نامه چهارم سوسن، در آستانه‌ی ۲۲ بهمن ۹۳

پرستو خانم،

تکلیفم با نامه‌ات روشن نیست. دوست دارم قربان صدقه‌اش بروم اما ندایی در درونم تشر می‌زند که نرو (قربان صدقه). نه به این دلیل که تشر زده‌ای و طبیعتا من هم باید پشت  چشم نازک کنم، دلیلش شاید این باشد که تکلیفم در مجموع با خودم هم روشن نیست. نگاه بی‌اغماض تو به زمانه، به افکار عمومی، به هویت‌ها و سلیقه‌های بزک کرده، به چیدمان‌های بی‌ساخت، به حافظه‌های فراموشی‌زده، به لودگی‌های بنده و… همگی مستحق قربان صدقه رفتن‌اند. اصلا همینکه  به د نبال لب مطلب می‌گردی، „رک شده‌ای و سیاسی“، موقعیت‌های نادری هستند در این ایام. زمانه، زمانه میان‌مایگی است که گاه نامش می‌شود اصلاح، گاه رئال پلیتیک، گاه گام به گام، گاه حق فراموشی و همگی منجر شده به همین جمله‌ی طلایی: „زندگی زیباست! زندگی‌ات را بکن“. در چنین وضعیتی نگاه بی‌مماشاتی که امورات را طبیعی نمی‌بیند، زندگی را با „همینه که هست“ یکی نمی‌گیرد، هویت را بازسازی یک نوستالژی نمی‌داند، ساخت و ساز را با چیدمان عوضی نگرفته است، و در لودگی طفره رفتن می‌بیند، دن کیشوتی هم که نباشد، نگاهی‌ست کرگدنی و کرگدن و دن کیشوت هر دو سال‌ها برایم تحسین‌برانگیز بوده‌اند. اما ندایی که تشر می‌زند قربان صدقه این نامه نرو چندین منشاء دارد. یکی اینکه بعد از چندین نامه‌نگاری پرتفاهم و همنوا و شاید جوری با رودربایستی، این فرصت پر سوءتفاهم و یا عدم تفاهم را باید چسبید تا فرار نکند و همین بهانه‌ای شود برای تشریح و بسط بیشتر موضوعی که بهانه‌ی آغاز این نامه‌نگاری‌ها بوده است. تقریبا مطمئن بودم که  در یکی دو نامه اول کاملا روشن کرده ام که نگاهم به وفاداری، به یادآوری، به شهادت گرفتن افکار عمومی و حتی نسبت زندگی و مرگ چیست.

من در فراموشی هیچ فضیلتی نمی‌بینم اما در میان قربانیان -و البته انسان روزمره- می‌شناسم بسیاری را که در کنار حق به رسمیت شناخته شدن، از حق فراموشی صحبت می‌کنند و از شر و خیر فضیلت گذشته‌اند. یکی از قربانیان بود که از حق فراموشی با من صحبت می‌کرد؛ نه نامجویی در کار بود و نه از ریکور خبر داشت. سال‌ها بود آنالیز می‌شد و سر و کارش با روانپزشک بود: „می‌خواهم فراموش کنم.“ به منی می‌گفت که داشتم در نطق غرایی تعریف می‌کردم که چگونه و با چه حسی سر از زندان کمیته مشترک  درآورده‌ام که چند سالی‌ست بدل شده به موزه‌ی عبرت. این جمله را گفت و رفت و من ماندم روی دست خودم تا مدت‌ها. شاید عوارض زیست در همین‌جا و هم‌اکنون ایران است که دیگر دارد سیزده سالی می‌شود.

زندگی در همین وضعیت‌های چیدمانی، در میان همین افکار عمومی‌ای -اگرچه دستگاه میل سنجی نداریم (به خصوص در ایران) اما نشانه هایش از در و دیوار آویزان است- که نشان می‌دهد حتی اگر از زندگی هم تعریف درستی نداشته باشد از مردن خسته شده است، در دیروز فضیلتی نمی‌بیند و فقط احساس سرخوردگی را به یاد می‌آورد و خیط شدن را و دماغ‌سوختگی را. این زیست سیزده ساله‌ی اخیر در ایران نه اینکه کرگدن و دن کیشوت را از چشمم انداخته باشد بلکه سانچو را نیز حیثیت بخشیده و بسیاری از اوقات ملانصرالدین را و واقعیت را با همه‌ی دردسترس‌بودگی و پیش‌پاافتادگی‌اش و یا اصلا برعکس: با همه‌ی پیچیدگی‌ها و پارادوکس‌هایش. یک هم این و هم آنی، که نه این است و نه آن، و آدم را وادار می‌کند که علی‌رغم ضرورت مبارزه با فراموشی بپذیرد که باید بتوان فراموش کرد آنچه را که مانع از زندگی کردن و خلق کردن می‌شود. می‌پرسی „آیا مرده‌های ما مانع از زندگی کردن و خلق کردن می‌شوند؟“ می‌بینم که می‌توانند دردکشیده را، بازمانده را تنگ‌نظر کنند و زندانی غم و رنج و کینه و تلخی. „پاسداشت گذشته، به قول فرانسوا دوس می‌تواند نشانگر „غیبت تراژیک باور به آینده“ هم باشد. همین است که می‌گویم – و تکرار حرف مورخ است– باید تاریخ را جانشین حافظه‌ها کرد، ثبت کرد، به رسمیت شناساند، بدل ساخت به یک آگاهی تقسیم‌شده و عمومی تا حافظه‌ی داغ  جایش را به تاریخ سرد بدهد. از چه عصبانی شده‌ای؟ باور کن همه‌ی کسانی که از این حق می‌گویند همدستان لش سیاست‌گذاران حافظه‌ی ما نیستند؛ سر در آخور روزمرگی پرمماشات و دیوثان روزگار. این تعبیر آخری، تعبیر میرزا آقاخان کرمانی است گمان کنم که می‌گفت: „دیوثی از دو کلمه ساخته شده. به من چه ، به تو چه“. شکی نیست اینقدر به ما گفته‌اند به تو چه که یاد گرفته‌ایم بگوییم به من چه و ای بسا همین دیالکتیک همگی را همدست و همداستان نظم مستقر کرده است. درست. اما برای مبارزه با فراموشی باید  هنر به یاد آوردن داشت تا در این „غیبت تراژیک امید به آینده“، افق‌گشا باشد. تازه معلوم نیست فراموشی‌ای درکار باشد. فقط به رونمی‌آورند.

ها فهمیدم ! آنچه مانع از این می‌شود که قربان‌صدقه‌ی نامه‌ات شوم همین است: با انسان روزمره‌ی ایرانی سر و کار نداری و اینکه مجبور است چه ملق‌هایی بزند برای بقا، برای شادی، برای سرخوشی یا دلخوشی، حتی کمی فراموشی، اندکی سازگاری (تعبیر مهندس بازرگان)، کلک‌های مدام زدن به سیستم و به قول میشل دو سرتو، دست‌اندرکار تولیدی خاموش به موازات تولیدات پرسروصدای گفتمان مسلط قدرت. منظورم این نیست که تو خارج از گودی و از دور دستی بر آتش داری. ملتی می‌داند که دستانت تا کجا در این آتش سوخته است و دلت نیز و سال‌هاست که این آتش را گوشزد می‌کنی تا دستان دیگری را نسوزاند. منظورم اما این است که باید فهمید چرا آدم‌ها ترجیح می‌دهند از آب بشنوند و آتش‌ها را نادیده بگیرند. ما ملتی هستیم که مدام دیروز را از خلال حافظه‌های زخم‌خورده به یاد می‌آوریم و تنها راه وساطت نگاهی تاریخی است که کلان می‌بیند و تمامیتی را بازسازی می‌کند و دستخوش قبض و بسط عاطفه‌ها نیست. بی‌شک برای این بازسازی کلان، باید حافظه‌ها را فراخواند، به ثبت رساند، به رسمیت شناخت، در درون این لابیرنت تاریک دیروز نور پاشاند تا هیچ نقطه‌ی تاریکی به جا نماند. این هویت‌های بزک کرده یک چیز را نشان می‌دهند: هویت‌هایی گیر کرده میان نوستالژی و ضرورت ابداع امر جدید و خلق موقعیت‌های تازه. دوست داریم به یاد آوریم اما اطلاعاتمان کم است و این  یادآوری عملا یادآوری‌ای است دکوراتیو. دوست داریم خلق کنیم و بدیع باشیم  اما عملا می‌شود باسمه‌ای و به قول تو چیدمان. گیر کرده‌ایم میان فرهنگ و تمدن: پاسداشت گذشته و خلق امکانات جدید. فراموش نکردن نه تنها فضیلتی است اخلاقی بلکه اساسا ضرورتی است فرهنگی برای  اینکه بشویم متمدن.

بیخود از دست لودگی‌های من عصبانی شده‌ای. چه جوری می‌شود این همه زیاده‌خواهی را مدیریت کرد و ذله نشد؛ گاه مجبوری بزنی به کوچه علی چپ یا به در بی‌غیرتی و گرنه نفس‌تنگه می‌گیری. „رک می‌شوی و سیاسی“، می‌آیند می‌گیرندت و باید بیفتی تو هلفدونی!

قربانت، سوسن
در آستانه‌‌ی ۲۲ بهمن