سوسن عزیز،
چه دلپذیر بود این نامهی آخرت! خوب شد که در «زمان اضطراری» مجال پاسخ به آن قبلی را نیافتم تا این یکی را هم پشت بندش کردی.
اگرچه مدتها از آن قرار پرشتاب در کافهی محلهی ما میگذرد، یادش برایم همچنان ملموس و نزدیک مانده است. آن کزکردن با تو در کنج کافهای که به قول تو انگار خودش هم تجسم کزکردگی در شتاب تخریب آن محله شده، آن سایهروشنهای دم غروب که به نور نئونها جلای خاصی میداد، ویترینهای پر از شیرینی و عطر شکلات که تداعیهای امن و امان به همراه داشت. انگار مکان و زمان همدست شده بودند تا آن غروب مجالی باشد برای دیداری صمیمی و پرملات. و البته مهمتر از هرچیز حضور تو بود و تواناییات در همپایی با ذهن من. برای من که آن روزها به شدت حس ناامنی و بیاعتمادی میکردم آن دیدار غنیمتی بود. در آن کافه زره مسخرهای که به خود میپوشاندم تا مبادا رنجوری و التهابم به چشم آنها که نباید، بیاید، از تنم افتاده بود و چارهای نبود جز تن دادن به واقعیت خویش.
آن روز از شرایط اضطراری و حدت دوپارهگی گفتم. حالا هم اغلب در همان ادارک دوپاره و پرتضاد روزگار میگذرانم. اگرچه که در این فاصلهی جغرافیایی از آن دادسرا، یک پارهاش را زندگی میکنم و آن پاره را که ردش به دادسرا میرسد در قرنطینه کردهام تا زیادی آزارم ندهد. لابد اسمش هست تکنیکهای بردباری و آرامش! و البته این تعادل شکننده، که در طی سالها به زحمت میان این پارهها حفظ کردهام دیگر به نظرم چندان کارا نیست. انگار زمانش سر آمده و لابد روزی نه چندان دور جر خواهد خورد. و آن وقت دیگر یا باید از این به قول تو «راست راست، شوخی شوخی و بیرودربایستی» و مثل خود بودن پا پس بکشم، یا به دلیل همین (دو سانتیمتر) پا پس نکشیدن به تیر غیب دچار شوم. حالا تیر از غیب هم نباشد ادعای عالم غیب که دارد!
در روزگار ما هم که البته وقتی زور بچربد ادعا عین واقعیت شده است. اینجا پس از ظهور جناب ترامپ دوران را به «پُست فَکتیش» تعبیر میکنند. ما البته سالهاست که گرفتار این مقوله هستیم. اگرچه که به جای بحثهای تئوریک اغلب برایش جوک ساختهایم تا شاید بهتر هضمش کنیم.
راستی نمیدانم گفتم که قاضی مربوطه چه نام بامثمایی دارد یا نه؛ ایشان جناب «ثاراللهی» تشریف دارند. مستعار یا واقعی هم که دیگر فرقی ندارد. روزگار غلبهی ادعا بر واقعیت است دیگر. دادسرا هم که هم اوین است هم شهید است و هم مقدس. نمیدانم اینها هم همان شوخی شوخی ست یا دیگر دارد جدی میشود. فعلا کارم شده الاکلنگبازی وسط شوخی و جدی. وسط لودگی و چنگ انداختن به تئوریهای مقاومت.
حالا که این نامه را مینویسم از آن «اتاق مکتوب» برگشتهام به خانهام که دیگر پر شده از کارتنهای نیمهبسته. در آستانهی یک اسبابکشی مفصل به خانهای روستایی در دشت و دمن در شمال استان بایرن هستم. خانه هنوز در مرحلهی بناییست و مدتی طول خواهد کشید تا قابل سکونت شود اما دست بر قضا-که این بار روی خوشش را به من نشان داده- به زودی و از اول ماه آپریل سه ماه بورس اقامتی دارم در شهر کوچکی در شمال سویس در کرانهی رود راین، آنجا که این رود مسیر طولانی خود را آغاز میکند. به واقع ساکن کارتپستال خواهم شد! راستی که زندگی پیچ و تاب غریبی دارد.
* * *
نامه در پایان آن جملهی بالا متوقف ماند تا حالا که چند هفتهای گذشته است.
دوست عزیزم ویدا چشم از جهان فروبست و من انگار به قعری از تأسف و سکوت فرورفتم. هنوز هم باورم نمیشود که او دیگر غیرقابلدسترس شده است، که دیگر ویدای جسور و خسته و شکاک را نخواهم دید، آن صدای بم او را نخواهم شنید. هنوز جا داشت که زنده بماند. هنوز انگار دست مرگ به او نرسیده بود. خیلی ناغافل رفت. پیش از سفر آخرم به تهران، که معلوم نبود چه سرانجامی بیابد، سفر کوتاهی به پاریس رفتم برای دیدار چند عزیزی که دلم میخواست ببینمشان؛ دیدارهایی از جنس خداحافظی دم سفرهای طولانی. شبی را پیش ویدا ماندم، در همان آپارتمان تنگ و کوچکش که تبلور زندگی تبعیدی او بود. هرچه من اینجا در این سالهای دور از ایران دور و برم خرت و پرت جمع کردهام و ذره ذره مکانی ساختهام که حال و هوای خانه و تداوم زندگی دارد، او در آن خانهاش همهچیز را مختصر کرده بود. شاید تفاوت تبعیدی و مهاجر در همین خرت و پرتها باشد. در مجال دادن به رشتههای نازک روزمرهی یک محیط که دور و بر آدم برویند و مثل ریشههای نازک آدم را به مکان بچسبانند. ویدا اما حتی جسماش را به خاک نسپرد. حالا تکه تکههای آن تن شق و رق او ارگانهای بدن ناشناسی شدهاند، که برای تحقیق و درمان به کار بسته میشوند. گوری هم نخواهد داشت تا بتوان کنارش ایستاد، رویش گل گذاشت و خود را به توهم دسترسی به او سپرد. تأسف فقدان او مانده و اندک یادگارهایش، تا حافظهی ما از او چه روایتی بسازد.
چند روز پس از مرگ ویدا باید به استانبول میرفتم. باز هم برای اجرای «اتاق مکتوب». این بار در گالریایی که مدتیست با آن همکاری میکنم. خطنگاری بر سطوح سفید همیشه برایم تسلا میآورد. آنجا هم چند روزی بر زمین و دیوارها واژههای ناخوانا و رقصان نقش کردم. یکی میگفت کار مثل سرکشی خط در برابر منطق متن است. زیر بالکن گالری، که به خیابان پر جنبوجوش استقلال مشرف است، گروههای موسیقی میزدند و پایکوبی میکردند.۱۳۸۶ که یک سالی ساکن استانبول بودم نوای موسیقی خیابانی در این شهر مخلوطی بود از غرب و شرق. حالا اما غرب از این شهر گریخته است. ترانهها هم بازتاب تسلط خاورمیانه بر این شهر شدهاند، ترکی و فارسی و عربی با آن حزن مشترکشان.
دو روزی هم به سنسباستین در شمال اسپانیا رفتم برای شرکت در میزگردی که در حاشیهی یک نمایشگاه در موزهی سنتلمو برگزار شد. یک کار محیطی من به نام «هزار و یک روز» جزئی از این نمایشگاه است؛ دیوار وسیعی پوشیده از کاغذدیواری با آدمکهایی که در چرخهی خشونت گیر افتادهاند، در نقش قربانی یا جلاد. از دور دلربا و زیباست و از نزدیک تصویر دیگری را عریان میکند، مثل پریدن از خواب خوشخطوخال «هزار و یک شب» و توهم شرق افسانهای. یک هنرمند فلسطینی هم در میزگرد بود که ویدئوی اخیرش را نمایش داد. طولانی بود و گاه کشدار اما در طی تماشای آن دریافت تلخی از فقدان وطن در جان آدم نفوذ میکرد، موقعیت بیوطنیایی مانند سرگذشت سرخپوستان در آمریکا، محتوم و برگشتناپذیر. این مقایسه برایم تکاندهنده بود. او اما میگفت سالهاست که این واقعیت فلسطین است. میگفت وطن او گاهی خیال است و گاهی توهم، اما واقعیت نیست و او میداند که در آینده هم واقعیت نخواهد شد.
حالا آمدهام به سویس. به برج نقلی و با دقت بازسازی شدهای در مرکز یک شهرک کوچک با جمعیتی کمتر از چهارهزار نفر. اینجا را، که تا پایان ماه جون اقامتگاه من خواهد بود، میتوان مصداق برج عاج خواند. اطراف برج هم کارتپستالی از بهشت است؛ سرسبز و آباد و روبراه و مرفه. هر صبح از صندوق پستیام روزنامهی محلی را درمیآورم و نگاهی به اتفاقات این خطهی امن و سیراب دنیا میاندازم. دیروز یکی از خبرها به دام افتادن گرگی بود که از قرار هفتهی پیش گوسفندی را دریده بوده است و گویا پس از آزمایشهای کارشناسانه معلوم شده که همین گرگ ماه پیش هم گوسفند دیگری را دریده بوده. خوشا به حال گوسفندان این خطه و خوشا به حال آن گرگ که عازم یک باغوحش است تا جیرهی روزانه بگیرد و دیگر آزاری به گوسفندی نرساند.
اینجا از پنجره که به بیرون نگاه میکنم ردیف شیروانیهای سفالی کوچک و کوچکتر میشوند تا به دامنهی زیبای تپهای میرسند با ردیفهای منظم تاک. کمی بالاتر انبوهی از درختان پرجوانه بر آبی زلال آسمان کشیده شدهاند. از قاب پنجرهی روبرو رود را میبینی که نرمنرمک میرود. به زودی فصل کشتیهای گردشی هم آغاز خواهد شد و لابد آدمها از درون این کشتیها برایم دست تکان خواهند داد وقتی که کنار پنجره سیگار میکشم. اینجا چشم تنها آرامش جهان را میبیند. بحران عینیتی در اینجا ندارد.
ذهنیت من اما مدتیست که آنچنان انباشه از بحران است، که گاهی انگار جای سوزن انداختن هم در مغزم نیست؛ از جان دادن کودکان خاورمیانه زیر نگاه دوربینهای خبری و طاق زدن عدد مردگان در استدلالهای مخالفان و موافقان فلان یا بهمان تا تنهایی که در مرکز شهرهای اروپایی زیر چرخ کامیونهای وحشیشده میروند و له میشوند، از پیام بهاری دوستمان نرگس از حبس و شرمی که با هر جملهاش در من زبانه میکشد تا تنگناهای لاعلاج مردم آن خطهی عزیز و سالخورده که فوران خبرهایش را میخوانم و میخوانم و مثل سلولهای سرطانی به جانم خوره میشوند، از آن انتخاباتی که به عادتی ماسیده میماند و حالا لابد به زودی از همهی سوراخها بیرون خواهد زد و همهجا و همهکس را مبتلا خواهد کرد تا آن پروندهی کذایی خودم که حالا گویا دیگر به دادگاه انقلاب هم حواله شده است …
و دوست عزیز من آن جملههایی که به قول خودت برای تاریخ نوشتی، آن نقلقولهای پرمغز از متفکران گرانقدر برای این ذهنیت بحرانزدهی کنونی من مصداق عکسهای یادگاری هستند: باارزش و گرامی و تجریدی. همهشان درستاند و محترم اما تا من آنها را از دل همین تجربههای آشولاشم بیرون نکشم، تا با واقعیت من همزیستی نکرده باشند و بار من را نکشیده باشند و از گلوی تجربههای من به هنگام خفگی و لکنت درنیامده باشند، همدست من نخواهند شد.
در تأیید بنیامین، که بیشک متنهای بینهایت جذابش تأثیر به سزایی بر من داشته، می نویسی: «برای او همین لحظه مهم است؛ همین اکنونی که تصویر متمرکز تاریخ است. اکنونی که خود فرصتی برای تغییر است. امکانی برای جرقه زدن. هر لحظه یک قدرت است. حرف من هم همین است. چرا باید دیروز را فراخوانیم؟ برای فردا؟ برای تقدسبخشی به دیروز؟ نه! برای بدل ساختن لحظه به لحظهای آبستن.» در درستی این جملهها نه تنها هیچ شکی ندارم، که به دور از هر فروتنی بیمزه میگویم آنچه کردهام تلاش برای تحقق همان جرقه بوده است. اما مرور سادهی واقعیت نشان میدهد که آن اکنون موعود توان آبستنی نیافته است، سترون مانده است. و هرچه زمان پیش رفته سترونتر و ایستاتر شده است، مثل عکسی که نمایانگر انجماد زمان است. و این آن واقعیتیست که فعلا روی دست و دل من مانده است.
در همان کافهی محلهی ما به درستی گله میکردی که گاهی به نقش سخنگوی پرشور چریکهای انقلابی میافتم. راست میگفتی. مدتها به این جمله فکر کردم و بارها به خودم خندیدم. راستش را بخواهی من تنها یک هنرمند نازکدل بودهام، شاید هنوز هم هستم. اما بار تجربههایی را که بر دوش دارم و مسئولیت سرنوشتی را که زندگیاش میکنم، تنها با نازکدلی نمیتوانم بکشم. گاهی باید زرهپوش بشوم و گاهی هم در عصیان خشم شبیه همان چریکی میشوم که از بس رمانتیک مینماید، میتوان به او خندید.
خلاصه اینکه من خودم را در بستر تجربههای زیستهام تعریف میکنم، واکنشها و باورهایم در این بستر شکل میگیرند. روزمرهی کلنجار با این تجربههاست که آبشخور آن رادیکالیسم میشود. ناگزیر است و خب گاهی هم به «چریکبازی» مینماید. اما تلخ و طنزش برآمده از واقعیت و موقعیت من است.
چند هفتهی پیش وکیلم را خواسته بودند و گفته بودند «آخرین دفاع» را بنویسد. از توصیف اتهامهایی که ردیف کرده بودند میگذرم تا مبادا دوباره «چریکبازی» دربیاورم . اول وکیلم پاسخهای حقوقی آبکشیدهای نوشت و تحویل داد. قاضی اما راضی نشد و اصرار بر وضوح کرد. چارهای نماند جز اینکه خودم بنویسم تا مبادا دوباره وکیلی را به جرم بازگویی حرفهای موکل دراز کنند. نوشتن پاسخ هم البته کار دشواری نبود؛ بازگویی واقعیتهای آشکار و مگو. واضح است که خودشان هم واقعیت را میدانند. اصرارشان اما بر این است که بازگو نشود، یادآوری نشود، تا یا فراموش شود یا مثل همهی آنچه یادآوری نمیشود روایتی باشد تجریدی و بریده از متن زندگی و روزمرگی واقعیت. من هم که بازگو میکنم و یادآوری میکنم باید بفهمم که دیگر نباید چنین کنم. اما واکنش من چه میتوانست باشد جز به رخ کشیدن آنچه که خودشان در یک برههی استثنایی ناچار به اعترافش شدند؟هیچ واکنش دیگری ممکن نبود. نمیتوانستم به اینکه آنها میدانند و من میدانم و همه هم میدانند اکتفا کنم. دانستن همیشه کافی نیست. دانستنی که پای حقیقت آن نایستی چه اثرگذاری واقعیایی دارد؟ البته اثر ماجرا بر پروندهی من هم روی دیگر سکه است.
تا ببینیم این سکه از کدام رو به زمین میافتد. فعلا هنوز در هوای آنجا چرخ میخورد و من هم هوای لطیف و تمیز اینجا را نفس میکشم و در آرامش این دشت و دمن و در تنهایی و تمرکز این برج به موقعیت خودم فکر میکنم، به کردهها و نکردههایم، به امکانها و ناممکنیهای این موقعیت.
با مهر از پرستو، پرندهی خوشبختی در برج عاج یک شهرک سویسی
فروردین ۱۳۹۶