نامه سوم پرستو، بهمن ۹۳

سوسن عزیز،

مدت‌ها از دریافت نامه‌‌ی آخرت گذشته، که روی صفحه‌ی این لپ‌تاپ جاخوش کرده و هر از گاهی ناغافل تلنگری می‌زند تا یادآور پاسخ ننوشته‌ی من به تو باشد، و یادآور دیرکردهای مزمن‌شده‌ام که آزاردهنده‌اند، اما خلاصی ازشان هم ندارم.

زمستان سختی بوده؛ سرد و نمناک و دلگیر و آسمان همیشه خاکستری این دیار. از آن عاشورا که نامه‌ات را با آن آغاز کرده‌ای هفته‌ها بلکه ماه‌ها گذشته است. نامه‌ات وقتی رسید که به ایران آمده بودم و در ضرب‌آهنگ تند سفر پاییزی مجال نوشتن نداشتم.

تو را هم که در این سفر به دل ندیدم. اگرچه مهمان شدن در آن کافه‌ی خوش آب و رنگ، در آن عمارت مجلل و سنتی و آن باغ دلگشا، با آش‌رشته در کاسه‌ی سفالی و دم‌نوش معطر و انواع و اقسام مخلفاتی که تمامی حس‌های پنج‌گانه‌ی آدمیزاد را به شدت تحریک می‌کردند تا تجربه‌ی آن محیط را حتما به خاطر بسپرد، برایم بسیار جذاب بود، اما انگار هاله‌ای نمایشی بر گرد دیدار ما کشیده، که معاشرت با تو را در دکور آن دیدار محو کرده است. انگار به بازدید استودیوی فیلم‌های علی حاتمی رفته باشیم. جای امیرکبیر خالی که البته  به لطف روزگار ا قتدار فیلم در هیبت ناصر ملک‌مطیعی در حافظه ظهور می‌کند. شاید هم هنوز به اینگونه مکان‌ها که مد روز تهران شده‌اند و گذشته‌ی صاب‌خورده و بزک‌کرده‌ای از خود ساطع می‌کنند عادت نکرده‌ام. وقتی مثل من ساکن تهران نباشی تلاش عظیمی که در این شهر انجام می‌شود تا انواع و اقسام هویت‌های بزک کرده‌ و مقبول ساخته و پرداخته شوند، و با رنگ و لعاب اغراق‌شده‌ای خودنمایی کنند، بیشتر به چشمت می‌آید و اینجا و آنجا اسباب حیرت‌ات می‌شود. و وقتی با فاصله به آن‌ها فکر می‌کنی بزک‌شدگی‌شان حتی بیشتر به نظرت می‌رسد و حسی از دل‌زدگی به سراغت می‌آید

واژه‌ی چیدمان در توضیح این فضاها به درد می‌خورد. این واژه را در فارسی در حیطه‌ی کسب‌وکار من برای ترجمه‌ی واژه‌ی فرنگی اینستالیشن به کار می‌برند، که مثل نقاشی و مجسمه نوعی از بیان هنری ست، که البته قدمت چندانی ندارد و از ابتکارهای هنر مدرن است. راستش همیشه به نظرم می‌آمد که این ترجمه‌ی فارسی چیزی از اصل ماجرا کم دارد. حالا می‌فهمم که این واژه تنها معطوف به ظاهر آن معادل  فرنگی‌اش باقی مانده است. اینستالیشن اگرچه از چیدن چیزهایی در کنارهم ساخته می‌شود اما در واژه‌اش امر ساختن مستتر است، که در معادل فارسی به‌کلی مسکوت مانده است. مثلا برای تأسیسات ساختمان هم از همین واژه‌ی اینستالیشن استفاده می‌شود. در معادل فارسی‌ اما امر ساختن به چیدن خلاصه شده. مثل اینکه به جای لوله‌کشی بگویی چیدن لوله‌ها یا لوله‌چینی. اینجا دیگر محتوای کار انجام‌شده نامیده نمی‌شود. در  تبدیل ساختن به چیدن، روند خلا قیت و کار به ظاهر ماجرا خلاصه می‌ماند، دگردیسی ماهوی اجزاء در روند امر مورد نظر درز گرفته می‌شود و درکی ابتر از این امر منتقل می‌شود. … بگذریم.  

 خواستم توضیح دیرکرد پاسخ را بدهم که پرچانه‌گی اختیار کلام را گرفت و رفت. از ایران که برگشتم تازه داشتم جا می‌افتادم و به روزمره‌ی اینجایی بازمی‌گشتم که به‌سختی بیمار شدم. سرماخوردگی به تب و لرز کشید و دست آخر ذات‌الریه‌  وبال گردنم شد و هفته‌ها گرفتارم کرد. پدیده‌ی نفس‌تنگی را نمی‌شناختم که حالا نه تنها به تجربه‌هایم اضافه شده که انگار با موذی‌گری از جسم به ذهن راه باز کرده و مدتی‌ست مرا درگیر تجربه‌ی خویش کرده است. امیدوارم این زمستان و این نفس‌تنگی مزمن زودتر بگذرند.

از فضای ذهنی نامه‌هایمان هم کمی دور افتاده‌ام. شاید فاصله‌ی میان نامه‌ها برای حفظ حال وهوای گفتگو زیادی کش‌ آمده باشد. اگر هم اجازه‌ی صراحت داشته باشم می‌گویم که این نامه‌ی آخرت من را چندان به پاسخ نمی‌طلبد. کمی صریح‌تر اگر باشم می‌گویم از گریز به صحرای کربلا تا لودگی پشت سپر نامجو و «افکار عمومی» و مثال آوردن از راه‌کارهای آقایانی که سیاست‌گذاری حافظه‌ی جمعی ما را در انحصار گرفته‌اند و پلاژهای شنای مردم را با تصاویر اجساد قربانیان جنگ «چیدمان» می‌کنند، ردیف کرده‌ای تا از پاسخ طفره بروی. زبانم لال! سوسن و طفره رفتن؟

اگر این متولیان حافظه و حقیقت با مفاهیم و واژه‌ها شعبده‌بازی می‌کنند،آیا چاره در کناره‌جویی از تمامی حوزه‌هایی‌ست که آن‌ها به تسخیر خود کشیده‌اند؟ واگذاشتن چالش بازپس‌گیری این حوزه‌‌ها به «میل» افکار عمومی هم راستش دستگاه میل‌سنجی احتیاج دارد که من یکی مجهز به آن نیستم. برایم جذابیت چندانی هم ندارد. 

و هنوز برایم این پرسش باقی‌ست که توی سوسن در فراموشی چه فضیلتی‌ می‌بینی یا می‌جویی؟ می‌گویی اگر مرده‌ها را فراموش کنیم زنده‌تر خواهیم بود؟ زندگی را بیشتر درخواهیم یافت؟ یعنی می‌گویی آنچه ما را و آن «افکار عمومی» را از زندگی باز می‌دارد مردگان هستند؟ راستش این روزها به شدت سیاسی و رک شده‌ام. شاید هم تأثیر این نفس‌تنگی مزمن باشد. نفس که تنگ می‌شود بیشتر دنبال لب مطلب می‌گردی. پس بگذار رک بگویم که آنچه ما را از زندگی و ساختن آزادانه‌ی زندگی بازمی‌دارد یوغ قیمومیتی‌ست که بر گردن‌مان انداخته‌اند. مرده‌ها را هم مثل زنده‌ها غربال می‌کنند و آنکس که به کارشان آید شمایلی می‌شود بر دیوارها. بیچاره مرده‌ها که توان پایین کشیدن شمایل خود از این دیوارها را  ندارند.  مهرکوبی بنیاد شهید بر قبر شهدای شانزدهم آذر نمونه‌ی بارزی از این مصادره‌ی مرده‌ها و تاریخ‌شان است. راست می‌گویی که تنها مشکل این متولیان با ما بر سر حق سوگواری‌‌مان نیست. مشکل بیشتر بر سر حق زندگی و حضور ماست، بر سر حق انتخاب و بیان ما. اینجاست که ما و مرده هایمان به هم پیوند خورده‌ایم؛ آن مرده‌ها که جان خویش را برای بازپس‌گیری این حق باخته‌اند. تاریخ اینجا گذشته و آینده را به هم پیوند می‌زند.

بسیاری از آنانی که در رثای زندگی داد سخن می‌دهند تا مرده‌ها را به گذشته بسپارند، در خفا این پیوستگی تاریخ و مسئولیت در برابر آن را نفی می‌کنند یا لااقل به تعویق می‌اندازند. البته نقل‌قول‌های بزک‌کرده‌شان هم در «افکار عمومی» مثل ترانه‌های پاپ ورد زبان می‌شوند. اما آیا آن‌ها نگاه را معطوف به سراب نمی‌کنند تا از روبرویی با واقعیت سر باز زنند؟ راستش هیاهوی اینگونه «فرهیخته‌گان» که نمونه‌های وطنی‌شان بسیار زیاد شده، من یکی را به‌شدت پس می‌زند. و البته می‌دانم که تو هم به‌شدت در این دلزدگی شریک هستی.

راستی واژه‌ی چیدمان شاید در توضیح کسب‌وکار این جماعت هم بیراه نباشد. نقل‌قول‌ها و شعرها و داستان‌ها را کنار هم می‌چینند بی‌آنکه آن جوهره‌ی اصلی ساختن زندگی، آن انگیزه‌ی شریف حیات را که آزادی باشد، در ساختار این بنا دخیل و منتقل کنند.   

آن مرده‌ها که من نمی‌خواهم فراموششان کنم اما، مثل من و ما برای آزادی زیستند. من با این مرده‌ها بیشتر زنده هستم تا با آن زنده‌ها که در ناآزادی خویش جا خوش کرده‌اند و روزگار را با شو‌های آبکی بزک می‌کنند تا توهم خویش را به جای واقعیت به ما غالب کنند.  

راستی از واژه‌ی خوانخواهی هم به شدت گریزان و منزجرم. انگار در این واژه غار بربریتی دهان باز کرده که نیروی جاذبه‌ای از خود ساطع می‌کند و منتظر است که خشم و درد در آدمی سرریز شود، تا آن نیروی جاذبه تک تک سلول‌های درد و تکاپوی انسانی ما را به درون این غار بمکد و از آن تفاله‌های کینه و انتقام بسازد. من از این غار بیزارم، از جاذبه‌ی آشنایش می‌ترسم.

شاید در این نامه بن‌بست ساخته باشم. من را ببخش و بگذار به حساب نفس‌تنگی. اما راستش فکر می‌کنم تکاپو برای جستجوی فضیلت در فراموشی من را به بن‌بست کشیده. تو هم که از یاری من در یافتن پاسخ جا خالی داده‌ای. همچنان فکر می‌کنم فراموشی، مرا که شیفته‌ی زندگی هستم، تهی‌دست می‌کند. کشیدن «بار هستی» موهبت و دشواری همزمانی‌ست که من با بی‌وزنی نسیان طاقش نمی‌زنم. اگر همه‌ی این تلاش را برای پس گرفتن زندگی می‌کنیم، برای پس گرفتن حق خود در کرامت و آزادی، از تمامی آن ساختارها و نیروهای بازدارنده و سرکوبگر که اطراف ما سر به فلک کشیده‌اند، مرده‌ها هم برای من، مثل سلول‌های تمدن، مثل گنج اندیشه‌ی آن‌ها که تفکر کرده‌اند و نقشه‌ی راه کشیده‌اند، مثل داستان‌ها و شعرها و نقاشی‌ها، همراه ما در این راه می‌آیند. باری بر دوش ما نیستند، توشه‌ی راه‌مان هستند.  

در این سفر آخر بازهم به آن گورستان منع‌شده در حاشیه‌ی شهر رفته بودم. چند روز پیش از من کسانی به آنجا رفته بودند و رد  حضورشان را هنوز می‌شد پی گرفت. انباشت  پر مهر قلوه‌سنگ و میوه‌ی کاج و شاخ‌وبرگ خشکیده بر آن جاهایی که در پهنه‌ی آن برهوت، گور عزیزی فرض می‌شوند، هنوز بر جا بود. مثل این که جا‌به‌جا پرنده‌‌ها روی زمین لانه ساخته باشند، در تدارک فصل جوجه‌ها. در این تصویر زندگی و مرگ آنچنان نمادین و شعرگونه درهم تنیده بود که مدت‌ها به آن خیره ماندم تا نفوذش به اعماق جانم را مزمزه کنم. یادآوری آنجا عین شرافت و کرامت انسان است، فراموشی اما عین تن دادن به بربریت.

حالا اینجا نیمه شب من است و آنجا دم‌صبح  تو. چند روزی‌ست که با این نامه مشغول بوده‌ام و دیگر همینجا تمامش می‌کنم و با سلام و صلوات به‌سویت روانه‌اش می‌کنم.

اوقات خوشی داشته باشی. منتظر نامه‌ات خواهم بود.

قربانت، پرستو
بهمن ۱۳۹۳