سوسن خانم مزینانی!
این دومین خیز برای نوشتن پاسخ است. اولی زیادی برافروخته شد و بعد پاک شد و رفت پی کارش. من ذهنیگرای هنرمند هم نمیدانم که برافروختگی ناشی از نامهی تو بود یا رنجیدگی و ناسوری ذهن من در این روزگاری که سپری میکنم.
حالا معلوم نیست این خیز دوم هم چندان راحتالحلقوم از آب درآید. به خودت نگیر! از روزگار است و به روزگار.
بگذار از این شروع کنم که چه ساده در همان ابتدا -در خطاب نامه- آن پسوند کذایی بیبازگشت به اسمم چسباندی، که بیتردید برای خطابکنندهای که تجربهی تبعید دارد، سنگینیاش پر واضح است. و من خواننده هنوز در محتومیت این واژه وامانده، متن تو سراغ نجواهای افسونگر آبااجدادی رفته و از بازیافتن سرزمین پدری و تعلق به آب و خاک نوشته. خوب، خاکی بودن و پیدا کردن ریشه و مخلفات خوشآبورنگ و ارواح گرامی آن نوشجانت. و البته که آن معجون پ رملات روایت و خرافه در نزد این مردمان مزینانی دل من هنرمند را هم میبرد. من اینجا را شنونده میمانم به امید روزی که دعوت را عملی کنی و من را به ولایت اجدادی ببری تا به چشم ببینم که در نگاه اهالی آنجا تو چه پدیدهای هستی، یا اینکه خودت در منظر آنان تا کجا پرده از پدیدهای که هستی برمیکشی؟ چقدر از خود شهری و روشنفکر و اهل پاریسات را به آنان مینمایی، و در آن قرنطینه جز شتاب زمان چه پارههایی از واقعیت خود را مهلت بروز نمیدهی. جذاب است حتما.
اما گیر من با این نامه به همین جاخوردگی از اول آن ختم نمیشود. راستش متن برایم مصداق همان اصطلاح زیبای یک بام و دو هواست. به نعل و به میخ میزند تا همهکس و همه چیز را در نظر بگیرد. هم مواظب دل زخمخوردهی مؤمنان باشد و هم سر پرشور شکاکان را ارج بنهد، هم اصل مسئولیت -که البته به نظرم بیشتر متوجه تعبیر گلوگشاد «مصلحت عمومی» باشد- را بپاید و هم هوای امیدهای اتوپیک را داشته باشد. هم میخواهد مردم قدسیزده را رستگار کند و هم با هنرمند مدعی چالش آزادی همدلی کند. خلاصه بالانسی بزند تردستانه که مبادا از تئوریهای محترم چندوجهی بودن واقعیت و نسبی و مشروط بودن پدیدهها حتی ذرهای کوتاه بیاید، و البته دامن محترم کنشگر فرهنگی را هم به هیچ گلی آلوده نکند. اوجاش آنجاست که امید و توهم پشت سر هم میآیند و دستآخر هم مبهم میماند که آنچه من میکنم در نگاه شخص تو بالاخره در کفهی امید جا میگیرد یا توهم. بگذریم از اینکه در زبان سیاست در مملکت ما این دو واژه به سبک کاسبکارانهای بدل یکدیگر شدهاند.
به نظرم این نوشته هم پی همان تلاش تو را در «یافتن نسبتهای مطلوب» گرفته است، که ذکرش در نامههای پیش هم رفت و راستش به موقعیت من چندان جواب نمیدهد، نه به ذهنیت و نه به سرگذشتام. سالهاست که جواب نمیدهد. و فکر میکنم تا اینجای این نامهنگاری هم از زاویههای گوناگون شرح چراییاش را داده باشم. و اگرچه در تکرار استاد شدهام و گاهی انگار هیچ نکردهام در این سالها الا تکرار، اما راستش آن تکرار برای آنهاست که عادت دارند گوش ندهند که چه میگویم یا فراموش کنند که چه گفتهام. شدهام مصداق من تکرار میکنم پس من هستم! تو اما هم رفیقتر و هم باهوشتر از آن هستی که در برابرت تن به این تکرار بدهم.
به کوچه علی چپ زدن هم راست میگویی که هنر میخواهد و فوت و فن خود را دارد. تعریف از خود نباشد آن را هم بلدم. اما به تجربه دریافتهام که این کوچه هم جایی بهدردبخور است که بخواهی جو را آرام کنی و طرف مقابل را به حوزهی مدارا با خود بکشانی تا بعد سر حرف را بپیچانی و از راه دیگری برسی به همان بیان اختلاف. اگر بیان اختلاف نکنی البته قافیه را باختهای و آن کوچه هم به کارت نیامده است. اگر به آن ورود کرده و صرفا آنجا جاخوش ک رده باشی هم که یعنی در بنبست افتادهای و پاپسکشیدهای از چالش اختلاف. کسی که پا پس بکشد هم راه به حل اختلاف نخواهد یافت. خیلی خوشبین باشیم میشود او را موجودی در «انتظار» نامید؛ انتظار در کوچهی علی چپ! خب، شاید این انتظار هم روزی جواب بدهد. فبها، آنوقت همگی با هم رستگار خواهیم شد. چه از این بهتر! این روزها هم که بازار عذرخواهیهای مصلحتی و بیمایه گرم شده و لابد نشانهی خوبیست در کارایی انتظار. من یکی اما چندان خوشبین نیستم و البته «دروغ چرا» رغبتی هم به چنین خوشبینیایی ندارم. حالا اینجا حاشیه رفتم یا نرفتم را خواننده باید تعیین کند.
دلگیر نشو دوست عزیز من! این تازه نگارش نرم شدهی حرفهاست. هر کس دیگری به جای تو بود در جوابش مینوشتم این من نیستم که باید تکلیفم را روشن کنم، بلکه نویسندهی نامه باید روشن کند که میان این تضادهای عاجل کدام سو میایستد. این فضای بینابینی که در آن قرار است نسبتی مطلوب میان خوبتر و مفیدتر و زیباتر برقرار باشد در چشمانداز واقعیت امروز من دیده نمیشود. مگر قرار نیست به «نسبت خود با جامعه» بیاندیشیم، آنهم در زمینهی مشخص امروزهمان؟ (نقل قول از شماست) اینجا که من ایستادهام و از منظر سرگذشتی که زیستهام، تا آن هنگام که برای معضل پاسخگویی و مسئولیتپذیری نهادهای قدرت راهحلی پیدا نشود فضای بینابینیایی با این مشخصات رویت نمیشود. فعلا دارم بین بدتر و مضرتر و کریهتر دست و پا میزنم. واژهی محترم «انتخاب» در کار نیست. پا پس کشیدن و چشمپوشی شاید.
مگر آنکه به توصیهی نامه گوش بسپرم. راستش اول دستم نیامده بود. لابد در کوچهی علی چپ افتاده بودم. توصیه میگوید یا قید هنرمند بودن را بزن یا قید تعهد اخلاقی و اجتماعی به دادخواهی را. حالا قید هنرمند بودن را هم نمیزنی حواست باشد که وارد حوزههای مگو نشوی تا کسانی کاری نکنند و به هزینهی تو شیطنتی مرتکب نشوند و کسان دیگری تحریک نشوند و بر ضد تو بلوایی نکنند و کسان دیگری بُل نگیرند و … خلاصه ردیفی از فعلهای نهی تا شاید گنجشکک اشیمشی از بلاهایی که به تعبیر تو «تعجب» ندارند، در امان بماند. راستش برای من هم آنچه بر سر گنجشکک میآید تعجب دارد و هم آن توصیههای نهیکننده.
البته بدیهی هم هست که کارهای هنری من از همان ذهنیت برمیآید که دادخواهیام. هنرمند باشی هم دنبال ایدههایی که برایت درونی (اگزیستانسیل) میشوند، میروی. باید بروی وگرنه تن به سانسور دادهای، خودسانسور شدهای، یا شاید هم چرتکه انداختهای. مگر آنکه هنر را همان دلیدلیهای نه سیخ بسوزد و نه کباب فرض کنیم که این روزها بسیار رونق دارد. خلاصه اینکه هنرمند و کنشگر مدنی و آدم اخلاقی (در مفهوم عام آن) فاصلهای در ذهن من ندارند. میان آنها رفتوآمد نمیکنم که بخواهم انتخابی ماهوی بر اولویت یکی بر دیگری بکنم. عرصهی هنر که مزینان من نیست؛ مکان بودن و چگونه بودن من است، برایم انعکاس معاصربودگی است و عاجل است و واجب. در ذهنام هم کانالکشی نکردهام که گاهی مسیر را در این کانال و گاهی در آن کانال بیاندازم.
و تازه مگر آن وزارتخانه که وظیفهی «ارشاد» ما را بر عهده گرفته سالها نیست که انواع توصیهها را، به تناوب به زبانهای تند و نرم، به ما میکند و مرزهای مجاز و ممنوع برای خلق اثر تحویلمان میدهد؟ حالا لابد باید آن وزارتخانه را در مغز خودم جاسازی کنم تا هرجا به حوزهی مگو نزدیک شدم آژیر بکشد. صدای آژیر را لابد میتوانم خودم «انتخاب» کنم!
آن مثلث برمودا که از آن نوشتهای تا اطلاع ثانوی خاستگاه من است. مکان و زمان من است. دیگران باید ببینندش تا از خلاءبودگی خود نجات یابد. هرچه دیگران سعی بر دیدن و ادراک آن کنند، خلاء تحمیلشده به آن بیاثرتر میشود، هرچه نفیاش کنند و نادیدهاش بگیرند و توصیه به مسکوت گذاشتن کنند بیشتر به همان نقطهی کوری بدل میشود که هست.
سالها پیش که رفته بودم به کمیسیون اصل نود مجلس برای توضیح دربارهی پروندهی قتل پدرومادرم بخشهایی از دستنوشتههایم از آن پروندهی هولناک را برای نمایندگان حاضر در جلسه خواندم. یکی از نمایندگان با لحنی دوستانه و به اصرار توصیه میکرد که مبادا این بخشهای مربوط به «مقدسات مذهبی» را علنی کنم. نمیدانم دغدغهی دین داشت یا سیاست یا پاسداری از «خیر و مصلحت عمومی» یا حتی نگران امنیت من بود. هرچه بود نتیجهی توصیه در جهت لاپوشانی بود و نه ادای «مسئولیت».
بگذار آنها که میخواهند از درک واقعیت کنشهای من سر باز بزنند من را موجودی اگزوتیک بنامند. دن کیشوت هم که قبلا گفتهام چه شخصیت جذاب و عزیزیست برایم. من اما از برقراری رابطهی اگزوتیک با جامعهای که از آن میآیم سر باز میزنم. خارجنشین هم باشم، فاصله را نه توجیهی برای انفعال و بیطرفیهای واداده میدانم و نه توجیه تن دادن به معیارهای دوگانه. اینجا در آلمان هم مدتی است که راست گرایان افراطی زیر پوشش احترام به «فرهنگ و هویت جامعه» بسیج شدهاند و موج به راه انداختهاند. بخش خشن و قدارهبند این موج را، که در همین هفته چند خانه و مسچد را در شرق آلمان به آتش کشید، کنار میگذارم. ردیابی و محکوم کردن آنها که هنری نیست. اما در این موج هستند کسانی که تا پیش از این از نیروهای «دمکرات» جامعه حساب میشدند. حالا اما بهطور روزافزونی از خطر استحالهی فرهنگ خودی در مواجهه با سیل پناهجویان و مهاجران میگویند و نظریههای دلواپس در باب حفظ «خویشتن خویش» تولید میکنند. به نظر من در زمانهی پر بحران کنونی ما رویکردهای «سنتگرا» و «محافظهکار» در بسیاری از زمینهها با کوتهبینی و بیاعتنایی به عمق بحران همپوشان شدهاند. تا هم اعتراض کنی میگویند: «دغدغههای مردم را باید جدی گرفت.» از این جمله حال من یکی بههم میخورد. با اصل جمله هم باور کن هیچ مشکلی ندارم. جملهی گلوگشادیست که میتوانست بسیار معتدل و همهفنحریف باشد. اما در شرایط بحران زدهی ما این جمله تنها روکش مکاری شده است بر سیمهای خاردار لب مرز، بر اردوگاههای لبالب از آوارگان، بر مثلثهای برمودای آدمخوار.
چه آنجا باشد و چه اینجا بیعدالتی و سرکوب جزئی از فرهنگ مردم نیست، اگر هم باشد قابل احترام نیست، هم جای تعجب دارد و هم جای به چالشکشیدن، چه درعرصهی هنر و چه در عرصهی کنشگری مدنی. و مکانیسم این چالش چیست جز بازنمایی و نقد این «پدیدههای فرهنگی» در موقعیت معاصر آنها در ساختار قدرت و روندهای اعمال این قدرت؟
و دست آخر اینکه همچنان در مملکت ما سمبهی «آب خنک» خیلی پر زور است و از همین منظر هم البته بسیار بسیار تعیینکننده. واهمه و پرهیز از این سمبه هم البته که به حق است و قابل درک و محاسبه، اما اسم آن حتما نه مسئولیت است و نه انتخاب.
حالا چه دیدی شاید این بار هم از آب خنک معاف شدم. انشااالله!
با مهر و دوستی و البته به امید دیدارت در پاییز در تهران،
پرستو، مهرماه ۱۳۹۵، ولایت اوفنباخ