سوسن جان سلام.
پاییز شده و بر خلاف سنت نامههای من به تو این یکی، که قرار است آخری باشد، نه از راه دور که در تهران نوشته میشود، در همان خانه که طرح این نامهنگاری را روزی سر سفرهی صبحانه، روی ایوان، باهم ریختیم.
حالا دیگر سه هفتهای هست که بعد از یک سال دوری به این خانه برگشتهام.
در این یک سال انباشت حس فاصله برایم بیشتر از همیشه شده بود و آمدن را دشوارتر از گذشته کرده بود؛ معجون غلیظی شده بود از محال و ممکن که جسارت عمل میطلبید. آمدن هم بدیهی بود و هم انگار متورم شده بود از وهم و ناامنی و خوف. البته بیدلیل هم نبود. پرونده و محاکمه و مخلفات آن بود که تورم یادشده را سبب شده بود. حالا اما تنها بدیهی بودنش مانده است. خوف و وهمش در فرودگاه دود شد و از ذهن و جانم رفت … شاید از کرامات این سرزمین باشد، یا از کرامات این خانه، یا کسانم که در این خاک خفتهاند. شاید هم از لطف حضور آدمهایی باشد مثل تو؛ دوستان و همراهان و همدلانی که پیدا و ناپیدا با من بودهاند و هستند.
تا اینجا هم سفر بهغایت پر ملات و غریبی بوده است. از «هشدار»های «کارشناسان» امنیتی که انگار مقالهای از جریدهی محترم کیهان را در حضور من روخوانی میکردند و تأکید داشتندکه با هر «عناد»ی برخورد خواهند کرد، چه از سوی من باشد، چه از سوی سربازان آمریکایی در خلیج فارس!!!؛ تا نهیب حقگویانهی مطهری در جایگاه نایبرئیس مجلس در دفاع از من که ناباورانه خواندم و به دلم نشست، و بعد هم نامهی اعتراضی چند نمایندهی مجلس به وزیر اطلاعات پشتبندش شد؛ تا یکم آذر و برگزاری سالگرد، که بعد از دوازده سال مأموران سد معبر نکردند و این خانه در بهت من پر شد از سکوت و حضور جوانانی که نمیشتاختمشان. میان آنها میپلکیدم و در دل قربانصدقهشان میرفتم و خرما تعارفشان میکردم …
و بعد هم رفتوآمد به مجتمع عریض و طویل دادگاه انقلاب که جایی شده مثل بسیاری از دیگر جاهای دولتی این دیار، خاکخورده و بیانگیزه و کلافه از بنبست خویش. هر از گاه داد و بیدادی در آن به راه میافتد تا مثلا اقتدار رئیسها، از بزرگ و کوچک، به رخ مراجعان کشیده شود، یا حرفهای دلجویانه و شوخیهایی رد و بدل میشود، که شگرد ما ایرانیها شده است در نرم کردن فضا و فاصلهگذاری با تنگناهایی که چارهای برایشان نمییابیم. در تک تک آدمها در این ساختمان انگار عادت به تحمل و کلافگی از تحمل را میتوان پی گرفت. من هم یکی از آنها.
خلاصه ملغمهی غریبیست این روزهای من. وقتی برگردم، در آرامش آن دشت و دمن، که حالا خانهام آنجاست، باید مدتها به این روزها فکر کنم و تکه تکهی این تصویرها و تجربهها را کنار هم بگذارم تا شاید زبانی برای بازنمایی بیابم. و البته اگر چیزی بنویسم، آن هم میشود برگهای روی پروندهام و مصداقی بر «جرم»هایم. باور کن نه «هوچیگری» میکنم و نه «سیاهنمایی» اما در این پرونده، که بر اساس آن محاکمه شدم، همهی نوشتههای این سالهای اخیرم دلیل جرم فرض شده است. انگار من که دهان باز کنم جملهها تبدیل به جرم میشوند. خطکشی زیر سطرها هم بر ابهام ماجرا میافزود؛ مثلا جملهای از ساعدی نقلقول کرده بودم که آن هم خطکشی داشت. پس لابد از جرایم من محسوب شده است! و یاد ساعدی گرامی که آن جملهاش اینجا هم کاربرد دارد: گاهی باید مشت را محکم بخوری تا بفهمی که کجا زندگی میکنی.
تا پایان سفر هنوز مدتی مانده است. حالا در دور سر دوانده شدن افتادهام. این هم بخشی از ماجراست. باید سر دوانده شوی تا شیرفهمت کنند که مصدر کارند و خودت هم آنقدر سر بدوی تا شیرفهم شوی که برای آنها وجود مزاحمی هستی که به پشیزی نمیارزی. از این سر دواندنها و تندی کردنها ارتزاق قدرت میکنند. نه تنها وقت و نیرویت را میمکند که گاه و بیگاه توهین و تهدیدت میکنند، داد و فریاد میزنند تا تو دوباره از خودت بپرسی که آیا میارزد؟ و در این حوالهشدنها و رفت و برگشتهای کشدار و بردباری کردنها کم کم ضعف کنی و جایی متوجه شوی که مدتیست ملودی آبکی آسانسور یک اداره دولتی در ذهنت تکرار میشود و به قول آلمانیها شده است «کرم گوش»ات.
این بار اما با تمام دشواری و هولناکی این چرخه، که سالهاست در آن چرخانده میشوم و میچرخم، چیزی یافتم که از حالا تا مدتها بعد نجاتم خواهد داد. تصویری زلال که با من خواهد ماند. در حافظهام قابش خواهم کرد، در حرفهایم ترجیعبندش خواهم کرد. جایت خالی بود آن روز یکم آذرماه امسال تا ببینیشان که کیپ هم در حیاط و اتاقهای این خانه ایستاده بودند؛ جوانانی که به زمان قتل پدر و مادر من کودک بودهاند. در آن روز سالگرد اما فوج فوج آمدند و در سکوت، با کنجکاوی و اشتیاق، فضای این مکان یادآوری را تجربه کردند، و حضورشان در حافظه و تاریخ این مکان ثبت شد. چیزی شبیه زلالی ادراک در فضا موج میزد. انگار زیر پوست این شهر جاری شده بودند تا برسند به روزنهی کوچک در این خانه و پا بگذارند به درون این مکان ممنوعه، تا بگویند «ما» هستیم. و آنچه را که شریف و پویا و زیباست در این سرزمین به ارث بردهایم. و آن جوان رعنا که میگفت در ماه آذر ۷۷ به دنیا آمده است و حالا آمده تا سویهی دیگر این ماه سرنوشت خویش را از نزدیک ببیند؛ مکان آن دو قتل را ببیند که در ماه تولد او رخ دادهاند. و من تمام نیروی تخیل و حافظهام را به کار گرفتم تا چشمهای عزیز مادرم و پدرم را در چشمهایم زنده کنم تا آنها هم او را ببینند که نگاهش را دوخته بود به چشمهای من.
و آنها همه مصداق این «واقعیت ساده» بودند که حافظه حق ما و یادآوری وظیفهی ماست، نه تنها به خاطر آنان که در گذشتهی ما به «جرم» اعتراض و دگراندیشی به خاک و خون افتادهاند، که به خاطر آنها که آیندهی ما خواهند بود و چشم امید ما هستند برای آزادی مردممان و آبادی سرزمین عزیزمان.
این سفر هرچه شود و آن پرونده هر سرانجامی بیابد، سال آینده در سالگردی که بر پا خواهم کرد چشم به راه آنها خواهم بود. حالا دیگر یقین دارم که خواهند آمد.
و چه پایانی بهتر از این چشمبهراهی برای این نامهها، حتی اگر زیادی احساساتی باشد.
به امید دیدارت،
پرستو
آذر ۱۳۹۶، تهران، خانهی فروهرها