای. هیچ‌گاه تو را این‌گونه ندیده‌ام و چنان از این‌که چنین برداشتی در تو پدید آورده‌ام غرق شرم شدم که تمام نامه‌هایم را دوباره خواندم در جستجوی چنین شبهه‌ی ناروایی. نتوانستم بیابم. اما آن وسواس، که تو سیاستمدارانه می‌خوانی‌اش، برای من در راه رفتن روی چنین زمینی لزوم می‌یابد، زمینی که رنج در آن رسوب کرده و جابه‌جای آن زخمی برآمده از حافظه دارد. اینجا بی‌اعتنایی به تجربه و تاریخ دست‌مایه‌ی رهایی اندیشه نمی‌شود. موافق تو نیستم که پی‌گیری «منطق بحث» در تجرید از تجربه و واقعیت، روندی معصوم است. نیست. از همین‌رو شرمنده‌ات هستم اگر ناخواسته این ظن را در تو پدید آورده‌ام که مثل یک بسیجی توبه‌کار تو را می‌بینم. اگر برای برادر روان‌پریش شفاعت هم کرده باشی، قدر نگاه تو را که برایم دریچه‌ای برای محک گشوده است، دانسته‌ام. در نگاه تو صمیمیتی دیده‌ام که مرا به بازبینی تشویق کرده است. رد آن را گرفته‌ام و برایت نوشته‌ام. شاید بد نوشته‌ام که چنین ناخوانده مانده است. و اگر پس از این‌همه «حرف» آن مای شکننده در واژه‌ی قراردادی اپوزیسیون حبس شده، برایم باز هم مصداق همان قطع‌کلام است.

بگذار دوباره به همان شیوه‌ی پاسخگویی که این‌چنین الکن مانده است بازنگردم و از تبصره‌نویسی‌های شسته‌رفته‌ بر متن تو، که به نظرت از شدت تنزه‌طلبی دچار توهم «خداگونگی» شده، دست بکشم. راه دیگری هم امروز در چنته ندارم. آن‌چه را بر من سنگین آمده بود نوشتم.

این‌جا را پایان نامه فرض می‌گیرم.
با مهر،

پرستو، ۲۶ مرداد ۱۳۹۳