نامه پنجم سوسن، اسفند ۹۳

پرستو جان فروهر!

این روزها دارد عید می‌شود و طبق روال هر ساله، بعضی مجلات از بعضی آدم‌ها یادداشت عیدانه می‌خواهند. یادداشت عیدانه عبارت است از یادداشتی که علی‌القائده باید بوی بهار بدهد و وعده‌ی سرآمدن زمستان و مثلا پایان شب سیه سپید ا ست تا خواننده بعد از یک سال دلمردگی با خواندنش دلشاد شود. من هم قبول کرده بودم با این پیش‌فرض که ردیف کنم مجموعه عناصر و وقایع و حوادثی که طی این سال و علی‌رغم زمان و زمانه، برای من شهروند شادی‌آور بوده است تا نشان دهم که زندگی در ایران و مقاومت زنده‌ها در ایران چه نکته‌های دلخوش‌کننده‌ای دارد و چه پنهانی‌ها هست که اگرچه به چشم‌ها نمی‌آید اما مقاومتی را نشان می‌دهد و نباید یکسر سیاهی دید و تنگنا و این همه را نه از سر سفارش بلکه از آن رو که باور دارم و طی این سال‌های زندگی دوباره در ایران  کم کم یاد گرفته‌ام، تمرین کرده‌ام تا ترک عادت کرده باشم و به ماجرا اینگونه نگاه کنم: با کنتراست. می‌شود گفت موفق هم شده‌ام حتی می‌شود گفت برخلاف گذشته و اوایل بازگشتم، بی‌عذاب‌وجدان و با نوعی فراغ خاطر هم تن به چنین پراتیکی می‌دهم. می‌شود گفت حتی دارم به داشتن چنین نگاهی مباهات هم می‌کنم که مثلا نگاهی است تراش خورده‌تر و پرورده‌‌تر… تا اینکه نامه‌ی تو رسید.

برای آدمی که دارد ترک عادت می‌کند و پس از بیست سال دوری دارد یاد می‌گیرد زندگی در ایران را، معاشرت با آدم‌هایی مثل تو آفت است، مازوخیستی است حتی.

ببین! یادداشتم  اینجوری شروع می‌شد:
از دالایی لاما می‌خوانیم که :“ شادمانی یک قدرت است. پرورش‌اش دهید!“ خوب برای مای همیشه „سوگوار“ و در نتیجه مجبور به „الکی خوشی“، برای „ما“یی که در غم، عمق می‌بیند و در شادی، نوعی سطحی‌گری و یا سبک‌سری این توصیه چه معنایی دارد؟ از کجا معلوم شادی، خود را به کوچه‌ی علی چپ زدن نباشد؟ ای بسا در برابر لشکر غم، بساط „زندگی زیباست “ را برپا کرده ایم تا مثلا به رو نیاورده باشیم آن لشکرکشی را؟ شادی، امر مشکوکی می‌شود و شاید متهم. مشکوک به لاپوشانی و متهم به فراموشی. در هر صورت تا اطلاع ثانوی زندگی „همینه که هست“ و پرسش این است که چگونه می‌توان شادی را ممکن دانست و تا کجا به تأخیرش انداخت. خندیدن، علی‌رغم حماقت نومیدکننده‌ی روزگار. شادی‌ای که نه سر به حماقت بزند و نه سر به بی‌غیرتی. اما آیا ممکن است برای شاد شدن از همان آغاز این همه شرط و شروط قائل شد؟ اینکه می‌شود فابریک: شادمانی به شرط‌ها و شروط‌ها! شادی و امید همه‌ی جذابیتشان شاید در این باشد که یک „منبع نمی‌دانمی دارد“، خودجوش و بی‌برنامه و بی‌حد و حدود. دستوری نمی‌تواند باشد. چگونه می‌شود قدرتی به نام شادی را پرورش داد و تربیت کرد، قدرتی که توان مقابله می‌دهد، توان جا خالی دادن، چشم در چشم وسوسه‌ی نومیدی بی‌آنکه به دامش افتاد؟ برای کسب چنین قدرتی، امکانات باید داشت و یا استعداد؟ اولی معطوف است به شرایط بیرونی و دومی مربوط است به وضعیت های فردی.“…

نامه‌ات که رسید، دیگر نتوانستم حتی یک خط اضافه کنم. دورخیز کرده بودم تا بنویسم چه امکاناتی در درون و بیرون هست تا با توسل به آن‌ها بشود یک عید دیگر را سر کرد و نامه‌ات راه را بر تخیل و قلم این تازه شهروند بست. یادداشتی که از همان اول خجالت‌زده است و در موضعی دفاعی، با این ندا -یا تذکار- که از غیب رسید دیگر چگونه می‌تواند به راهش ادامه دهد؟ با این همه  باز تلاش کردم ادامه دهم. نامه‌ات را گذاشتم کنار و رفتم دنبال راه حلی دیگر. در این جور مواقع می‌روم سراغ جوان‌ترها که کم‌حافظه‌اند و از دیروز یا بی‌خبرند یا داشتن خبر مانع از جوانی‌کردنشان نمی‌شود. در دسترس‌ترین این جوانان، دخترکم بود که به تازگی از ایران رفته است و در بلاد فرنگ موسیقی می‌خواند و ادبیات. دارد بیست ساله می‌شود و سر عیدی برگشته بود به قصد صله رحم و دیدار دوباره‌ی دوستانی که هنوز فراموششان نکرده است. هنوز در رفت و آمد ذهنی است میان آنجا و اینجا، اهل فرهنگ و مطالعه است و برای خودش یک پا اهل بخیه. گفتگو با او کلی مرا سر حال می‌آورد؛ هم  برای اینکه می‌توانم بگویم: „فتبارک الله احسن الخالقین“! و هم اینکه استقلال ذهنی دارد و  بلد است پشت کند به „خالقی“ که من باشم. گپ و گفت درباره‌ی شرایط امکان شادی، داشتن احساس خوشبختی و این پرسش که چگونه می‌توان شاد بود را کشاند به کتاب „آنتیگون“ حضرت ژان آنوی، دراماتورژ فرانسوی که در دوران جنگ دوم، آنتیگون سوفوکل را بازخوانی کرده است. (این کتاب را در کلاس درس خوانده بود) همانجا از اینترنت چند فراز از این نمایشنامه را برایم خواند: آنتیگون، دختر اودیپ که می‌خواهد جسد برادر عاصی و مقتولش را دفن کند -به هر قیمت و علی‌رغم ممنوعیت آن- و کرئون، شاهی که این دخترک نحیف را دعوت به زندگی و منطقش می‌کند و از جمله منطق قدرت و از او می‌خواهد که „بفهمد“ و سرپیچی را بگذارد کنار.

دخترکم  به نقل از آنتیگون -دخترک نحیف و جوان و در آستانه ازدواج و..- می خواند: „چه حقارتی را، روز از پی روز، باید مرتکب شوم تا بتوانم با چنگ و دندان تکه‌های خوشبختی کوچک خود را به دست آورم. به من بگویید به کی باید دروغ بگویم، به کی لبخند بزنم، به کی خود را بفروشم؟ باید با برگردان نگاه، چه کسی را بگذارم تا بمیرد؟ می‌گویید زندگی زیباست. می‌خواهم بدانم برای زندگی کردن چگونه باید با آن کنار بیایم؟ … حال مرا به هم می‌زنید با این خوشبختی‌تان. مثل سگ‌هایی که هرچه را دم دستشان است لیس می‌زنند. من همه چیز را همین الان می‌خواهم. یا همه چیز، همین الان یا مرگ.“ „ما از آنهایی هستیم که پرسش‌ها را تا آخر پی می‌گیرند. تا آنجا که جایی برای امید نماند؛ از آنهایی که به محض اینکه به پست امید شما می‌خورند، امید عزیزتان، امید آشغالتان و…، بر سر و رویش می‌پرند تا خفه‌‌اش کنند“. و بعد فریادهای آنتیگون که: “ نمی‌خواهم بفهمم، شما را و منطق زندگی و قدرتتان را. فهمیدن مال پیرهاست. من برای فهمیدن اینجا نیستم. برای „نه“ گفتن و مردن اینجایم.“

نشستم این نمایشنامه را یکسر خواندم و دیدم دستم خالی شده است برای تمام کردن  یادداشت عیدانه. دخترکم با کشیدن پای آنتیگون، تیر خلاص را زد. مرا باش که برای پیدا کردن راه حل رفتم سراغ جوانی. می‌دیدم تو شده‌ای آنتیگون، دختر ادیپ و من افتاده‌ام دنبال کرئون و منطقش و توصیه‌هایش برای فهمیدن :

“ نه گفتن کار آسانی است. برای گفتن آری، باید عرق ریخت، آستین‌ها را بالا زد… نه گفتن آسان است، حتی به قیمت مردن… خوشبخت باش! زندگی آبی است که جوانان بی‌آنکه بدانند می‌گذارند از لای انگشتان بازشان بریزد و سر بخورد. دستانت را ببند، زود. نگهش دار. خواهی دید تبدیل می‌شود به حجمی سخت و ساده که می‌توان زیر نور خورشید مزمزه‌اش کرد. زندگی کتابی است که دوست داریم، کودکی است که روبروی شما بازی می‌کند، ابزاری که در دست داریم، نیمکتی برای استراحت شبانه روبروی خانه. به من می‌خندی اما کشف این ماجرا می‌شود تنها تسلای پیری. زندگی شاید همین خوشبختی باشد.“ (ترجمه‌ی کمابیش آزاد)

دیدم به قول کرئون، نقش بد افتاده است به گردن من و نقش خوب بر عهده‌ی تو. کرئون هم کم آورد در برابر منطق آنتیگونی چه برسد به من تواب. همین است که می‌گویم معاشرت با آدم‌هایی مثل تو برای آدم‌هایی مثل من آفت است: نکند به بهانه‌ی ضرورت امید، دنبال تسلایی برای پیری خودم باشم؟

خوب، تو بگو ای دختر بدمتلک ادیپ! ما اهالی تب ، با این همه مرده‌های بی کفن و دفن چگونه می‌توانیم زندگی کنیم، احساس خوشبختی داشته باشیم بی‌آنکه چشمی بسته باشیم، عاشق شویم، بخندیم، باغچه‌هایمان را آب بدهیم و به بازی … اگر نخواهیم و یا نتوانیم همچون آنتیگون چشم در چشم تقدیر شده و فراتر از انسان در دسترس روزمره رویم. اصلا به این دخترک اهل فرهنگم که رفته است مطربی بخواند با چه وعده‌ای بگویم برگردد و ما بازماندگان را بنوازد با ترنم‌های سازش و به رو نیاورد چشم‌پوشی‌های ما را و اگر لازم شد به رو نیاورد چشم پوشی‌های خودش را؟ تا اطلاع ثانوی ما در موقعیت تراژیک هستیم: نقش‌هایی تقسیم شده بی‌هیچ موقعیت دو پهلویی که موجب سر زدن امید است: یکی برای کشتن، دیگری برای کشته شدن.

“ تراژدی آرامش بخش است برای اینکه می‌دانیم که امیدی نیست، این امید کثیف، می‌دانیم که گیر افتاده‌ایم، مثل یک موش، با آسمانی که آوار شده است بر روی دوش‌هایمان و به جز فریاد زدن کاری نمانده. (نه ناله کردن؛ نه غر زدن) فقط آنچه را که باید گفت، آنچه را تا به حال نگفته‌ایم و یا شاید  اصلا نمی‌دانیم چیست را با همه‌ی قوا داد زدن. بی‌هیچ دلیلی. برای اینکه به خودت گفته باشی، به خودت یاد داده باشی.“ (آنتیگون)

راست می‌گوید انتیگون که امید و حتی فهمیدن می‌تواند فریبکارانه باشد. تلاش برای فهمیدن منطق روزگار، منطق قدرت و حتی آنچه که برایش قرار است بمیری ممکن است دست و پایت را برای عمل ببندد، شروع کنی به دادن حق به همگی. همه حق دارند: هم آنکه می‌میرد و هم آنکه می‌کشد. آنتیگون از „فهمیدن“ سر باز می‌زند زیرا باعث می‌شود شجاعتش را از دست بدهد، در حقانیت برادر مقتول تردید کند و از به خاک سپردن او منصرف شود. اما برای خروج از وضعیت تراژیک باید به امکان بازی نقش‌های دیگری هم فکر کرد؟ راهی به جز فهمیدن مگر هست، همان فهمیدنی که آنتیگون از آن سر باز می‌زند؟ رویکرد تاریخی (سرد) هم از کرئون می‌پرسد و هم از قربانی‌اش و هم از آنتیگون: چرا کشتی، چرا کشته شدی و چه شد که  به زندگی پشت کردی؟ سردی‌اش را از کجا آورده‌ام؟ همین‌که مجبوری اشک‌هایت را پاک کنی و به جای فریاد زدن، بنشینی در موقعیت فهمیدن و پرسش از چرایی تراژدی یعنی اینکه سرد شده‌ای.

این عید که نشد، اما برای عید سال دیگر، حتمن این یادداشت سقط شده را تمام خواهم کرد علی‌رغم معاشرت با تو! باید راهی باشد، میان کرئون و آنتیگون. به نام امید باشد یا به یمن „فهمیدن“.

قربانت: سوسن خانم، ابرو کمون…چشم عسلی…

پانزدهم-شانزدهم اسفند ۹۳، تهران (یا به قول هدایت: ته ران!)