پرستو خانم مهاجر،
نامهات خرداد به دستم رسید و من از تیر گرفتار میانسالگی و ماجراهایش شدم تا همین الان که شهریور است. چه خوب گفتی: „پوست کلفتی فضیلت نیست و برای فهم همزمانی اضداد، پوست باید نازک باشد.“ این روزها پوستنازک شدهام و گیر کردهام میان دو موقعیت: دلخوش به اینکه درمان شدهام و یا دلخور از گذشتن موسم طبع جوان!
این ماجرا هم که نبود، نامهات را سریع جواب نمیدادم. بعضی نامهها را نمیشود سریع جواب داد. از جنس بده بستان و «های-هوی» نیست. باید بگذاری در تو بنشیند، تو را وادار به سکوت میکند، واکنشهای سریع را از تو میگیرد و نمیگذارد وارد پلیمیک شوی، پابرهنه بدوی وسط حرف، هنوز حرف دیگری تمام نشده خیز برداری برای زدن حرف خودت. اینها عادتهای من بوده است در گفتگو با دیگران و از همین رو نامهات جوری ترک عادت میخواست. آیا پیششرط گفتگو همین نیست: سکوت کنی، گوش بسپاری، صبور باشی، وارد جهان معنایی آن دیگری شوی تا اینکه نوبتت شود؟ همین است و البته لازمهاش داشتن اعتماد به آن دیگری است. از همان اولین روز گفتگو با تو در بنیاد که از تجربههای جوانیات در پیوند با شریعتی میگفتی و اینکه دیگر به آن همه پشت کردهای و حتی از آن دلخوری، معلوم بود که میشود به تو اعتماد کرد. به جنس نگاهت اعتماد کرد حتی اگر حرفات را قبول نداشته باشم. یکی از خوبیهای میانسالگی شاید همین باشد: مرزهای حق و باطل به عقب رانده میشوند، ملاکهای خیر و شر چکش میخورند، خودی و غیرخودی تعریف جدیدی پیدا میکند، جنس نگاه به حقیقتها مهمتر میشود از خود حقیقتها. برای من تجربهی جذابی بود. حرفها را قبول نداشتم اما جنس نگاه مرا مرعوب میکرد و مانع از زد و خورد میشد. فرق آدمها را با حرفهایشان میدانم. آدمهای زیادی را میشناسیم که از حرفهایشان بهترند یا بدتر. اما اینکه حرفها را هم بتوان از جنس نگاه جدا کرد، استعداد میخواهد و البته بلوغ و لابد که من هر دو را دارم!
آنچه جنس نگاه تو را قابل اعتماد میکند نازکی پوست است برای دریافتن همزمانی اضداد، همزمانی ناممکنها: زندگی کردن و در عین حال تعهد به مرگ، وفاداری به گذشته و از آن حال ساختن، دمیدن زندگی به ماندگاریای که محکوم به متروکگی است. زندگی در مهاجرت و فضاهای بینابینیای را که ممکن میسازد نیز ای بسا زمینهساز چنین نگاهی باشد و البته داشتن جان هنرمند. به این موقعیتهای بینابینی همگی «دچار»یم، بیآنکه آن را دریابیم.
داشتن نگاه „ضد سیاسی“ به سیاست، سیاستی که حتی وقتی کاری به کارش نداری به کارت کار دارد، آیا نمیتواند امکانی باشد برای این «ما»ی گرفتار و بیاعتنا نیز؟ «ضد سیاسی» تعبیر کنراد، نویسنده لهستانیتبار است و آن را مینشاند در برابر دو موقعیت دیگر: سیاست سیاستمدار و غیر سیاسی بودن آدمهای معمولی و از نگاه سوم هنرمند و اهل قلم یاد میکند که ضد سیاست است و معترض به اینکه سیاست بیاید و همه حوزههای زندگی را تحت پوشش قرار دهد و از همین موضع به آن میپردازد. دادخواهی عادلانه، عدالت آری، انتقام نه ، فقط در پرتو چنین نگاهی ممکن است. مسئله او قدرت نیست بلکه بر سر جای خود نشاندن آن است تا جا باز شود برای دیگری.
به نظرم میآید در زمانه از حیثیت افتادن امر سیاسی و خالی ماندن میدان بر ای سیاست سیاستمدارانه، حضور چنین نگاه سومی برای اعاده حیثیت از ضرورتی به نام مشارکت در امر اجتماعی واجب کفایی است. اینکه یک هنرمند بشود بلندگوی این نگاه سوم نیز نه تنها امر جدیدی است که اساسا ضروری است. در این جهان پر تناقض و به قول تو همزمانی ناممکن خانه و قتلگاه، ما اعتمادمان را به وساطت سیاستمداران از دست داده ایم. جامعهی ما از یک سو گرفتار است میان این ناهمزمانیهای اضداد و از سوی دیگر زیادی شده است پوستکلفت و از خود واکنشهای طبیعی و بدیهی نشان نمیدهد و این لمسشدگی را متأسفانه نه تنها امری بدیهی و طبیعی تلقی میکند که در آن نوعی هوشمندی و فضیلت میبیند؛ این که دیگر نمیشود سرش را کلاه گذاشت و به میدانش کشاند و تبدیلش کرد به لشکرکشی جبهههای حق علیه باطل.
در هم تنیدگی مرگ و زندگی در روزمرگی ما، ما را یا از تعهد به مردهها باز میدارد یا از زندگی منصرف کرده است؛ یا گذشته را میسپارد به گذشته تا فراموشش کند و یا حال را میکند قبرستان. مردههایمان ماندهاند بی کفن و دفن و زندههایمان شدهاند سوگواران ابدی. با اماکن همان میکنیم که با حافظهها. کلنگ میزنیم تا پاک شود. رها میکنیم تا متروک شود. به رو نمیآوریم تا از رسمیت بیفتد. میزنیم به کوچه علی چپ تا زندگی ممکن شود.
به وساطت هنرمند میشود اعتماد کرد. هنرمند میتواند «امین و همدست» حافظهی تاریخی ما باشد. قدرت را نمیخواهد، از او نمیترسد و قادر است به اینکه سر به سرش بگذارد و ما را امیدوار کند به دادخواهی عادلانه، تلاش برای تزریق زندگی به موضوع، موقعیت و یا مکانی که محکوم به متروکگی است. برای چه؟ تا فراموش نکنی؟ تا ببخشی بی فراموشی؟ تا…
با این همه گاه از خودم میپرسم مشکل ما نبود حافظه است یا غیبت تاریخ. حذف خاطره است یا هجوم آن؟ میشود پرسید: پس حق فراموشی را چه باید کرد؟ امان از این حافظههای ملول … اشباحی که ما را رها نمیکنند. کاش میشد فراموش کرد!
قربانت
تهران، میدان فردوسی، شهریور۹۳