نامه اول پرستو، خرداد ۹۳

سوسن عزیز صبح به خیر!

اینجا که من نشسته‌ام، تا این نامه‌نگاری را آغاز کنم از ایوان آن خانه‌ی گرامی که هر از گاه به دیدارش می‌آیی خیلی دور است. از پشت این میز دراز که در امتداد دیوار کارگاهم کشیده شده، هیچ نمایی دیده نمی‌شود که آن خانه را تداعی کند. آنچه از آنجا در اینجا هست در خاطره‌ی من سکنی دارد، الا پاکت سیگار بهمن، تحفه‌ی همین سفر آخر، که روی میز افتاده و هنوز چند نخی ته آن مانده است. به جای صدای آن کلاغ های عزیز هم سکوت خواب‌آلود این صبح زود تنها با زوزه‌ی ممتد چراغ‌های مهتابی خراش می‌افتد. هوا هنوز روشن نشده اما پیداست که امروز هم ابری خواهد بود.

خوشحالم که از دل آن‌همه محال که در نامه‌ات ردیف کرده‌ای ممکنی سر زده است، که حالا حتی برای شکستن فاصله بین‌السفرین به نامه‌نگاری هم روی آورده. برای من هم این آشنایی و بگذار از راه دور جسارت کنم و بنویسم رفاقت، تا پیش از آنکه پا بگیرد، غریب و اعتراف می‌کنم حتی نچسب می‌نمود. تا پیش از آن روزی که به اصرار آن دوست عزیزمان با هم روبه‌رو شدیم و گفتگویمان به درازا کشید، و بیش از آن به دل نشست که علی‌السویه شود، لابد پیش خود فکر می‌کردم آخر مرا چه به دختر شریعتی؟ مرا چه به دوستی با میراث‌دار آن صدا، آن کتاب‌ها و جزوه‌ها، که زمانی دوردست خود را با عصبیتی از مدار جاذبه‌اش بیرون کشیدم؟ هنوز هم ناگفته‌ها سهم سنگین خود را دارند. اما کم‌کمک باریکه‌ی آن گفتگو، شریانی صمیمی و پرملات میان ما باز کرده، که برای من جذاب و عزیز شده است. وقتی اینجا، پشت این میز، به آنجا فکر می‌کنم این دوستی هم وجودی برای خود یافته، که امکان صراحت می‌دهد، بی‌آنکه تفاوت و حتی اختلاف، حریم امنیت و احترام را خدشه‌دار کند و بی‌آنکه پیش‌داوری به کنجکاوی مهار بزند. چه خوب که با همه‌ی حذرهایی که سرگذشت و تبار بر ما بار کرده است، جذابیت غافلگیر شدن را از یاد نبرده‌ایم. پرسشی که همراه نامه‌ات کرده‌ای هم از همین جنس است.
حالا که اینجا، پشت این میز، با نامه‌ات نشسته‌ام و ذهنم از حال‌وهوای گفتگویی، که مدتی‌ست با هم داریم، پر می‌شود، دلم انگار روی آن ایوان می‌پلکد. از این ایوان باید روزی برایت بیشتر بنویسم … 

زندگی در مهاجرت فضاهای بینابینی می‌گشاید، که نه اینجا هستند و نه آنجا و هم اینجا هستند و هم آنجا. در این فاصله برهوت و رهایی هردو امکان دارند، مرزشان باهم گاه به نازکی پوست انسان می‌شود؛ بر هم می‌سایند، گاهی درد می‌شوند و گاهی به نرمی نوازش.

آن خانه هم برای من از این جنس است، زندگی می‌کند وقتی به مرگ متعهد باشد و مرگ را درمی‌یابد در تنیدگی با آن زندگی که بر خود دیده است، در امتداد آن تاریخ که در حافظه‌‌اش رسوب کرده است. آنجا پوست کلفتی فضیلت نیست. پوست نازک می‌طلبد تا همزمانی اضداد را دریابد.       

شاید اصلا خود  آن خانه  پاسخ پرسش تو باشد. می‌گویند اگر به مکان‌ها و اشیاء با دقت و سماجت نگاه کنی، به آن‌ها خیره بمانی آنقدر که شاهد وجودشان شوی، زبان‌ باز می‌کنند. آنوقت نشان می‌دهند که چگونه ببینی‌شان و در امتداد سرگذشتشان تاریخ را دریابی.   

از بازگشت‌های مکررم نوشته‌ای که متعجبت می‌کنند و پرسیده‌ای که چگونه هربار بر سر این مزار برمی‌گردم. آنجا که من بازمی گردم اما تنها مزار نیست. چند سال پیش بود که در کلنجار برای نوشتن یک متن، مدت‌ها از همین راه دور، به آن مکان انباشته از مفهوم خیره ماندم تا لایه‌های حضورش را دریابم. آنجا مکانی‌ست که بر همزمانی ناممکن خانه و قتلگاه جای گرفته است. زبان که باز کند روایت قتل دارد، روایت تاراج پیاپی هرآنچه با تعهد و وسواس ساخته می‌شد. اما روایت سال‌ها تلاش و ایستادگی نیز دارد. دیوارهایش شاهد چالش هستی بوده‌اند، شاهد جدال دائمی امید و ناامیدی. آنجا تفکر و عمل ساخته شده، سیاست از دغل غربال شده، تلخی شکست و جسارت نو شدن رسوب کرده. آنجا هزاران هزار بار کلمه‌ی آزادی بر روی کاغذ نوشته شده، پشت همان میزها که حالا خالی مانده‌اند. مگر این‌ها در حافظه‌ی این مکان باقی نیستند؟ آن هستی گرانقدر که در جدال با ستم و پلیدی به بار نشست آیا در آنجا دریافت‌شدنی نمی‌شود؟ و آیا آن تقلای مرگ که ردپایش در آن مکان باقی‌ست، در امتداد هستی آن خانه و در تقابل با ستم نبوده است؟ دریافت همزمانی روایت‌های این مکان سینه‌ی آدم را می‌ترکاند. اما آیا می‌توان شاهد این مکان شد و شریک باری که بر دوش می‌کشد نشد؟ می‌توان بر همزمانی‌هایی که رو در رویت می‌گذارد، چشم بست؟ و از این فراتر آیا می‌توان قدر این معجون یکتا را ندانست که تلخی درد و سوگ را با شور امید و استقامت انسانی در هم آمیخته؟

بارها از تو شنیده‌ام که وفاداری را فضیلت می‌نامی. من اگرچه شاید چندان هم در قید این فضیلت نباشم، اما به آن مکان و تاریخ آن  عمیقا وفا دارم. وفاداری هم به نظرم تاریخ را به گذشته نمی‌سپارد، از آن حال می‌سازد. در کشمکش میان ماندگاری و متروکگی که در آن مکان بی‌وقفه جاری‌ست، من سعی می‌کنم با حضور خود گذشته را از آن پایان‌یافتگی، که بر آن تحمیل می‌شود، برهانم. چنین رفتاری از آدم فروتنی می‌طلبد و تداوم.  باید جان خود را به صیغل حافظه‌ی این مکان سپرد.

نمی‌دانم با مرگ کنار آمده‌ام یا با زندگی، اما با فراموشی و بی‌مسئولیتی کنار نخواهم آمد. آن خانه یادآور مردگانی‌ست که مرگشان همچنان بر جهان ما زندگان سنگینی می‌کند. هنوز انگار از ما تکاپو می‌طلبند. زمان آنان گذشته اما ما هنوز سرگذشت آنان را به سرانجام درخور نرسانده‌ایم. آنها هنوز از ما تعهد طلب می‌کنند. نبض آن خانه که تو هر از گاه مهمانش می‌شوی، با این تعهد می‌زند. حافظ حق حضور است، برای آن سرگذشت‌هایی که زیر تیغ خشونت ناتمام مانده‌اند. من را هم با بزرگواری امین و همدست خود کرده است.

چشم به راه نامه‌ات هستم و برایت آرزوی اوقات خوشی دارم.

پرستو
افنباخ، خرداد ۱۳۹۳