پرستو خانم فروهر!
کم کم دارم به این قرارهای صبحگاهی بینالسفرین شما عادت می کنم. (من، خراسانیام. به عبارتی شهرستانی. غرض اینکه ما خراسانی-شهرستانیها یاد نداریم بگوییم «تو». برای اینکه «شما» بشود «تو» باید یک عمر بگذرد.)
اگر سال ۷۸ کسی به من می گفت ده سال بعد ایران خواهی بود میگفتم خواب دیدی، خیر باشد. اگر میگفت با پرستو فروهر آشنا خواهی شد میگفتم چه ربطی. اگر میگفت در ایوان خانهی کوچهی مرادزاده صبحانه خواهی خورد میگفتم محال است؛ من، پا بگذارم به آن کوچهی باریک و آن حیاط کُنج، از پلههایش بالا بیایم و بنشینم در ایوان خانه و آقا امیر بیاید و رد به رد چایی بیاورد و تخممرغ عسلی و پنیر لیقوان و کنارش خیار و گوجه، در محضر درخت ماگنولیا و غارغار کلاغهای حیاط و خرزهره گوشه حیا ط و به رو نیاورم آن بر دیوار را؟ ا ز من بعید است. از من بعید بود. ما خراسانی-شهرستانیها به خصوص با قرائت شریعتیاش، به این راحتیها تن به زندگی و منطقش نمیدهیم. بهتر است بگویم به این راحتیها به رسمیت نمیشناسیم فقد را. هر دو گفتن یک حرف است. (اقوام ما تقریباً هیچ وقت بر سر مزار عزیزانشان نمیروند و تقریبا همیشه سوگوارند.) حال، همچین آدمی بیاید و بنشیند و چشم در چشم دیوار و رو در روی وارث این خانه از ری و روم و بغداد بگوید، از ابر و مه و خورشید و فلک، آسمان را به ریسمان ببافد، بخندد و بخنداند و گهگاه از زیبایی باغچه و کلاغ های غارغارو و فرقش با نیویورکِ بی کلاغ سپهری و آفتاب بیدریغی که بر خلاف آن بلاد جرمنی، اینجا پهن میگسترد، ابراز خوشحالی کند و در ستایش اصالت محله و محلیها ذکری به میان آورد ….؟ آن سالها که هیچ، همین الانش هم، تن به چنین همزیستیای دادن برای من غریب است. اگرچه دیگر بعید نیست و من هر بار که صبحانه خوردن تمام میشود و خداحافظی میکنم و برای شما سفر خوش و خیر آرزو میکنم و از پیچ باغچه میپیچم به دالانی که به در خانه ختم میشود و در آهنی را میبندم و میافتم تو کوچهی مرادزاده تا برسم به خیابان هدایت و از جلوی بقالی و مغازههای رنگارنگ محله رد میشوم تا ماشینم را بردارم و بروم سوی دیگر این شهر، از خود میپرسم چطور آن همه محال سالها پیش، امروز شدهاند ممکن؟ چطور شد توانستم برگردم؟ خدا خواست. چطور شد با شما آشنا شدم؟ دوستی مشترک خواست. چطور شد حاضر شدم با پای خودم بیایم روی این ایوان و بنشینم رو در رو و چشم در چشم این دیوار؟ دیگر نه به خدا ربط داشت و نه به دوست. به چی ربط داشت؟ به سن و سالی که دیگر برای خودش شده است وزنی و حجمی؟ به بازگشتم که به من آموخت بروم به استقبال خاطراتم، تلخ باشد یا شیرین؟ به حافظهای که نم برداشته یا تخیلی که محتضر است؟ گمان کنم ربطش به همین «شما»یی مربوط است که گمان میکردم به من بیربط است.
یادم میآید جایی به جمعی در توضیح این بازگشتهای فصلی به این خانه میگفتید: „در این خانه زندگی بوده است قبل از اینکه مرگ سر برسد. لحظات شیرینی که قرار نیست تن بدهد به فاجعه.“ برای من خراسانی-شهرستانی-شریعتی، که در وفاداری فضیلت میبیند و در فراموشی بیبتگی یا ترس، «سبکی بارهستی» را قبول دارد اما سنگینی بار نیستی را نمیتواند انکار کند، زندهها را دوست دارد اما از یاد مردههایش نمی کاهد، حضرتعالی تجربه غریبی هستید. تجربه غریبی از وفاداری و تخیل آزاد. وارثی که بر طبل حافظه میکوبد و بر طبل انتقام خیر. به شانتاژ فاجعه تن نمیدهد بیآنکه منکرش باشد، سوگوار است اما زمینگیر و چلهنشین نه. دیدهام آدم هایی را که یا علی گفتهاند و بلند شدهاند اما به قیمت فراموشی. دیدهام آدمهایی را که بلند شدهاند اما به قیمت تکرار فاجعه. نمیدانم هنر است یا تاریخ که این نه این و نه آن را ممکن گردانیده است.
در هر حال بازگشت های مکرر تو به این مکان مرا همیشه متعجب کرده است. چشم در چشم که جرأت ندارم بپرسم، مکتوب میپرسم: تو چطور هر بار بر سر این مزار برمیگردی؟ با مرگ کنار آمدهای یا با زندگی؟ اصلا کنار آمدهای؟
… دارم می گویم «تو»؟ از من بعید است! به همین زودی یک عمر گذشت؟
قربانت: سوسن
تهران، خرداد ۹۳