نامه پنجم پرستو، خرداد ۹۴

سوسن خانم عزیزم سلام!

راستش نمی‌توانم این نامه را شروع کنم بی ابراز تأسف از سرگذشت آن نوروزانه‌ای که معطل ماند تا بهار بعد، تا شاید آن جمله‌ی حکیمانه‌ی جناب دالایی لاما در مهلت یک‌ساله مثل ترشی سیر برسد و بوی حقانیتش درآید و به قلم شیوای تو روان شود. تا اینجا که راستش اسباب سرکوفت تو به من و عذاب وجدان من نسبت به تو شده است. چه کسی تاب این اتهام را می‌آورد که سبب پراندن شادمانی نوروزی دوست عزیزی شده و دسترسی‌اش به منبع «نمی‌دانمی» شادی را سد کرده است؟ من یکی که در چنین موقعیتی اغلب عقب‌نشینی می‌کنم به درون یک لاک آشنا، که اگر شاعرانه‌اش کنم می‌گویم سرشار از خاموشی من است. اما تو را دوست‌تر از آن می‌دانم که در آن لاک کز کنم و گیر بیافتم. این عبارت عذاب وجدان را هم همینجا زیرش خط می‌کشم که در مبحث فراموشی و یادآوری به شدت اثرگذار است، پنهان یا آشکار. گاهی متلک می‌شود، گاهی ترحمی نچسب، گاهی بغض می‌شود و در گلو می‌ماند و گاهی کنایه می‌شود تا زخم دیگری را نشانه گیرد. اما همیشه انگار مازادی انحرافی و به شدت حسی تولید می‌کند که لابلای گفتگو می‌پیچد و دو سوی آن را از هم دور می‌کند.

حالا که تو را از نوروزانه نوشتن انداخته‌ام پس بگذار پررویی را به کمال برسانم و بهار و نوروز را به تو شادباش بگویم. نمی‌دانی امسال بهار را چقدر دوست دارم. گاهی مثل حشره‌های کوچک و سرخوش به وجد می‌آیم و ذهن و دلم را با چنان ولعی به تماشای تن پربار طبیعت می‌سپرم که نفسم می‌گیرد. تسلای زندگی در بهار امسال برایم ملموس شده است. اما از عجایب این حس برای من این است که وقتی اینچنین سرشاری زندگی را درک و لمس می‌کنم، مرگ هم برایم نزدیک‌تر و پذیرفتنی‌تر می‌شود. یا شاید مرده‌ها چند قدمی نزدیک‌تر می‌آیند و ملموس‌تر می‌شوند. از چرایی‌اش می‌گذرم که دچار دست‌انداز گفتمان‌های فرازمینی نشوم.     

حالا که اینقدر نرم و باز شده‌ام بگذار برایت یک خاطره بگویم. چند سال پیش بود که بورس اقامتی یک‌ساله‌ای در رم داشتم. به به که چه شهری! تجربه‌ی آن «شهر ابدی» برایم بسیار عمیق و پرارزش بوده است. روزی بعد از پرسه‌زنی‌های طولانی در شهر، بالای تپه‌های سبز، میان خرابه‌های دوهزارواندی ساله‌ی پالاتین روی زمین و زیر یک درخت خوش‌تراش سر به فلک کشیده دراز کشیده بودم. از لابلای پنجه‌های درخت، آبی زلال آسمان انگار ذره ذره مرا از خلسه‌ای شیرین پر می‌کرد، که با دریافت عطشِ دوست داشتِن زندگی و بیکرانگی جهان همراه بود. هرچه بیشتر خود را به جریانش می‌سپردم بیشتر مرا به درون خویش می‌کشید. وجد و سرخوشی زندگی انگار یکباره و با چنان شدت و وسعتی خود را بر من گشوده بود که فکر می‌کردم زندگی می‌تواند همین لحظه‌ی زیبا باشد. هیچ کم ندارد. اگر آدمیزاد بتواند عاشق درخت و آسمان و ابر باشد من آن روز همان آدمیزاد غریب شده بودم که تمنای سرشار تنفس سینه‌اش را پر کرده بود. همانطور که آنجا روی زمین خوابیده بودم و چشم به بیکران بالای سرم دوخته بودم فکر کردم اگر سرگذشت من بادکنکی باشد در دستانم، می‌توانم به آرامی و سادگی رهایش کنم تا در این بی‌انتهای زیبا، سبک و رها پرواز کند و حل شود. اما راستش همزمان به‌شدت هم غافلگیر شده بودم. خودم را بازنمی‌شناختم. انگار دستی نامرئی در کار شده بود تا مرا بازدارد، از غوطه خوردن در این حال‌وهوا نهیب زند. انگار نظاره‌گری مرا از سپردن خود به این موج دلربای سرخوشی و تمنای زندگی حذر می‌کرد. تجربه‌ی زیسته‌ام، سرگذشتی که زندگی کرده بودم و هویتی که از خودم می‌شناختم انگار کنارم ایستاده بود تا خود را به یادم آورد. آخر چگونه منی که سال‌های پیش پرتوان‌ترین انگیزه‌ها و احساساتم خشم و درد بوده‌اند، منی که سماجت در عریان‌گویی از فاجعه رفتارم را ساخته، و چاره‌ای جز جسارت و پرده‌دری در برابر حیله‌گری و مماشات ندیده‌‌ام، حالا اینطور مست از زیبایی جهان شده‌‌ام. فکر کردن به تضاد عینی چنین موقعیتی همراهم ماند و تا به امروز نیز با من مانده است. گاهی موقعیت‌هایی را تجربه می‌کنیم که انگار عصاره‌ی سال‌ها تجربه را بازمی‌نمایند. آن روز برای من چنین موقعیتی بود. 

اما راستی مگر می‌توان در این دنیای معاصر انسان بود و از این دوپارگی سرباززد؟ آیا می‌توان مخمصه‌ی این تضاد را انکار کرد و از آن فارغ شد؟ اصلاً آن واژه‌ی خوشبختی، در آن تعبیر بی‌وقفه و یک‌دست که در نامه‌ی تو آمده است، آیا مصداق هیچ سرگذشتی در این دنیای معاصر می‌تواند باشد؟ امید بستن به آن را می‌فهمم اما نفی واقعیت‌ها و پناه بردن به فراموشی برای چسبیدن به توهم و سرابِ آن را نمی فهمم. مرز میان امید و توهم را عمل انسانی ما ترسیم می‌کند، مایی که از کشیدن بار این تضاد سر باز نمی‌زنیم. این همان کلنجار و تضادی است که انگیزه‌ی بسیاری از کارهای هنری من بوده. هرآنچه تولید می‌کنم موجوداتی هستند که بار این تضاد را در خود حمل می‌کنند تا به ذهن مخاطب  خود واگیرش دهند ؛ تضاد و همزمانی میان زیبایی و شر که عینیت وجودشان را تجربه می‌کنیم و ما را وادار می‌کنند به خود و جایگاه و مسئولیت انسانی و اجتماعی خود فکر کنیم.
***  

تا اینجا ابتدای نامه‌ای بود که قرار بود مدت‌ها پیش پایانش هم نوشته شود و خیلی زودتر از این‌ها به دست تو برسد. اما بعد گردابی از رویدادهای غریب و ناگوار دهان باز کرد و من عین یک زورق  کوچک در آن فرو رفتم. جای تو خالی نباشد حسابی در گرداب مربوطه غرق شدم و قلپ قلپ آب شور و لجن تلخ زهر جانم شد. باز هم پر شدم از بغض و ناسزا و رفتارم شد عین تقلا. بازیافتن تعادل هم البته بسیار دشوار بود. نامه هم در این میان به تعویق افتاد تا امروز که در اتاق هتلی در شهر هانوفر قصد به سرانجام رساندنش را کرده‌ام. ناقوس کلیساها هم بی‌وقفه می‌زنند؛ صبح  یک‌شنبه است. 

ماجرای بحران مربوطه را هم کم‌وبیش می‌دانی. در مجال کوتاه صبحانه‌خوری روی ایوان خانه‌ی پدرومادرم در سفر سرآسیمه‌ و اضطراری آخرم به تهران، حرفش را باهم زدیم. کلی هم به دلم نشست. حالا هم که می‌خواهم پایان این نامه را بنویسم همچنان سنگینی آنچه را که گذشت بر ذهنم حس می‌کنم. پس بگذار پی‌اش را بگیرم.
ماجرا البته در همان فرمول همزمانی اضداد هم می‌گنجد؛ اما از نوع مالیخولیایی آن!!!

از یک سو دعوت به شرکت در نمایشگاه گروهی در غرفه‌ی رسمی کشور فخیمه‌ی جمهوری اسلامی ایران در بینال ونیز، که البته برگزارکنندگان به عنوانی کمتر از «بازی بزرگ» هم رضایت نداده و در دور جدید «چیدمان» برای «بازنمایی فرهنگ و هنر درخشان کشورمان» در نقش پهلوان پنبه عرض‌اندام کرده و برای فخرفروشی به عالم و آدم  قصد فرستادن کشتی نوحی از هنرمندان پیر و جوان و پرآوازه و گمنام و موافق و مخالف به ولایت ونیز داشتند. و البته برای اثبات پایبندی‌‌شان به «اعتدال و انصاف و هم‌گرایی» در عصر «کلید» لابد لازم دیدند از من هم برای شرکت در این «همایش غرورآفرین» دعوت کنند و یک گوشه‌ای از این نمایشگاه عریض و طویل را هم به من بدهند. لابد باید غرق در شعف و شکرگزاری می‌شدم زیرا که شرکت در بینال ونیز در کارنامه‌ی حرفه‌ای هنرمندان مانند صعود به قله‌ی المپ خودمان است. (بلا به دور!) 

از سوی دیگر دستبرد به خانه‌ی پدرومادرم در تهران؛ شکستن قفل‌ها و حفاظ‌ها و اره کردن میله‌ها و تجاوزی همراه با بی‌حرمتی به عزیزترین مکانی که در آن دیار برایم مانده است، مکانی که مثل صندوقچه‌ی جادو درش را که باز می‌کنم من را به دنیای در حال محوشدنی می‌برد از تمام  یادها و تعلق‌هایی که پایبندشان هستم.

این دو موقعیت به هم ربط هم نداشته باشند (که دائی جان ناپلئون درونم البته ندا می‌دهد شاید هم داشته باشند)، از آنجا که در فاصله‌ی زمانی کوتاهی، یکی پس از دیگری مثل بلاهای آسمانی بر من فرود آمدند، در ذهن من رشته روایت‌هایی شده‌اند از یک داستان غریب، وجوهی از یک شرایط بغرنج که برایم به‌شدت مصداق گیرافتادن در تله است. دست‌وپا زدن در تله هم همیشه از جنس ادبیات فاخر اسطوره‌های یونانی نیست. روزمرگی دارد، گاهی مثل عوارض اسید رقیق می‌شود. از سوزش آن شعر تراژیک ترشح نمی‌کند، تبدیل به عصبیتی ترش‌رو می‌شود. 

در فرودگاه امام و در آستانه‌ی ورود به تهران، چهار روز پیش از صبحانه با تو، مهر ورود به کشور  به پاسپورتم خورده بود و در ازدحام مسافرهای نیمه‌شبی منتظر راه افتادن ریل چمدان ایستاده بودم. کابوس مواجهه با آن خانه‌ی عزیز و درهم ریخته دلم را ریش می‌کرد که بازهم از بلندگو صدایم کردند تا به اتاق مربوطه بروم؛ همان‌جا که به عادت بی‌مزه‌شان برگه‌ی احضاریه دستم می‌دهند. از بس حرصم درآمده بود بی‌اعتنایی کردم و به تکرار نامم گوش دادم و از زیر چشم مأمورانی را که در جستجو بودند پاییدم. مسافران هم به درجاتی کنجکاو و خوددار و خواب‌آلوده بودند. باور کن تکرار این صحنه تنها مخلوطی از ملال و عصبیت تولید می‌کند و به گردپای تراژدی هم نمی‌رسد. تنها عامل غیرمنتظره‌ی ماجرا آن بود که قایم‌موشک را یک کارگر حمل چمدان تمام کرد که با تردستی من را شناسایی و به مأموری نشان داد. من هم تلافی سر‌خوردگی از طبقه کارگر را سر مأمور میانسال درآوردم و کولی‌گیری راه انداختم که باز چه آزاری می‌خواهید برسانید و به چه بهانه‌ای نصفه‌شبی برگه‌ی احضاریه به دستم می‌دهید. او هم انواع اشکالات اداری خردریزی را که ممکن بود در پرونده‌ی گذرنامه‌ام باشد ردیف می‌کرد. توصیه می‌کرد که عکس پرسنلی همراه ببرم؛ شاید عکسی که در پرونده‌ام هست قدیمی شده باشد! جل‌الخالق از ظرفیت کمدی در روندهای امنیتی کشور فخیمه!

چند روز بعد که برای پیگیری شکایت از دستبرد به خانه‌ی پدرومادرم به اداره آگاهی رفته بودم، مأمور مربوطه، که خود را همکار مسئول پیگیری معرفی می‌کرد و با اصرار می‌خواست وادارم کند به پرسش‌های باربط و بی‌ربطش پاسخ دهم (دائي‌جان ناپلئون را هم به شدت فعال کرده بود)، می‌خواست به هر زوری شده بداند به چه کسانی مظنون هستم. آنقدر سیخم زد تا با نیشخند گفتم شاید کار آدم‌های خودسر که اینجا و آنجا در استخدام دولتی هستند باشد. گفتم لزومی به ثبت این ظن در پرونده نمی‌بینم چون نه تنها کارگشا نیست که به پرونده‌سازی مجددی هم می‌تواند بیانجامد، که این‌بار از شوخی روزگار خود من را تحت تعقیب قرار دهد، لابد به جرم تشویش اذهان عمومی و افترا و غیره. مردک مدتی خودکار به دست با سر پایین روی صندلی جابه‌جا شد تا سرانجام که نگاه تیز و پرکینه‌ای به من انداخت و پرسید: حالا صدای شما هم خوبه؟ جا خورده بودم و گیج شده بودم. او ادامه داد: باباتون که خواننده بوده باید خودتون هم خوش‌صدا باشین. بعد هم لبخند وقیحی صورتش را پر کرد و گفت: آهان بابای شما اون یکی داریوش بوده، نه؟

یک اپیزود دیگر را هم می‌گویم و از این مصداق‌های غیرتراژیک می گذرم. چند روز پس از بازگشت از تهران در یک گالری کوچک در وین نمایشگاه داشتم. شب گشایش، ایرانی‌های زیادی آمده بودند، آشنا و غریبه. فضا پر شده بود از همدلی و دوستی و تشویق. دایی‌جان ناپلئون هم به مرخصی رفته بود. در آن میان آقایی با قد متوسط و کت‌وشلوار متوسط‌ و قیافه‌ای متوسط‌تر با گشاده‌رویی پروپیمانی آمد و دست مفصلی با من داد و گفت هم‌محلی خانه‌ی پدرومادرم بوده و هنوز هم که از سر آن کوچه رد می‌شود به شدت متأثر می‌شود و گاهی گریه می‌کند. در ضمن مرا تشویق فراوانی کرد و چند جمله‌ای در باب کارهایم گفت، که به دیوار آویخته بودند و طبق معمول انباشته از صحنه‌های تراژیک بودند. از حرف‌هایش تنها واژه‌ی «عمیق» در خاطرم مانده است. بعد دانستم که ایشان از کارمندان عالیرتبه‌ی سفارت جمهوری اسلامی خودمان بوده‌اند. شام در دهانم ماسید و شب تا صبح هم به کلنجار با بهت و ناامنی گذشت. و البته گشاده‌رویی و اعتماد خودم هم دوباره برایم شد مصداق ساده‌لوحی و حماقت.

خلاصه دوست عزیز من این تله‌ای که می‌گویم، حاشیه‌های چندش‌آور و به‌غایت بنجلی دارد که در لحظه‌ی رویارویی با آن با هیچ آکروباتی نمی‌شود از سطح آن بر فراز قله‌ی اسطوره‌ها جست زد و به زبان فاخر اهالی آن بالا سخن گفت. البته شاید هم بتوان برای خلاصی از این حوزه‌های د رپیتی در پاسخ به برادران مربوطه نقل‌قول‌های فاخر دکلمه کرد. دور بعدی شاید امتحان کنم. اما راستش آنوقت دیگر نه تنها در چشم دیگران که پیش خودم هم بی‌شباهت به دن‌کیشوت نخواهم بود. البته از تو چه پنهان که در بسیاری از موقعیت‌ها فکر کرده‌ام که رستگاری در دن‌کیشوت بودن است.  

امیدوارم با این مقدمه صحنه‌ی گفتگویمان را کمی از شهر اسطوره‌ای تب به «روزمره‌ی ایرانی» خودمان بازگردانده باشم. راستش آنقدر مرا با آن دختر بدمتلک ادیپ، آنهم از جنس فرانسوی‌اش، این‌همانی کردی که تحریک شدم این روایت‌های ضدتراژیک را بنویسم تا واقعیت ملموس را در تشبیه‌های فاخر گم نکنیم. در ضمن قیاس با آنتیگون را هم در چند مقاله از روزنامه‌نگاران آلمانی در پرونده‌ی خود داشتم و چندان غافلگیرم نکرد. اشتباه نشود، من با اینگونه موازی‌سازی‌ها و هم‌پوشانی‌ها که حوزه‌های اجتماعی و سیاسی را به اسطوره و داستان و تولیدات فرهنگی پیوند می‌زنند هیچ مشکلی ندا رم. اصلا مگر می‌شود هنرمند بود و دلبسته‌ی اینگونه دالان‌های رهایی‌بخش میان واقعیت‌های عینی و گنجینه‌ی گرانقدر روایت‌های هنری نبود؟ و البته مگر می‌شود از این تشبیه‌ها، در خفا هم که شده، خشنود نشد. اما راستش به تجربه یاد گرفته‌ام که گاهی چنین تشبیه‌ها و تمثیل‌هایی به‌جای گشودن گستره‌ی دید، به شرایط پرادایی بدل می‌شوند که دست‌وپاگیرند. فضای فاخر و چه بسا لوکسی می‌سازند که خودبسنده می‌شود و از فضای مسئولیت مدنی و کردارهای سیاسی دور می‌ماند. باید گوش به زنگ بود که آیا چنین موازی‌سازی‌هایی ما را در فهم موقعیت عینی و پیچیدگی‌های آن یاری می‌دهند یا شعر و داستان‌سرایی را جایگزین رفتار مدنی می‌کنند. این حوزه‌ها در ارتباط با یکدیگر قرار دارند و می‌توانند در درک و به چالش کشیدن پیچیدگی‌های موجود، مکمل هم باشند اما اگر جایگزین هم شوند هریک از کارکرد خویش عقب می‌ماند. آدمی که آنتیگون شود می‌تواند مثل پروانه‌ای لای کتابی خشک شود تا خاطره‌ی گرانقدری باشد. گرامافون عتیقه‌ای می‌شود بالای تاقچه که هرازگاه و در مناسبتی نوستالژیک کوکش می‌کنند تا ترنمی غمگین سر دهد و به گا ه  روزمره هم آن بالا خاک بخورد. دادخواهی اما تنها وقتی به ثمر می‌رسد که جریانی بسازد در بستر یک حرکت اجتماعی؛ نوستالژی یک وا قعیت از دست‌رفته نیست، ضرورتی‌ست برای ساختن واقعیتی در آینده.       

با این نگاه اگر به نامه‌ی تو برگردم می‌گویم موقعیت تراژیک را نمی‌توان یکسویه و صرفا با نفی آن تغییر داد. باید شرایطی را که تولید تراژدی می‌کند دگرگون کرد، روابط قدرتی که این دور بسته را تحمیل می‌کند برهم زد. باور کن من  اصلا از گیر افتادن در نقش حامل تراژدی ارضاء نمی‌شوم. در بازگویی فاجعه و زل زدن به آن ارزشی نمی‌جویم. اما برای خلاصی از چنین موقعیتی حاضر به چشم‌‌پوشی و سکوت در برابر ظاهرسازی‌های برنامه‌ریزی‌شدهاز بالا، که با تأسف گاه به خودفریبی از پایینهم مزین می‌شود، نیستم. و اگر تراژدی را ساختاری بگیریم که بیانگر تضادهای حل‌نشدنی‌ست آنوقت حتی با نامیدن موقعیت عینی کنونی زیر عنوان تراژدی هم مشکل پیدا می‌کنم، زیرا که از ابتدا فرض را بر محتوم بودن این موقعیت می‌گذارد. تمام تلاش من برای شکستن چنین موقعیتی بوده و هست. راه گذار از بن‌بست این شرایط، وادار کردن نهادهای قدرت به پاسخگویی‌ست. موظف کردن نهادهای قدرت به حقوق انسانی و مدنی‌ ما است که دایره‌ی بسته‌ی این موقعیت تراژدیک را می‌تواند بشکند. جا خوش کردن در فضای فاخر تراژدی و سوگواری ابدی برای من هیچ جذابیتی ندارد. اما پیگیری دادخواهی به نظرم وظیفه‌ی من به عنوان فرزند و شهروند است. تاریخ را هم در پیوستگی چنین وظیفه‌ها و تلاش‌هایی می‌فهمم. با چنین برداشتی سوگواری مرا به مردگانم پیوند نمی‌دهد، بلکه پافشاری بر احقاق حق نقطه‌ی اتصال ماست.  

تو از رویکرد تاریخی می‌گویی و اگر اشتباه نکنم واژه‌ی سرد را در توضیح نگاه بافاصله که امکان دریافت موقعیت‌های متضاد را به‌طور همزمان می‌دهد به‌کار می‌گیری. اما اصلا بر مبنا ی چه شرایطی در پی این رویکرد هستی؟ آیا می‌توان تنها با استناد به گذر زمان از رویکرد تاریخی حرف زد؟ آن فاصله‌ای که لازمه‌ی شناخت است آیا تنها در حرکت خطی زمان به جلو مهیا می‌شود؟ آیا لازمه‌ی فاصله دستیابی به زوایای گوناگون واقعیت نیست؟ مگر نباید برای فهمیدن اول داده‌های مستند و واقعی داشت؟ اما بگو تا کنون چه کسی توضیح داده، چه کسی با صراحت و مستند پاسخ داده؟ وادار به پاسخگویی شده؟ اول باید وادار به پاسخگویی کرد تا به حقایقی که همچنان مخفی‌ست دست یافت تا بتوان وارد آن حوزه‌ی «سرد» شناخت شد. برای رهایی تاریخ از خلاصه‌نویسی‌های شعارگونه باید بتوان به مستندات رجوع کرد. باید بستری از داده‌های واقعی فراهم باشد تا بتوان فهمید. باید شرایطی برابر برای مستندسازی روایت‌های گوناگون فراهم کرد تا بتوان به داده‌های لازم برای قضاوت اعتماد کرد. پیش از آن چگونه می‌توان از تاریخ حرف زد؟ و تا پیش از آن «تاریخ» مال چه کسانی‌ست؟ 

گذار از مرحله‌ی پاسخگو کردن قدرت در برابر عمل‌کرد خویش است که امکان تبدیل گذشته به تاریخ را فراهم می کند. تا پیش از آن نمی‌توان به روایت‌های غالب اعتماد کرد. نمی‌توان قضاوت کرد. نمی‌توان ادعای فهمیدن کرد. تا پیش از آن، فاصله‌گیری همیشه به فراموش کردن کفه‌ی ضعیف ترازو می‌انجامد و بی‌طرفی ادعایی ناممکن می‌ماند که به نفع صدای غالب تمام می‌شود.

آن فهمیدنی که برای اقلیت (هرچقدر که کوچک باشد) امکان عادلانه برای روایت و مستندسازی ایجاد نکرده باشد، دیگر فهمیدن نیست بلکه چشم‌پوشی‌ست. همان چیدمان روایت‌های غالب است که به خود لقب تاریخ می‌دهد. راست می‌گویی؛ به اینجا که می‌رسم دوباره همان دختر بدمتلک می‌شوم. دوباره جمله‌هایم گر می‌گیرند، خشم از ذهنم زبانه می‌کشد. همان خشم که نیاز دارم‌اش تا در همنوایی هواداران «اعتدال و واقع‌گرایی» صدای نحیف خود را بلند کنم و خارج از این نظم تحمیلی بخوانم.

باور کن دغدغه‌های روزمره‌ی مردمانی را که در تله‌ی بی‌عدالتی و خودکامگی گیرافتاده‌اند می‌فهمم. مگر خودم چنین تجربه‌ای نکرده‌ام؟ نمی کنم؟ آن لحظه‌ی مادرانه‌ی پردلهره که فرزند را به سکوت می‌خواند تا جان عزیزش را از بلای این موجودات در امان دارد، می‌فهمم. تمنای تجربه‌ی شادی و حق خویش بر دوست داشتن و دوست داشته شدن را می‌فهمم، حتی اگر زندگی در ناآزادی سپری شود. بگذار اینجا پرانتزی باز کنم و گذری بزنم به نمایشگاهی که چند سال پیش با همکاری عده‌ای از ایرانیان تبعیدی از جمله منیره برادران در شهر فرانکفورت برپا کردیم، برای بازخوانی دهه‌ی شصت از منظر یادگارهای باقی‌مانده از زندانیان و فراریان از کشور. این یادگارها شاهد عینی تلاش برای بازپس‌گرفتن حق زندگی و شادی و دوست داشتن در مغاک مهیب آن شرایط هستند. گردن‌آویزهای کوچکی که از تراشیدن سنگریزه‌های هواخوری زندان ساخته شده‌اند. رویشان نام عزیزی که بیرون زندان چشم‌به‌راه بوده، حک شده، یا تصویر گلی نقش بسته، که عصاره‌ی دوست داشتن را به آن عزیز هدیه می‌کرده است. گلدوزی‌هایی که با نخ حوله و جوراب نقش زیبای بوته‌ای را ثبت کرده‌اند، یادگار آن‌ها که از زندگی بریده شدند.

باور کن که سکوت از سر ترس واقعی، ملموس و به‌حق را می‌فهمم. تجربه‌ی تلخ دهه‌ی شصت و آن سکوت منجمد که ما را دربرگرفت می‌شناسم. آن شبح دائمی ترس را که دنبالم تا پستوهای خانه هم می‌آمد می‌شناسم. حق سکوت از سر ترس را هم محترم می‌دارم. اما صحنه‌سازی برای فراموشی را زیر نام شریف مدارا نمی‌فهمم. از دل سکوت می‌تواند حرف حق درآید. اما از دل حرافی‌هایی که راست و دروغ را در معجون خوش‌خط‌وخالی به نام مماشات و تعادل و غیره به هم می‌آمیزند تا روندهای غیرعادلانه را در پرونده‌های مهر و موم شده به گذشته بسپارد، دیگر حرف حق درنمی‌آید. واژه‌هایمان هم الکن شده‌اند. از بس از این سو و آن سو کشیده شده‌اند تا مفاهیم متضاد در آن‌ها چپانده شوند. انگار واژه‌ها گل و گشاد و بی‌اعتبار شده‌اند. اگر آنتیگون بر واژه‌ی امید شورش می‌کند و راویان سفسطه را دشنام می‌دهد روی سخنش با آن امید پوشالی و میان‌تهی‌ست که در گفته‌های فیلسوف‌مابانه‌ی کرئون از مفهوم تهی شده، بی‌اعتبار شده و تنها پوسته‌ی خویش را به یدک می‌کشد تا فریب را جایگزین امید کند.     

آن مرده‌ها هم روی دست ما مانده‌اند چون سرگذشت هریک از آنان یک دادخواست است که باید دادرسی شود. در چنین شرایطی دادخواهی از عزاداری و نوحه‌خوانی فاصله می‌گیرد، تا آن سرچشمه‌ی خشم به‌حق خویش، آن شورششریفبر بی‌عدالتی را به دور بسته‌ی تکرار آیین‌های نمایشی نسپارد. آنچه بر شانه های ما مانده این پرونده‌های باز است نه تعهد به عزاداری و نوحه‌خوانی‌های مجلسی و ادواری.

همان سال که در رم بودم باید متنی می‌نوشتم در مناسبت سالگرد قتل پدرومادرم. به پدیده‌ی تکرار پرداختم و سعی کردم تکرار را آنگونه معنا کنم که تجربه‌اش می کردم. شعری از منیره طه پیدا کردم که خیلی به دلم نشست و هنوز هم بسیار دوستش دارم:

من بار تو را به هیچ‌کس نسپارم
این بار گران را به زمین نگذارم
افتادم اگر دوباره برمی‌خیزم
افتاد اگر دوباره برمی‌دارم   

اینجا دیگر تکرار یک آیین ظاهری نیست. بازنمایی و بازتولید ایستادگی ست. پس از جنس زندگی‌ست نه مرگ. این تکرار از جنس آمدن بهار است، از جنس سر زدن جوانه‌ها بر سکوت درخت. از جنس امید بستن به آینده و تلاش برای بهگرد زمانه. پس نوروزانه بنویس دوست عزیز من، برای شادی دل خودت و دل من و ما، برای آن گلدوزی‌های کوچکی که آینه‌ی بهار شده‌اند و آن دست‌های دوست‌داشتنی که در خاک ما پوسیده‌اند و هرسال گل می‌دهند، برای دل عزیز مادر من که عاشق بهار بود و هر سال به یمن فرارسیدن بهار شعرهای احساساتی می‌سرود تا از گل و دماوند و آزادی وزن شعر بیافریند و از خود به یادگار بگذارد تا ما بهار را همچنان دوست بداریم.

اگر من بخواهم آنتیگون را بازخوانی کنم می‌گویم این پافشاری بر حق دوست داشتن و حق زندگی و حق شادی است که عین پافشاری بر حق خاک‌سپاری می‌شود.

پرستو، خرداد ۹۴