سوسن عزیز،
نامهات مدتیست که رسیده و من در این فاصله بیش از آنکه به پاسخ فکر کرده باشم به منزلت این نامهنگاری با تو فکر کردهام، به امکان نوشتنی که در نوشتن برای تو یافتهام. اگر مخاطبی چون تو نیافته بودم و این نامهها را نمینوشتم، شاید این جستجوی پروسواس برای تبیین موقعیت پرتنش و شکنندهی خویش، که در این نامهنگاری مجال بیان آن را یافتهام، زبان باز نمیکرد. فوقش تکگوییهایی میماند در فضای عجول و کلیشهپرور روزگار ما، یا گاه در حلقهی کوچک صمیمیتی، سرریز میشد و خاطرهی کوچکی در یاد میگذاشت، یا حتی فروخورده میشد و مسکوت میماند. همین که آدمی مثل تو که اهل لودگی نیست، لودگی میکند، آدمی که اهل برج عاجنشینی در تراژدی نیست، دروازهی فاخر تراژدی را به رویم میگشاید، آدمی که وفاداری را فضیلت میداند از حق فراموشی میگوید و … بوده است، که برای آدمی مثل من که پشت رادیکالیسم خود سنگر میگیرد و از هیاهوی واگیردار این دوره به سکوت پناه میبرد، امکان بیان گشوده است.
این کنجکاوی تو برای دریافت کلنجار من میان «حافظه» و «زندگی» بوده است که ما را تا اینجا آورده؛ همان پرسش نخستینات که «چگونه به آن خانه بازمیگردم» و چگونه با دوستی که تو باشی روی ایوان آن خانه مینشینم و میخندم، در مجاورت دیوار آن اتاق که پشت آن پدرم را کشتهاند؟
لابد بسیاری به این پرسش فکر کردهاند اما طرح آن هم جرأت میخواسته، هم گشادهرویی گوش سپردن، هم سماجت زیر سؤ ال بردن، و هم گریه کردن د ر همدلی. خلاصه به نظرم در این نامهها تو فضا گشودهای تا من به حرف بیایم و آنچه را بگویم، که بیش از آنچه نوشتهای حرف تو هم بوده است، اما بدون پرسشگریهای تو در انجماد برداشتهای کلی و پرتحکم خلاصه میماند. اینها را نوشتم تا بدانی که قدر این گفتگو و همدلی عمیق را، که لابلای پرسشگریهای تو تنیده، بسیار میدانم.
اگر از خودم بپرسم که این متنهای ما بازگوی ارزش حافظه هستند یا پافشاری بر حقانیت زمان حال و تلاش «زندگی»، راستش نمیتوانم مرزکشی کنم. نمیتوانم میان آن حافظه که من بر کوس آن میزنم و آن آیندهجویی که تو بر آن پافشاری میکنی مرز بکشم . اصلا مرزی اینجا نیست. مرز ما با آن دیگرانیست که حق ما بر حافظه و آینده هر دو را پایمال میکنند.
آن دغدغهی عمیق و بسیار واقعی تو برای دریافت موقعیت و امکانهای رفتاری خویش در دوپارگی میان فاجعه و حق زندگی و شادی را بسیار خوب میفهمم و به تجربه میشناسم. فکر میکنم تا اینجا هم هریک از ما به زبان خود از آن گفته است. کلنجار من برای یافتن آن امکان «اما بعد» و راهکارهای وقوعش، آنگونه که هویت و «قبل» خویش را نفی نکند، است. این کلنجار است که سختگیر و شاید حتی نکتهگیرم میکند.
در باب «ما ایرانیها» و تناقضی که در رابطهمان با گذشته و میراثمان به چشم میخورد نوشتهای که «گفته میشود هم نوستالژیک هستیم و لابد یعنی فراموش نمیکنیم و هم اینکه حافظه نداریم و فراموشکار» شدهایم. اگر حاشیهای بر این جمله بنویسم، میگویم آنکس که از روبرو شدن با حافظه میگریزد، نوستالژی را بدل آن میزند. تزیین میکند و چیدمان سرهمبندی میکند تا بدلی بسازد که هم فراموشکار به نظر نرسد و هم از کشیدن بار گذشته و چالش رودررویی پرجسارت با حافظه جا خالی بدهد. راستش را بخواهی من به نوستالژی جماعت بسیار بیاعتمادم. نوستالژی برایم از آن دست آفتهایی ست که اندیشه و رفتار را به پرداختن به سطح خلاصه میکند، و برای لاپوشانی بیمایگیاش انباشتی از پرحرفی و تزئین تولید میکند. ادا و اطوار چیزی را درمیآورد اما خود آن چیز نیست. مسئولیت پذیری در برابر گذشته ندارد. نه همت شناخت دارد، نه نقد میکند و نه تن به وفاداری واقعی میدهد. آن ترکیب شترگاوپلنگی اینجاست که خوش مینشیند: موجودی خوشخطوخال و پوشالی؛ «چیدمان» عناصر سطحی که ادای تاریخ درمیآورند. در چنین زمینهای (کانتکستی) حتی رنج و درد هم به کوکتلی خوشخوراک بدل میشود که میچسبد! راستش برای واژهی کیچ هیچ ترجمهی خوبی نیافتم. اما هیچ واژهای گویاتر از کیچ در نامیدن این محصولات نوستالژیک، که از هر سوراخ بیرون زدهاند، نمییابم.
آن واژهی «مطلوب» هم که برای یافتن نسبت میا ن د وپارگیهای ما به کار بردی، مرا پس میزند. یا لااقل برای ذهن عاصی من زیادی خوشبین و نصیحتگر است. واژهی مطلوب، دوپارگی واقعیت را در خود حمل نمیکند تا به شدن واقعیت جدیدی بیانجامد. بلکه به وساطتی میماند که تنها در چشمپوشی از بخشی از واقعیت ممکن میشود. نگو ملالقطی شدهام! زیرا اگر این واژهها را زمین راه رفتنمان بگیریم پس مسیر اندیشه و رفتار ما را میسازند. آیا واژهی «مطلوب» در موقعیت کنونی که همچنان بار مسئولیت خود را در برابر فاجعه به سرانجام نبرده، در کلنجار با موقعیت دوپارهی موجود، همان کارکرد نو ستالژی را د ر گرفتن زهر حافظه پیدا نمیکند؟
شاید برای خلاصی از فضای خوش خط وخال «نوستالژی» و خیرخواهی ابتر «مطلوب» است که من در چنین گفتگوهایی به شفافسازی و رکگویی پناه میبرم، بر تفاوت میان سوگواری و یادآوری قتلهای سیاسی پافشاری میکنم، به دادههای واقعی در موقعیت عینی امروز نگاه میکنم. در چنین نگاهی آن «نقطهی تعادل میان دوپارهها» که تو «مطلوب» میخوانیاش، و میگویی حتی برای پیشبرد دادخواهیمان نیازمند آن هستیم، بهنظرم زودرس و حتی نارس میآید. عین درز گرفتن آن روند ناگزیری میشود، که باید از مجرای «جستجوی حقیقت» و «دادرسی حقوقی» جنایت بگذرد تا واقعی و راهگشا باشد. وگرنه در حوزهی تعارف و شعار باقی میماند.
اگر باز هم اجازهی نکته گیری به من بدهی میگویم تعادل میتواند پیآمد روندی باشد که در طی آن دادههای واقعی در ترازوی عدالت قرار گرفته باشند. ما اما هنوز نتوانستهایم چنین روند واجبی را بسازیم. برای دستیابی به چنین روندی، برای پیشبرد دادخواهی، ما برعکس گفتهی تو به دریافت عدم تعادل شرایط موجود نیاز داریم، به دریافت دوپارگی دوپارهها، و کلنجاری که چنین دریافتی از پی خود دارد، به دریافت بحرانی که در آن گرفتاریم. آنوقت آیا جستجوی تعادل -نه به عنوان چشمانداز بلکه به عنوان عنصری موجود در این موقعیت کنونی- توهم نمیسازد؟ آیا بحران را نفی نمیکند؟ آن تعبیر خوب «دادهی تاریخی» که تو به کار بردی اینجا به کارم میآید و مرا وامیدارد که خود را در تقابل با جنایت سیاسی تعریف کنم، نه در وفاداری نوستالژیک به میراث آن خانه که از آن میآیم.
اما بگذار اینجا و سر این پیچ «خانه» بایستم تا این بار من از تو بپرسم که چرا بازگشتی؟ به کجا بازگشتی؟ به خانه؟ خانه را آیا یافتی؟ آیا آنجا که هستی تعادلی میان آن گسستها و پیوندها که سرگذشت تو را ساختهاند، برقرار ست؟
به نظرم این پرسشها را نیز در تنیدگی با این نامهها میتوان دریافت. اینجا هم همان دوپارگیها بر سرگذشت و انتخابهای ما رد انداختهاند. ما در میانهی دوپارهی «تداوم و گسست» انتخابهایی میکنیم که چگونگی شدن ما را رقم میزنند. تو نوشتهای «سراسیمگی میان موقعیت های دوگانه». بگذار به جای سراسیمگی بنویسم تکاپو. بگذار آن موقعیتهای دوگانه را نه در ایستایی که در پویاییشان، و نه در تعریفشان که در ظرفیت بازتعریفشان دریابم و موقعیتی فرض کنم برای باز شدن فضاهای بینابینی و امکان شدنهای بدیل یا به همان تعبیر تو فضایی از گسست و تداوم در درهمتندیگیشان. دریافت چنین موقعیتی روی شانههای آدم هم دشواری و هم امکان انتخاب میگذارد.
تو به ایران بازگشتهای و من هربار که به ایران سفر میکنم از خودم میپرسم آیا میتوانم بمانم، آیا میتوانم بیشتر از طول یک سفر بمانم و همچنان امتداد این کسی که هستم باشم؟
حالا باز هم پاییز شده و کم کم موسم سفر هرسالهی من به آن خانه، که قتلگاه عزیزان من است، فرامیرسد. اگر به شوق و نیروی زندگی فکر کنم، و تجربهی شیرین آن لاجورد بیدریغ و تسلای عمیق آن را در خود بجویم، میگویم در دوپارگی این خانه و قتلگاه این بار من خود را با آرزو تسلا خواهم داد. راستش این روزها دستم چندان به امید نمیرسد. از ادای امیدواری درآوردن هم، که به کلیشهی روزگار ما بدل شده، چندان دل خوشی ندارم. آرزو اما برایم هنوز ملموس است، آرزوهایم را همچنان با خودم دارم، کوچک و بزرگ …
مشتاق نامهات و دیدارت به زودی،
پرستو، آبان ۹۴