نامه هفتم سوسن، دی ۹۴

پرستو!

امروز چهارم نوامبر است. میلادی‌اش را می‌گویم تا معلوم شود آمده‌ام به بلاد فرنگ. دو هفته است. دخترکم قرار است مستقل شود و آمده‌ام تا در این خروج از زیر سایه‌ی نوجوانی کمکش کنم. شده است بیست ساله با همه‌ی ادعاها و توهمات این سن و سال و من دلم خوش است به اینکه هنوز ضروری‌ام همچون مادر و می‌توانم  کمکی کنم و زیر بالش را بگیرم  تا حتی‌الامکان گرفتاری‌های مرا پیدا نکند. نشسته‌ام در کافه‌ای در گوشه‌ای از این شهر ایام تبعید و جوانی تا هم گرامی بدارم سنت کافه‌نشینی را و هم وصل شوم به اینترنت که این روزها ندارم و خوشبختانه کافه‌های اینجا به آن مجهزند. وصل شدم و معلوم شد نامه‌ات را فرستاده‌ای. همین الان خواندنش به پایان رسید و الساعه دست به کار نوشتن شدم. لحظه‌ی غافلگیرکننده‌ای است و باید قدرش را دانست و به بعد موکول نکرد. تقدیر خواسته است که این بار نامه‌ات را در پاییز پاریس و زیر آسمان بوالهوسش بخوانم؛ نامه‌ای که از من می‌پرسد چرا برگشتم، آن هم بعد از بیست سال بی‌بازگشت. هرچه نباشد نیم بیشتر این حرف‌ها که بین ما رد و بدل می‌‌شود محصول زیست در این شهر است. هم تاریخش را می‌دانم، هم گرفتاری‌های امروزش را می‌شناسم؛ هم افتخاراتش را، هم آبروریزی‌‌هایش را؛ اینکه کجا منم-منم می‌زند و کجا زیر سبیلی رد می‌کند؛ چقدر شبیه دیروز است و چقدر پشت کرده به آن. شهری که به من توصیه کرد ترکش کنم. شهری که شبیه زندگی است: هزار تو و غیرمترقبه، طناز و باشکوه، نوستالژیک اما بی‌وفا، با پشت پرده‌های بی‌شمار و وسوسه‌ی ممتد کشف ناشناخته، با کوچه‌‌هایی که دعوت است به نامعلوم و پس‌‌‌کوچه‌‌هایی که ناگهان به دیروزی از دست رفته پرتاب‌ات می‌کنند، با سنگفرش‌‌هایی که صدای گام‌هایت را به تو باز می‌گردانند، با هجوم ناگهانی ترانه و بوی قهوه و دود و تنباکو و انگور مانده، شهر عشق‌‌‌های ناتمام و عشاق یک‌‌شبه، دم‌‌‌های غنیمت و لحظه‌های جاودان و تصاویری از این دست. این را هر مسافری، توریستی، رهگذری حتی می‌داند. اهل قلم و ادبیات و هنر هم سال‌ها، قرن‌ها، درباره‌اش نوشته‌اند و گفته‌اند. از هر گوشه‌ی دنیا، در هر گوشه‌ی این شهر هر کس گوشه‌ای از زندگی‌اش را گذرانده باشد حتما جایی، جوری از آن نوشته و حکایتی هم نداشته، حکایتی ساخته است. یکی شراب را بهانه ساخته، دیگری عشق را، آن یکی تبعید را، کسی فلسفه و سیاست را… اما همین شهر، همین بی‌مثال بی‌بدیل غیرقابل  تکرار شبیه زندگی، به من گفت مستقر نشو که مرگ حتمی است؛ از آن دست مرگ‌های طولانی، موذی، آرام و مزمن. رطوبت آرام آرام تو را از پا درمی‌آورد. بو می‌گیری، بوی نا، رنگ پریده و زرد مثل دندان‌های پیرزن پیرمردهای همین دیار. از آن چهره‌هایی که گویی سال‌ها آفتاب ندیده است و از پشت پنجره‌های بسته و پرده‌های بلند و کلفت و تیره و همیشه کشیده، گهگاه به بیرون سرک می‌‌کشد و خیابان را و حیات را می‌پاید. همین نگا‌‌ه‌هایی که تا دیروز بر آزادگی‌‌‌شان درود می‌فرستادی، نگاه‌هایی که قضاوت نمی‌‌‌‌کنند، کنجکاوی را کنار گذاشته و اتهامی در آنها نیست، کمی بعد می‌شوند تف‌های سربالا؛ بی‌‌اعتنا به انهدام تو و پیری تو، رنج تو و غربت تو. پاییزش می‌شود بختک. شب‌هایش می‌‌شود احتضار و روزهای هفته‌‌‌اش مرگی محتوم که به قبرستان‌های یکشنبه ختم می‌‌شود. شهری که یک بیست‌‌سالگی یتیم و تبعیدی و مدعی را میزبانی کرد و رساند به یک میانسالگی بی‌‌ادعا، خودگردان و همیشه مسافر، یک جور زائر سرگردان. یک جور تعقیب و گریز، یک رفت و آمد مدام و سر باز زدن از استقرار، تردد. در این شهر و از این شهر است که کم کم برقراری نوعی ربط „مطلوب“ میان پارادوکس ها و دوپارگی ها را یاد گرفتم با همه‌ی نقاط قوت و ضعفی که برای الگوی طناز و پرنفاق و هفت خط فرانسوی قائلند: آزادی را و تنهایی را نیز. کافه‌‌های گرم و خانه‌های سرد را. پناهنده‌پذیر بودن و به حاشیه راندنشان را نیز.

از این شهر یاد گرفتم و البته در این شهر بود که بزرگ شدم بی‌آنکه هیچوقت به تمامی بشوم شهروندش. شهروند نشدم تا خارجی بودنم مدام تذکر داده شود. تا اگر فراموش کردم و منطق روزگار مرا به آن سو برد، این تذکرات هوشیارم کند. ترک ایران در آن سال‌ها طعم خیانت می‌‌داد و خارجی ماندن تنها کفاره‌ی ممکن بود. از پارادوکس‌های پاریسی یکی‌اش همین بود؛ از من خارجی خواسته می‌‌شد که تن بدهم به داخلی شدن. رفته بودم اداره‌ی کمک‌‌های اجتماعی و مددکار به من توصیه می‌کرد که مجلس ختم ایران را بگیرم تا بتوانم تن دهم به زندگی در این شهر. همه چیز از من می‌‌خواست که فراموش کنم: چه وقتی در اتاقک ته حیاط یک خشکشویی با چند دانشجوی دیگر زندگی می‌کردم و چه هنگامی‌که در جنوب فرانسه با هیاهوی جیرجیرک‌‌ها و بوی نان نانوایی پایین خانه و بوی اسطوخودوس و رزماری از خواب پا می‌شدم. در آن سال‌ها هیچ بازگشتی ممکن نبود و هر چه بزرگتر می‌‌شدم خاطراتم محوتر می‌‌شد و شکل و شمایل رویا می‌‌گرفت. دیگر خاطرات را نمی‌‌شد به یاد آورد مگر به یمن تخیل. تخیلی که در هم‌اکنون و هم‌اینجای زندگی مشروط می‌‌شد و ملاط برمی‌‌گرفت. خوب در نتیجه می‌شد خاطرات دست‌‌کاری‌شده. همیشه همین است . اصلا  خاطره  یعنی واقعیت‌‌های منتخب و در نتیجه دستکاری‌شده. اگر ایده‌آلیزه‌اش کنی می‌‌شود نوستالژی، اگر تحقیرش کنی می‌شود نفرت از هویت و ضرورتا پاک کردن میز.  اما شاید بشود به نیروی این دو همدست -خاطره و تخیل- از این دوگانه‌ی نوستالژی و فراموشی نجات یافت: دستت که خالی ماند، دیروز را به یاد آوری؛ دیروز که زمین‌گیرت کرد غیرمترقبه اکنون را فرابخوانی.

نوشته بودی „آن کس که از روبرو شدن با حافظه می‌گریزد نوستالژی را بدل می‌زند.“ راست است. خیلی درست است. نوستالژی همیشه رقیب حال نیست، رقیب گذشته است. رقیب واقعیتی در گذشته. همیشه نوستالژی را در تقابل با امر حاضر و اکنون در دسترس می‌دانند، حال آنکه نوستالژی قبل از هر چیز رقیب واقعیتی است به نام دیروز؛ رقیب تاریخ. این تفکیک را قبول دارم با این همه خود حافظه هم سراپا گزینش است و عاطفی و پر از سایه‌‌روشن. نوستالژی را نباید در برابر حافظه نشاند، باید در مقابل تاریخ نشاند. راست می‌گویی که نوستالژی „مسئولیت‌ناپذیر است، تزئینی است، نه نقد می‌کند و نه همت شناخت دارد“ با این همه در بسیاری اوقات نجات هم داده است: تکیه‌گاهی عاطفی برای هویت‌هایی که ریشه‌کن شده‌اند و ای بسا تذکری تاریخی. می‌گویی سوگواری با یادآوری فرق دارد؟ بی‌تردید. اما علیه فراموشی، سوگ هم می‌تواند کارساز باشد. می‌خواهم حتی جلوتر هم بروم : علیه فراموشی هم گاه باید متوسل به فراموشی شد. فراموشی موقت،  معلق نگهداشت هوشیاری را؛ فراموش کرد تا بار دیگر با طراوت و حیات دیگری به یاد آورده شود. هوشیاری مدام حافظه، مثل بیداری مدام ترسناک است و حتی بیمارگونه. مگر می‌شود همیشه بیدار ماند و پلک نزد. در همین تمرین مدام،  من جوان و فاداری را می‌آموختم و در عین حال برای ایرانیت‌ام معاصریتی را ممکن می‌‌کردم. حافظه وفادارم می‌کرد و تخیل مرا دست‌اندرکار ساخت و ساز موقعیتی جدید می‌‌ساخت. نتیجتا نه خاطره دیگر „یک اتفاق افتاده“ بود و نه تخیل کاملا صفر  کیلومتر. نه کاملا فرانسوی شدم و نه صد در صد معتکف دیروز.

با این همه انکار نمی‌کنم که شدم موجودی اسکیزوفرن: هروقت آمدم زندگی کنم عذاب وجدان نگذاشت و هرجا معتکف خاطراتم شدم هوس زندگی سر بر داشت. از سر وفاداری به دیروز بود که برگشتم  یا این بازگشت به یمن خیانت به امروزم ممکن شد؟

حتی همین امروز که برگشتم باز با طعم تلخ خیانت همراه است. خیانت به بیست سال تبعید؛ به آن جوانی‌ای که می‌خواند: „اگر ریگ بیابان شوم، شهروند شما نخواهم شد“. منظورم این است که ما برای ادامه گاه مجبور به خیانتیم. هر بار به کسی، به خاطره‌ای و مجبور به فراموش کردنش. فراموش نمی‌کنیم اما به تعویق می‌‌اندازیم. بد نیست؛ تا جور دیگری به یاد آوریم.

این دیالکتیک حافظه و فراموشی، در نسبت زمان و مکان هم اتفاق می‌‌افتد. همچنان که در اولی مسئله نوع نسبتی است که با دیروز برقرار می‌کنیم. در جداافتادگی فیزیکی هم موضوع  فاصله نیست، موضوع کیفیت زیست فاصله‌هاست؛ چگونگی طی فاصله‌ها و حفظ آن. مثلا  فاصله‌ی ایران-فرانسه با پرواز پنج ساعت است؛ پنج ساعتی که گاه یک عمر، یک نسل،  یک عصر به طول می‌انجامد و اسمش می‌‌‌‌شود غربت، مهاجرت، تبعید. پنج ساعتی که دیگر سفر نیست، سرنوشت است یا سرگذشت، و من برای اینکه سرگذشتم تبدیل نشود به سرنوشت این پنج ساعت را بالاخره با یک نسل فاصله طی کردم و خیلی اتفاقی به یمن این جهش پنج ساعته،  پریروز جوانی‌ام شد امید فردای پیری‌ام و اینچنین دیروز بلوغی  را  که به غربت گذشت پشت سر گذاشتم. موهبتی که بسیاری از آن محرومند. این بازگشت به پریروز جوانی را کسانی سرخوردگی از امروز می‌فهمند، کسانی هراس از فردا. مثلا اینکه نتوانسته‌ام در غرب جا بیفتم و یا اینکه از ترس تنهایی در فردای پیری بازگشت کرده‌ام به خویش! اینها همگی از فهم زندگی نه در لحظه بلکه در حال عاجزند. فهمیده‌ام و آموخته‌ام که زندگی زیست همزمان در چندلایگی زمانی اکنون است، یک از دیروز سر زده و رو به فردا.

برای زیست همزمان این چندلایگی البته اکروباسی شرط است و داشتن جسارت و بسنده نکردن به اندک. خود را به کوچه علی چپ زدن و برخوردار بودن از استعداد زندگی. زندگی کردن استعداد می‌خواهد. باید مدام به بازسازی و بازتعریف آن اقدام کرد. تعریف از زندگی به یکباره ، یک بار برای همیشه، به دست نمی‌آید. بیخودی می‌گویند آدم یک‌بار که بیشتر زندگی نمی‌کند. آدم صدبار، صدجور و هزار نوع زندگی می‌کند، گاه پیوسته، گاه گسسته، گاه در ادامه‌ی هم، گاه در برابر هم. آنهایی که یک‌بار برای همیشه زندگی می‌کنند در زنده بودنشان بحث است. موجوداتی غمبار، شاید خوشحال، شاید خوشبخت اما ملال آور.

چرا فرانسه را ترک کردم؟ ترک نکردم با خودم آوردمش. در آنجا آموختم غریبه ماندن را، خارجی ماندن را و امروز می‌شود گفت من یک خارجی مقیم ایرانم. همه‌ی آن تلاش‌ها برای خارجی ماندن به کار غریبه شدن در کشورم هم آمده است. برای خودم وطنی خلق کرده‌ام و شده‌ام شهروندش و هربار با لذت به آنجا برمی‌گردم. ایرانی که در آن زندگی می‌کنم ایرانی است که برای خودم خلق کرده‌ام و به یمن شهروندی که من باشم محقق شده است: با فراخوان همه‌ی آنچه که فراموش کرده‌اند و فراموش شده است، همه‌ی تاریخ و فرهنگی که به کار خارجی ماندنم در اروپا آمد. اگر از من بپرسی حفظ کردن لهجه خراسانی‌ام هم اگرچه در آغاز از سر نوستالژی بوده است و به نوعی مقاومت در برابر هجوم بی‌امان تغییر، در میان هم‌ولایتی‌هایم موضوع مضحکه است و مدام می‌شنوم که لهجه‌ای است من درآوردی…
* * *

۱۳ نوامبر است. نشسته‌ام در فرودگاه تا برگردم. این نامه تمام نشده است و دلم می‌خواهد تا برنگشته‌ام تمامش کنم. دارم برمی‌گردم ایران! لوموند را خریده‌ام تا بعدها بشود سند: ۱۳ نوامبر۲۰۱۴؛ روزی که فرزندم به استقلال رسید و این‌بار -چنانچه مادرم سی سال پیش با ما کرد- به عنوان مادری که وظایفش را به سرانجام رساند برمی‌گردم به ایران. این اورلی‌ای که مدام ما را به استقبال و بدرقه‌ی مسافرانی می‌برد که از ایران می‌آمدند یا برمی گشتند، دیگر سمبلیزمش را برایم از دست داده است. کافه‌ام را خورده‌ام و مجلاتی را که خریده‌ام می‌خوانم. آخرین تلفن‌ها را به این و آن زده‌ام و خداحافظی و سلامت باشید و… حال نوبت تمام کردن نامه‌ی توست. گزارش این لحظات پایانی سفر گمان کنم همگی ربط پیدا می‌کند به همه‌ی آنچه که گفته شد؛ این جابجایی موقعیت‌ها: از تبعیدی به توریست، از مقیم به مسافر، از جوان یک‌لاقبا به مادری مسئول و توانا. به عنوان توریست، مجموعه آهنگ‌هایی که در ستایش پاریس خوانده شده است را خریدم. به جز مادری، پاریس‌گردی هم کرده‌ام. نمایشگاه وحشت هم رفتم که عبارت بود از مجموعه نقاشی‌های قرن نوزدهمی فرانسه با موضوع وحشت و خشونت که تفاوت رومانتیزم آلمانی و فرانسوی را نشان می‌داد: ترسیم خشونت و مرگ و قتل در پاریس قرن پیش.
* * *

۱۴ نوامبر. دیشب رسیدم.  همان ساعاتی که من در آسمان‌های جهان در پرواز بودم، نزدیکی‌های ترکیه احتمالا،  و خوشحال از بازگشت و نیز مزمزه‌ی لحظات خوشی که در این سفر به شهر ایام غربت داشتم، پاریس در معرض رگبارهای مرگبار سلاح‌های جهادی‌ها قرار گرفته بوده است؛ در تئاتر، در کافه ها… ۱۳۰ کشته. به دست کی؟ به دست نسل دوم-سومی‌های مهاجرین ساکن حومه‌های شهر؛ جوانان معلق و به تعبیر هابرماس ریشه‌کن‌شده، سرگردان میان حافظه‌ها و هویت‌ها با سلاح‌های روسی و آمریکایی و با ذهنیت‌های دستکاری شده، درو کرده بودند تا دیده شوند: „درو می‌کنم پس هستم“! مرا به رسمیت بشناس.

… باز همان ماجرا: آیا این جهادی‌ها از سر نوستالژی برای یک سلف چنین به وجد آمده‌اند و در پی استقرار آن‌اند یا یک موجوداتی اند که از زیر بته به عمل آمده اند و به عبارتی هویت‌هایی خلق شده محصول تخیل، گیرم تخیلی بیمار؟ گزارشات پلیس نشان می‌دهد که این جوانان جنگجو و خشن اصلا دیروزی را نمی‌شناسند تا درصدد به‌یادآوردنش باشند، حافظه‌های پاک‌شده‌اند. از دیروز هیچ چیز تکیه‌گاهشان نبوده است. آن هویتی که ساخته‌اند محصول سرگردانی هویتی است و شده است فرانکشتاین… محصول فراموشی است، محصول تخیل معیوب است، محصول ترکیب خطرناک حافظه و تخیل است؟ میل تقابل با قدرتی است که او را نادیده گرفته و پرتابش کرده است به حاشیه شهرها، به ماتحت جهان نو؟

نوشته بودی خود را „در تقابل با قدرت تعریف می‌کنی و نه در وفاداری نوستالژیک به میراث آن خانه“. بی‌تردید در این تقابل با قدرت و انکار وفاداری نوستالژیک تضمینی می‌بینی برای درنغلتیدن به دام سوگواری و افسون‌زدایی کردن از وظیفه‌ای که واقعیت بر دوش شهروند معاصر می‌گذارد اما من می‌پرسم تعریف خود بر اساس تقابل با قدرت و سر باز زدن از وفاداری به میراث، دستان ما را خالی نمی‌‌‌گذارد؟ با دستان خالی چه کنیم؟

قربانت سوسن، دی ۱۳۹۴