پرستو خانم بیبازگشت!
رفته بودم ولایت. روستای اجدادی. هنوز هم نفهمیدهام در این „بازگشت به خویش“ها، اگزوتیزم چه سهمی دارد، تا کجا ادا است و چقدرش پیدا کردن ریشه؟ تردیدی نیست که چیزی از تشبه در آن هست. تشبه به روستایی بودن، ادای کسی را درآوردن که از این مردم بود و از این آب و خاک. غلط نکنم دنباله نوعی انقلابی گری هم باید باشد : خاکی بودن، در دسترس بودگی و … مهم نیست. تشبه هم که باشد، صداقت که دارد. این بازیافتن سرزمین پدری، به درد دنیای من هم که نخورد به کار آخرتم خواهد آمد. وصیت کردهام همینجا مرا بخوابانند. زمینش بیدریغ است و آسمانش فراخ. پولی هم برای کفن و دفنش نمیگیرند برخلاف تهران که برای مردن هم باید پولدار باشی. (چه لذتی دارد این حاشیه رفتنها. عامدانه است. میخواهم به تاخیر بیندازم، نمیخواهم تن بدهم به ریتم نامهات. نامهای که تن داده است به ریتم دیگری: „زود، تند، سریع“. باید اینقدر کش بدهم و قصه ببافم تا خودم بیاید دست خودم. خود را به کوچه علی چپ زدن فوت و فن دارد خانم!) رفته بودم ولایت که هر از چندی به کار قرنطینگی میآید علاوه بر اینکه برای خاکسپردگی مطلوب است؛ با آن زمانی که کند میگذرد یا اصلا نمیگذرد. اشباح مردگانش همه جا پرسه میزنند و خاطرات هنوز هم به دهن میچرخد و هنوز همه به یاد میآورند که مثلا آ ق میرزا قا سم با کربلایی ممد چه کرده، خان فرومد بعد از آن همه دبدبه و کبکبه به چه روزگاری افتاده بوده بعد از رفرم ارضی و یا داماد دیوانه خسرویها چگونه عروساش را به آتش کشیده و درهای اتاق را بسته تا زغال شود. هنوز همگی معتقدند که مزینان قدیم را صد سال پیش سیل برد در همان سالی که عید و عاشورا با هم افتاده ب وده و مر د م غ افل جشن گرفتند. این زمان متوقف مانده و حافظههای وفادار به دیروز برای من شهر یِ ام روزی کلافه، کادر اگزوتیکی است و از همین رو قرنطینهای مناسب برای „امروز زدایی“. نامردی است البته. که دیروز دردناک آنها بشود میزبان آ رامش بنده. روزگار است دیگر. در هر حال هر کسی باید یک مزینان برای خودش داشته باشد. حتی ادایش هم مفید است.
از ولایت برگشتم که دیدم در دنیای مجازی علیه تو و کارهایت چه بلوایی به پا شده است.
«حجم»هایی که سالها پیش ساخته بودی و صدایش تازه در آمده بود: همچون اثر هنری، همچون توهین به مقدسات، همچون عملی سیاسی. خوب! من تازه از مزینان برگشته و هنوز خمار آن زمان متو قف و در نتیجه هنوز کمی عارف، کمی فیلسوف با خودم گفتم مهم نیست، بلوا است و آن هم از نوع مجازیاش و هیچ کدام عمر جاودانه ندارند. بدی عارف شدنهای مسافرتی و فیلسوفگریهای فصلی همین است که تاب مقاومت در برابر شور و دینامیک واقعیت را ندارد. همین بود که علیرغم بیاعتنایی اولیه، کم کم ترسیدم و به یاد آوردم با همین بلواها چه سرها که بر باد نرفته است و در همین دنیاهای مجازی چه واقعها که جا به جا نشدهاند. هرچه بیشتر خواندم و موجسواری کردم در جهان مجازی ترس رفت و اندک اندک خشم و عصبانیت آمد سراغم که خوب مثلا حالا که چی؟ چه لزومی داشت این „خود-ماتادور پنداری“ و “ گاو وحشی پ نداری خلا ی ق م ومن “ تو سط فعال حقوق بشری و بدل کردن اثر تو به همان دستمال قرمزی که می گوید ونگو، ونگو!! و البته این پرسش که خوب این برافروختهشدگان جهان مجازی، واقعا همان مردمان گرفتار در تابوهای دینی بودهاند که حالا تابوهای خود را شکسته میبینند توسط جام این فعال حقوق بشری و اثر هنری آن هنرمند؟ دست آخر خشم هم رفت و حالا مانده است دلخوری و حیف-بودگی از اینکه دیگر تا کی بشود با تو نشست به گفتگو و یا گشت و گذار کرد در این شهری که با سماجت و لجبازی طی این سالها رهایش نکردی و هر بار با آمدنت شده بودی تذکری و ندایی برای گوشهای از تاریخش. کدام بهتر است؟ ماندنت آنجا و یا آمدنت اینجا؟ اصلا بهتر و بدتر را رها کنیم. کدام مفیدتر بود؟ و یا اینکه کدام ارزشمندتر؟ خوب! شد سه سوال از سه جنس: خوب تر(که حوزه اخلاق است)، مفیدتر(که حوزه سیاست است) و زیباتر(که حوزه هنر است). آیا همین تضاد میان حرفه هنرمند و سیاستمدار و معلم اخلاق نیست که ما را سرگردان کرده است در این مثلث برمودای „زیبایی شناسی، اخلاق و سیاست“. حرف و حدیثهای بسیاری به راه افتاده است که به خودی خود مفید است: هنر، هنر شهری، نسبت حقوق اقلیت و اکثریت، احترام به آزادی بیان و یا احترام به باورهای مردم، نسبت هنر و… بر سر همه اینها باید و میتوان صحبت کرد. سالها است صحبت میکنند. تردیدی نیست که کالایی شدن بسیاری از نمادهای مذهبی از اتفاق توسط متولیان قدرت و سنت صورت گرفته (و با تو آغاز نشده است) و از همین رو سال ها سوژه بحث و گفتگو است؛ کالایی شدنی که خود میتواند در جوار همین پروسه قدسیزدایی مورد توجه دوستان تعریف شود.
هنرمند آزاد است سازی را که میخواهد بنوازد که میگویند به هر سازی که بنوازد خوش آهنگ است، مختار است از حقیقت خود پرده بردارد و زیبایی خود را جار بزند بی دغدغه سود و زیان و یا خیر و شر اما وقتی پای دیگری به میان میآید و امر عمومی ادعا میشود نمیتوان از فایدهاش نپرسید؟ آیا میشود در چند جبهه جنگید؟ حتما میشود اما از کجا معلوم که دن کیشوتی نشود. برای اینکه نشود است که گاه میشوی بغض فروخورده، مجبوری صدایش را درنیاوری، سکوت کنی تا صدای مهمتری را به گوشها برسانی. در این ارکستر اصوات مجبور به انتخابی. در غیر این صورت رویارویی اجتنابناپذیر است. جایی برای تعجب نمیماند. نزاع قدرت است دیگر: از یک سو متولیان دروغین مقدسات و از سوی دیگر لائیسیته مبارزهجو. معلوم است واکنشی در پی خواهد آمد و زد و خوردی نیز با این امید و یا این توهم که به تعبیر تو „فضایی باز شود برای چالش آزادی“. مردم قدسی زده را اما با این تمهیدات نمیتوان رستگار کرد، فقط می توان با این روش آنها را ابزاری کرد در دست همان متولیان دروغین مقد سات. در وضعیت کنون ی رعایت „اصل مسئولیت“ (تعبیری از فیلسوف آلمانی هانس ژوناس) همانقدر حائز اهمیت است که „اصل امیدهای اتوپیک“! (و این بار تعبیر بلوخ). اصل مسئولیتی که تذکر میدهد به عاقبت و مسئولیت اقدامت بیندیش و اصل امید یوتوپیکی که همینجا و هم اکن ون می گوید: „کن“ و میخواهد „فیکون شود“. در ثانی، متولیان مقدسات هم ترس از فراموشی دارند. ترس از سکه افتادن توهماتی که سنت لباس مقدسات بر تنش کردهاند تا امکان تداوم برای خود فراهم کنند. بر این طبل میکوبند تا بساطشان کساد نشود. یکی از راههای فراموش نشدن مگر همین نیست؟ مقدس جلوه دادن دیروز؟
… باید برگردم مزینان باز. کاش بتوانی برگردی، بیایی و با هم برویم به کویر: „جایی که هیچ آبادیای نیست“. باشد هم ویرانههای آبادیای است دیروزی. عیبی ندارد یک بار هم تن بدهی به گردشگری. اصلا نامش را نمیگذاریم گردشگری. تو بیا. اسم دیگری برایش پیدا خواهیم کرد. تاریخ است در هیئت جغرافیا. برگرد به این جغرافیای راوی! هنرمند باشی یا اهل سیاست.