نامه چهارم پرستو، اسفند ۱۳۹۲

آیدین عزیز سلام!

این نامه را می‌خواستم در امتداد روزهای سفرم به تهران بنویسم. اگرچه از همان ابتدا پیدا بود که روزها به کلنجار و دوندگی خواهد گذشت و مجال نوشتن نخواهم یافت. اما حس نامه‌نگاری همراهم بود و گاهی هم جمله‌هایی با خود داشت. شاید این نامه اندکی از آن پیشینه‌ی نانوشته را بازیابد.

نامه‌ی آخر تو روزی رسید که از رم برگشته بودم و فردای آن عازم تهران بودم. آبان‌ماه امسال همسرم پنجاه‌ساله می‌شد. در طی این سال‌های پس از قتل پدر و مادرم، این زادروز عزیز را اغلب دور از او بوده‌ام؛ در تهران به سر می‌بردم و در کلنجار با دستگاه حاکمه برای برگزاری مراسم سالگرد. امسال اما دل‌امان می‌خواست به یمن نیم‌قرنی او روزهاییرا با هم بگذرانیم، که سال‌های بعد به یادشان بیاوریم. رفتیم به ایتالیا که خطه‌ی محبوب هردوی ماست. در شهر ناپل دو روز از صبح تا شب بر ترک یک موتور کرایه‌ای خیابان‌های تنگ و شلوغ این شهر غریب را بالا و پایین رفتیم. ناپل رفته‌ای؟ من همیشه در این شهر احساس آلیس در سرزمین عجایب را دارم. انگار پشت هر سطحی دنیایی از جادو و قصه خوابیده است. بعد از آنجا دو روز در رم گشتیم و به مکان‌های محبوبمان سرک کشیدیم. بعد هم چند روزی در دهکده‌ای در نزدیکی رم به همراه دوست نازنینی زیر درخت‌های زیتون تور پهن کردیم و ساعت‌ها با چنگک‌های مخصوص زیتون درو کردیم. دروی زیتون با این چنگک‌ها به شانه کردن موهای درخت می‌ماند. از آن کارهای دلنشینی که تمام دغدغه‌ها و گرفتگی‌های ذهنی و حسی آدم را کم‌کم آب می‌کند و از جان می‌شوید؛ تو می‌مانی و شاخه‌های افشان درخت و صدای دلپذیر و بم افتادن دانه‌های زیتون بر تور. در این مدت البته من نامه‌ی سرگشاده‌ای هم درباره‌ی سفرم به تهران در مناسبت پانزدهمین سالگرد قتل پدر و مادرم به زبان آلمانی نوشتم و در فضای مجازی پخش کردم. این نامه‌ها هم جزئی از آیین‌های ویژه‌ی سفر پاییزی به تهران شده‌اند، که هرسال در توضیح شرایط و پافشاری بر دادخواهی نوشته می‌شوند. در بازگشت از ایتالیا باعجله چمدان بستم و پسران‌ام را با ولع هرساله‌ی پیش از این سفر تماشا کردم، که با واهمه‌ی دوری درازمدت همراه شده است.

چند سال پیش اگر بود از این فشردگی اضداد دچار ناامنی ذهنی و حسی می‌شدم. در فاصله‌ی میان درخت‌های زیتون دهکده‌ی اولیوانو و صف کنترل پاسپورت در فرودگاه امام گم می‌شدم. اما حالا انگار این بریدگی‌ها کمتر به هراس‌ام می‌اندازد. با تمام تفاوت‌های فاحشی که میان‌شان هست، ذهن‌ام بیش از گذشته توان جمع‌کردن‌شان را زیر سقف خود یافته است. گاهی اما در این شکاف‌ها خموده می‌شوم، در پیله‌ای فرومی‌روم که برایم از جنس خستگی‌ست.

در فرودگاه، علی‌رغم تعارف‌های من، دوستان نازنین‌ام آمده بودند به پیشوازم. البته که بسیار ذوق کردم. جای تو خالی کله‌پاچه‌ی مفصلی هم در خیابان جمهوری نوش‌جان کردیم. گذرنامه‌ام هم برخلاف معمول در فرودگاه ضبط نشد، که مزید بر کیف بود.

از این سفر طولانی، که روایت تودرتوی آن مجال بیشتری از یک نامه می‌طلبد، یک رشته را پی می‌گیرم که به همین نامه‌های ما می‌رسد، به «ما» و «آن‌ها»، و بازیابی مرزها، و رفتارهای متقابل‌شان. و البته جالب است که نامیدن «آن‌ها» هم در سیر این نامه‌ها تنوع یافته؛ از پدر بی‌سروپا تا پدرخوانده و حالا برادر روان‌پریش و گوریل! 

آن تعبیر تو در مورد برادر روان‌پریش و همزیستی ناگزیر با او را با خودم به ایران بردم تا محک بزنم که آیا تجربه‌های من با «آن‌ها» در این نام‌گذاری جواب می‌دهد یا نه.

در فرودگاه نه بازجویی‌ شدم و نه گذرنامه‌ام ضبط شد. البته مأموران بارهای پیش، که هم بازجویی و هم مصادره‌ی گذرنامه می‌کردند، با صفت روان‌پریش قابل توصیف نیستند. همان «مأمور و معذور»ند. به نظرم در آن ساعت‌های نیمه‌شب که من به تهران می‌رسم هیچ روان‌پریشی زحمت بیدار ماندن به خود نمی‌دهد! شاید هم واکنش من به این گروگان‌گیری تکراری و بی‌مزه موقعیت جالبی برای روان‌پریش نمی‌سازد. اگر این باشد که یکی به نفع من در بازی شطرنج با گوریل مربوطه. باور کن من هم در این بازی هیچ جذابیتی نمی‌بینم و هیچ ارضایی در آن نمی‌یابم. بیچاره ما که بیان ساده‌ی فکرهایمان پایمان را به چنین معرکه‌ای می‌کشاند. گوریل محترم قادر است و ناظر بر اعمال ما. سر می‌رسد و آنوقت گریزی از رویارویی نیست. اوست که می‌خواهد توانایی‌هایش را به رخ بکشد. و گرنه همان هیبت‌اش کافی است تا نتیجه مشخص باشد. البته میل به شطرنج هم که بکند همواره مشت کوبنده‌اش را حاضر به غلاف دارد تا در بزنگاه برای نمایش برتری خویش، تو بخوان برای حفظ سه نقطه، فعال‌اش کند. راستش من از این مواجهه منزجرم. ناچار به آن خوانده می‌شوم. ناچار اطوارهای طرف را تماشا می‌کنم و «مشت محکم»‌ش را می‌پایم که هر آن می‌تواند بر مغزم فرود آید و له‌و‌لورده‌ کند. اما تا می‌توانم از وارد شدن به «بازی» او سر باز می‌زنم. حرف‌ام را رک می‌گویم تا وقتی شنیده می‌شود در گوش‌های خودم همان حرف خودم باقی بماند. ساده‌ هم نبوده. من هم اگر ذره‌ای رضایت (نه «لذت») احساس کنم از شنیدن این جمله‌ها با صدای خودم در محضر پرهیبت اوست. این را من شطرنج‌بازی با گوریل نمی‌نامم، این سر باز زدن از بازی اوست و ایستادن بر نقطه‌ای کوچک و پاکیزه در کنار زمینی که او می‌گسترد. زمین را هم او تعیین می‌کند، گاهی زرق و برق‌اش می‌دهد و زبان به تطمیع می‌گشاید، گاهی گوشه‌هایش شبح گوریل‌ها و روان‌پریشان زنجیری می‌نشاند و تهدید می‌کند، گاهی باادب می‌شود و چای تعارف می‌کند، گاهی نگاه سرد و پرکینه‌اش را به آدم می‌دوزد. من هم تنها از حق ساده‌ی خویش می‌گویم و به پایمال شدن آن اعتراض می‌کنم. همیشه باید در آن اتاق، که نمی‌دانم دوربین را کجایش کار گذاشته‌اند، مدتی صبر کنم تا بیایند. همیشه باید جسارت و نیرویم را جمع کنم تا خودم را به هیبت او نبازم. همین.

در طول این سفر فکر کردم، شاید نه به دلیل غریبگی این تعبیر (همزیستی ناگزیر با برادر روان‌پریش)، بلکه به دلیل انطباق آن بر واقعیتی که من ناچار به تجربه‌اش هستم، با این جد سعی در «شفاف‌سازی» مرز میان خود و روان‌پریش دارم. برادر یا غریبه چه تفاوتی دارد وقتی او چارچوب‌های همزیستی را یکسویه و همواره به بهای نقض آزادی و کرامت  من حکم می‌کند. برای نجات خود از روان‌پریشی اوست که ناچار به مرزکشی می‌شوم. آنچه آنجا تجربه می‌کنم هم درون آن اتاق نمی‌ماند. سلول‌های مغز و گوشت بدن‌ام می‌شود و با من می‌ماند. شاید زندگی من بیش از بسیاری از دیگران انباشته از تجربه‌ی حضور این روان‌پریش باشد. اگر بسیاری او را روی صفحه تلویزیون می‌بینند و می‌توانند لااقل در خلوت خانه‌شان خاموش‌اش کنند، من اما زیر نگاه دائمی او زندگی کرده‌ام. بر زندگی‌ام و بر نگاه‌ام به زندگی داغ دست‌اندازی او خورده است. به من تلفن می‌کند و به مکانی غیررسمی در نبش خیابانی عادی احضارم می‌کند. نمی‌گوید احضار، می‌گوید یک «ملاقات» داشته باشیم. دروغ می‌گوید. خودش هم می‌داند که احضار می‌کند. چند بار سر تفاوت این واژه‌ها با او «گفتگو» کرده‌ام. اصرارش برای این است که می‌خواهد روان‌پریشی را به من تحمیل کند. می‌خواهد باور کنم که تفاوتی ماهوی میان بازجویی و ملاقات هست تا از اینکه بر احضار نام ملاقات می‌گذارد خوشحال شوم. نقل همان بازی روانی است که «دولت اعتدال» با دگراندیشان می‌کند. با لبخند می‌گوید ما سانسور نمی‌خواهیم بکنیم و با نرمی خواهش می‌کند که خودتان خودسانسوری کنید. وزیر اطلاعاتش می‌گوید باور کنید که نمی‌خواهیم زندانی سیاسی داشته باشیم و در جمله‌ی معترضه‌ای شرط می‌کند که چارچوب‌ها رعایت شوند. روی این خوش‌زبانی‌ها هم به همه نیست. امتیاز ویژه‌ی مرکزنشینان است. با دیگران همچنان با چوبه‌ی دار «گفتگو» می‌کند. وزیر دادگستری‌اش را نیز چنان برمی‌گزیند که در برابر تحفه‌ی اعتدال ناچار به تاخت زدن حافظه و شرافت خود باشیم.     

باور کن من هم تفاوت میان احضار خودم و یورش وحشیانه به خانه‌ی کردپورها و کردارهایی از این دست را می‌فهمم. اما شباهت‌شان را نیز از یاد نمی‌برم و مسکوت نمی‌گذارم. 

روایت آخرین «گفتگو» را نوشته‌ام، شاید خوانده باشی اما بخشی از آن را می‌آورم تا دنباله‌ را پی بگیرم.

«… روز شنبه ۲۵ آبان ماه در یک تماس تلفنی برای فردای آن روز به یکی از دفترهای وزارت اطلاعات فراخوانده شدم. آنچه در این نشست به من گفته شد آنچنان دوپهلو و پرابهام بود که تنها پس از پرسش‌های سمج و مکرر موفق به دریافت محتوای واقعی آن شدم. در ابتدا گفتند که برگزاری مراسم در خانه مجاز خواهد بود. پس از چند جمله در باب لزوم حفظ نظم، که البته مورد توافق دو طرف است، اضافه کردند: «از شرکت گروهک‌‌ها و ضدانقلاب و عناصر مشکوک که درصدد توطئه و جوسازی هستند جلوگیری خواهد شد». از آنجا که این‌گونه واژه‌های مبهم و پراتهام مصداق مشخصی برای من ندارد سعی کردم با طرح پرسش‌های واضح منظورشان را دریابم. سرانجام دریافتم که خطاب‌شان به شخصیت‌های سیاسی و هموندان نهادهای پرسابقه‌ی سیاسی و فرهنگی است، که بخش بزرگی از دگراندیشان جامعه را تشکیل می‌دهند. یادآوری کردم که پدر و مادرم دو شخصیت سرشناس سیاسی، پایبند به مبارزه‌ی تشکیلاتی و همواره مدافع حقوق دگراندیشان بوده‌اند و بسیاری از نزدیکان و دوستداران‌شان، که حق شرکت در این مراسم را دارند، متعلق به این طیف محترم هستند. پاسخی نگرفتم. در برابر پرسش من که اگر از حضور همراهان سیاسی پدر و مادرم در این آیین جلوگیری خواهد شد، پس چه کسانی مجاز به ورود به خانه‌ی ما خواهند بود؟ پاسخ دادند: «بستگان نسبی و سببی و همسایه‌ها». لابد این افراد نیز باید شجره‌نامه و مدرک همسایگی به مأموران ارائه دهند! حیف شد نپرسیدم.

این حدود مجازی بود که برای برگزاری مراسم بزرگداشت داریوش و پروانه فروهر تعیین کردند، و به‌طور رسمی به من گفتند. به باور من این سرپوشی است بر همان ممنوعیت‌هایی که در هفت سال گذشته به ناحق بر ما تحمیل شده است. می‌خواهند ممنوعیت را اعمال کنند اما از بیان واضح آن طفره بروند و نام دیگری برای آن جعل کنند. طی سال‌های گذشته بارها با تحریف و جعل مفاهیم روبه‌رو شده‌ام؛ مخدوش کردن حقایق از سوی مسئولان قضایی، زیر نام دادرسی قتل پدر و مادرم، واضح‌ترین و دردناک‌ترین این جعل‌ها بوده است. تن دادن به این تحریف‌ها و تحمیل‌ها توهین به باورها و معیارهایی‌ست که زندگی و مرگ پرافتخار داریوش و پروانه فروهر را رقم زد. برگزاری یک گردهم‌آیی دست‌آموز و فرمایشی در سالروز قتل آن دو توهین به شجاعت و استواری آنان است. یادشان را در اعتراض به ظلم می‌توان گرامی داشت، نه در تن دادن به تحمیل.»

اطلاعیه را در روز ۲۷ آبان ماه منتشر کردم. پس از آن هم مدتی تلاش کردم تا آرایش شطرنج مربوطه را دریابم. گرفتاری در چنگال جنگ روانی آدم را به تناوب عاصی و کرخت می‌کند. این اصرار تو بر وجه روانی ماجرا و تأثیر دنباله‌دار آن بر روابط میان حکومت و جامعه را بیش از آن‌چه فکر می‌کنی می‌فهمم. خلاصی از مخمصه‌ی آن برای من در صراحت اتفاق می‌افتد. فکر کردم که آمده‌ام تا مراسم بگیرم پس اعلام مراسم خواهم کرد و تن به انفعال ناشی از ابهامی که آن‌ها ساخته‌اند نخواهم داد. این منطق ساده البته می‌توانست سبب پیگرد قانونی من به دلیل اعلام مراسم غیرمجاز بشود. در سال‌های گذشته و در همان «گفتگو»ها بارها در اطراف این تله‌ی قانونی مانور داده بودند. فکر کردم پس از اعلام مراسم، چه ممنوع کنند و چه مجاز بگذارند، ناچار به واکنش صریح خواهند شد. چنین نشد و ابهام دنباله یافت، اما خبر برگزاری مراسم به‌طور بی‌سابقه‌ای پخش شد. روزنامه‌ی اطلاعات هم آگهی مراسم را چاپ کرد، که عامل مؤثری در ایجاد زاویه‌ی امن برای مراسم بود. آن روزها تا توانستم مصاحبه و خبررسانی کردم. میدانی باز شده بود که وسعت‌اش بستگی به دویدن آدم داشت.

در حاشیه‌ی چنین مناسبتی بسیاری پدیده‌های غیرسیاسی نیز سیاسی می‌شوند. صبح زود روز پیش از سالگرد به روال هرساله به بازار گل رفتم و به روال هرساله تعقیب می‌شدم. از خودم می‌پرسم در گزارش‌هایشان چه می‌نویسند؟ ترک خانه در ساعت شش صبح. مراجعه به بازار گل در ساعت شش‌و‌نیم. خرید گل به میزان صندوق عقب یک ماشین. ترک محل در ساعت هفت‌و‌نیم. خرید بیست جعبه خرما از مغازه‌ی نبش میدان بهارستان. مراجعت به خانه در ساعت هشت‌و‌نیم. این گزارش هم به نظرم از جنس همان مأمور و معذور می‌شود.

آن شب بیدار ماندم تا گفتاری برای مراسم سالگرد بنویسم. برای شب‌کاری در آن خانه در طبقه‌ی دوم پشت میز چوبی و کوچکی می‌نشینم، که میز تحریر پدرم در نوجوانی‌اش بوده و سال‌ها در انباری خاک خورده تا نیمه‌های دهه‌ی شصت که پدرم تعمیرش کرده و در نشیمن مشرف به اتاق خواب گذاشته برای کار کردن در شب‌های بی‌خوابی. پرچم شیروخورشیدنشانی هم  روی میز است که پارچه‌ی مخمل آن کهنه شده و ریشه‌هایش پرز داده‌اند. در این گوشه‌ی کوچک اتاق تعلق من به آن خانه مثل یک پیله‌ی امن دورم را می‌گیرد.

بخش بزرگ نوشته‌ی آن شب وام‌گرفته از مقاله‌ای‌ست که برای سایت بی‌بی‌سی نوشتم و به نظرم یکی از گویاترین متن‌هایی است که در این سال‌ها نوشته‌ام. بخش دیگرش درباره‌ی تعهدی‌ست که حضور در آن خانه و آن مراسم به همراه دارد در یادآوری و پیش‌برد دادخواهی.

فردای آن شب دوست و آشنا از همان ساعت‌های پیش‌ازظهر آمده بودند و در اتاق‌ها و ایوان نشسته بودند. کوچه هم پر از مأموران امنیتی و انتظامی شده بود. هنوز یک ساعت به آغاز مراسم مانده بود که چند تن از مأموران به داخل حیاط آمدند. با ژستی حق‌به‌جانب و بی‌سیم‌به‌دست وسط حیاط ایستاده بودند. راستش از وقاحت این صحنه شوکه شده بودم. آن مأموران بی‌سیم‌به‌دست در حیاط خانه را چه‌گونه می‌توانستم تاب بیاورم؟ با چه منطقی می‌شد با آنان مدارا کرد؟ چه رفتاری می‌شد کرد تا مصداق درک بیرونی از شرایط نباشد؟ آشفته و برافروخته از پله‌ها پایین دویدم و از آن‌ها خواستم بیرون بروند. هر قدم را انگار اجبارشان می‌کردم تا خانه را ترک کنند. ژست حق‌به‌جانب گرفته بودند، براق شده بودند، اما قدم به قدم عقب رفتند تا بیرون در. اگر نمی‌رفتند حتما درگیری راه می‌انداختم و جنجال می‌کردم. وقتی بیرون رفتند رو به دوستی که می‌خواست راه‌حلی بینابینی بیابد، بلند گفتم که این جماعت تنها از روی جنازه‌ی من وارد این خانه خواهند شد. گفتم تا آن‌ها که بیرون در بودند بشنوند. هنوز هم فکر می‌کنم هیچ فضای بینابینی در آن موقعیت نمی‌شد یافت و بر سر این مرز مذاکره نمی‌شد کرد. سرکرده‌شان، که از سال‌های پیش می‌شناختم و چندبار گستاخی‌هایش را تجربه کرده بودم، وسط کوچه ایستاده بود و پوزخند می‌زد و قدرت‌نمایی می‌کرد. رو به من گفت: اگر دعوت‌عام کرده‌ای پس مأموران هم حق حضور دارند. گفت اگر آن‌ها راه به درون نیابند هیچ‌کس حق ورود نخواهد داشت. بعدا البته فهمیدم که همه‌ی این ماجرا یک صحنه‌سازی و یک جنگ روانی بوده است. از همان ابتدا به آنان ابلاغ شده بوده که با فرارسیدن ساعت مراسم سد معبر کنند. 

وقتی آن متن را که نوشته بودم برای آنان که در خانه بودند، می‌خواندم اشک‌هایم می‌ریخت و بغض راه گلویم را بسته بود. انگار میان آن متن و آن واژه‌ی تعهد که شاه‌بیت آن کرده بودم، با رسوخ آن مأموران به حیاط خانه و توجیه‌هایی که برخی در تحمل حضور آنان می‌کردند تضادی ایجاد شده بود، که به معنای واقعی کلمه نفس‌ام را می‌برید. 

و آیا این تجربه نمایانگر چگونگی برخورد رایج این دوره با دگراندیشان نیست؟ از ما می‌خواهند مرزهایمان را بگشاییم و آن‌ها را به درونی‌ترین حریم خود راه دهیم به امید امتیازی که وعده‌اش را می‌دهند، در حالی که تمامی شواهد نشان می‌دهد که فریب می‌دهند. ما را وادار به دگردیسی می‌کنند بی‌آن‌که خود ذره‌ای تحول یافته باشند. باور کن من هم در آن موقعیت دل‌ام می‌خواست «امید» به برگزاری مراسم را حفظ کنم. دل‌ام می‌خواست این نشدن‌ها و ممنوعیت‌ها را از سر بگذرانم. اما چه «گزینه»‌ای داشتم؟ مأموران امنیتی در نقش عزاداران قتل فروهرها؟ تن دادن به چنین تحمیلی گزینه نیست، اما به نظر من مصداق روان‌پریشی هست.

می‌نویسی نامه‌های من به صورت عجیبی جنبه‌ی سیاسی ذهن‌ات را هدف می‌گیرند. و من فکر می‌کنم تو ناگزیری انسانی من در مواجهه با امر سیاسی را درمی‌یابی و از این‌رو این‌گونه درگیر آن می‌شوی. این تلاشی را که لابه‌لای جمله‌هایت برای رها کردن من از تله‌ی «سیاست» می‌کنی می‌فهمم و محبت پشت آن را قدر می‌دانم، اما در عین‌حال برایم تحمیلی می‌شود. فضایی نمی‌گشاید اما فضای من را زیر سؤال می‌برد و گاهی حتی نفی می‌کند. از خودم می‌پرسم که امر سیاسی را چه‌گونه دریافت و تجربه می‌کنم. به نظرم می‌آید که من این روند را عکس می‌کنم، امر سیاسی را از منظر تنیدگی‌اش با واقعیت زندگی در‌می‌یابم و بازنمایی می‌کنم. و این به نظرم بازپس‌گیری واقعیت است از سیاست، بازخوانی سیاست است از منظر ضرورت انسانی آن.

نوشته‌ای انسجام اخلاقی بحث را به آنچه در ذهن آدم‌ها اتفاق می‌افتد ترجیح می‌دهمو اگر کسی وارد مکالمه با «آن‌ها» بشود از فهمیدن‌اش سر باز می‌زنم و آن را عین مماشات و ناراستی می‌گیرم. اما مگر خودم سال‌ها چنین گفتگویی نکردم؟ مگر هنوز هم نمی‌کنم؟ پیگیری پرونده قتل پدرومادرم از طریق دستگاه قضایی جمهوری اسلامی، آن صدها ساعتی که در اتاق‌های انتظار و دفترهای گوناگون گذراندم، تمامی نامه‌هایی که نوشتم و خواسته‌هایی که به زبان آوردم مگر مصداق این گفتگو نیست؟ بسیاری از آنچه گفتم و نوشتم بر پایه‌ی گفته‌های خود آنان بوده است. مگر گفتگو چه روند دیگری دارد؟ اگر با استناد به حرف‌های خودشان فریبکاری‌شان را برملا کرده‌ام، این دیگر مصداق گفتگو نیست؟ گفتگو تنها باید به پذیرش آنچه روان‌پریش می‌گوید بینجامدتا «درونی» حساب شود؟ برای من سر باز زدن از پذیرش چارچوب‌های تحمیلی در این رابطه عین وفاداری به گفتگو و عین احترام به حق انتخاب و حضور است، برای خودم و برای آنانی که از دور و نزدیک پیگیر این روند بوده‌اند. اگر اصرار بر حق انتخاب، من را در موضعی بیرونی قرار می‌دهد، تنها از این جهت است که امکان رابطه‌ی بدیلی را می‌گشاید. مگر گفتگو در پی گشودن فضا برای ساختن بدیل و شرایطی که عادلانه‌تر باشد نیست؟

آن‌جا که با استناد به طراحی‌های من به کالبدشکافی رابطه‌ام با مردم پرداختی راستش دردم آمد. بسط دادن آن ساختاری که من در برخی از طراحی‌هایم نقش می‌کنم تا دنیای بدیلی از نقش‌ونگار (Muster) بیافرینم که می‌خواهد نمایانگر تنیدگی سلطه‌پذیری و سلطه‌گری، تنیدگی وضوح و پوشیدگی ساختار باشد، به دید کلی من به انسان یا مردم برم سنگین آمد. توضیح مفصل باشد برای مهلتی که فارغ از مخمصه‌ی دفاع از کارهایم  بنویسم، از چه‌گونگی رویکردم به نقش‌ونگار و معادل‌سازی‌هایم در کاربرد این بافت تصویری، به قصد دریافت و بازنمایی ساختارهای منجمد و قائم‌به‌ذات یا توتالیتر. یادت باشد که طراحی برای من فضای فکر کردن‌ام است، فضای بافتن رشته‌فکرهای گوناگون در جستجوی معادل‌های تصویری، که لزومی هم به قطعیت همه‌جانبه‌ی آن‌ها نیست. بلکه گشودن دریچه‌های دریافت و تفکر است. هنر است نه مانیفست؛ شک و تردید را حفظ می‌کند نه نفی.

پرداختن به درد هم مبحث پیچیده‌ای است که برای من با بازنمایی درد معادل نیست. من سنگینی درد را می‌شناسم، حرمت آن را می‌فهمم. شاید به همین دلیل است که با بازنمایی آن مشکل دارم.

سال پیش در یک نمایشگاه گروهی شرکت کردم با عنوان «قتل» در موزه‌ی شهر ارلانگن. در همسایگی کار من که اتاقی پوشیده از کاغذ دیواری پروانه‌هایم بود، اثری از جنی هولتزر قرار داشت. این اثر آن‌چنان بر ذهن من سنگین شد که روزها دچار کلنجار بودم. سرانجام هم نامه‌نگاری مفصلی با کوراتور نمایشگاه کردم و پرسش‌های خوره‌واری را که گریبان‌ام را گرفته بودند به سویش روانه کردم. بخش تکان‌دهنده‌ی اثر را استخوان‌های انسان تشکیل می‌دادند. روی یک میز چوبی ردیف‌هایی از استخوان با نظمی آرشیومانند چیده شده بودند، متعلق به بدن‌های قربانیان جنگ در افغانستان. میان تماشاگران کنار این میز ایستاده بودم و  با خودم فکر می‌کردم که چه تفاوتی میان این استخوان‌ها و پدر و مادر من هست؟ انگار همه روی میز خم شده بودند تا به استخوان‌های عزیزان من خیره شوند، تا نظاره‌گر دردی باشند که در سرزمینی غریبه کشیده شده است. این استخوان‌ها که در جعبه‌های مخصوص از این سو به آن سوی دنیا فرستاده می‌شوند تا در نمایشگاه‌ها چیده و نورپردازی شوند، این‌ها که در برگه‌های گمرک و بیمه ارزش‌شان با واحد پول ثبت می‌شود، تا سرانجام موزه‌ای آن‌ها را به عنوان اثر هنری یک هنرمند مشهور بخرد، روزی انسان بوده‌اند، روزی درد کشیده‌اند. آیا بی‌واسطه‌تر از این استخوان‌ها برای بازنمایی درد می‌توان حاملی یافت؟ آیا بازنمایی اینجا به درک می‌انجامد؟

من به بازنمایی درد اعتماد ندارم. به دریافت درد در تماشای آن باور ندارم. تفاوت میان او که درد می‌کشد و او که به درد نگاه می‌کند معضل می‌سازد. میان بازنمایی و دریافت شکافی دهان باز می‌کند که محل رشد پدیده‌های بیمارگونه می‌شود. برای من همدردی و همدلی از راه شناخت پدید می‌آید، نتیجه‌ی درک همبستگی خویش با قربانی است. برای ایجاد همبستگی من راهی جز نمایش درد انتخاب می‌کنم.  

نوشته‌ای مخاطب حرف را از آدم بیرون می‌کشد. نوشتن برای تو من را به بازخوانی ذهن‌ام وامی‌دارد. توضیحی که در تفاوت اخلاق و صداقت می‌دهی به دل‌ام می‌نشیند. کاربرد واژه‌ی اخلاق برای من در معنای سنگین و فلسفی‌اش نبود. اما به استخوان‌خشکی این واژه بیشتر توجه خواهم کرد.

پی‌نوشت: دنباله‌ی نامه‌ که درخت زیتون باب آن شده است.

نه به آن تأخیر طولانی و نه به این دنباله که هنوز جوهر نامه خشک نشده، نوشته می‌شود. این اصطلاح زیبای «هنوز جوهرش خشک نشده» هم از آن عتیقه‌های دوست‌داشتنی است، که در روزگار ما کاربردش به ادا شبیه می‌شود. حیف!

 دو سه روزی است که در شهر اوپسالا در سوئد هستم و سرگرم نمایشگاهی که امروز گشایش‌اش بود. همان روز اول در موزه با تصویری روبرو شدم که مرا با غافلگیری به دنیای نامه‌‌ام پرت کرد؛ تصویر یک درخت زیتون بود به هنگام برداشت محصول. کار هنرمند اسرائیلی سیگالی لندا، که یکی از چهار هنرمند این نمایشگاه است. چند سالی است که کارش را دنبال کرده‌ام. یک بار هم مدتی پیش در گشایش یک نمایشگاه مشترک دیدم‌اش. لبخند دوستانه‌ای زدم و گذشتم. مراسم پر بود از عکاس‌های فعال و سوژه‌ای کلیشه‌ای‌تر از هنرمند ایرانی و اسرائیلی در حال گفتگوی دوستانه نمی‌شد برایشان فراهم کرد. من هم که دل خوشی از این‌گونه تصویرهای سطحی و باسمه‌ای ندارم، آن شب جاخالی دادم. اگرچه وجه تحمیلی ماجرا در این جاخالی هم قابل ردیابی است و مایه‌ی تأسف.

برگردم به توضیح کار: روی دیوار بزرگ یکی از سالن‌های موزه تصویر درخت زیتونی افتاده که به معنای دقیق کلمه دچار رعشه‌ای دلخراش است. این تصویر بخشی از اثر هنری را می‌سازد که شامل سه ویدئوی همزمان است. دو فیلم، برداشت زیتون به‌صورت ماشینی‌ را نشان می‌دهند. دستگاهی به تنه‌ی درخت وصل شده که صدای مهیبی شبیه مته‌های غول‌پیکر حفاری از خود بیرون می‌دهد. چنگک‌های حلقه‌مانندش را دور تنه‌ی درخت قفل کرده و آن را با شدت می‌لرزاند. لرزش‌های درخت یادآور آن شوک‌های الکتریکی هستند که در عهد دقیانوس به بیماران روانی می‌داده‌اند، و ما در فیلم‌ها دیده‌ایم. اینجا اما شوک طولانی‌تر است. ثانیه‌ها به دقیقه‌ها کش می‌آیند، زل‌زدگی روی چشم‌ آدم می‌ماسد و درخت از این رعشه خلاصی نمی‌یابد. گردوخاک و شاخ و برگ و دانه‌های زیتون با شدتی از پیکر درخت کنده می‌شوند و به اطراف می‌ریزند. انگار رنج مرگ عزیزی را به تماشا ایستاده‌ باشی. در تصویر دیگر، مردان جوانی هم به کمک آن دستگاه آمده‌اند. دور درخت می‌چرخند و با چوب‌های کلفت و بلندی، که یادآور چماق‌های نازی‌ها، کوکلوکس‌کلان‌ها و نمونه‌های مشابه‌شان در میان گوریل‌های خودمان است، با شدت و حدت بر سر و کول درخت می‌کوبند. فیلم پر از تصویرهای نزدیک و بریده‌بریده از حرکت‌های خشن این جوانک‌هاست، از پاهای پوتین‌پوش آن‌ها که یادآور هجوم‌اند، و زیتون‌هایی که بر تور می‌ریزند؛ از همان تورها که با واژه‌های احساساتی برایت وصف‌شان کرده بودم و زیر درخت‌ها پهن شده‌اند. تماشا می‌کنی و غم‌ات می‌گیرد برای آسیب‌پذیری پرسکوت درخت در برابر این تجاوز بی‌شرمانه، و برای وقار و زیبایی خطه‌ی زخم‌خورده‌ای، که نمادش این درخت زیتون است. در تصویر سوم یک نمای نزدیکی از دریچه‌ی یک ماشین لباسشویی دیده می‌شود. چند تکه لباس می‌چرخند و شسته می‌شوند. با کمی دقت درمی‌یابی که آنچه شسته می‌شود لباس‌های آن جوانک‌ها هستند، وقتی به جان درخت افتاده بودند.

کار تکان‌دهنده و تأثیرگذاری است.تا لحظه‌ای که در یک نمای گذرا به سر یکی از آن جوانک‌ها چفیه‌ی فلسطینی را می‌بینی. در نگاه دقیق‌تر چفیه را در حال شسته شدن لای  لباس‌ها در ماشین لباسشویی هم می‌توان دید. با کشف این دستار است که خوانش اثر بکلی دگرگون می‌شود. چفیه‌ی فلسطینی نشانه‌‌ای است که روایت را مغرضانه می‌کند. آن جوانک که مانند هیولایی (تعبیر روان‌پریش اینجا به خال می‌زند) به جان درخت افتاده نماینده‌ی فلسطین می‌شود، که در وحشی‌گری «بازنمایی» شده. هنرمندی که لباس‌های آن جوانک‌ را در لباسشویی انداخته تا جلوی چشم‌های ما بچرخد و کف کند و پاک شود، نماینده‌ی اسرائیل می‌شود، لابد در نقش معلم تمدن!

این را نوشتم تا بگویم از سیاست گریزی نیست. ساختار قدرت تله‌ی‌ زندگی ماست که در کلنجار با آن حضور خود را می‌سازیم و بازنمایی می‌کنیم.

مبحث سفیدسازی را هم همین‌جا می‌آورم. ربط‌ آن در لزوم رمزگشایی از زبان ساختار قدرت است برای دریافت لایه‌های پنهان آن. در پرونده‌ی قتل پدرومادرم یکی از مأموران وزارت اطلاعات، در پایان گزارش شب قتل نوشته است: پس از سفیدسازی به همراه برادران محل را ترک کردیم. واژه‌ی سفیدسازی با همین کاربرد در اعترافات دیگر مأموران هم آمده که نماینگر تعلق آن به زبان اداری این مأموران است.

لابد در آن وزارتخانه برای «سفیدسازی» دستورالعمل‌های کلاسه‌شده‌ای موجود است. در چنین سرزمینی آیا گریزی از سیاست هست؟  

قربانت،

پرستو، ۲۰ اسفند ۱۳۹۲