نامه دوم پرستو، مهر ۹۳

سوسن عزیز سلام!

از خبر بیماری و جراحی‌ات و آنچه به اشاره از پی‌آمدهای پرکلنجار حسی آن نوشته‌ای، بسیار متاسف شدم. اینجا می‌توان گفت که فاصله حقیقت سردی دارد. آدمی که در فاصله گیر کرده فکرش راه و بیراه می‌رود، اما دستش از واقعیت کوتاه می‌ماند. و وقتی به آن می‌رسد هم دیرکردی دارد، که ادراک را خلاصه و خطی باقی می‌گذارد. رابطه‌ی ما هم تا اینجا به همان دیدارهای موعد سفرهای این «مهاجر» محدود مانده و هنوز صمیمیت‌های روزمره به آن نشت نکرده‌ تا من این سر دنیا از حال دوستی در آن سر دنیا خبردار شوم، که زیر تیغ جراحی رفته و به از دست دادن‌هایش فکر کرده است. خلاصه دلم سوخت که نمی‌دانستم چه حال و روزی داشته‌ای و حالا هم تنها می‌توانم امیدوار باشم که دوره‌ی نقاهت را به خیر و آرامش بگذرانی.

از تصویری که از من در نامه‌ات ترسیم کرده‌ای هم چنان غرق در نشاط و شرمندگی شدم که نپرس و نگو. برای آدمی مثل من که گرفتار بیماری‌ مزمن‌‌ بی‌مهری به خویش و پرتوقعی از خویش است، توصیف‌های دست‌ودلبازانه‌ی تو غنیمتی بود. حالا اگر بدفهمی کرده باشم هم که لابد تو از سر دوستی به رویم نخواهی آورد و این کیف را از من  پس نخواهی گرفت!

وقتی نامه‌ات رسید مشغول نوشتن متنی بودم درباره‌ی دهه‌ی شصت و معضل انتقال حافظه که به نظرم به‌ویژه در بازخوانی آن دوران بسیار کلیدی است. متن را برایت فرستادم چون به نظرم لابلای آن می‌توان رشته‌هایی مرتبط با این گفتگوی ما یافت.

در این چند روزی که با نامه‌ی تو گذرانده‌ام و سعی کرده‌ام در بافت این همه همدلی و اتفاق‌نظر، که در نامه‌ات نمایان است، درزی بیابم که مجال ورود به ابهامی باشد تا آن را باب گفتگو کنم، فکرهایم گرد آن پرسش آخر نامه‌ات گشته؛ گرد آن فاصله‌ی بجایی که میان حافظه و تاریخ نشانده‌ای. در این فاصله‌گذاری هم آنچه برایم جذاب می‌شود یافتن رابطه‌ی این دو مقوله در شرایط ویژه‌ی ماست.

این واژه‌ی «ما» هم به روانی به زبان جاری می‌شود اما وقتی قصد تعریف و توصیف آن را داشته باشی مثل آن غول چراغ جادوی علاالدین  فرار و فرضی می‌نماید. در مرزکشی و تبیین منطقی نیز انگار آن جذابیت حسی و نیروی زاینده‌ی خویش را از دست می‌دهد. مدتی پیش در نامه‌نگاری با دوست عزیزی که از نسل پس از تو و من است ابهام این واژه‌ی دوحرفی را دریافتم. من داستان‌سرایی‌هایی کرده بودم در باب این «ما». اما هرچه پیش رفته بودم انگار هیبتش برای دوستم مبهم‌تر شده بود. آنجا هم که در بازخوانی نامه‌های من سعی کرده بود دو دو تا چهارتای این «ما» را درآورد، مفهوم آنچنان ابتر از کار درآمده بود، که من از عمق فاصله‌ای که میان منظور راوی و درک مخاطب می‌تواند دهان باز کند، وحشتم گرفت. تازه این دوستم و من مدتهاست که باهم گفتگو می‌کنیم، همدلیم و برای یکدیگر عزیز. در بستر گفتگوهای دیگر که لابد این واژه به مه  فراگیری بدل می‌شود که قدرت تشخیص را ناممکن می‌کند. خلاصه به نظرم «ما» هم برآمده از حافظه است و وقتی انتقال حافظه به لکنت می‌افتد مثل بسیاری مفاهیم دیگر «ما» هم الکن و پوشالی می‌شود. اما فکر می‌کنم تو و من نیازی به توضیح «ما» نداشته باشیم.

از حاشیه‌ی «ما» که بگذریم می‌خواهم به همان رابطه‌ی حافظه و تاریخ برسم. از خودم می‌پرسم ما که از تاریخ رسمی یا حذف می‌شویم یا تحریف‌شده و معوج و خلاصه بازنمایی می‌شویم، چه ابزاری جز حافظه و یادآوری و روایت‌هایی که از جنس خاطره می‌شوند در اختیار داریم تا حضور خود را تبیین کنیم و آیا همان «غیبت تاریخ» که تو می‌گویی نیست که ما را اینچنین نیازمند حافظه کرده است؟ آیا رجوع به تجربه‌ی فردی برای یافتن دریچه‌ای به تجربه‌هایی مشابه، که می‌توانند «ما» بسازند، از دل همین حذف‌شدگی برنیامده است؟

از خودم می‌پرسم اینکه بیان من تا به این حد معتاد به روایتگری شده، آیا از اینجا ناشی نمی‌شود که در قرائت رسمی  تاریخ، حضوری منطبق با  درک و سرگذشت خویش نمی‌یابم؟ و آیا در این تبیین‌نشدگی تاریخی با بسیاری دیگر سهیم نیستم؟ و آیا رنج ناشی از این حذف دنباله‌دار نیست که در مسیر زندگی بازتولید می‌شود و انباشت آن، حافظه‌ای را سبب می‌شود که تو آن را ملول می‌خوانی؟ دلم می‌خواهد اما به جای ملول بگویم رنج‌کشیده یا خشمگین یا معترض، دلم می‌خواهد باور کنم که این انباشت حافظه در تقلای تحمل وزن خویش ملول نمی‌شود، جان را نمی‌پلاسد، بلکه در پی بدیل می‌گردد، از درون خویش انگیزه‌ی روشنگری و دادخواهی می‌زاید، در پی به کرسی نشاندن حق حضور خویش ا ست، تصویر خویش را طلب می‌کند. اینجا دیگر دادخواهی تنها رو به گذشته ندارد، بلکه در طلب آینده است، در طلب همان حق مشارکت  در امر اجتماعی‌ست که تو به آن اشاره کرده‌ای. پس خواه ‌ناخواه در جایگاه به چالش کشیدن ساختار قدرت قرار می‌گیرد.

در بستر چنین تکاپویی اما فراموشی چه جایگاهی می‌یابد؟ همدست کدام سو می‌شود؟ عقربه‌ی قطب‌نمای من به‌گونه‌ای بدیهی فراموشی را همدست ساختار قدرت نشان می‌دهد. و من سال‌هاست که با این جهت‌یابی زندگی و تلاش کرده‌ام. فراموشی برایم عین آفتی‌ شده که دائم در حال مهار آن هستم. برایم فراموشی حق نیست که عین از کف دادن حق تاریخ و تداوم حضور است. حافظه‌ام را باید از موریانه‌ی آن نجات دهم. شاید هم آنقدر در این زاویه‌ی دید گیر افتاده‌ام و در این واکنش شرطی شده‌ام که توانایی استخراج معنای دیگری از فراموشی را ندارم.

آنچه در برداشت تو از فرامو شی، مازاد حسی مثبت می‌سازد و آن را به ایده‌ی کلی رهایی پیوند می‌زند، نمی‌توانم ردیابی کنم. اگر به دلیل همدلی‌ای که با هم داریم در برابر این تعبیر تو جبهه‌گیری نکنم و ذهنم را به‌جای ضدیت به پرسش بسپارم، می‌توانم حسی از آنچه می‌گویی حدس بزنم. اما دریافت فرار است و میان توهم و برداشت معلق. اگر لب کلامت را درست درک کرده‌ام، برایم توضیح بده: وقتی واژه‌ی کاش را برای فراموش کردن به کار می‌بری چه افق رهابخشی جلوی چشمانت باز می‌شود که من نمی‌بینم؟

راستش این روزها بیشتر از فراموشی به معضل بیان در انتقال حافظه فکر می‌کنم. اگر در انتقال حافظه به دنبال نشر آگاهی در سلول‌های ذهن جامعه هستیم، اگر روشنگری و آگاهی را بستر گفتمان دادخواهی فرض می‌کنیم، پس در انتقال حافظه ناچار از یافتن بیانی هستیم که نقض‌غرض نکند، که بتواند  فضای مناسبی بگشاید و رابطه‌ای عادلانه و غیرتحمیلی میان راوی و مخاطب ایجاد کند. اما در جامعه‌ی ما که به قول تو با بی‌اعتبار شدن امر سیاسی، ادراک و فعلیت مسئولیت اجتماعی دچار بحران شده، چه بیانی می‌توان یافت که عاجل بودن کنش را دربرگیرد اما تحمیل حسی به کار نبندد، کلیشه‌های عزاداری و موعظه و شعار را، که آفت رابطه‌های برابرند، بازتولید نکند؟

نمی‌دانم این متن نامه از آب درآمده یا نوشته‌ای که از هر سوراخش پرسشی بیرون زده. اما دیگر به پایانش رسیده و راهی می‌شود از این سوی دنیا به سوی تو در آن دیار عزیز که در این روزهای نامه‌نگاری با تو دلتنگی‌ام برایش بیشتر هم شده است. 

امروز این سوی دنیا آفتابی و زیباست. پاییز شده که در این سرزمین زیباترین فصل است. هر سال در این ایام طبیعت آنقدر رنگارنگ و پرجلا می شود که آدم بی‌اختیار ولع تماشا می‌گیرد و می‌تواند خود را به سرمستی از لذت لحظه‌ی حال بسپارد. سبکی این حس را هم همراه پایان این نامه می‌کنم و منتظر نامه‌ات می‌مانم و به معمای فراموشی فکر خواهم کرد، به این امید که در نامه‌ات سرنخ هایی برای درک آن برایم بفرستی.   

مهرماه ۹۳، پشت پنجره‌ای گشوده به درختی رنگین، پرستو