پرستوی عزیز،
از آخرین باری که نوشتم و نوشتی سه ماهی میگذرد و در این زیست تهرانی بنده مثل این بوده که سالها گذشته باشد. نه برای اینکه بد میگذرد، غمبار است و یا مثلا ناعادلانه؛ زمان در اینجا که ماییم چنان حالی به حالی میگذرد و پر ماجرا و چند موتوره که هرکدام میتواند سر فصل یک دوره، آغاز یک تقدیر جدید تلقی شود اما فرصت نشستن در محضر لحظات را نمیدهد. غافل شوی خودت را هم از یاد بردهای، همین خود در دسترس انضمامی پیش پا افتاده را چه رسد به امر دیروزی. مدام باید با خویشتنات قرار بگذاری: „دیدار ما دوشنبه ساعت ۵ بعدازظهر!“ کوکتلی است از تجربیات حد و مضحکههای محیرالعقول. صبح نشسته ای در محضر دوستی، عصر میشود انالله و انا الیه راجعون و فردا بهشت زهرا و صف دراز انتظار پشت غسالخانه! یا برعکس همینجور که سوگوار عزیزی هستی باید دست اندرکار عقدکنان عزیزتری هم باشی. تا میآیی دور برداری که اصولا جامعه ایران… یک اساسا دیگری میآید و ترتیب افاضاتت را میدهد. لحظات بلاتکلیف و پر تناقضی که زمان را پر و پیمان و البته دربدر میکند به گونهای که “ تا کلاه چرخ دهی خوردت“ و میبینی شد سه ماه و نامهای که قرار است یادآوری باشد و پرداختن به اشکال متعدد مبارزه با فراموشی و زمان، خود دستخوش فراموشی شده است. دستخوش فراموشی نشده اما مانده در صف طویل „شاید وقتی دیگر“. مشکل همین است. در برابر حجم پر هجمه اکنون بسیاری اوقات نوبتش نمیشود این دیروز. اورژانس لحظات نمیگذارد. مجبور به انتخابی: بنشینی پای این لحظاتی که هر دم میآید به مبارکبادت و یا دلواپس فراموشی دیروز باشی. نکند این دلواپسی زندگی را بکند نسیهای والخ. جذابیتهای غریبی هم دارد این رودست خوردنها اگرچه دستت را از تحلیلهای مطمئن خالی میگذارد و تو را دچار سرگیجهای میکند که جامعه را به آن متهم میکنی.
امسال چهلمین سالگرد مرگ شریعتی بود و قرار بود سمپوزیومی گذاشته شود به نام شریعتی و مسئله دوران. مشکل سه تا بود: شریعتی کیست و چه می گوید، مسئله یعنی چه و دست آخر اینکه دوران چه مشخصهای دارد؟ مجلس برگزار نشد و مجوز نگرفت ولی به قول یکی از اساتید نازنین شانس آوردیم. نه بر سر اولی اجماع بود و نه بر سر دومی و نه سومی… آیا ما همچنان شبیه دیروزیم؟ آیا زمانه عوض شده و آدمهای دیروزی دیگر به کارمان نمیآیند؟ آیا ما دیروز را تصاحب کردهایم که فیلمان یاد هندوستانی دیگر کرده؟ اصلا معلوم نیست ما دچار امروزیم یا امروزی هستیم؟ ما دچار دیروزیم یا آگاه به آن؟ اصلا از کجا معلوم که مسئله ما فرقی کرده باشد؟ همه چیز حول و حوش همین معنای زمان است و نسبت ما با ادوارش.
مثلا در باب همین قصه حافظه و دو به شک بودنمان که آیا فراموشکاریم یا حافظهمحور( حتی بدیلش که به تعبیر تو نوستالژی است) با یکی از رفقای روشنفکرمان که از خارج آمده بود نشسته بودیم بر کافهای در تهران که این روزها از قرار زیاد هم شده. صحبت از دوران بود و مسئلهاش. جا به جا شد و خیز برداشت به سمت یک تحلیل تاریخی در باب کینتوزی انسان ایرانی که چسبیده است به دیروز و مثلا این ماجرای ۲۸ مرداد و مصدق را ول نمیکند (فحش دادن به مصدق هم خیلی باب شده) و مدام „تو همونی که یه روز“ راه میاندازد؛ بر خلاف فرانسویها و آلمانیها که کمی بعد از جنگ جهانی دوم این حیاط و اون حیاط میریزن نقل و نبات برای یکدیگر. از نظر او مسئله ما کینتوز بودنمان بود و انباشتگی حافظهمان. این بحث که به سرانجامی نرسید اما از باب تغییر ذائقه به رسم میزبانی، از پیدا شدن سر و کله توریست خارجی صحبت کردم و اینکه کشف این ایرانی که سی سال در بابش این و آن شنیدهاند برایشان جالب است و پر از غیرمترقبه. دوست روشنفکرمان درآمد که دلیلش این حس خودکمبینی ایرانیهاست که در برابر خارجی دست و دلشان میلرزد و میشوند آغوشهای باز. فیاعجبا! لابد معنایش این است که بیخیال کودتای۲۸ مرداد و مصدق…
این روزها من هر جا میروم و هر بحثی که میشنوم حول و حوش همین نسبتها است. مثالی دیگر: شهر و تعریف آن و چه باید کردهایی که دغدغه هم وزیر مسکن دولت اعتدال است و از ایرانشهری میگوید و هم مشغله شهروند فرهیخته که این که نشد شهر. شهر باید دیروزش را به یاد بیاورد یا شهر باید تجربه آزادی باشد؟ وقتی درباره تهران بیشخصیت امروز میگویی بسیاری همین را جواب میدهند: آزادی، بی هیچ رفرانسی به دیروز. همین شهر خودمان مشهد. هیچ شهری مثل مشهد که خیر سرش متولیای سنتی دارد به نام آستان قدس، اینچنین کمر به انهدام دیروز خود نبسته است. شهر ما خیابانی دارد به نام تهران که ختم میشود به حرم امام رضا؛ تهرانی که به مشهد (محل شهادت امام رضا) ختم میشود یا مشهدی که به تهران. در این خیابان اصلا جنگ تن به تن تاریخ و امر نو است (امر نو به روایت آستان قدس رضوی االبته). امام رضا میآید جلو از سمت شمال و مدرنیته آستانهای از جنوب. امام رضا هی صحن میافزاید به حریمش از سمت شمال و هتلهای ستارهدار هی افزون میشوند از سمت جنوب … وسط خیابان تهران به هم رسیدهاند و شده است یک دیروز و امروزی که والله نمونه ندارد در تاریخ معماری که هیچ در وضعیت پست مدرن حضرت لئوتار. یکی میگوید فراموش نکن امام رضا را و ضامن آهو بودنش را و دیگری وسوسه میکند بیا به هتل درویشی، شبی چند میلیون … ماساژ تایلندی و موزیک کلایدرمن در لابی هتل و… خلاصه درویش وار!
در همین مشهد منبری رفتم با عنوان „شبح فاوست بالای سر شهر امام رضا“ و دو تا فحش را توأمان شنیدم. یکی از جوانان بسیجی داد و بیداد راه انداخت که شما مدرنها و یکی از مدرنها عشوه آمد که شما گرفتاران سنت و نوستالژی. به اولی گفتم حرف زیاد نزن که توی مدعی سنت نابود کردی هرچه از دیروز بر جا مانده بود در این شهر. همان مدرنیته مادر به خطا به ما یاد داد در چند کیلومتری حریم مقدس برج نساز. به دومی هم گفتم خانم همان مدرنیته به ما گفت دیروزت را بدل کن به موقعیتی جدید. خلاصه رند سومی هم در آمد که این حرفها چیست:“ شبح مارکس است بالای سر این شهر و نه فاوست“! باز همان ماجرا: فراموش کنیم تا جا باز شود برای امر جدید. یا به یاد بیاوریم تا اصیل باشیم و تباردار؟ به حدوثمان بنازیم یا به قدوممان؟
در این بلبشو و دو به شک بودن بر سر حافظه یا تخیل آنچه تکاندهندهتر است و خشمگین میکند و به جنون میرساند گرایش جدید شبهروشنفکرانهای است که بر خلاف قاعده و اجماع عمومی تا کنونی به تازگی به سراغ دیروز میرود و در این جهل و سکوت، تاریخ مینویسد و بر همان اساس فیلم میسازد و گفتمان دست و پا میکند. درست وقتی قبول کردهای که دیروز را فراموش کنی تا جا باز شود برای امروز و خدا را چه دیدی برای فردا میبینی که یک شبه تاریخ قلابی همچون چماق یا چاقو بلند شده است تا بر سر این و آن فرود آید. (مثلا فیلم ماجرای نیمروز و یا صفحات تاریخ مجلات و مطبوعاتی که قرار است یکی از ارکان دموکراسی ما باشند). والله کنفتی دارد. این امروز ما دیروز زدهتر از هر وقتی است و هیچ راهی به جز تاریخ نیست… از سر گیری همین خویشتنی که شد آنچه که هست.
خلاصه اینکه این چندماهی که گذشت چند نکته داشت:
الف-اگر با دیروز خودمان قرار نگذاریم، تا نوبتش شود در صف انتظار تلف خواهد شد.
ب- اگر ما هم بگذریم از دیروز، آنها نمیگذرند.
ج-اورژانس لحظات طمئنینه نمییابند مگر اینکه یک به یک رسیدگی شوند.
این بود حاصل این چند ماه فراموشی نامهنگاری با حضرتعالی و ختم شد با مرگ ابراهیم یزدی در ازمیر.
زندگی ما هم برای خودش کارت پستالی بود در این ایام….
قربانت سوسن. شهریور ۹۶-تهران