پرستو خانمی که برگشت! راست راست، شوخی شوخی، بی رودربایستی برگشتی به ایران و من دوست داشتم بگویم: „دیدی گفتم؟“ و از ترس اینکه بشنوم „دیدی برگشتم؟“ خودم را زدم به کوچه علی چپ و به روی خود هیچ نیاوردم که برگشتهای و اینکه گمان نمی کردهام که برگردی! دروازه دولت، سر سعدی را گرفتیم و پیاده رفتیم نشستیم این بار در کافه قنادی اوریانت که ساندویچ شده است وسط یک سری ساختمان از ریخت افتاده دوران پهلوی و نیز ساختمانهای از همان اول بیریخت پس از انقلاب که دو جور تقلید ناموفق بوده و هست از „جایی دیگر“ حسرتانگیز برای این بشرایرانی معاصر… با این همه نوستالژی کار خودش را میکند و کافه قنادی اوریانت با آن نئونهای چشمک زن قرمز روی ویترینش و صندلیهای لهستانیاش و تیر و تختههای چوپی و عکس بنیانگذار بر سر درش و لهجه و سماجت ارمنی منتشر در شبیه خود ماندن، همین توی ایرادگیر بد قِلق منکر اعتبار و حیثیت برای نوستالژی را وامیدارد تا اول از همه و قبل از هر چیز بروی سراغ دیروز و زمان کند این مکان تا بالاخره معلوم شود داری از دادگاهی برمیگردی که در آن متهم به اخلال و تشویش و اهانت و توهین و… مقدسات و امنیت و… همینجوری که داری تعریف می کنی، آب پرتقالت را میخوری و من هم به سلامتی این همه استعداد برای حالی به حالی شدن شکلات تلخی را مینوشم که شهرتی دارد در این کافه قنادی دهه بیست تهران. چقدر خوب است کنفت شدن، رو دست خوردن و چه خوب که مثل همیشه، مثل خودت عمل کردی: راست راست، شوخی شوخی و بی رودربایستی.
گیرم من و تحلیلم این وسط مانده باشند روی دست خودشان. مهم این است که توانستیم باز گوشه دیگری از این شهر را هممسیر شویم و در گوشهای از این اماکن دیروزیاش همکلام. حالا دیگر فهمیدهام که –بر خلاف قبل- نباید تو را برد به اماکن جدیدی که بر انگاره دیروز ساخته شدهاند تا تهرانِ امروزی و تلاشش برای نوعی اوریژینالیته را به رخ تویی کشید که سالها است با زمان تهران زندگی نمیکنی. باید گذاشت این تو باشی که هدایت این دیدارها را بر عهده میگیرد تا پشت پرده تاریخیاش را معرفی کنی و به رخ بکشی قدمتت را یا قدمتش را. خیلی جالب است این دو نوع رویکرد به تهران… هرجا ما شما را بردیم زدی تو ذوق ما با این بهانه که اگزوتیرم مسخره است و ادای تاریخ درآوردن است و بازی با نوستالژی است و هرجا مرا بردی باقیماندههای همان ایام و اماکنی بودند که مقاومت کرده بودند بی هیچ تغییری: قنادی اوریانت، رستوران سورن، قنادی مینیون ….
شاید دلیلش این است که من تهرانی نیستم و تا آمدهام از تخم درآیم رفتهام به جایی دیگر و در نتیجه از تاریخش چیزی نمیدانم و از اماکنش و خاطراتشان کلامی نشنیدهام. در نتیجه تازه دارم با شهر آشنا میشوم و طبیعتا یا به سراغ “ شبه- تاریخی“ میروم و یا سراغ اماکنی که تازه دارد یک به یک باز میشود و جدید است و ویژه و در بهترین شکل شبیه جهانشمولی که غربی تعریف میشود. معنایش شاید این باشد که از آنجا که هیچ الگوی دیروزی ذهنی ندارم راحتتر تن میدهم به غیرمترقبه، به سورپریز. مقایسه نمیکنم و به دنبال شباهت، تداوم و… نمیگردم. خوبیاش شاید همین باشد که نگاهم معطوف به تغییر است و تلاشهای جامعه برای سر بر داشتن از میان خاطره و ویرانه و کهنگی و … تو چی ؟ معنایش این است که دوستدار دست نخوردگی هستی؟ تا آخر شبیه خود ماندن، تن ندادن به تغییر و ضرورت های زمان؟ ای اصولگرا…! اتفاقا من بعضی از اصولگرایان را دوست دارم… همچنان که تو اوریانت را دوست داری که تن به زمان و منطقش نداده است. شبیه مقاومت آن زن و شوهر پیر در برابر فاوست میماند.
مهم این است که برگشتی. با آمدنت آیههای یأسی که خوانده بودم هم نقش بر آب شد. شجاعت کردی و از سماجت دست برنداشتی و این تجربه همیشگی و تکراری بازنگشتن در پی هیاهوهای مذهبی یا سیاسی را مکرر نکردی. با این همه در فحش و ناسزاهایی که زدی و خوردم –شاید هم زدم و خوردی- هنوز هم حقیقتی هست و آن افاضاتم درباره ضرورت صرف دو نوع زمان است: زمان کندتر دوره و زمان پر تب و تاب حادثه؛ زمانِ کندِ مزینان بنده که صرف شده بود با زمان تند هیاهو و جنجالهای واقعی جهان مجازی درباره آثار تو و استفادهای که از آن شده بود. همین لحظاتی که در کافه گذشت سندی است بر این ادعا: همین که اول زمان کند خاطره و فرهنگ و تاریخ این کافه را فراخواندی تا برسی به التهاب لحظاتی که همان دو ساعت پیش از سر گذرانده بودی؛ لحظاتی از جنس تهدید، اخطار و خشونت…
والتر بنیامین را میخوانم. فیلسوف تاریخ و حافظه آلمانی که کار و کاسبیاش گشتن در ویرانههای دیروز است تا ببیند تاریخ چه چیز را فراموش کرده است و بر روی همان انگشت بگذارد. به یادآوردن و نامگذاری دوباره گذشته فراموش شده به قصد جمع و جور کردن تاریخ سرکوب شدگان و فراموششدگان را وظیفه مورخ میداند؛ تاریخ آلترناتیو در برابر تاریخ پیروزمندان و پیریزیهای جدید و بدیهی است که به دنبال تقدس بخشیدن به حافظه و یا دیروز نیست. در بنیامین موضوع حتی آینده هم نیست که میگویند پیش میتازد به سوی فرداهای بهتر. برای او همین لحظه مهم است؛ همین اکنونی که تصویر متمرکز تاریخ است. اکنونی که خود فرصتی برای تغییر است. امکانی برای جرقه زدن. هر لحظه یک قدرت است. حرف من هم همین است . چرا باید دیروز را فراخوانیم؟ برای فردا؟ برای تقدس بخشی به دیروز؟ نه! برای بدل ساختن لحظه به لحظهای آبستن. میماند دولوز که میگوید حافظه به کار پس زدن دیروز باید بیاید و نه فراخواندن آن. باید پس زد تا تختهبند زیست شده نباشیم. حافظه را، امر زیستشده را باید به عقب راند یا فراخواند؟ به عاشقی که خواهان فراموشی بود تا بتواند به زندگی بدون معشوق ادامه دهد میگفتم: تنها راه برای فراموشی فراخواندن آن است. چشم در چشم شدن با آن است… به نظرم موضوع دوم هم همین است. مشکل من این نیست که چرا فراموش میکنند مشکلم این است که چرا نمیدانند. ندانستن فراموش کردن نیست. من میگویم برای خلاص شدن از گذشته باید آن را بدانیم، فرا بخوانیم تا راه بر خروج از آن باز شود. باید فراخوانده شود تا فراموش شود. یا برای اینکه برای همیشه بدل به موقعیتی موزهای شود یا برای اینکه بتواند جور دیگری به حیاتش ادامه دهد. به همان عاشقی که هم میخواست فراموش کند و هم میترسید برای همیشه از دست بدهد میگفتم: فرابخوان تا فراموش کنی و به قول بنیامین جور دیگری به یاد آوری ، با نامی جدید… در این صورت دیروز دیگر بدل شده است به امری جدید، موقعیتی دیگر. دیگر تختهبند کابوس یا نوستالژی نخواهی بود. هر نوع برخورد دیگری با گذشته یا بدل ساختن آن است به نوستالژی یا به وحشت و کابوسی که از آن باید فرار کرد و صدایش را در نیاورد و یا دست آخر بدل ساختن آن است به شیء مقدس.
معلوم است که این حرفها را به تو نمیزنم. مثلا دارم برای تاریخ مینویسم… برای تویی که همین ایام داری حروف زبان مادری میچینی بر دیوارهای سخاوتمند تالار ورودی موزه هنرهای زیبا در شهر گنت بلژیک تا „اتاق مکتوب“ خلق کنی با ترکیبی از „حس فقدان و تعلق“ که مخصوص مهاجران است لابد روشن است که فقد و تعلق را، حافظه و فراموشی، غیرمترقبه زندگی و اتفاق افتاده دیروزی را چگونه با هم صرف کنی… ما هم همین را می خواهیم… آنها که رفتهاند هم همین را برای ما میخواهند… برای خودشان نیز همین را میخواستند و برای گذشتگانشان…
قربانت. سوسن.
تهران- ۲۰ فوریه ۲۰۱۷