سوسن عزیز سلام.
نامهات رسید و چه متن جذاب و پرملاطی از روایتهای تو در تو بود. بارها آنرا خواندم و مزمزه کردم.
حالا بیشتر میشناسمت. حالا با همین اندک تصویرهایی که از آن جوان تبعیدی که روزی بودهای برایم ترسیم کردی، انگار شریک گذشتهات شدهام. نمای محوی از رفتار و سر و ریخت و حتی خانهی آن جوان میبینم.
میدانی، اینجا که خانهی من است، پنجرههایش به پیادهروی اصلی یک شهرک حومهای و خارجینشین باز میشوند، از طبقهی دوم که چندان هم مهلت فاصله را از زندگی پرهیاهوی پیادهرو نمیدهد. بیرون که نگاه میکنی همیشه شلوغ و پر قیلوقال است، الا نیمهشبها. اینها را نوشتم تا برسم به آن سوی پیادهرو و سر نبش یک تقاطع که نانوایی بزرگی قرار دارد و اشتراک کوچکیست میان خانهای که روزی ساکن آن بودهای و خانهی من حالا. صبحها که پنجره را باز میکنم تا از عطر خوش نان و شیرینی این مغازه بینصیب نمانم، رفتهگرهای تروتمیز و مجهز اینجایی دم درش تجمع کردهاند با لیوانهای کاغذی قهوه و محصولات جورواجور نانوایی، که در پاکتهای کاغذی به دست گرفتهاند و بااشتها میخورند. اگرچه اینجا از بوی خوش اسطوخودوس و رزماری، خبری نیست، اما درست روبروی پنجرهی اتاق کارم یک مغازهی خرتوپرتفروشی هست که لذت تماشای آن چندان دست کمی از رایحهی این گیاهان معطر ندارد. از قفل و ابزار و دوش حمام تا اسباب بازیهای ارزانقیمت و باتریهای غیراستاندارد و پتوها و چمدانهای اجغ وجغ و خلاصه هرچه به فکرت برسد، میفروشد. صاحبش یک پاکستانی میانسال و خوشروست که صبح به صبح این بساط جورواجور را با ترتیب خاصی از مغازهی تنگ و تاریکش بیرون میآورد و باحوصله و به ردیف در پیادهرو میچیند، یا به نردههای ویترین مغازه وصل میکند؛ چیدمانی حسابشده و تردست. گاهی که از دور آیین صبحگاهی این همسایهی سختکوش را تماشا میکنم، ذره ذره آرامش دلپذیری در جانم رسوخ میکند. توضیحی برایش ندارم، اما همیشه همراهاش هم حس حسرتی هست نسبت به روزمرگی او، که در نگاه من شفاف و بیادعا و پرتداوم مینماید.
آن سالی که در استانبول بورس داشتم، پنجرهی اتاق کارم مشرف به یک مغازهی کوچک لحافدوزی بود. تماشای استادکار پیری، که به سبک لحافدوزهای خودمان سوزن به پارچههای اطلس میزد و در ریتم منظم دوختناش دست و بازو را تا جای ممکن میکشید تا مبادا نخ گره بخورد، هم همین جنس از آرامش آمیخته به حسرت را برایم به همراه داشت. آن لحافدوزی البته مثل چراغ جادویی بود که غول طناز نوستالژی من از درونش بیرون میزد و از خانهی مادربزرگ تا کوچههای تنگ محلهمان و آن لحافدوزهای دوچرخهسوار کودکیام با آن ابزار غریبی که روی شانهشان میانداختند، حی و حاضر جلوی چشمم مجسم میشدند. معلوم است که نوستالژی را میشناسم و هر از گاه در صندوخانهاش را باز میکنم و در حالوهوای آن میپلکم. همان است که خودت به خوبی نوشتهای؛ گاهی تکیهگاهی عاطفیست برای هویتهای ریشهکن شده. البته اگر من این جمله را مینوشتم به جای تکیهگاه میگذاشتم پرسه. و اعتراف میکنم که بیش از آنچه فکر میکنی اهل این پرسههای عاطفی هستم. حالا هم که به اعتراف افتادهام بگذار از کلکسیون بامزهای بنویسم که این سالها خرد خرد لابلای اسبابهای من جا باز کرده: مجموعهای از اشیائی که رویشان طرح یک سیبیل سربالاست، از پاککن و خودکار و لیوان و جاکلیدی تا صابون و جایخی و غیره. معلوم است که به یاد سیبیلهای پدر عزیزم جمعشان کردهام و دوروبرم چیدهام. یادآوری همراه با شوخی لذت بیشتری دارد، سبکی دلپذیری دارد. و البته این مثال هم مصداق تکیهگاه عاطفی نیست و بیشتر شبیه نوازشهایی ست که اینجا و آنجا منتظرت نشستهاند تا نگاهات به آنها بیافتد و لبخند کوچکی روی لبات بنشانند. خلاصه اینکه من با تکیهگاه عاطفی هیچ عنادی ندارم. بیاعتمادیام اما به آن لحظهایست که تکیهگاه عا طفی نوستالژی به تله بدل میشود؛ در تولید احساسات و رفتارهای تزیینی آنقدر خبره میشود و پیشروی میکند که رویارویی واقعی با موقعیت ریشهکن شدن را از یاد آدم میبرد. و اگر اینجا راه باز کنم به گفتگوهای پیش، میگویم سوگواری هم میتواند دچار همین دور بسته شود؛ میتواند به آیینی خودبسنده بدل شود، که جایگزین رودررویی با علت و تاریخ مرگ باشد.
راستش این جملهی آخر به نظرم چنان تکراری آمد که در این فاصله مروری به نامههایمان کردم. به نظرم جای یک مفهوم اساسی در این گفتگوی ما بر سر پافشاری بر یادآوری و حق فراموشی خالیست و آنهم مفهوم فاصله است، و فاصلهگذاری به عنوان مکانیسمی برای ادراک. به نظرم آنچه کنه منظور توست در مفهوم مطلقی مانند فراموشی نمود نمییابد و در واقع نوعی فاصلهگذاری است با التهاب درد و سوگ و تپش بیوقفهی حافظه. فاصلهگذاری به این قصد که چندوجهی بودن واقعیت دریافته شود، امکان دریافت شرایط موجود از زوایای گوناگون پدید آید، و غوطهوری در عمق یک حافظهی دردمند و عاصی به تنها واکنش ممکن بدل نشود. اگر منظور تو از فراموشی این فاصلهگذاریست، آنوقت با تو به شدت موافقم: فاصله میگیریم تا از زاویهی جدیدی نزدیک شویم، تا پدیدهها را در رابطه با زمینهیشان ببینیم، تا بلعیده نشویم و … و به نظرم در بازخوانی تجربهی مهاجرت و تبعید هم همین مفهوم فاصله اساسیست، از مطلقشدنها جلوگیری میکند و امکان نقد و انتخاب میدهد. در باب وفاداری به میراث هم همین واژه برایم بسیار گویا ست. فاصله میگیری تا امکان نقد گشوده شود تا معاصر بودن ممکن شود، تا آن هویت -که شدن اساس آن است و نه بودن- فضای جستجو و انتخاب بیابد. مشکل من با وفاداری نیست، بلکه با آن وفاداری از جنس نوستالژیست، که از مسئولیت در برابر دادههای تاریخی با ترفند و طنازی سر باز میزند تا گذشته را در قصههای گوارا، چه تلخ و چه شیرین، بستهبندی کند.
* * *
تا اینجای نامه آمده بودم. جای بسط داشت. اما باز هم چرخ روزگار دور تندی خورد، آواری به سرم ریخت، زمینی زیر پایم نشست کرد و زخمی به دلم نشست؛ امان از این موقعیتهای اضطراری …
حالا من نشستهام در فرودگاه و سعی میکنم چند خطی در پایان نامه بنویسم. دوباره راهی خانهی پدرومادرم در تهران هستم و از تصور روبرو شدن با آن تن عزیز، که دوباره به آن تجاوز شده، تا عمق جانم میسوزد. باز هم در خانه را شکستهاند، قفلها را اره کردهاند و به جانش رسوخ کردهاند و تکههای تناش را کندهاند و به غارت بردهاند. آنچه از زبان خالههایم، که پس از دستبرد به آنجا رفتهاند، شنیدم تداعی همان تصویرهاییست که در آن پاییز کذایی ۷۷ دیدهام و در بهار امسال.
متنی دربارهی دستبرد اخیر نوشتهام که برایت فرستادم. حرف دیگری در توضیح آنچه شده ندارم، تا به محل برسم و به چشم ببینم، … تا باز هم گزارش حذف بنویسم، که شاید روزی بشود برگی از تاریخ آن خانه. دلم گرفته و دستوپایم بیرمق است، و گریزی هم از این رویارویی نیست.
از مرگ در تبعید نوشته بودی، از آن مرگهای طولانی، موذی، آرام و مزمن. و من از خودم میپرسم آیا سرگذشت این خانه هم همین خواهد بود؟
کم کم هواپیما خواهد نشست. من همچنان اشکهایم را از بغلدستیهایم پنهان میکنم.
کاش تهران باشی و به سراغم بیایی.