سلام آیدین جان!
هرچه نامهی پیش با حس خوشایندی آغاز شد که تأمل اندیشیدن را با فیالبداهگی گفتگو پیوند میداد، این یکی اما با فشاری مانند دنده عوض کردن پای یک سربالایی آغاز میشود و برای یافتن مسیر خود محتاج زورآزماییست.
نامهات با این همه پیشفرضها و «حکم»ها که ردیفکردهای و سراشیبی تندی که متن را در آن غلتاندهای برایم از جنس خطابههای حقبهجانب شده، و در محتوا و فرم تداعیهای نچسب دارد. هنگام خواندن بین میل به تصحیح و کلافگی گیر میکنم.
راستش اگر جای دیگری به چنین متنی برمیخوردم، تندخوانی میکردم و چند جملهی پرملاطش را نوک میزدم و از بقیهاش میگذشتم. این نوع کلیبافیهای خشمگین و مالاندن و کفش پرتاب کردن را در بزنگاه یک کنش اعتراضی میفهمم و گاهی هم که بکرند، دوست دارم. اما وقتی تبدیل به روشی همهفنحریف میشود، وقتی پرووکاسیون جای استدلال مینشیند، به نظرم از دریافت پیچیدگیهای جهان پیرامون و نیز گسترهی امکانات خویش در واکنش به آن ناتوان میمانیم. پرخاشگری خودبسنده میشود. و من آنقدر در طول سالهای جوانی با غلیانهای اینچنینی روبهرو بودهام که شرطی شدهام و بیاختیار در برابرشان جوجهتیغی میشوم. راستی ترجمهای برای پرووکاسیون داری؟
چندبار هم به جاهای ناسور ذهن من سیخ زدهای که اگر رودررو بودیم، وامصیبتا راه میانداختم تا بدانی که چه انبان حافظهای را فعال میکنی. حالا واکنش در خلوت اتفاق میافتد و تکگویی در مدار بسته میآورد.
حذف جنبهی شخصی، که تو ضروری میخوانی، مرا بیش از آنچه فکر میکنی پس میزند. این حذف برای من، که در دریافت جهان بر تجربههای زیستهام تکیه دارم، شبیه قطععضو میشود.بحث در باب بیرونی و اندرونی «ایرانیان»، جایگاه و مسئولیت من در برابر آن، و آن سکوی فرضی که معلوم نیست در بیرونی جاسازی شده یا در اندرونی، برایم گویا نیست. و البته از نسخهپیچیهای امری در باب چگونگی ادای مسئولیت در برابر مردم (سالهاست) کلافه میشوم. در عرصهی هنر که واویلا!
توضیح کوتاهی میدهم تا ببینی که در خواندن متن تو دچار چه تلههایی میشوم. نوشتهای «شناختن روان این ملت بیمار را لازم داریم چون بدون شناختاش ناظر بیرونی میمانیم». این جمله، به نمایندگی بسیاری از جملههایت، برای من بیش از آنکه باب تفکر باز کند سبب جبههگیری حسی میشود. گویندههای معمول اینگونه جملهها از برابرم رژه میروند:«کارشناس»یک اتاق فکر غربی (یا وزارت فخیمهی اطلاعات ج.ا. ) که چاقوی جراحیاش در درمان بیماری، ندیده حرصام میدهد. یا دماغبالاکشیدهی منفعل وطنی که نمونههای جورواجورشکم نیست و چاقو هم نداشته باشد شروورش مثل ویروس است. خلاصه چنین جملهای زایندهی برخوردی سازنده نیست، حتی اگر نزد تو بیان چالشی باشد که خود را درگیرش میدانی. برای یافتن مجرای گفتگو نیاز به گزارههای«واقعی»تر دارم.
شاید بخشی از وسواس من برای درک و نامگذاری دقیق مفاهیم و پرهیز از جولان بر بستر حرفهای کلی و شعاری برخاسته از واقعیت دوزیستیام باشد. برای حفظ دسترسی به بیرونی و اندرونی نیاز به پرهیز از سوءتفاهم هست. و قبلا هم برایت نوشتهام که من هویت خودم را نه تنها محصول ایرانی بودنام بلکه (علاوه بر آن) محصول تجربهی مهاجرت و خودی شدن تکههایی از فرهنگ آلمانی اروپایی میدانم. از بیرون نگاه کردن و کاربرد فاصلهگذاری برای درک هم به طور مکانیکی به سرنوشت محتوم «بیرونی بودن» نمیانجامد و تازه بیرونی بودن هم همیشه به پرچمداری حامیان خودباختهی «غرب» نمیانجامد.
نوشتهای «باید مجدانه سر باز بزنیم از اینکه ایرانی مقیم خارج محسوب شویم». جدای از ناممکنی، به دلیل سادهی غیرواقعی بودن، چرایی آن هم برایم واضح نیست. اما نتیجهای را که میگیری که «باید نظام ببیند که با تبعید نمیتواند از دست ایرانیانی که نمیپسندد خلاص شود» عمیقا قبول دا رم و برای نفی این مرزکشی تحمیلی تمام تلاشم را میکنم. میان آن جمله، که از شدت واقعیتگریزی شعاری میشود، و این جمله، که بسیار مسئولانه است، تفاوت عمیقی هستکه آدم را در چگونگی ارتباط با کنشهای مدنی-سیاسی درون ایران سردرگم میکند. اجازه بده جنبهی شخصی (تجربی) را حذف نکنم: در پایان همان روز سالگرد در تهران، دوست عزیزی که همراه کلنجارهای آن روز بود، و سالهاست همراه این روند دشوار بوده است، موقع خداحافظی به من گفت: تا همین حد هم قدم مثبتی است؛ یادت باشد که ما در ایران زندگی میکنیم. او درست میگفت. اما من هم از جایگاه خود درست میگفتم. امکانات و حوزهی عمل ما (برای نمونه من و او) اینجا و آنجا باهم متفاوت است، واقعیتهایی که از حضورمان میسازیم یکسان نیست. هنرمان در این خواهد بود که از برآیند این حضور برای پیشبرد خواستههای مشترکمان مدد بگیریم، نه برای نفی یکدیگر. این وقتی ممکن است که از قالبگیری «ایرانی بودن» بپرهیزیم و دائم درصدد باز کردن نمایندگی انحصاری برای «ایرانیان» و شیوههای بازنماییشان نباشیم. به تفاوتها و حتی تضادهایشان اذعانکنیم، ببینیمشان. بیماری هم ذاتی «ایرانیان» نیست. بیمار را هم باید تیمار کرد. نه اینکه بیماری را ذاتی فرض کرد و تا آنجا پیش رفت که خود را ملزم به پذیرش و دوست داشتن بیماری به جای بیمار دانست. و در این فرضیهپردازی هم تا آنجا تاخت که کثافتکاریهای احمدینژادی راجبران حس حقارت در سطحی ملی بازخوانی کرد.
این جملهها را ردیف کردم تا تو را به «درون» رویاروییام با متنات ببرم. به نظرم اینجا روی زمین پرتلهای ایستادهایم. اگر قرار به ادامهی این مبحث باشد باید دقیقتر نوشت و نظریه را با تجربه و واقعیت سنجید.
آیا به هنگام نوشتن جملهی «کشوری که مهمترین مشکلاش استقلال است وسعاش به آزادی نمیرسد» به تاریخ ایران رجوع میکنی؟ آن را در محک «واقعی» تاریخ میگذاری؟ پیوستگی خواست استقلال و آزادی در جنبشهای اجتماعی «ایرانیان» یک واقعیت تاریخی است. دوران زمامداری مصدق مصداق بارز این واقعیت است. قدر و منزلت او هم از همینجا ناشی شده است.
آنچه در مورد ایرانیها میگویی، که اگر میتوانستند در جهان دیگری زندگی میکردند، در مورد بخش بزرگی از انسانهای روی زمین، از جمله بسیاری از اروپاییها، صدق میکند. اگر عمیقا میرنجی از اینکه «ایرانیان» درست دیده و بازنمایی نمیشوند با «دیگران» چنین نکن. کلیشهسازیها را در بازنمایی جامعهی ایران به نقد میکشی اما آیا خودت این شیوه را در «مالش» دیگران بازتولید نمیکنی؟ اگر چه با ایرانیان هم کم چنین نمیکنی.
نامهات هرچه جلو رفته برای من پردستاندازتر شده. از پرداختن به یک یکآنها میپرهیزم. تنها در مورد نکتههای غریبی که به کار هنریام گرفتی توضیح کوتاهی میدهم: اینکه نقد من به ساختار بصری و پسزمینهی فکری نقشونگار را، که ترجمهی نارسایی از نظام اورنمنتیک است، به کاشیهای مسجد شیخ لطفالله وصله میزنی مثل این است که من ساختار اجتماعی پدرسالار را نقد کنم و دخترک معصوم همسایه چشم نازک کند و با آزردگی از مهربانیها و فضایل پدرش بگوید. مصداق چالهی عاطفی ساختن برای تفکر نقادانه است. آن اتصال کوتاه اینجا اتفاق میافتد. ربط «خط نستعلیق فارسی به دینامیسم نظام توتالیتر» را هم که اصلا نفهمیدم از کجا آمد. پرتوپلا ست.
خلاصه اگر قصدت از دنده عوض کردن گشودن میدان برای کلیگوییهای متوهم از جنس آلاحمدی است، که اینگونه فورانها سالهاست به جای معرفت از بلندگوهای رسمی و غیررسمی پخش میشوند. راستش جذاب هم نیستند.
آن سالی که جنون نظام بانکی به بحران اقتصادی انجامید و خسارت سنگینی بر مردم این قارهای که ما ساکن آن هستیم زد، خانم مرکل سخنرانی گهرباری(!)در پارلمان آلمان برای توجیه جبران ورشکستگی اقتصادی از راه سرشکن کردن زیان بر جیب شهروندان آلمانی کرد. آنجا واژهای به کار برد که همان سال از سوی انجمن زبانشناسی آلمان به لقب «ضدواژه»ی سال مفتخر شد: Alternativlosکه میتوان بیگزینه ترجمهاش کرد. البته من به بیاستعدادی خودم در ترجمهاذعاندارم و اگر معادل بهتری داری مهمانام کن.
به چرایی طرح این ضدواژه بازمیگردم، اما همینجا پرانتزی باز میکنم تا بپرسم وقتی به مالش «اروپاییها» میپردازی، منظورت کدام اروپایی است؟ خانم مرکل و سیاستهای رسمی؟ یا انجمن زبانشناسی آلمان؟ یا کنشگران جنبشهای اعتراضی رنگارنگی که در آن بحبوحهی بحران اقتصادی و تحمیل «بیگزینگی» میدانها را تسخیر کردند و موج نویی از تفکر و کنش و زیباییشناسی اعتراض ساختند؟ یککاسه کردن این گوناگونیها و تضادها چه پیآمدی دارد؟ و آیا مصداق همان بازنمایی معوج نیست؟ آیا با نادیدهگرفتن لایههای گوناگون اعتراض بر قطعیت سیاستهای سلطهگر نمیافزاییم؟ معاصر بودن و مسئول بودن چهگونه تعریف میشود اگر آنچه را در این جهان میگذرد تنها به ساختار غالب خلاصه کنیم و به فضاهای آلترناتیو بیاعتنا باشیم؟ و از سوی دیگر آیا در ایران جز با نقد ساختار سلطه میتوان به پاگیری و رشد فضاهای آلترناتیو امید داشت؟
پرانتز دوم: اگر با اروپاییها این تجربهی تلخ را کردهای «که یک نفر حتی سرسوزنی علاقه نشان نداده که بداند زیست ایرانی چه گونه چیزی است و…» متأسفام.اما تجربهی من متفاوت است. سالهاست که همراهان نزدیکام، که بار سرنوشت بهشدت ایرانی من را همراهم آوردهاند، اروپایی بودهاند. البته این «نفر»ها، اینجا یا آنجا، قابل تعمیم به اروپاییها و ایرانیها نیستند. نمایندهی انحصاری یک «ملت» یا یک قاره نیستند. و البته، خارج از محدودهی روابط فردی میتوان از نهادهای اجتماعی رنگارنگی نام برد که نفی فرض تو هستند. نادیده گرفتن آنها ما را از شبکهی چنین همدستانی محروم میکند.
آنچه لابهلای نوشتهات (نه فقط در این نامه) میخوانم و بر ذهنام سنگین میشود نوعی«بیگزینگی» جمهوری اسلامی در سرنوشت «ما»ست. برای مثال آنجا که جمهوری اسلامی را والد مردم و سخنگوی نیازهای هویتیشان میخوانی. نوشتهای:«این خواستهها از مردم به دولت نشت میکند و سپس تقویت شده به خودشان برمیگردد.» به نظرم این برداشتاشکال اساسی دارد. با نگاه به تاریخ میتوان دید که جمهوری اسلامی، با مصادرهی «خواستههای مردم»، آنها را در ساختار ارتجاعی و فریبکار خود تحریف کرده و سالهاست به جای این خواستهها شعارهای علیل و عملکردهای مغرضانه به افکار عمومی (درونی و بیرونی) قالب میکند. این اینهمانی که در جملهی تو وجود دارد آیا نادیده گرفتن تحریف نیست؟ توهم نمیسازد؟
ارجاع به تزیین کاشی یا سایهی خنک مسجد شاه، با تمام ارزشمندی، برای دریافت آنچه تو جهانبینی میخوانی کافی نیست. بارقهای از تمدن به این جهان میبخشد، اما جهان را نمیبیند. آن درخت ماگنولیا، که مادرم در باغچه کاشته، برای من از آن چیزهاییست که آن خانه را زیستنی میکند. اما این درخت بازنمای جهان پیچیدهی آن خانه نیست زیرا آنجا قتلگاه هم هست. و جهان من بر همزمانی این تجربههای متضاد معلق است. و آیا همزمانی خانه و قتلگاه نمودی از رابطهی پرتضاد ما با «ایران» نیست؟ حذف این تضاد توهم میآفریند. برای من آن جهانبینی که بیعدالتی را نبیند، جهانکوری هم هست.
آنچه دربارهی «قربانی» نوشتهای هم برای من راهگشا نیست. آن موج پشتیبانی از جنبش سبز که در شهرهای اروپا بر پا شد، حرکتی که از دل جامعهی مدنی برخاست، نفی فرضیهی توست که نوشتهای: اروپایی نمیبیند که ایرانی نمیخواهد قربانی دیده شود. آن موج نه تنها دیدن که همراهی و همدلی با جنبشی بود که نشان بارز فاعلیت جامعهی ایرانی شد.
اما نفی واژهی قربانی برای نامیدن آن کس که به حقاش تجاوز میشود به امتداد خشونت هم میانجامد. زنی که از شوهرش کتک میخورد، قربانی خشونت خانگی است. حتی اگر برای سر باز زدن از نقش قربانی یا بدتر از آن برای «حفظ آبرو» زیرچشم کبودش را مخفی کند تا مبادا «دیگری» تحقیرش کند و از موضع بالا به نسخهپیچی بپردازد. نامیدن بیعدالتی قدم نخست در شکستن چرخهی بازتولید آن است.
پدرومادر من که پیگیرانه بر حقوق «ملت ایران» پای فشردند و نمونهای از آزادگی انسان در چنبرهی ستم بودند، در شب یکم آذرماه قربانی خشونت سیاسی شدند. قربانی نامیدن آنان نادیده گرفتن تلاش زندگیشان و آرمانهای بلندشان نیست، بلکه نامیدن بیعدالتی مرگشان است. برای من قربانی با منفعل متفاوت است. در فاصلهی میانشان واژههای شریف اعتراض و ایستادگی و حقطلبی را مینشانم.
یکشنبه عازم تهران هستم و البته مشتاقانه منتظر نامهات.
پرستو، ۱۲ فروردین ۱۳۹۳