سلام بر پرستو!
سخت بتوانم بگویم چه شادم که با تو مکاتبه میکنم. این روزها تاریخ بیهقی را میخوانم. به شاعرانگی زبان فارسی و ایدهی شاعرانه اندیشیدن به عنوان ویژگی ادبیات فارسی نگاه میکنم و بیهقی را به عنوان نمونهای عالی از نثر فارسی انتخاب کردهام. چیزی که تا اینجای کار چشمام را گرفته این است که چهطور بیهقی اساس تاریخنگاریاش را بر مکاتبه گذاشته: همهچیز را از خلال نامههایی توضیح میدهد که به عنوان «دبیر» نسخه برداشته است. این «خواندن» امر مکتوب، صدا دادن به آن و زنده و انسانی کردناش، و روایت ساختن از تاریخ به نظرم رمز جذابیت اوست که اجازه میدهد بین ادبیات و تاریخ نوسان کند. بر همین قیاس، مکالمهی مکتوب ما هم به نظرم نوعی اعتماد کردن است به مکاتبه به عنوان شیوهای از اندیشیدن. نوعی راه رفتن در ذهن دیگری است و درودیوار ذهناش را تماشا کردن و داستان ساختن از چیزهای منقطع و گسیخته. پس جلوی خودم را نمیگیرم در حاشیه رفتن، چون در آن صورت فرصت مکالمه را فروکاستهام به بحث روشنفکرانه.
تو همواره از بیرون ایران به درون ایران نامه نوشتهای، من برعکس. در پاریس برای اولین بار به مادرم نامه نوشتم و به نظرم بسیار غریب آمد. هیچوقت با مادرم مکتوب حرف نزده بودم. آن سوی ماجرا غریبتر بود: نسل آنها لحن دیگری برای نامهنگاری میشناسد. مادرم در میانهی نامهاش، هنگامی که میخواست این لحن را بشکند، به زبان روزمره سقوط میکرد و ترکیب این دو عجیب میشد!
یکی از چیزهایی که در اروپا چشمام را گرفت نامهنگاری درون شهر بود. لزوما تلفن را برنمیداشتند حرفشان را بزنند. خانوادهای دو کوچه پایینتر با ارسال یک کارتپستال مرا به عصرانه دعوت کردند. کارتپستالی از مونه فرستاده بودند چون یک موقعی گفته بودم نقاشیهایش را در موزه دوست داشتهام. این «فرهنگ مکتوب» برایم عجیب بود. این عادت نامه خواندن روزانه، اینکه اساسا چاقویی دارند مختص باز کردن نامه، اینکه آدرس پستیات برای دیگران از شماره تلفنات مهمتر باشد برایم عجیب بود. برایم اروپا بود. در ایران شماره تلفنات به آدرسات ارجح است. در مقایسه با «صدا» نامهنگاری سرد و رسمی محسوب میشود. صدای شخص خود اوست. نامه غیاب است. اما من همیشه در نامههایم بیشتر از هرجای دیگر خودم بودهام. حتا در حضور دیگران هم گاهی معنا دارد آدم نامه بنویسد.
حالا که نگاه میکنم نامه برایم وسیلهی نوشتن حرفهای نانوشتنی بوده؛ راهی برای دقیق حرف زدن وهمان احساسی را در مخاطب تولید کردن که خودت میخواهی. شاید بیهقی هم قصد مشابهی داشته. بهخصوص که کتاباش را در بازنشستگی نوشته. کتاباش برای هیچ پادشاهی نیست، برای تسویهحساب با تاریخ است.سرگشاده کردن نامههای سربسته، عمومی کردن دیوان مراسلات، اضافه کردن «من» کاتب و دبیر به مضمون نامه. هر بار که میگوید «من که بولفضلام» انگار توجه را به کاتبی جلب میکند که هیچگاه دیده نمیشده اما واسط تمامی جملات بوده. حاکمان نامهنگار را بدل به خیاطهایی میکند که در کوزهی دبیر افتادهاند. این تصمیم ما برای اندیشیدن از طریق نامهنگاری مرا یاد بیهقی میاندازد.
از تو یاد میگیرم وقتی دربارهی تجربهی مهاجرت میگویی. تو خیلی پیشتر آمدهای. چیزی را تجربه کردهای که من با آن درگیرم. بگذریم که تجربهی تو با ایران منحصربهفرد بوده. بیوگرافیات باعث میشود حتا آن بخشی از تجربهات هم که با دیگران مشترک بوده منحصربهفرد خوانده شود. تو چیزی بدهکار مردم یا دولت نیستی؛ در مقابل آ نها عمیقا به تو بدهکارند. تو فرصتی داشتهای که با غرب بار بیایی نه با تصور و آرزویی از آن. در مقابل، مرکز مختصات نسل ما بیرون از ایران بود، اما آن را نمیشناختیم. حکومت به ما اجازه میداد که غرب را بیآنکه بشناسیماش نقد کنیم. خیلی آسان و ساده احساس میکردیم که بیرونایم از جهان و تا وقتی سرمان به کار خودمان گرم است به صورتی معصومانه قضاوتناپذیریم و جز خودمان کسی حق قضاوت رفتارمان را ندارد. حالا مواجههی کسی را که از چنین فضایی آمده با غرب تصور کن. انگار غیابی با کسی ازدواج کردهای و حالا پس از مدتها دستاش را توی دستات میگذارند. فوری د لات برای خانوادهات تنگ میشود. خانوادهی جدید را هنوز باور نمیکنی. میبینی که شاید آدمهای وجیهی باشند اما نمیتوانی آنها را به عنوان رگوریشهات بپذیری.
این سالها ایزوله بودن در کشور خودم برایم از جنس غربت است نه مهاجرت. ما بچههای انقلاب بودیم، بچههای یک پدر بیسروپا. یا فحشاش دادیم و با او مخالفت کردیم یا پشتاش ایستادیم، اما غالبا گفتیم بالاخره پدر ماست و حرمتاش واجب. یک مثالاش حرمت خون شهیدان بود که بر وجدانمان سنگینی میکرد. کوچکترین آزادی فردی به خون شهدا ربط پیدا میکرد. نظام برای خود توجیهی اخلاقی میتراشید. و این شهید آنقدر مفهوم وسیعی بود که نوزاد و مأمور آتشنشانی و زندانی سیاسی و ارتشی و سپاهی و بسیجی و سرباز سپاه قدس همه را همزمان شامل میشد. این همان پدری است که به نیشخند میگفتند همهمان را بعد از انقلاب با هم خواهر و برادر کرد. این خانوادهای بود که خانواده بودناش را به همه چیز ترجیح میداد و فردیت آدم در قیاس با خیر و صلاح خانواده محلی از اعراب نمییافت. هرچهقدر هم که از فلان مأمور بیزار بودی باز او تو را «برادر» خطاب میکرد. فکر نمیکنم چنین چیزی در ایران سابقه داشته. بلکه برعکس بوده: در قدیم به دقت معین میکردند که حکومت کدام است و مردم کدام. در دوران قاجار حتا محلهی درباریان با دیواری از باقی شهر جدا میشد. بعد از انقلاب اما با نظامی طرف بودیم که اساس را بر ابهام این مرز گذاشته بود بیآنکه اقتدارش کاهش یابد.
امروز نوشتهای را میخواندم از رضا کاظمزاده که از لوی استروس نقل میکرد که وابستگی فامیلی ایرانیان بیش از سایر ملل است: در میان هیچ ملتی نهاد خانواده این قدر محکم نبوده. او انقلاب ایران را محصول به خطر افتادن این ساختار در دورهی شاه میدانست؛ نتیجهی ظهور آدمهایی «بینابینی» که بر اثر شهرنشینی سریع، نقطهی اتکاشان از دست رفته و دنبال تحکیم مجدد تصویر ذهنی «پدر» بودهاند. انقلاب، عزتنفس ازدسترفتهی پدرسالار را به او بازگرداند. کاظمزاده مفهوم اقتدار و قدرت را از هم جدا میکند: هرچند در زمان شاه مردم «قدرت» اقتصادیشان بهتر شد، «اقتدار»شان در روابط اجتماعی کاهش یافته بود و احساس میکردند در برابر دولت هیچ نیستند. اگر این حرف صحت داشته باشد آنوقتکسانیمثل من نسل بینابینی دوم را میسازیم. آدمهایی که جایگاهی ندارند و اینبار از فضای خفقانآور خانواده و فضای اقتدار مردمی میگریزند. و به عنوان آدمهای بینابینی، گویا بهترین کاری که از دستمان برمیآید این است که به هر یک از طرفین این شکاف، طرف دیگر را توضیح بدهیم.
این تصویر «پدر ذهنی» را یک جایی خیلی خوب و خیلی تلخ احساس کردم. یک بار در مدرسهای از بچهها خواستم یک پاراگراف از داستانی را که در نوجوانی نوشته بودم ادامه بدهند و تبدیل به یک داستان کامل کنند. در داستان من بدبینی به مردم موج میزد. همه دربارهی حادثهای که رخ داده بود غر میزدند اما کاری نمیکردند. در داستانهایی که چندتا از بچهها نوشته بودند مردی با چهرهای نورانی و ریش بلند میآمد و با هدایتاش مشکل از میان برمیخاست. این رستاخیز دوبارهی امام در داستانهایشان برایم عجیب بود. این تصویر آخرالزمانی دوران انقلاب در ناخودآگاه نسلی که انقلاب را تجربه نکرده بود حضور داشت. سنشان که به آن دوران قد نمیداد، در ذهنشان کاشته بودند. مفهوماش بود، مصداقاش رفته بود. مفهوم که باشد مصداق هم پیدا میشود. کارخانهی فرهنگ دولتی این مفاهیم را در حجمی عظیم تولید میکند و روشنفکران چون مخاطب این فرهنگ نیستند موفقیتاش را دستکم میگیرند. قانون اساسی ایران را که میخوانی به خودت میگویی قانونگذار نتوانسته بر هراس خود از بیپدری غلبه کند، نتوانسته باور کند که اژدهای جمهوری میتواند سر نداشته باشد و میشود اختیار کشور را بهطور موقت به دست کسی سپرد و زمام مردم را به دست خودشان داد. به نظرش آمده که بدون قدرت مطلق کار به هرج و مرج میکشد. ده تا مجلس درست کرده که بر همدیگر نظارت کنند، مبادا مردم «اشتباه» کنند. چنین طرز فکری هم پلید است و هم کودکانه. مصلح در برخورد با این کودکانگی مستتر در استبداد، با این مظلومیتی که ظالم را تولید میکند، عاجز میشود. به نظرم تحملپذیر کردن این خلأ روانی بیپدری «کار» فرهنگ است؛ فرهنگی که اجازهی شکل گرفتناش را ندادهاند.
با همنسلانام که مقایسه میکنم، میبینم که مرا برحذر بارآوردند. بچههای خانوادههای سیاسی اینطور بودهاند گویا. مرز بین «ما» و «آنها» در این خانوادهها پررنگتر بود. اساسا مبهم شدن این مرز یکی از مفیدترین ایدههایی است که میتوانم با آن خیلی از مسائل را برای خودم حلاجی کنم. وقتی از ایران حرف میزنی «ما» و «آنها» اصطلاحهای مفیدتری هستند از «بورژوا» و «پرولتاریا» و «حاکم» و «محکوم» و غیره. اما نکته اینجاست که این مرزی ذهنی شده و دیگر نمیتوانی «آنها» را دقیقا پیدا کنی. هرکس زمانی اینطرف است و زمانی آنطرف. قدری اینطرف و قدری آنطرف. نمیفهمی که این پاسبان سر کوچهات جزو «ما»ست یا «آنها». وضعیت پیچیدهی بعد از انقلاب، وضعیتی که توضیحاش برای ناظر بیرونی این اندازه دشوار است، به نظرم نتیجهی در هم آمیختن ما و آنهاست. نسل ما یکی از تفاوتهایش با آنها که در این نکبت نبالیدهاند (یا دستکم گاهی میتوانستهاند روی سطح آب نفس بگیرند) در این است که نمیتواند انگشتاش را به سوی کسی بگیرد و بگوید: «آنها». نظام به درونات نشت میکند. وقتی که نشت کرد آنوقت حال صادق هدایت را پیدا میکنی. در بیرون از خودت از چیزهایی بیزاری که درون خودت پیدایشان میکنی. به نظرم این ماجرا بر ترفندی استوار است: حکومت از ابتدا مفهوم «ما» را انحصاری کرده. هرگز اجازه نداده که «مردم» از دستاش دربرود. دموکراتیک نه اما مردمی چرا. مدام از خودم پرسیدهام چهطور میشود این کار را کرد؟ چهطور میشود با ظلم آدمها را زیر لوای خود نگاه داشت و به عکس منافعشان متقاعد کرد؟
خب، بخشی از پاسخ در این است که تنشهای میان «ما» و «آنها» به بیرون فرافکنی شده، به دشمن. این اتحاد در برابر دیگری نوعی همبستگی غیرواقعی را تولید کرده که هر گونه تضاد داخلی را خطری برای «کیان ملت» میشمرده. در این معنا، وطنپرستی ایرانیان به نفع دولت کار میکند. تناقضی در کار نیست انگار. اسلامی که وطن را به دست گرفته آن را درون خود جذب کرده. از خودت میپرسی چهطور ممکن است دو قطب اسلامگرایی و ملیگرایی، که دستکم از مشروطه به این سو با هم رقابت میکردند، یکی دیگری را تارانده باشد. اما مگر تارانده؟ شاید به درون خود کشیده. خورده است. وقتی میگویند «ایران اسلامی» منظورشان همین است. که ایران فقط باید در بین دو هلال اسلام وجود داشته باشد.
در هر حال، این «آنها» شباهتی به «آنها»ی قبل از انقلاب ندارد که مخالفت با آن اسباب اتحاد طیفهای مختلف بود. اینطوری است که آدمی از نسل من نگران این میشود که چه میزان از «آنها» را درون خود دارد. به قول دلوز، چهطور میتواند با فاشیسم درون خودش مبارزه کند.
اما بعد که نگاه کنی میبینی که این پدیدهی عجیب را از بیرون اینطوری ندیدهاند. افکار عمومی در غرب به سادگی متوجه نمیشود که تنشهای درون ایران چه رابطهی تنگاتنگ، اما معکوسی، با تنشهای ایران با جهان دارد. مخصوصا فرض میکنند که دشمنی با غرب نتیجهی نوعی فناتیسم بیمعنا و بیدلیل است که ریشهی ایدئولوژیک دارد. عصبانی میشوم وقتی این کلمهی زنوفوبیا را دربارهی ایران میشنوم. این «دشمنی» کجایش «فوبیا»ست؟ فوبیا هنگامی است که دشمنات ساختگی باشد. کجایش ساختگی است؟ تاریخ خاورمیانه را که خواندم دیدم چهطور این اسلامگرایی را خود غربیها در واکنش به رفتارهای خود باعث شدهاند. ایران در این ماجرا منحصربهفرد نیست، بقیهی کشورهای همسایه هم همین مسیر را رفتهاند، همین سیر روانی را. کافی است دولت روابطی ناموجود را میان عواملی موجود برقرار کند تا معادلاتاش جواب بدهد. اختلاف منافع با غرب وجود دارد اما حکومت صرفا خودش را حافظ برخی منافع ملی میداند، هر وقت برایش ایجاب کند. و گاهی نفس دشمنی برایشان ارجح است بر آنچه که از دیگری باید خواست. اما «فوبیا» نیست. اگر قضیه را ساختگی بپنداری، راهی برای دفاع از مظلومیت ایرانیان باقی نمیماند. گروهی متوهم به نظر میرسند که میخواهند با آسیا بجنگند. اما این آسیا واقعا میخواهد آنها را نرم کند.
از آن سو، هنگامی که این مظلومیت را مفروض میپنداری، در برابر گفتمان دولتی بیدفاع میمانی. این مظلومیت همهچیز را توجیه میکند، یکدست میکند. چون ما شهید دادهایم میتوانیم هر کاری بکنیم. شهدا ذخایر انقلاباند، مرگ ذخیرهی انقلاب است. جنگ بهترین استدلال است چون مظلومیت هر استدلالی را از داخل پوک میکند. زندانی و شهید به صورت عجیبی به هم وصل میشوند: اغتشاشی در مرزها میتواند به قتلعامی در زندان منجر شود (کشتار ۶۷). سازوکار بیرون سازوکار داخل را تعیین میکند. هنگامی که مردم فریاد میزدند ایران شده فلسطین، ایران سالها بود که فلسطین شده بود. همان سازوکار بر آن حاکم بود: یک رابطهی فعال با بیرون که رو به رفع تنش ندارد. شاید حتا ناگوارتر. چون حتا رویاروییاش مستقیم نیست. در چهرهی دشمن نگاه نمیکند، او را در افق میبیند.
کلمهی «مردم» هم درست مثل الفاظ «ما» و «آنها» کلمهی لغزندهای است. به مجردی که حق را به «مردم» بدهی یا از آنها بگیری و بگویی که اشتباه کردهاند، دستات از استدلال خالی میشود. انگار همیشه با «یک» مردم مواجه بودهای. به همین ترتیب هم درمیمانی که باید «مردم» را به عنوان یک چیز انتزاعی دوست بداری یا از آنها بپرهیزی. بر آنها تکیه کنی یا ازشان برحذر باشی.
بر همین اساس، این تصور غربی را که میپندارد در زیر ایران یک زیرزمین بزرگ وجود دارد نامربوط میدانم. تقریبا همهی اصحاب رسانههای غربی وقتی به ایران میپردازند، لطف که میکنند، میگویند ایران واقعی در زیرزمین است و کافی است به ایرانیان زیرزمین صدایی بدهی تا ببینی که این موجودات مخوفی که به نظر میرسد نیستند. این همیشه مرا عصبانی کرده. تمام هم و غم فرهنگی دولت معطوف به این است که هیچ زندگی «جمعی» زیرزمینی شکل نگیرد. و موفق هم هست. صرفا پستوهای بسیار کوچک وجود دارد و کوچکترین فضایی به مجردی که بخواهد «عمومی» شود فورا تخریب میشود. ایرانی جمهوری اسلامی مجبور است محصولی التقاطی باشد با وجدانی معذب و نهایتا د ر جایی (مهم نیست کجا) مماشات کند. نمیتواند در زیرزمین زندگی متفاوت و منسجمی برای خودش تعریف کند. سختترین برخوردهای امنیتی با کسانی است که عزتنفس دارند: نه آنها که دردسازتریناند بلکه آنها که حاضر نیستند تقصیری به گردن بگیرند و مماشات کنند.
اینها به همان دزدیدن صدای دیگران ربط پیدا میکند. من همیشه فکر میکردم که تبلیغات نظام خیلی «بد» است. یعنی بیکیفیتتر از این است که کسی مثل من باورشان کند. فقط میتوانند مرتب تکرارشان کنند اما باعث نمیشود باورشان کنیم. حالا فکر میکنم که هیچوقت نمیخواستهاند که باورشان کنیم. اساسا باورپذ یر نیستند. قرار نیست باشند. وقتی از داوطلبان کنکور میخواهند که وصیتنامهی امام را بخوانند برای این نیست که یاد بگیرند. وقتی به زور آدم را میبرند نماز برای این نیست که نماز بخواند. برای این است که وا قعا به صورت فیزیکی حرکاتی را انجام بدهد. مثل موارد وخیم فیزیوتراپی است. دوستی داشتم که فیزیوتراپ بود و میگفت گاهی بیمارانی داریم که آنقدر ضعیف شدهاند که نمیتوانند ورزش کنند. نمیتوانند عضوی را تکان بدهند که بخواهند ماهیچههایش را تقویت کنند. ما اعضایشان را برایشان تکان میدهیم. آنقدر بازویشان را خم میکنیم تا یاد بگیرد. گاهی حس میکنم این کار را با ما کردهاند. آنقدر پیشانیمان را بر مهر فشار دادهاند که پینه ببندد. به درون ذهنمان کار نداشتهاند اما داخل ذهنمان هم پینه بسته.این هم از شیوههای پدرسالار است. پدرسالار کاری ندارد تو چه حسی به او داری. میخواهد احترام را در «رفتار»ت ببیند. فرزند پدرسالار کینهی او را شاید به دل بگیرد اما در ته دل بهتدریج برایش احترامی قائل میشود. آدم باید بتواند این فرایند روانی درون خود را توضیح بدهد. من فضای ایران را به چشم یک فضای روانی میبینم. اهرم «واقعیت» را استفاده میکنند برای رام کردنمان.
خیلی از ماها از بچگی نگرانیمان این بود که چهطور یک تکه از انسانیتمان را ذخیره کنیم، چهطور آن را حراست کنیم و از نگاه هیز دولت به دور نگاه داریم، اما هیچگاه فرصت تجربه کردن و خرج کردناش را نداشتیم. فرصت نداشتیم زندگی کنیم. یک عمر به حراست گذشت، به دفاع، به تلاش برای دیوانه نشدن، که دیوانهکننده است. گاهی فکر میکنم شیوهشان این بوده که قالبی را طراحی کنند و مردم را در آن فشار بدهند و کاری نداشته باشند که چه به سر هر جزء میآید. آن جزء خودش را سامان خواهد داد. ا ما ضمنا مواظب باشند که این خمیر به اندازهی کافی انعطافپذیر باشد. نه خیلی شل و نه خیلی سفت. و هر عزتنفسی مثل یک تکهی سفت است در آن خمیر. «آنها» خمیر را نرم میخواهند. برخلاف تصور ناظر بیرونی، تساهل و تسامح را تشویق میکنند اما به شرطی که از سوی مردم باشد.
این مردمی شدن و اکثریت را در نکبت شریک کردن به ضرر آزادی عمل کرده. مثل ترافیک تهران که همه با هم تولیدش میکنند و در آن رنج میکشند. این نکبت مردمی را من هنوز نتوانستهام بفهمم. این دور باطلی را که متوسل شدن به مردم خودش دیکتاتور را میسازد. این ظلمی که از مظلومیت تولید میشود. این خشونت ورزیدن با زنی که خودش به مثابهی مادر خانواده را دور هم نگاه میدارد و قدرت لازم برای همان خشونت را فراهم میکند. این ساختاری که، چون بر سائق مرگ تکیه کرده، امکان توسل به زور را برای مبارزه با خود مهمل میکند.
امروز در اخبار خواندم که دختری دهساله به خاطر پافشاری معلمان و خانوادهاش بر درس خواندن خودسوزی کرده و جان داده است. بعضی خبرها چیزی را درونات جابهجا میکند. برایم مثل خبر پیشروی عزرائیل در میان آدمیان بود؛ گسترش فرهنگ مرگ تا پایینترین سنین. میبینی که بیماری دارد میشود فرهنگ، میشود بخشی از روانپریشی جمعی.
قرار نبود اینهمه تلخ باشد اما روزگارمان تلخ است.
ممنون که میخوانی،
آیدین، ۱۶ خرداد ۱۳۹۲