نامه ششم سوسن، شهریور۹۴

پرستوی عزیز،

هیچ دامی نمی‌شود برایت چید. حواست همه جا هست، همه‌ی پناه-پسقله‌ها را رصد می‌کنی (معلوم است رصد کرده‌ای). نه می‌توان تو را انداخت به مضحکه‌ی کمدی و نه کشاند به وسوسه‌ی تراژدی. نقاش هستی اما شبیه مجسمه‌سازها عمل می‌‌کنی: چکش می‌زنی و می‌تراشی همه زوایای نخراشیده را تا به قول خودت همه چیز بشود به اندازه واقعیت، در شأن „داده تاریخی“ تا بر همان اساس بتوان دوباره تاریخ را نوشت… و برای منی که از سر رودربایستی با آکادمیسین‌ها، از تاریخ سرد می‌گویم با این توهم که گذشته بشود تاریخ، با خواندن نامه‌ی تو احساس پشیمانی می‌کنم از زدن بعضی حرف‌ها و دچار ترس می‌شوم از اینکه نکند „به سر عقل“ آمده باشم؟ نوحه نمی‌خوانی، مویه نمی‌کنی، مقتدرانه می‌نویسی و دلیر می‌اندیشی، بی‌اغماضی و دادخواه با این همه به گریه می‌اندازی و من از کنترل کلمات در لابلای اشکی که جاری است ناتوانم. همین است که نوشتن به تأخیر می‌افتد. باید بگذارم این اشک‌ها خشک شود. پیرتر شده‌ام اما با خواندن نامه‌های تو معلومم می‌شود که هنوز استعداد گریستن را کاملا از دست نداده‌ام. از نشانه‌های هنوز پیر نشدن -به جز عاشقی- مگر همین نیست؟ توان گریستن: „گریه می‌کنم، پس جوانم“! نیمی از این توان گریستن به هنوز جوان ماندن من هم که ربط پیدا کند باقیش بی‌تردید به توان تو برمی‌گردد در ترسیم موقعیت‌های دوپاره و این آگاهی محتوم که تا اطلاع ثانوی زندگی همزمانی  زیبایی و شّر است، لم دادن زیر درختی خوش‌تراش در رم و بازکردن مدام صندوقچه جادویی خانه‌ای رو به فراموشی و یا نمایش کارهای دستی هم‌نسلی‌هایی که شانس باز هم زنده ماندن پیدا نکردند و در واپسین لحظات هنوز زنده ماندن، نشانه‌هایی از خود بر جا گذاشتند.

که گفته است تاریخ را باید و یا بشود سرد نوشت؟ گذشته باید بشود تاریخ و برای این مهم هیچ راهی نیست به جز گرم نوشته شدنش و آن با فراخواندن حافظه‌ها ممکن است و به دنبالش اشک و آن همه زندگی که مردگی شد…

می‌دانم میانه‌ات با شریعتی به هم خورده است اما این نگاه، شریعتی‌وار است: میل به زندگی و نیز مرگی که رها نمی‌کند. زندگی‌ای که مدام ترس از فراموشی دارد و تن دادن به ابتذال؛ زندگی همچون نوعی سراسیمگی میان موقعیت‌های دوگانه… شریعتی نیز از همین رو متهم به „مرگ‌اندیشی“ است. اینکه بدانی که مرگ همیشه نزدیک است، همجوار است.

ماجرای شباهت نگاه تو و شریعتی به این موضوع ختم نمی‌شود: رفت و آمد میان خاطره و تخیلی که قرار است رو به فردا فعال شود و باز همان پرسش همیشگی که کدام یک خطرناکتر، مفیدتر و یا سازنده‌تر است؟ تلاش برای پیدا کردن آن نقطه تعادل میان این دو حد، دو منتهاالیه، دو زمان است که شریعتی را گرفتار کرد و دستخوش سوءتفاهم. بازگشت به خویش مگر همین نیست. کویر و هبوط نیز همین است: میان رم و تهران، میان باستان و معاصر، ۲۰۱۵ و ۱۳۷۷ چه نوع تعادلی ممکن است و مفید؟ نقطه‌ی اشتراک سوم تو و شریعتی : اندیشیدن به این ضرورت که این دو ناهمزمان را باید با هم صرف کرد.

در میان این دوراهه‌ها راحت‌ترین شکل گفتن این است که هر دو با هم و یا نه این و نه آن. اما در واقعیت ترکیب‌های شترگاوپلنگی در می‌آید که در بهترین شکل نامش می‌شود راه سوم و در واقع راه‌های خرتوخری است. اساسا درباره‌ی امروز ما ایرانی‌ها دو چیز گفته می‌شود و متناقض‌نما است: هم نوستالژیک هستیم و لابد یعنی اینکه فراموش نمی‌کنیم و هم اینکه حافظه نداریم و فراموشکار. (هیچ وقت تا به این حد به جان دیروز خود نیافتاده بودیم که امروز افتاده‌ایم. همه چیز نشان از این دارد: شبح فاوست بر بالای سر ما که هیچ، پدر مشهد ما را هم درآورده: می‌زند، می‌کوبد، می‌روبد. دلمان خوش است به ماهی قرمز توی حوض و هندوانه و سیب سرخ و البته وسط ساختمان‌های آمریکایی. مسئله‌ی ما شناسایی این دوگانه‌ها نیست که دیگر همه به آن دچارند و آگاه به این دچاربودگی. مسئله برقراری نسبتی است مطلوب و ممکن میان این همه. میان نوستالژی و حافظه‌های پاک شده چگونه می‌شود به یاد آورد- از جمله اینکه به کدامین گناه کشته شدند- و در عین حال چله‌نشین دردهای باستانی نشد و به تبع آن، تلخ، پرنیش، معتکف، خودبین و….

 شرط اول این است که کسی که وکالت مرده‌های ما را بر عهده گرفته، خودش زنده باشد: یعنی همه زنده‌ها را متهم نبیند، سیالیت زمان و زمانه را انکار نکند، گاه حافظه را بسپارد به دست تخیل، گهگاه خود را بسپارد به آسمان بی‌دریغ رم. این همه یعنی فراموش کردن؟ خیر. یعنی جور دیگری به یادآوردن: بزرگوار، گشوده، سبکبال و مطمئن. میسر نمی‌شود مگر به یمن باز کردن پرانتزهایی که حافظه را به حاشیه می‌راند. اگر نبود آسمان رم و تجربه‌ی آن لاجورد بی‌دریغ، شاید قادر به تشویق دیگران نشوی برای اینکه در آن صندوقچه را باز کنند. به چشم خودم می‌بینم که دیگر کسی به توصیه و حرف این متولیان حافظه‌ها گوش نمی‌دهد. حتی ابراز خستگی می‌کنند.

همین من وارث را نمونه بگیر. بارها  فراموش کردم تا هر  بار بتوانم جور دیگری به یاد بیاورم. پنجاه و سه سال عمر دارم و همینطوراز شانزده سالگی تا به امروز دست به دست شده‌ام میان تجربه‌ی مدام ریشه‌کن شدن، تلاش برای به یاد آوردن، آویختن به خاطره‌ای در این بر و یادگاری از آن سو و البته ضرورت‌های پی‌درپی بقا.

دانش‌آموز سرخوش مدرسه خوارزمی در عرض چند روز تابستانی سر درآورد از کوچه پس کوچه‌های سنگربندی شده‌ی لبنان و خانه‌های تیمی اپوزیسیون مذهبی حومه‌های دمشق، و با سررسیدن پاییز شد ساکن شهری در جنوب فرانسه تا به مدت دو سال در مدرسه خواهران روحانی صبح به صبح بشنود و بخواند „آوا  ماریا“ ! بی هیچ اثری از همین دیروز بی‌خبری و با این قطعیت که از این به بعد را باید دل بکند از دیروز و دل بسپارد به فردا. فردا اما زود رسید. انقلاب شد و بار دیگر شهری که دوست داشتم و این بار در هیئتی جدید برگشتم به صفوف دانش آموزان دیروز. جوانک سرخوش دیروز شده بود فرزند معلم انقلاب، شده بود انقلابی و البته با رنگ و بویی غریبه. سال ۶۰، تازه داشتم آماده می‌شدم برای مردن که باز سردرآوردم از ینگه دنیا؛ هنوز شهروند نشده و مزمزه نکرده کسی بودن را. وصیتم ماند روی دستم و یک وجدان معذب و البته خاطراتی که سال‌ها شد یادگارهای  کسی  بودن. طی این سال‌های بی‌بازگشت، بارها و بارها تن دادم به فراموشی. همین که می‌گویم بارها، یعنی پرانتزهایی از فراموشی که ضرورتا باز می‌شد در میان این خیل عظیم لحظاتی که با یادآوری می‌گذشت. این پرانتزهای فراموشی ضرورتا باز می‌شد و از سر انتخاب نبود اما بعدها در بازگشت دیدم که لازم بوده است و مفید. وفاداری بود و در عین حال نوع یادآوری را متفاوت می‌کرد. تداوم بود بعد از تجربه‌ی گسست. من خودم را نمونه‌ی موفقی از وفاداری و تداوم می‌دانم هرچند دیگران مرا همچنان یک آقازاده‌ی گرفتار بدانند. نادیده می‌گیرند همه‌ی آن سال‌هایی که من و امثال من برای کسی شدن همان تک و توک خاطره‌ی کسی بودن را هم معلوم نبود به یاد آورند. سفرهایی بی بازگشت، غربت‌هایی نفس‌گیر که فاصله‌های چندساعتی را بدل به تقدیرهایی محتوم کرده بود. این گسست و تداوم نه تنها در نسبت با میراث به کارم آمده است که قابل تعمیم است به همه رنج‌ها و شادی‌هایی که از سر گذرانده‌ام، همچون شهروند، تبعیدی … و… به یاد می‌آورم رنج‌‌ها را و فراموش نیز می‌کنم تا جا باز شود برای یک „اما بعد“.

این حرف‌ها را شاید بگویی بی‌ربط است به دغدغه‌های تو. مسئله فراموشی و یا یادآوری قتل‌های سیاسی است و نه بحثی انتزاعی درباره‌ی نسبت حافظه و تاریخ و یا تخیل. اما گمان من این است که حتی دادخواهی ما نیازمند رسیدن به نقطه‌ی تعادل میان این دوپاره‌ها است، دو زمان‌ها، تا بالاخره زنده‌ها گوش کنند، مسببین شناخته شوند و مرده‌های بی کفن و دفن عزیز ما به آرامش برسند.

قربانت.

سوسن، شهریور۹۴