سوسن عزیز،
نامه ات رسید و همراه من از اینجا به مونیخ آمد، که نمایشگاه بزرگ و پر وپیمانی داشتم و با من برگشت به خانه و روزمرهی شلوغ این اوقات. این گفتگو با تو مثل موجودی نامرئی شده است که در امتداد روزهایم با من میآید. گاهی پرحضور است و گاهی محو میشود و به تأخیر میافتد. گاهی در میانهی موقعیتی ظاهر میشود و من در گوشش چیزهایی میگویم که به گوش تو نمیرسند، مگر بعدا مکتوبشان کنم. همه را هم که نمیشود نوشت. و این نانوشتهها هم سهمی دارند در باروری فضای میان ما و ماهیت این رابطه. کجا میروند و چه میشوند نمیدانم، اما در آنها مرز میان عینیت مکتوب این نامهها و ذهنیت رابطه، سیال میماند. بگذار به پای عطش آدمی که دور مانده است و این دوری به عبارت زیبای تو «روی دستش مانده است»، و اگر چه در این دوری ساخته و پرداخته شده و به هویت مهاجر خود دلبسته و پایبند است، اما آن مازاد حس ی دو ری را هم جا یی روی جانش دارد و بختک خاکستری آن را خوب میشناسد.
رابطهی منی که آنجا نیستم و به قول تو «با انسان روزمرهی ایرانی سر و کار ندارم و اینکه مجبور است چه ملقهایی بزند برای بقا، برای شادی، برای سرخوشی یا دلخوشی و حتی کمی فراموشی …» با تعلق و تعهد ریشهدارم به آنجا، پیچیدهتر از آن است که در چنین توصیفی که تو میکنی ضبطوربط شود. در این توصیف، مرزکشی، مثل خط قرمزهای پیکتوگرامها، اقتدار بیچونوچرایی مییابد، که حوزهی کنش در آن از جنس قطعیتهای رفتاری میشود، اگر نگوییم پیرو قواعد زیستشناسانه.
اینجا تو هستی که بنبست میسازی، برای من و مایی که آنجا نیستیم. یعنی میگویی ما از درک آنچه در آنجا میگذرد ناتوان میمانیم؟ محکوم به بدفهمی «انسان روزمرهی ایرانی» هستیم؟ یا اینکه میگویی من از این درک سربازمیزنم؟ یا شاید از همدلی با آن؟
به نظرم این ابهام مهم و سمجی است. برای من مثل یک ایستگاه آشنا شده است که هر از گاه ناچار به توقف در آن میشوم. علتش این است که خیلی ساده کسی از آنجاییها -یکی از آن «انسان روزمرهی ایرانی»ها- مرا از قطار پایین میفرستد. البته من هم ذات سمجی دارم و به این سادگیها از حق خود بر تعلق نمیگذرم. توقف در این ایستگاه اما میتواند چالش پرباری باشد. پیادهات کردهاند و ایستادهای با چمدانت و دوباره باید تکلیف خودت را با موقعیت خودت روشن کنی. تلهاش هم در همان بالا زدن عطش برای دریافت نزدیکیست، که با آن شروع کردم. قوهی جاذبهای تو را به سوی آنها میکشد تا حرفها و رفتارهایشان را تکرار کنی، تا در بافت و ساختار (نقشونگار) آنها جزئی همساز و همخوان بشوی، تا شبیه نخکشیدگی در این ترمهی عزیز نباشی. البته آلمانیها که در نامیدن موقعیتها صراحت بیرحمی دارند گاهی به این نیروی جاذبه میگویند «رایحهی آخور». روشنفکرانهاش بکنیم، میشود در بحث شیرین Pattern به آن پرداخت، که سالهاست من در حوزهی هنر و تصویر با آن کلنجار میروم و با زبان بصری آن تولید کار هنری میکنم.
میبینی باز هم حاشیه رفتم. هرچه نامههای من از جنس حاشیهرفتنها در گفتگوهای رودررو شدهاند، نامهی تو برایم با ضربآهنگ سخنوری همراه شده. این را طعنه حساب نکن چون نیست، فقط حاشیه است، که حالا میبندمش.
برگردیم به مبحث فراموشی؛ میگویی فضیلتی در آن نمیبینی اما در برابر آن قربانی که میگوید میخواهد فراموش کند، نمیدانی چه باید گفت و کرد. من هم نمیدانم. به خود حق قضاوت هم نمیدهم. از منظر فردی بیشک حق اوست که نخواهد به یاد آورد. چه کسی حق دارد از او بخواهد دوباره و دوباره خود را در مواجهه با تجربهی زیستشدهی نابودی خویش قرار دهد؟ چه کسی حق دارد از او بخواهد که روایت فاجعه کند و زخمهایش را بگشاید و بنماید؟ اما آیا مجالی برای آزادانه گفتن از تجربهاش دارد؟ آیا بازگویی در شرایط عینی امتداد فشار و سرکوب او را که توانش تقلیل رفته، دوباره در معرض تکرار زخمخوردگی قرار نمیدهد؟ و اینجا میتوان پرسید آیا واقعا انتخاب آزادانهی او فراموشیست؟ یا فراموشی تنها مخفیگاه اوست، کپسول تنهایی اوست برای کشیدن باری که مال ما هم هست، اما او به تنهایی میکشدش؟ و اگر از منظر دیگر به این نکته نگاه کنیم آیا این حق سکوت او قابل تعمیم به جامعه هم هست؟ اگر همه سکوت کنند یا حتی فراموش کنند، آن داد سخن دادنها در مورد تبدیل حافظه به تاریخ چگونه امکان خواهد یافت؟ چه تاریخی در فرهنگ سکوت ساخته میشود؟
میگویی باید حافظه ها را فراخواند، به ثبت رساند، به رسمیت شناخت، و به درون هزارتوی تاریک دیروز نور پاشاند تا هیچ نقطه تاریکی به جا نماند. درست می گویی؛ احسنت و آفرین و هزار قربانصدقه. اما آیا می توان مستندسازی کرد، حافظهی قربانیان را بسیج کرد تا روشنگری کنند و به آنان گفت به هنگام بازگویی اما درد را لطفا غربا ل کنید؟ به مخاطب گفت آگاهی را دریاب اما شرم را به خود راه نده؟
در نوشتهات رابطهی آن «نگاه کلان» با این مستندسازی هم برایم مبهم میماند. کدام را بر دیگری استوار میکنی؟ از مستندسازی به نگاه کلان میرسی یا آن نگاه کلان دستچین میکند که چگونه و چه چیزی مستندسازی شود؟ اگر باز هم اجازهی رک بودن داشته باشم میگویم زیر کاسهی این نگاه کلان نیمکاسهای هست. بر صدر مینشیند تا از بالا نگاه کند و سوزش حقیقت را به جان خود راه ندهد. در آن مرز میان درز گرفتن و رفعورجوع با روشنگری نامشخص است. و در چنین موضعی همدستانی پیدا میکند که اصلا در پی روشنگری نیستند، مخفیکردن و مسکوتگذاشتن را اما این بار زیر ردای مصلح اجتماعی به خورد ما میدهند. اصلا این نگا ه کلان بر چه حقانیتی ایستاده اگر از دل آن مستندسازی و به قول تو تقسیم آگاهی در جامعه برنیامده باشد؟
این دوگانهی حافظهی داغ و تاریخ سرد را هم نمیفهمم و برای ذهنم راهگشا نیست. آرشیو ادارهی ثبت احوال سرد شده است اما تاریخ که سرد نمیشود.
اینجا که من زندگی میکنم سالهاست که مجموعهی بزرگی از نهادهای گوناگون با وسواس تاریخ تبیین میکنند. ذره ذرهی خاطرهها و پستوهای حافظه را میجویند تا از آن آگاهی بسازند. این پایبندی شریف و صادقانه به فرهنگ یادآوری برای من بسیار گرانقدر است. یا دآوری فاجعهایی که در گذشتهی این جامعه تولید شده هم نه برای آزار روح انسان امروزی، که برای یافتن راهکاری اخلاقی و انسانیست برای سپردن فاجعه به تاریخ، برای بازخوانی گذشته، آنچنان که آینده امکان وقوع دیگرگونه بیابد. تاریخ هم گذشته را امر پایانیافتهای محسوب نمیکند، سرد نمیشود.
هفتهی پیش فیلمی دیدم و از آن موقعها بود که سروکلهی تو پیدا شده بود و من در خلال فیلم بارها دلم میخواست به تو اشاره کنم. موضوع فیلم چشمپوشی و سکوت بود. روایت واقعی دادستان جوانی که چند سال پس از پایان جنگ جهانی دوم و سقوط رژیم نازی، قصد دادرسی جنایتهای انجام شده در یک اردوگاه مرگ را داشت. فرهنگ سکوت نه فقط بر جانیها و همدستها -که حالا دوباره نانوا و خیاط و معلم مدرسه شده بودند- و نه فقط بر شهروندانی که میگفتند در گذشته نمیدانستهاند و حالا هم نمیخواستند که بدانند، که حتی بر قربانیان هم مسلط بود؛ فراموشی و سکوت و روزمرگی زیر پرچم پراعتبار ساختن ویرانههای جنگ. پرسشها باقی بود و تاریخ روی دست خودش مانده بود، اما جامعه برای روبرویی با مسئولیت خویش-در هر جایگاه هنوز رفتار نساخته بود، هنوز فرهنگ مدنی این چالش در جامعه ساخته و پرداخته نشده بود.
البته این روند فرهنگسازی هم اگر دچار توهم به کمالرسیدگی و پایانیافتگی بشود به کلیشهی خودش تبدیل شده و از درون تهی میشود. آن هم میشود ردای فاخری که از شدت خودمتشکری به درد موزه میخورد تا در چیدمان افتخار عرضاندام کند، و نه به قول تو به کا ر مدیریت واقعیت.
عامل هلفدونی البته همچنان به نظر من مشکل اصلی ماست. تا این شمشیر بالای سر ما هست، این دقکردگی و به قول تو ذلهشدگی ادامه دارد، با تجویز «سازگاری» به عنوان دوایی همهفنحریف هم درمان نمیشود، حتی اگر نام شریفی مثل بازرگان را وزنهی آن بکنیم. و البته حیف از ۲۲ بهمن که تا اطلاع ثانوی همان به درد تاریخ شدن در پایین نامه میخورد.
رویات را میبوسم و منتظر نامهات خواهم بود.
پس از ۲۲ بهمن
پرستو