نامه هشتم سوسن، اردیبهشت ۹۵

پرستو!

سراسیمه از راه رسیدی تا به قول خودت باز پول‌هایی را که با فروش تابلوهایت به دست آمده خرج خرید غل و زنجیرهای جدید کنی. وظیفه‌ی این زنجیرها حفظ خصوصیت حریمی است که قرار است در آینده بر وجدان عمومی باز شود و به یکی از اماکن حافظه‌ی تاریخ معاصر ما بدل گردد. معلوم است فقط دلنگران نوستالژی‌های خودت نیستی. پای یک „ما“ی تاریخی هم در میان است. پول تابلوهایت خرج غل و زنجیر می شود؟ چه خوب: هنر به پشتیبانی حافظه‌ی یتیم ما آمده است. (آی، بگردم این تفسیر شاعرانه را) با دستان خالی هم مگر می‌شود رفت به جنگ فراموشی و مدیران و مهندسان آن؟ عجب پارادوکسی: قفل قرار است راه را ببندد؛ گاه بر انتقال خبری و گاه بر تاراج اثری. قفل‌ها گاه شکسته می‌شوند تا هیچ دیروزی به فردا راه پیدا نکند و یا برعکس شکسته می‌شوند تا دست دیروز باز شود. همین است که مانده‌ام بگویم چه خوب که شکسته می‌شوند و یا ابراز تاسف کنم از اینکه شکسته شده‌اند. تو از خریدن قفل خسته شده‌ای و من از این „یا“های بی‌انتها.

هیچ‌وقت گمان نمی‌کردم بشود برای قفل‌ها هم حیثیتی قایل شد. اما تا زمانی که تردد آزاد نیست حافظه‌ها زندانی اماکن هستند و در محاصره‌ی اشیاء و هر سه محتاج مراقبت و محافظت. بله این‌بار این تویی که نیازمند غل و زنجیر شده‌ای تا از تاراج „اشیاء“ وانهدام „مکان“ حافظه حراست  کنی: شده‌ای پرستوی کلیددار، متولی حریم، هنرمندی که  گرفتار شده است میان تخیل سیال و حافظه‌ی زمین‌گیر. معاشرت با حضرتعالی برای همین است که پروعده است. مدام آدم گیر می‌افتد میان موقعیت‌های غریب. برقراری نسبت‌های معجونی با اشیاء، با اماکن، اشکال مختلف به یاد آوردن، زیست همزمان چند ناهمزمان. در همین معاشرت با تو این‌بار از کجاها که سر در نیاوردم : مثلا از همین آشپزخانه‌ی شما (منی که مطمئن بودم توان ورود به اندرون آن خانه را نخواهم داشت)، و یا از آن قنادی مینیون سر خیابان هدایت (بوی شکلات تلخ ِدست‌ساز و شیرینی‌های پروسوسه) و دست آخر از زندان قصر و گردش در باغ امروزی‌شده‌اش؛ هربار برای مواجه شدن با اشکال متفاوت فراموش نکردن، به یاد آوردن، تداوم، گسست …

این‌بار راه باز کردم به اندرون خانه. می بینی؟ شجاع شده‌ام! از بالکن همیشگی این سال‌ها نرم خزیدم به آشپزخانه. این‌بار از امیرخان خبری نبود و خاله‌ی تو بود که پا به پا حضور داشت. این جابه‌جایی در فیزیک خانه یک جور پا گذاشتن به قلب خانه‌ای بود که دیگر نمی‌تپد، و حضور ایشان دلگرمی می‌داد؛ آشپزخانه را گرما داده بود. جایی که زندگی جاری بوده است؛ قنددان، ظرف فلزی کارد و چنگال‌ها، قوطی قدیمی سوهان که حالا توی‌اش شکر ریخته بودی، کابینت‌های فلزی دهه‌های پیش، همه نشانه‌هایی از دهه‌ی پنجاه و… و البته غیبت اشیاء پیش‌پاافتاده‌ای، که به جز ارزشی عاطفی اهمیت مادی نداشتند و با این همه در این دستبرد اخیر به تاراج رفته بودند. همین‌طور که بساط چای را فراهم می‌کردی و تاریخچه‌ی اشیاء را به یاد می‌آوردی، می‌گفتی: „اشیاء را نمی‌شود از این مکان جدا کرد و مثلا تا اطلاع ثانوی برد به جای امن. این اشیاء در این موقعیت تعریف می‌شوند و معنا پیدا می‌کنند و ای بسا بدل می‌شوند به موجودات زنده، حاملان خاطره و تذکراتی برای به یاد آوردن.“

این درهم تنیدگی زندگی و روزمرگی‌هایش با لحظه‌ی موعود مرگ است که این خانه را بدل به امکانی برای حافظه‌ی تاریخی کرده است و این را تاراجگر، بهتر از تویی که شده‌ای متولی فهمیده است؛ همین است که هم قند و چای و قالی را می‌دزدد و هم عصای پدر و قالیچه‌ای که به „خون پروانه“ آغشته است. صحنه را باید به هم ریخت تا هیچ روایتی تداعی نشود. با این همه این سماجت تو برای در هم نریختن و متلاشی نشدن این خانه و موقعیت موزه‌واری که پیدا کرده است (چه با هیاهو به پا کردن به دنبال تاراج اشیاءاش و چه با اینکه حاضر نمی‌شوی بزنی زیر بغلت و با خودت ببری به بلاد جرمنی مثلا)، جذابیتش در این است که تا به حال نگذاشتی که حتی به موزه بدل شود: در آن مهمان می‌آوری، نوعروس دعوت می‌کنی، صبحانه‌ای این بار، نهاری آن سو، به صرف شیرینی، عصرانه و… مثل این است که می‌خواهی بگویی تا اطلاع ثانوی اینجا موزه نیست، مرده‌ریگ نیست، هنوز متعلق به دیروز نشده است، این همزیستی با جنایت و فاجعه و خشونت، کادر همیشگی و روزمره‌ی ما است.

 نمونه‌ی دیگر، و این بار نازنین  به یاد آوردن این نسبت‌های زنده میان دیروزی که تا به امروز کش آمده، و به نظرم زیباترین شکل گفتگوی زمان‌هاست، همین قنادی „مینیون“ سر خیابان شما بود، که مرا بردی تا شیرینی بخری برای مهمانانی که در این بازگشت اورژانسی به ایران قرار بود سر برسند. البته قنادی مینیون به عنوان یک خراسانی مقیم مرکز جایی در حافظه‌ی کودکی من ندارد. (شاید معادلش برای ما مشهدی‌ها قنادی طوسی باشد) اما همین سماجت شکلاتی‌اش برای تحمیل خود به راسته‌ی این خیابان، هشتاد سال است که تهرانی‌ها را سرمست کرده و علاوه بر مکان و دکوراسیونی که به خودش وفادار مانده، بو را هم به عناصر متشکله‌ی حافظه افزوده است و با خود همه‌ی دیروز را فرامی‌خواند؛ بویی که می‌پیچد در مشام تویی که سال‌هاست ایران نیستی و یادت می‌آورد که „هنوز بچه‌محلی“ و این که در سال‌ها پیش، دست در دست پدر از اینجا شکلات تازه می‌خریده‌‌ای و چند سال بعدتر چگونه رفقای سیاسی اینجا را پاتوق می‌کرده‌اند هربار که در پی فراخوانی، جمع‌شان پخش می‌شده است و عیش‌شان منقش، و می‌آمده‌اند و در پناه این قنادی، قهوه‌ای نوش می‌کرده‌اند با کیکی خامه‌ای! ای کاش می‌شد بوها را هم ضبط و ثبت کرد تا در این فراخوان‌ها به کمک‌مان می‌آمدند. شاید همین سیالیت و همزمانی میان خاطره و زندگی است که مثلا مینیون را نمادین ساخته و کافه‌های سنتی بازسازی شده و به‌تازگی باب شده را از افسون و افسانه بی‌بهره می‌کند. می‌شود نوستالژی‌های الکی! می‌شود زندان مارکوف در باغ-موزه قصر … این آخری را هم با هم رفتیم. بعد از تو هم دو بار دیگر رفته‌ام. در مجموع گذارم زیاد به آنجا می‌افتد؛ قبل‌ترها فقط به کمیته‌ی مشترک، که شده است موزه عبرت، سر می‌زدم و هر بار برای همراهی کردن با اسیری سابق و یا اسبق. چیزی از مازوخیزم بود در این سر زدن‌های مدام. با زندان قصر ماجرا فرق می‌کند. از این زندان هم خاطره‌ی ملاقات با پدربزرگم را دارم، اما صفای باغ آن است یا ذوق حضرت مارکوف در ساختمان‌سازی و یا برداشتن حصارهای زندان به یمن رویکرد فاوستی شهردار محترم تهران، در هر حال مراجعه به این باغ-موزه مازوخیستی نیست. شعر شاعر مشهدی، قدسی، هم بی‌اثر نباید باشد که پدربزرگم نقل می کرد:

„من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید        قفسم برده به قصر و دل من شاد کنید!“

تازگی‌ها گذارم می‌افتد به این محوطه، برای دلایلی امروزی و نه صرفا  تا ریخی. کافه‌ی مارکوف که باز شده است وسط این باغ، واقع در میانه‌ی دو زندان: پهلوی اول و پهلوی دوم. کافه‌نشینی وسط این دو نوع سرگذشت و سرنوشت نیز (سرنوشت زندانی سیاسی بودن) اگرچه چیزی از مازوخیرم با خود دارد اما امکان یک سوءتفاهم را هم فراهم می‌کند؛ برای لحظاتی فقط، فقط برای لحظاتی: اینکه ما داریم از یک پدیده‌ی تاریخی صحبت می کنیم؛ پدیده‌ای به نام زندانی سیاسی که به تاریخ پیوسته است. برای لحظاتی همینطور که می‌نوشی موخیتوی ۱۵ هزارتومانی را یا دمنوش‌های سنتی خودمان را و یا ماکیاتو و کافه-کرم فرانسوی را به سلامتی همه‌ی جوانی‌های با بادرفته و یا بر بادرفته‌ی اعصار گذشته را، می گویی: بعله دوستان، در آن زمان اشرف دهقانی از لابلای همین درختان فرار کرد و یا بزرگ علوی و ۵۲ نفر دیگر همین حول و حوش بود که آب خنک خورده بودند. فضای امروزی قصر این فریبکاری را دارد: درام‌زدایی از صفحات تراژیک تاریخ ما. مثل اینکه بنشینی وسط میدان باستیل و از زمانه‌ای بگویی که مردم آزاده‌ی پاریس فرو ریختند دیوارها را … تو که در موزه‌ی زندان مارکوف، روبروی صفحه‌ی تلویزیون، صحنه‌ی آزاد شدن زندانیان سیاسی در سال ۵۸ را نگاه میکردی با نم اشکی و …، می‌شد از دور تفسیر کرد که دارد به یاد می‌آورد یک دیروز دور را… چه خوب! ای کاش! این مکان که قرار بود زیر ضربات فاوستی شهرداری تهران با خاک یکسان شود، با مقاومت انجمن زندانیان سیاسی زمان شاه از زیر ضربات بیل و کلنگ‌های برقی حد وداً نجات پیدا کرده است. البته به اعتراف زندانیان سیاسی آن ایام شباهت زیادی به آن گذشته‌ها ندارد. شباهتی به دیروز نزدیک‌تر هم ندارد. خانم منیژه حکمت را اتفاقی دیروز دیدم. (کارگردان زندان زنان) او هم شاکی بود که در این بازسازی چه بلایی بر سر بنا آمده است. در آن گشت و گذار در لابیرنت زندان پهلوی دوم که ما آزادانه می‌گشتیم، در مقام دو ملاقاتی قدیم (کودکانی که به ملاقات می‌آمدند)، در پی نشانه‌هایی آشنا از خاطراتی که شنیده‌ایم، کاج‌های باغ قصر را که آن سوی دیوارهای زندان همچنان برافراشته بود نشانه گرفتی و گفتی: „این کاج‌ها همان کاج‌های زمان قدیم است“ و از پدرت یاد کردی که در این حیاط‌های هواخوری کاج‌ها را نشان می‌کرده است. گاه می‌خندیدیم، گاه معلوم بود که خشم گرفته‌ای از این موزه‌ای که حتی به وظیفه‌ی خود به درستی عمل نمی‌کند و فقط قصد دارد به یاد آورد بخشی از دیروز و آدم‌های دیروزی را. و البته همین ماجرا معلوم می‌کند که زندانی سیاسی هنوز موضوعی موزه‌ای نیست و نمی‌شود در کافه مارکوف کافه-دمنوش-موخیتو نوشید با گرامی‌داشت یادهایی که هنوز به ثبت نرسیده‌اند. می‌رسیم به همان موقعیت خانه‌ی تو: محتومیتی به نام همزیستی زندگی و خشونت و فاجعه در  زیر یک سقف: نه کاملا موزه، نه  کاملا خانه‌ای که بتوان در آن نوشید به سلامتی خاطراتش… اشیاء و اماکنی که در معرض تخریب‌اند و خاطراتی که دیر یا زود بی‌خانمان می‌شوند، بی‌سرپناه، سرگردان در شهر و در یادها و… کم کم فراموشی و… من به عنوان یک تبعیدی سابق می‌دانم که خاطره‌ی بی‌خانمان چه ابتلایی است، چه طعمه‌ی لذیذی برای فراموشی. غربت، مکان را از من گرفت و برای همین اشیاء را با خودم بردم (نامه‌های عاشقانه، عکس‌ها، اشیائی که در آخرین لحظات وداع هدیه گرفتم، تسبیح پدربزرگم، یکی دو تا از لباس‌های پدر و مادرم. عینک و کلاه و نی‌سیگار پدرم را هم احسان برداشت تا به شکل روزمره استفاده کند تا به رو نیاورد غیبتی را و خوب البته یکی یکی گم شدند و جا ماندند در مترویی و کافه‌ای و… ) با خارج کردن این اشیاء از مکان خود البته کاربرد عمومی‌شان را از دست دادند و فقط به کار شخصی آمدند،  که عبارت بود از به رو نیا وردن یک خلا.

مقصود اینکه  تاریخ و حافظه‌ی ما هنوز تحت تعقیب خبرهای امروزی است و یا برعکس شاید، این امروز ماست که از دیروز تا به همین اکنون کش پیدا کرده و نمی‌گذارد بحث تاریخی کنیم و ماجرا می‌شود حدیث نفس. نه مجال فراموشی می‌دهد و نه امکان انتخاب… راهی نمی‌ماند جز چشم در چشم شدن، چشم در چشم واقعه، حادثه، فاجعه…“واقعیت“. و آن یعنی زندگی کنی در خانه‌ای که باید موزه شود و تن نمی‌دهد به آن؛ باید درش باز شود به روی همگان و تو مدام مجبوری قفل‌هایش را محکم‌تر کنی، مبادا قصه‌هایش بی‌سقف شود و بی‌خانمان و سرگردان در شهر… خوب همین نابهنگام‌ها است که هنرمند را می‌کند متولی، می‌کند کلیددار… با این اضطراب که نکند این اماکن و اشیاء یادآو بشوند فتیش ، بشوند زیارتگا ه! از این ماجرا قدرت می‌ترسد اما متولیان آن اشیاء و اماکن هم باید بترسند.

خانه‌ی ما که موزه شد و به شکل غریبی مدرنیزه، به آرشیتکت‌های حرفه‌ای مسبب و مسئول اعتراض کردم که با این نوسازی‌ها هیچ جایی برای اشیاء به جا نمانده است. (میز عسلی و تخت‌خواب و صندلی های ووو)، برگشت و گفت: ای خانم! این اشیاء که ارزشی ندارند. برای شما شاید…

من فتیشیست بودم یا آن حضرت آرشیتکت بی‌شعور؟

اردیبهشت ۹۵