خوب سوسن خانم عزیز حالا دوباره نوبت من شده است.
اینبار اما نمیدانم با چه شروع کنم؟ چه چیز را سرنخ بگیرم و بنویسم؟ دنبال نامهی تو را با آن تاروپود ظریف و زیبا و دوستانهاش بگیرم، یا از آن یکی سوغاتیهای وطنی شروع کنم که همین بهتازگی مستفیضشان شدهام؟ خود را به رایحهی شکلاتی قنادی مینیون بسپارم، که حالا به یمن پرسههای دلنشینمان در آن محلهی قدیمی از نامهی تو هم به مشام میرسد، یا به آن بوی گندی که از بیحرمتیها و تهدیدهای لجامگسیختهی «هموطنان غیور» برخاست؟ این روزها، از سر عادت قدیمیام در مستند کردن، آرشیوی درست کردهام از القابی که بیدریغ نثارم شد. همه نرخ جنسی در آن هست، از مرتد و خائن و عجوزه تا کینهتوز و سهلانگار و بیبندوبار و خارجنشین جداافتاده از مردم و بیاعتنا به بحرانهای اصلی جامعه و تضعیفکنندهی کنشگران مدنی و …
به هیبت دزد که میآمدند باز انگار شرمی در کار بود. میدانستی که خودشان بودهاند. میدانستی که آمدهاند تا پی آن بنا را بجوند و غارتاش کنند؛ تا آن مأموریت حذف و نفی وجود را، که سالها پیش بر آن حکم شد، به سرانجام برسانند. تو را هم که مثل تیغ کوچکی در گلویشان ماندهای عاصی و بیرمق کنند تا بالاخره در آن خانه را ببندی و بروی و دیگر بازنگردی. یا اگر میآیی و میروی به تفریحات توریستی بپردازی و سوغاتیهای نوظهور وطنی بخری و یکی از همان مبلغان «اصلاحات گامبهگام فرهنگی» شوی، که فوج فوج هم نمونههای داخلی دارند و هم خارجنشین. اگر تا به حال از چیزی شرمشان میشد حالا اما در هیبت مدافعان دلسوختهی مقدسات به سراغت میآیند و از زبان «خدا» و «مردم» حرف میزنند؛ پس شرمی هم ندارند؛ به جایاش خروار خروار «حق» دارند. دیگر هرچه بگویند، هر توهین و ناسزایی که بارت کنند و هر تهدید هولناکی که به سراغات بفرستند در نگاه عمومی باز هم همان مدافعان دلسوختهی مقدسات خواهند بود. اگر هم نقدی به آنان بشود بیشتر از این روست که چرا واژههای تند به کار بردهاند، چرا از شدت «دلسوختگی» یادشان رفته که آداب محترم «اعتدال» را رعایت کنند. در اصل حق آنان در «دشمنسازی» از آدم زیر نام دفاع از مقدسات اما شکی انگار نیست. اگر هم باشد آنقدر به ندرت به زبان میآید که به گوش من خارجنشین چندان نمیرسد. و آنوقت از خود میپرسی چه کسی با تو همدلی دارد؟ آیا کسی از تو دفاع میکند؟ و حتی وقتی دفاع میکند به کدام سو نزدیکتر میایستد، و چگونه لابلای واژهها از تو فاصله میگیرد تا مبادا زیادی همجوار آن اتهام «توهین به مقدسات» قرار گیرد؟ این حوزه همچنان مصداق «نجس» است. راستی که این مفاهیم مطهر و نجس همچنان چه بردی دارند! مفهوم که باشد مصداق خود را نیز مییابد.
خلاصه دوست عزیز من، میان معرکهای که این مدافعان مقدسات دور من گرفتند و آن تصویرهایی که تو از روزهای اقامت من در تهران در نامهات ترسیم کردهای فاصلهایست نجومی. حالا ذهن من در این میان گیر کرده است و نمیداند چگونه نامهای بنویسد. پاباز زدن هم گاهی آدم را از وسط جر میدهد.
در چند نامهی پیش بود که بحثی داشتیم در باب «نسبت مطلوب» میان مفاهیم متضاد و دوپارگیها. حالا میفهمم که چرا این واژهی مطلوب آنقدر بهنظرم مصنوعی و «ابتر» میآمد. شاید این تجربههای زیستهام باشند که سبب شدهاند پشت واژههای شستهرفته و معلمواری مثل مطلوب و اعتدال و … دنبال دم خروس بگردم، دنبال آن چیزی که این واژهها مسکوت میگذارند.
اگرچه که تمام سعیام را کردم تا با آرامش و بردباری متنی در پاسخ این بلوا بنویسم، که در آن همهی نسبتهای مطلوب رعایت شده باشد، اما پیش تو دوست عزیزم اعتراف میکنم که آن من، که آن متن را نوشت، تنها من موجود در زمان حال نیست. یک بار نوشته بودی که «آدم هزار نوع زندگی میکند، گاه پیوسته، گاه گسسته، گاه در ادامهی هم، گاه در برابر هم.» حالا هم در برابر آن من، که آن متن «مطلوب» را نوشت، یک من عاصی و خودفروخور ده هست، که به خود میپیچد و تا اطلاع ثانوی بهشدت از قماش همان دختر بدمتلک ادیپ شده است. اگر دیگران هم روزی این نامهها را بخوانند و با همان ژستهای آبکی منقدان همهفنحریف بگویند دیدی درست میگفتیم که کینهتوز و انتقامجو شده است، بگذار بگویند. به درک! چه بسیار کوتهبینیها و قضاوتهای از سر عوامگرایی که پشت ژستهای نقادانه تحویلمان ندادهاند.
تا وقتی در مملکت ما به نام دفاع از مقدسات، قتل و حد و تعزیر و غیره نه تنها مجاز که صواب است، ما با یک بحران روبرو هستیم، که در ذات خود با واژهی مطلوب تناقض دارد. آن مأموران که سال ۷۷ مثل مور و ملخ به آن خانه ریختند و شبانه پدر و مادر من را «با ذکر یا زهرا» چاقو زدند، آنها هم خود را مدافع مقدسات میدانستند. آن صندلی پدرم در پشت آن دیوار، که تو در نخستین نامهات نوشتهای چگونه نگاه خود را از آن میدزدیدی، مگر در لحظهی جان دادن او رو به قبله چرخانده نشده، برای نشان دادن پایبندی قاتلان به دفاع از «مقدسات» در ارتکاب به قتل؟
حفظ آن خانه چه معنا د ارد، اگرمن وارث، آن صندلی را از آنج ا بردارم؟ اگر آن را بچرخانم، تا دیگر آن قبله را نشان ندهد؟ میگویند هر روایتی برای بازگو شدن به یک راوی نیاز دارد. اشیاء هم میتوانند راوی باشند. آن صندلی دیگر یک صندلی نیست، راوی تاریخ سر کوب هم هست، به همراه تمام اشیاء آن اتاق، که صحنهای ساختهاند تا چرخش پرمعنای آن یک صندلی به چشم بیاید. آن صندلیهای دیگر، آن میزها و کتابها هم راوی روزمرهی آن اتاق هستند تا فاجعهی آن لحظهای را بازنمایی کنند، که آن یک صندلی زیر پیکر یک انسان رو به قبله چرخانده شد: قتل اتفاق افتاد.
آن آرشیتکت محترم، که ذکرش را در نامهات کردهای، حتما بیشعور بوده است. اهل ساختن دکور بوده، نه ردیابی واقعیت مکان. یا عجول بوده یا سطحی یا شیفتهی خودش، بیهیچ فروتنی و تأمل در برابر تاریخ آن مکان و آن اشیاء.
در متولی شدن هنرمند هم راستش به نظرم هیچ نابهنگامیای نیست، آنجا که زور و دروغ و فراموشی دست به دست هم میدهند تا واقعیت را خفه کنند و تحریف را جانشین شناخت کنند. مگر هنرمند به چه انگیزهای هنر خلق میکند جز گشودن فضا برای دریافت چالش واقعیت و جسارت بیان آن؟
چند سال پیش اثری دیدم از یک هنرمند اروپایی که برایم بسیار تکاندهنده بود و در ذهنام ماندگار شد. زیر ویترین بزرگی، روی سطحی مخملین یک سکهی یک فنیگی قرار داشت و کنار ویترین نام محلی نوشته شده بود که هنرمند سکه را یافته بود: اردوگاه بوخنولد. در سنت اینجایی این خردترین سکههای واحد پولی برای یابندهشان حامل شانس هستند؛ در زبان آلمانی به آنها میگویند سکهی خوشبختی. هنرمند روزها و هفتهها در آن محوطه سر کرده بود، نگاه کرده بود، نشسته بود، راه رفته بود؛ در آن راههایی که به مرگ ختم میشدهاند، در فضای سبز اطراف آن اردوگاه که هنوز همان گیاهها در آن میرویند، که محکومان دیده بودهاند. به آن مکان خیره شده بود تا «شاهد» تاریخ آن شود، و این سکهی کوچک «خوشبختی» را یافته بود. هنرمند اینجا هم متولی شده است. و آن سکه اینجا هم تنها یک شیء نیست، راوی روایتیست تو در تو از همزمانی فاجعه و زندگی، تداوم و گسست. آیا اینجا رسوایی آن «فتیش» خوشبختی، ما را غافلگیر نمیکند؟ و ما روی دیگری از این «سکه» را نمیبینیم، که در آن «فتیش» مسکوت گذاشته میشود؟
در همان «“یا“های بیانتها» که تو را کلافه کردهاند، که چگونگی حضور پدیدهها را در زمینهها ردیابی و بازخوانی میکنند، هنر زاده میشود. نسبت مطلوب هم میان آنها همیشه برقرارکردنی نیست. تا اطلاع ثانوی اینجا حوزهی بحران است. و تمام آن موزههای باسمهای شهر ما که بازنمای تاریخی دستچینشده و چیدمانشده هستند، هیچ کارکردی جز فریب ندارند. مکانهایی تزئینی هستند که بر پا شدهاند تا در ما توهم مدنیت ایجاد کنند. نفی آن «واقعیت» هستند که خودت نوشتهای: این همزیستی با جنایت و فاجعه و خشونت، کادر همیشگی و روزمرهی ما است.
خلاصه دوست عزیز من تلهای که «کارشناسان» «حفظ امنیت ملی» و «مقدسات مذهبی» چیدهاند، بدجوری گرد این دوست «خارجنشین» تو تنگ شده. ببینیم تا پاییز، که موسم سفر من فرابرسد، چه خواهد شد.
جایی، در حاشیهی یک گفتگو با برادرت، خواندم که به ساختمان جدیدی اسبابکشی کردهاید. امیدوارم راضی باشی و آنجا ریشه بدوانی. و به امید دیدارت در پاییز.
پرستو، تیر ۱۳۹۵