پسرم می‌پرسید پس مردم کجا بودند؟، آبان ۱۳۹۷

گفتگوی محمد حيدری با پرستو فروهر، آسو
اشاره
قتل‌های سیاسی آذرماه ۱۳۷۷که بعدها به قتل‌های زنجیره‌ای معروف شد، بر اساس شواهد بسیار، بخشی از یک برنامه‌‌ی گسترده و سازمان یافته بود که در قلب حکومت جمهوری اسلامی طراحی شده بود. یک ماه بعد از آن قتل‌ها وزارت اطلاعات در بیانیه‌ای‌ بی‌سابقه‌ اعلام کرد که عاملان قتل‌ها، وابسته به این نهاد و بخشی از نیروهای امنیتی حکومتی بوده‌اند و چند نفر به اتهام قتل در دادگاهی غیر علنی محاکمه شدند. اما در نهایت، تحقیقات و روند حقوقی رسیدگی به این قتل‌ها به نتیجه‌ی روشنی نرسید و به عنوان یک پرونده‌ی نافرجام در افکار عمومی باقی ماند. حتی در پرونده‌ی قوه‌ی قضائیه، این قتل‌ها را به چهار نفر محدود کردند، داریوش و پروانه فروهر، محمد مختاری و محمد جعفر پوینده، در حالی‌که مدت‌ها پیش و پس از قتل آن‌ها ده‌ها نفر دیگر از مخالفان و منتقدان جمهوری اسلامی به دست عوامل حکومت کشته شدند.

پرستو فروهر، دختر داریوش و پروانه فروهر، که در این سال‌ها پیگیرترین عضو خانواده‌ی قربانیان شناخته شده است، به زودی برای یادبود بیستمین سالگرد قتل پدر و مادرش به تهران می‌رود، در حالی‌که پرونده‌ای قضایی نیز برای او گشوده‌اند. با این حال او تأکید می‌کند که پیگیری و مداومت در فرایند دادخوهی را رها نخواهد کرد، چرا که پافشاری بر دادخواهی، می‌تواند زمینه‌ای برای تحول اجتماعی در ایران باشد.

گفتگو را با این پرسش‌ها شروع می‌کنم که شما خبر قتل پدر و مادرتان را کی شنیدید؟ چطور باخبر شدید؟ وقتی رفتید ایران چه کردید؟ چقدر طول کشید که پیکر‌های قربانیان را به شما بدهند؟ خاکسپاری‌شان چطور انجام شد؟
خبر را روز یکشنبه‌ای بود که شنیدم. در آن سال‌ها تنها راه ارتباط میان داخل و خارج یا تلفن بود یا فکس و امکان ارتباط بسیار محدودتر از امروز بود. پدر و مادرم روزهای یکشنبه تلفن می‌کردند تا با پسرهایم و من حرف بزنند. آن روز اما هنوز خبری از ایشان نبود. من همچنان منتظر بودم که یک خبرنگار تلفن زد، با لحنی که ملتهب بود اما می‌خواست آرام جلوه بدهد، پرسید که آخربار چه زمانی از پدر و مادرم خبر داشته‌ام؟ این سؤال برای من نگرانی‌آور بود. پرسیدم که چه شده؟ و او گفت که روی تلکس خبری‌شان آمده که حمله‌ای به آن‌ها شده است. بیش از آن هر چه پرسیدم توضیحی نداد. نگران شدم، فوری قطع کردم و زنگ زدم به خانه. چندین بار زنگ زدم که تلفن جواب نداد. فکسی فرستادم که بعدها پیدایش کردم و دانستم که رسیده بود. بی‌پاسخ که ماند، به یکی از دوستان نزدیکشان در پاریس زنگ زدم. آن موقع خبر پخش شده بود و من نمی‌دانستم. او پای تلفن گریه می‌کرد، و خبر را از او شنیدم. پرسیدم آیا به خانه حمله شده؟ آیا به آن‌ها آسیبی رسیده؟ و بالاخره از او شنیدم که هم پدر و هم مادرم به قتل رسیده‌اند. فجیع بودن قتل آن‌ها و سبعیت غریبی که داشت را هم در تلفن‌های بعدی دریافتم.

از آن شب تصویر‌های بریده بریده‌ای در ذهنم هست. وقتی چنین آواری خراب می‌شود، انگار که دنیا پاره پاره می‌شود. تصویرهایی که من از آن شب دارم بسیار از هم گسیخته و تکه‌پاره هستند. هر دو پسرم خانه بودند و فهمیده بودند. پدر و مادرم برای آنها خیلی عزیز بودند، با مادربزرگ و پدربزرگ‌شان رابطه‌ی بسیار نزدیکی داشتند. پسر کوچکم کز کرده کنار پای من. پسر بزرگم که آن‌موقع چهارده سالش بود در راهرو راه می‌رفت، خانه‌مان راهروی درازی داشت، همینطور می‌رفت و می‌آمد و بلند می‌پرسید پس مردم کجا بودند؟ و این پرسش او در ذهن من مانده است. بعد برادرم آمد. و یادم هست که مرتباً با دستش محکم روی چهارچوب در اتاق می‌زد. و صدای تلفن‌ها در یادم مانده. یک فضای بریده بریده‌ از گریه‌ها و حرف‌های دیگران و درد عمیقی که انگار داشت قلبم را می‌درید. این تصویر من از آن غروب است.
چیز دیگری به یاد ندارم. از همان ابتدا می‌دانستم که باید به ایران بروم و در خاکسپاری پدر و مادرم آنجا باشم. فردای آن‌روز بلیط گرفتم و رفتم. پس فردا شب رسیدم به تهران. نیمه شب سه‌شنبه بود. چند نفر از دوستان سیاسی پدر و مادرم و خاله‌هایم به فرودگاه آمده بودند. برادرم هم دو روز بعد برای خاکسپاری آمد.
فردای روزی که به تهران رسیدم، همراه یکی از دوستان سیاسی پدر و مادرم به اداره‌ی آگاهی رفتم و شکایتی نوشتم. اولین بار قاضیِ تحقیقِ پرونده را همان‌جا دیدم. در شکایتم نوشتم که سر نخ را باید در وزارت اطلاعات جست چرا که خانه‌ی پدر و مادرم و زندگی آن‌ها تحت کنترل دائمی این وزارتخانه بوده است.
تکان‌دهندگی قتل‌ها و درنده‌خویی و خشونت غریبی که داشت، فضای خاصی پدید آورده بود. فضایی بسیار زخم‌ خورده‌ و دردمند، پر از شیون و فریاد و گریه، پر از خشم، خشم فرو خورده‌ای که انگار دیگر قابل کنترل نبود. من روایت آن شب را که خبر قتل پدر و مادرم پخش شد بارها و بارها از دیگران شنیدم، همان شب که جسد‌های پدر و مادرم را از خانه برده بودند. خبر قتل آن‌ها مثل زلزله همه را لرزانده بود، هر کس از نزدیکان آن‌ها که خبر را شنیده بود آمده بود به آن کوچه و جماعت بزرگی جلوی در خانه‌ و در محله‌ی ما جمع شده بود و تا ساعت‌ها آنجا مانده بود. خانه پر از مأمور بوده و آنها چندین نفر را که اعتراض‌های شدید کرده بودند به شدت کتک زده بودند. چند نفر را هم بازداشت کرده بودند. آن شب مادربزرگم خبر قتل را از اخبار تلویزیون شنیده بود، سر میز شام همراه دایی‌ام. بعد هر دو سرآسیمه آمده بودند دم در خانه.

آیا گزارش پزشکی قانونی را به شما دادند؟
گزارش پزشکی قانونی را در آن روزی که جسد‌ها را به من تحویل دادند، نشانم دادند. گفتند وقتی تکمیل شد خواهند داد. چند روز بعد قاضی تحقیق آنها را به من داد.

روزی که برای گرفتن جسد‌های پدر و مادرم به پزشک قانونی رفتم، چهارشنبه بود و برادرم شب آن روز رسید. من بودم، به همراه گروهی از دوستان حزبی و دیگر همراهان سیاسی پدر و مادرم. یکی از آنها که خودش پزشک و جراح هست و استاد رئیس وقت مرکز پزشک قانونی تهران بود، فکر می‌کرد اجازه خواهند داد که همراه من به داخل بیاید. ولی حتی او را هم نگذاشتند همراهم بیاید و من تنها رفتم. مدتی مرا منتظر نگه داشتند. از اینجا به آنجا فرستادندم، پشت این در و آن در نشستم. تا بالاخره از داخل یک راهرو مرا به حیاط خلوتی بردند که در آنجا یک آمبولانس پارک شده بود و در پشت آن باز بود. روی دو برانکارد چرخ‌دار جسدها را آوردند که در تعدادی پتو و پارچه پیچیده شده بودند. کنار برانکاردها، زن چادری درشت هیکلی ایستاده بود که دستکش‌های آبی رنگ پلاستیکی داشت. چند مأمور هم ایستاده بودند. آن زن کمی از صورتشان را باز کرد. من خم شدم روی آنها. جمجمه‌ی پدرم را باز کرده و دوباره با نخ‌های کلفت و سیاهی دوخته بودند. اما سر مادرم سالم بود. صورت‌ها و موهایشان یخ‌زده بود. بعد ایستادم و اصرار کردم که باید بدنشان را ببینم. برگه‌ای به دست من داده بودند و می‌گفتند که امضا کنم. همراه برگه گزارش‌های پزشک قانونی هم بود که ضربه‌هایی که به آنها زده بودند را با شماره‌های جداگانه ردیف کرده بودند. هر ضربه در کجا و به قطر فلان و به عمق فلان. گفتند باید برگه را امضا کنم، گفتم نمی‌کنم. باید ببینم و بعد امضا کنم. انگار که در آن لحظه تعهد من به این دو انسان، همین بود که ببینم چه بلایی بر سرشان آورده‌اند. انگار که بایستی آن بخش از سرگذشتشان را می‌دیدم تا به عنوان شاهد بگویم که با آنها چه کردند. نوعی از تعهد بود و دشوار بود. اصرار کردم و اصرار کردم و کار به تندی کشید. اما آن‌قدر اصرار کردم تا کوتاه آمدند. و بعد لایه‌های آن پتو‌ها را باز کردند، روی سینه و محل زخم‌های پدر و مادرم را دیدم، آغوش آش‌ولاش آن دو انسان عزیز را و زخم‌های عمیق تن‌هایشان را دیدم. بعضی تصویرها آدم را کور می‌کند. و هر بار که به یاد می‌آوری انگار که بینایی در آنجا نیست، نابینایی است، درد هیچ کلامی توان بیان آن تجربه را ندارد. و بعد یادم نیست. رویشان را بستند و من هم امضا کردم. لحظه‌ای را که از آنجا بیرون آمدم یادم نیست.

قرار نبود که آنها را به شما تحویل دهند؟
نه. با آمبولانس می‌بردند، معنی تحویل گرفتن این بود که من هویت آنها را تأیید کنم و امضا کنم. آن‌ها را برای شست‌وشو به سردخانه‌ی بهشت زهرا بردند و فردا صبح که روز تشییع جنازه‌شان بود با آمبولانس آوردند به مسجد فخر‌الدوله. در آنجا هم جسدها را درون تابوت آورده بودند، و بعد آن تابوت‌ها را دم مسجد گذاشتند.

تصویر مقابل مسجد فخرالدوله برای من بسیار تأثیرگذار بود. برای آنچه که بعد از آن و در این سال‌ها کردم، آن تصویر بسیار مهم بود. حضور مردمی که آمده بودند، چنان وسیع بود که گویی انتها نداشت. وقتی که من به همراه خانواده‌ام به آنجا رسیدم، جمعیت موج می‌زد. دوستان حزبی پدر و مادرم پوستر‌هایی درست کرده بودند. حتی دو نقاش، شبانه چهره‌هایشان را کشیده بودند. پرچم‌های بدون علامتی که نوار سیاه داشتند دوخته بودند.
آن موج جمعیت همدلی داشت و خشم داشت. انگار می‌خواست بر ترس فروخورده‌ای غلبه کند. سال‌ها بود که در تهران تظاهرات مخالفان سیاسی، به آن معنا که پدر و مادر من بودند، اتفاق نیفتاده بود. سال‌ها بود چنین تجمعی پیش نیامده بود. و آن جمعیت عظیم انگار نیروی بزرگی بود که قرار داشت سر چیزی ایستادگی کند. آمده بودند برای اینکه وجدان زخم خورده‌ی جمعی را نشان دهند، برای اینکه بر سر حقی بایستند. و این برای من بسیار مهم بود. در همان لحظه هم می‌فهمیدم که چه اتفاق عظیمی دارد می‌افتد. و حضور تک تک آن آدم‌ها که آن جمعیت را ساخته، چقدر مهم است.
دم مسجد روی یک وانت آقای معین‌فر صحبتی کرد، اما یادم نیست چه گفت. صدای بلند‌گو می‌آمد و کم‌کم جمعیت شروع کرد به شعار دادن‌. و به راه افتاد و دو تابوت روی موج دست مردم می‌رفت. روی هر کدامشان پرچم ایران انداخته بودند. ما پشت تابوت‌ها می‌رفتیم.
قرار بود تا میدان بهارستان برویم. میدان بهارستان یک معنای نمادین داشت. زندگی سیاسی پدر و مادر من با نهضت ملی و حرکت سیاسی مصدقی‌ها پیوند خورده که میدان بهارستان در طول سال‌ها مرکز آن بوده است. بهارستان قلب این نهضت است. سرگذشت سیاسی پدر و مادر من نیز با این میدان پیوند خورده. پدرم از همان آغاز بیست سالگی‌اش مصدقی شد و در پیشبرد نهضت ملی تلاش کرد و در همان دوران به همراه گروهی از جوانان هم‌سن و سال خودش حزبی ساخت، که مقرش در دهانه‌ی میدان بهارستان بود. بارها آنجا سخنرانی کرده بود. تظاهرات به راه انداخته بود. در قیام سی تیر در آن میدان حضور چشمگیر داشت. در کودتای ۲۸ مرداد آنجا مقاومت کرد و زخمی شد. ورود مادرم هم به عرصه‌ی سیاسی با این میدان پیوند خورده، با انجمن هنری «آناهیتا» که در نزدیکی میدان بهارستان قرار داشت و پاتوق حزبی‌هایی بود که بعد از کودتا قرارگاه نداشتند. این میدان مکان یادآوری تاریخ سیاسی آنها بود و آن‌قدر برایشان مهم بود که همیشه در همان حوالی میدان بهارستان زندگی کردند.
در روز تشییع جنازه‌شان هم قرار بود به هر شکل که هست سعی کنیم تا تابوت آنها را به بهارستان برسانیم. چند جا در طول راه نیروهای امنیتی ‌هجوم‌ آوردند و می‌خواستند راه را سد کنند. فضای متشنجی بود. صدای شعارهای مردم فضا را می‌لرزاند. یک شعار که خیلی خوب یادم هست و بار اول بود که شنیدم این بود: «آزادی، امنیت، این است شعار ملت». وسط راه بودیم که باز مأموران یورش آورده بودند و درگیری شده بود. یادم هست که یک جوانی که نمی‌شناختمش و بعدها فهمیدم که از اعضای سازمان جوانان حزب بود، آمد و به من گفت شما باید جلو بروید و نگذارید حرکت قطع شود. گفت اگر شما حرکت کنید این‌ها نمی‌توانند جمعیت را پراکنده کنند. اگر شما ایستادگی کنید، جمعیت همراه شما خواهد آمد. این جمله برای من بسیار تأثیر‌گذار بود، مثل این‌که به من گفت که تو الان مسئولیتی داری و می‌بایست آنرا درست و خوب انجام دهی. باید از پسش بر بیایی، برای این‌که این کار را فقط برای خودت نمی‌کنی. برای خیلی‌های دیگر هم هست و تو اگر کوتاهی کنی آن‌ها هم نمی‌توانند ایستادگی کنند. وقتی به دهانه‌ی میدان بهارستان رسیدیم، اتوبوس‌های زیادی آنجا گذاشته بودند که راه را کاملاً بسته بود. دیگر امکان جلو رفتن نبود و نشد که جمعیت وارد میدان بهارستان شود. حرکت ما در همان دهانه‌ی میدان بهارستان متوقف شد. و آنجا تابوت‌ها را آوردند و بر زمین گذاشتند، در آن ازدحام غریب. یاد آقای دکتر سحابی به خیر که همانجا بر پیکر پدر و مادر من نماز خواند. و بعد تابوت‌ها درون آمبولانس گذاشته شدند و ما هم با اتوبوس‌هایی که حزبی‌ها کرایه کرده بودند به بهشت زهرا رفتیم. بعدها شنیدم بعد از این‌که ما رفتیم تعداد زیادی از مردم بازداشت شدند.

چطور تصمیم گرفته شد که آن‌ها را به بهشت زهرا ببرید؟
تصمیم نبود، بیشتر تحمیل بود. یکی از چیز‌هایی که در همان پرونده‌ی اولیه‌ی اداره آگاهی وجود داشت، گزارش و صورت‌جلسه‌ای بود در مورد محل دفن پدر و مادر من. از قرار جلسه‌ی شورای امنیت ملی تشکیل شده و در آن جلسه تصمیم گرفته بودند که نباید پدر و مادر من در احمدآباد و یا در خانه‌ی خودشان دفن شوند. بر سر محل دفن پدر و مادرم یک کشمکش اساسی با ارگان‌های امنیتی در گرفت. مادرم چندان اهل فکر کردن به مرگ و جای خاکسپاری نبود اما پدرم دلش می‌خواست که در ابن‌بابویه پایین آن سکویی که شهدای ۳۰ تیر روی آن به خاک سپرده شده‌اند دفن شود. در سال ۱۳۵۸به همت کمیته‌ای که حزب ملت ایران تشکیل داد آن قطعه بازسازی شد و یک سنگ یادمان برای مصدق نصب شد. مصدق وصیت کرده بود که در کنار شهدای ۳۰ تیر به خاک سپرده شود اما شاه به این خواست او تن نداده بود. حزب ملت ایران در آن سال برای او یک یادمان ساخت، سنگ بزرگی به بلندی حدود چهار متر که یک طرفش تراش خورده بود و روی آن تنها حک شده بود مصدق و تاریخ زادروز و مرگ او هم در پایین سنگ حک شده بود. البته یک هفته بعد از نصب، سنگ را سرنگون کردند. شکسته‌اش هنوز در آنجا هست.

پدرم در همانجا برای خودش جایی را به عنوان مکانی که می‌خواست به خاک سپرده شود تعیین کرده بود. دوستان حزبی پدر و مادرم گفتگو‌های زیادی با ارگان‌های امنیتی کردند که شاید بتوانند خواست او را برآورده کنند. منتهی دست آخر همه را ترسانده بودند که آنجا فضای خاصی دارد و احتمال اینکه برخی بیایند و بعد از دفن جنازه‌ها را بیرون بکشند، هست. گفته بودند ممکن است آنچه که بر زنده‌شان نکردند بر مرده‌شان بکنند. همین چنان دلهره‌ای پدید آورد که باعث شد که از دفن آنها در ابن‌بابویه عقب‌نشینی شد. برای من اما مایه‌ی شرمساری است. همیشه با تأسف فکر می‌کنم که کاش این خواست پدرم برآورده شده بود. کاش بیشتر اصرار کرده بودیم.
در نهایت هم قرار شد که به بهشت زهرا برده شوند. یکی از نزدیکان سیاسی پدر و مادرم، یکی از هواداران جبهه‌ی ‌ملی، سال‌ها پیش در آنجا چند قبر خریده بود که به مرور چندین نفر از جبهه‌ای‌های قدیمی در آنجا کنار هم به خاک سپرده شدند. الله‌یار صالح، شمس‌الدین امیرعلایی، دکتر شایگان، حاج مانیان و حاج راسخ همه آنجا هستند. او گفته بود که هنوز چند قبر خالی مانده و خودش پیشنهاد کرد که یکی را به ما بدهد. پدر و مادرم در آنجا به خاک سپرده شدند، در قطعه‌ی ۸۹، ردیف ۱۷. در آن روز خاکسپاری آنجا هم جمعیت زیادی بود. یادم هست دکتر برومند از دوستان حزبی پدر و مادرم شعری را با عنوان «بابکی دیگر» که نعمت میرزازاده سروده و از پاریس فرستاده بود خواند. شعر بسیار تکان‌دهنده‌ای است. می‌خواستیم هر دو را در یک قبر بگذاریم. اول پدرم را در خاک گذاشتند. صورتش را که باز کردند، بر چهره‌اش سکوت غریبی داشت. مثل مجسمه‌های اساطیری شده بود. رنگ خاک. همانجا عکاسی بود که دستش را کشیدم و جلو آوردم. از آن صحنه عکس‌هایی مانده است. از پدرم در خاک. مادرم را که آوردند، روی او گذاشتند. همان فرد عکس‌هایی گرفت که گفت تیره شده‌اند. و حیف که از مادرم عکسی باقی نماند. بعد رویشان خاک ریختند و تمام شد.

قتل‌ پدر و مادر شما در واقع بخشی از سلسله قتل‌های گسترده به دست عوامل حکومتی بود که بعدها به قتل‌های زنجیره‌ای معروف شد. اما در پرونده‌ای که قوه‌ی قضائیه تشکیل داد، این قتل‌ها را به چهار نفر محدود کردند که با پدر و مادر شما شروع می‌شد. قتل آن‌ها اولین مورد در پرونده و روایت رسمی حکومت است. اما پیش از آن، ده‌ها نفر دیگر در سال‌های قبل به قتل رسیده‌ یا ناپدید شده بودند. حتی در همان دوره‌ای که پدر و مادر شما را کشتند، این قتل‌ها به چهار نفر محدود نبود. برای نمونه می‌دانیم که «پیروز دوانی» چند ماه قبل از آن ناپدید شد و فکر می‌کنم حزب ملت ایران در این‌باره واکنشی هم داشت. پیروز دوانی با پدر و مادر شما ارتباط داشت. آیا می‌دانید که در آن زمان برای پدر و مادر شما چه تصوری به وجود آمد؟ فکر می‌کردند این یک مورد خاص است یا روندی دنباله‌دار؟
در اطلاعیه‌هایی که در مورد پیروز دوانی دادند، واژه‌ای که آنها به کار بردند تا آن‌جا که به یادم هست، «ربایش» بود.  برایشان مشخص بود که نهادهای امنیتی او را در خیابان ربوده‌اند. این شیوه‌ها هم متأسفانه باب بود، بازداشت‌های خودسرانه‌ای که تا مدت‌ها به خانواده‌‌ی فرد هیچ اطلاعی داده نمی‌شد. و بعد از مدتی تماس گرفته و گفته می‌شد که فرد در بازداشت است. اما فکر نمی‌کنم پدر و مادرم ربایش پیروز دوانی را آغاز یک دوره از قتل‌های سیاسی ارزیابی کرده باشند. من به چنین شواهدی برنخوردم.

آیا بعد از این که پیروز دوانی بازداشت شد هیچ‌وقت تماسی با خانواده‌اش داشت؟
نه، هیچ تماسی نداشت، و رد پایش برای همیشه گم شد. خانواده‌اش پیگیری می‌کردند، و آن‌چه که بعداً از خواهر پیروز دوانی، محترم خانم، شنیدم این بود که مادر من (پروانه فروهر) به او تلفن می‌زد و جویای خبرهای پیروز بود. پیروز دوانی ارتباطی نزدیک با پدر و مادر من داشت و به خانه‌ی ‌ما رفت و آمد می‌کرد. بعدها دسته‌هایی از نشریاتی که او منتشر می‌کرد را در خانه‌ی پدر و مادرم پیدا کردم.

آیا او نسبت حزبی هم داشت با فروهر‌ها؟
نه، ولی هم‌فکری و روابط سیاسی داشتند. یکی از کارهایی که پیروز دوانی در ایران می‌کرد جمع‌آوری اسامی اعدامی‌ها، ارتباط با خانواده‌ی اعدامی‌ها، و تلاش برای حضور بیشتر خانواده‌های قربانیان سرکوب دهه‌ی شصت بود. حتی بعد‌ها یک بار از مادر انوشیروان لطفی، که فرزندش در کشتار زندانیان سیاسی در سال ۶۷ اعدام شد، شنیدم که به واسطه‌ی پیروز دوانی چند نفر از بازمانده‌ها که مادر لطفی هم یکی از آن‌ها بوده، به همراه پیروز دوانی به خانه‌ی پدر و مادرم رفته بودند. یادم نیست که گفت برای ملاقات با پدر یا مادرم، ولی به هر صورت به خانه‌ی ما رفته بودند. آن‌طور که من از هم‌حزبی‌های پدر و مادرم شنیدم، پیروز دوانی هفته‌ای یکی دو بار به خانه‌ی آنها می‌رفته و روابط نزدیکی با آنها داشته است.

تا جایی‌که می‌دانم پیروز دوانی از نیروهای چپ بود.
بله، گرایش چپ داشت و پیشینه‌ی مبارزه سیاسی در سازمان‌های چپ.

همچنین گویا ایشان در انجمن حمایت ‌از کودکان که در آن‌ زمان خانم عبادی راه‌اندازی کرده بود، عضو بود و رفت‌وآمد می‌کرد. می‌دانید که مواضع سیاسی‌اش چه بود و چه نظری درباره‌ی نظام سیاسی حاکم داشت؟
در نشریاتی که منتشر می‌کرد – و من نه به صورت دقیق ولی به صورت جسته و گریخته خواندم- ردپای آن طرز تفکر و دید سیاسی که پدر و مادر من و حزب ملت ایران هم در دهه‌ی هفتاد داشتند، دیده می‌شود و همان نگاه انتقادی به کل ساختار حکومتی در نوشته‌های او هم هست. آن‌چه که پدرم زیر نام «اپوزیسیون برون‌زاد» دسته‌بندی کرده بود و خواهان تغییرات بنیادی در نظام حکومتی بودند. تأکید او بر این‌ بود که در درون این ساختار، رسیدن به مردم‌سالاری ممکن نیست. از این زاویه نزدیکی‌‌های زیادی بین نوشته‌های پیروز دوانی و تحلیل سیاسی آنان وجود دارد.

پیروز دوانی متعلق به آن اپوزیسیونی بود که به تعبیر شما اپوزیسیون برونزاد محسوب می‌شد و در آن سال‌ها به دلیل رادیکالیسمی که داشتند و شجاعتی که در بیان نظراتشان نشان می‌دادند، حتی متهم بودند به این‌که بخشی از یک بازی امنیتی هستند. در آن دوره، مشابه این حرف‌ها درباره‌ی فروهرها هم تکرار می‌شد، و می‌گفتند این‌ها چنان رادیکال هستند که حضورشان در چنین جو سرکوبی مشکوک است و حتماً یک کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه وجود دارد. بعدها و با فاجعه‌ای که پیش آمد، آشکار شد که اتفاقاً نیروهای امنیتی تحمل این نیروها را نداشته‌اند. آیا شما یادتان هست که در آن موقع وقتی چنین اتهاماتی به پدر و مادرتان وارد می‌شد، چه جوابی می‌دادند؟
شیوه‌ی آن‌ها پاسخ دادن به این‌ نوع از اتهام‌ها نبود، چیزی که یکی دوبار شنیدم این بود که یک مبارز سیاسی باید کاری که فکر می‌کند درست است انجام بدهد، و به مرور آشکار خواهد شد که این اتهام‌ها بی‌پایه و اساس است. می‌گفتند این حرف‌ها شایعه‌هایی است که خود دستگاه امنیتی می‌سازد و به آن دامن می‌زند، برای این‌که جو اعتماد را بشکند، تا فضای ناسالمی پدید بیاورد و گفتمان سیاسی آن‌ها، مخاطبی که می‌توانست در آن فضا پیدا کند را پیدا نکند. متأسفانه همیشه افرادی در میان نیروهای سیاسی با بی‌مسئولیتی و سهل‌انگاری و گاه از سر حب و بغض‌های شخصی به دامن زدن چنین شایعه‌هایی کمک کرده‌اند. پدر و مادرم همیشه در این‌گونه موارد با خودداری واکنش نشان می‌دادند اما حتماً آزرده می‌شدند. متأسفم.

در آن روزها، بجز پیروز دوانی، گویا دیگرانی هم بودند که به قتل رسیدند اما در پرونده‌ی رسمی گنجانده نشدند.
«حمید حاجی‌زاده» و فرزندش «کارون» پیش از پدر و مادر من کشته شدند. او یک شاعر کرمانی با گرایش‌های ملی بود. این را هم بر اساس شعر‌هایی که از او باقی مانده می‌گویم و هم از زبان نزدیکان او که بعدها با آن‌ها حرف زدم. چنین برمی‌آید که بعد از آن‌که او به همراه پسر نه ساله‌اش کشته شد، اداره‌ی آگاهی مربوطه اصلاً قبول نکرد که این دو قتل سیاسی بوده‌اند. ولی از نظر خانواده‌اش به ویژه خواهرش، فرخنده حاجی‌زاده، قتل آن‌ها سیاسی بود و به مرور در اذهان عمومی هم همین برداشت پذیرفته شد. اگرچه این جنایت پیش از قتل پدر و مادر من بود، اما بعدها و با طرح شدن اخبار قتل‌های سیاسی آذر ۷۷در جامعه، که با پدر و مادر من شروع شد، وجه سیاسی آن جنایت هم بر همه آشکار شد.

ناپدید شدن مجید شریف هم پیش از قتل پدر و مادر من است. البته جسد او بعد از آشکار شدن قتل پدر و مادر من پیدا شد. به طور رسمی علت مرگ مجید شریف ایست قلبی اعلام شد. متأسفانه مادر پیر او در ابتدا وقتی که پزشک قانونی چنین ادعایی کرد، پذیرفت و به همین دلیل با این‌که بعداً خانواده‌ی او تلاش بسیار کردند، نتوانستند درباره قتل او شکایت کنند. چون در مرحله‌ی ‌اول با همین توضیح نادرست که علت مرگ ایست قلبی بوده است، خانواده را گمراه کردند. بعداً که مسئله‌ی قتل‌های سیاسی در جامعه مطرح شد، واقعیت قتل مجید شریف هم آشکار شد، اما حکومت از پذیرش مسئولیت سر باز زد.

بنابراین در پرونده‌ای که تشکیل شد مسئولیت قتل این افراد را قبول نکردند، اما در افکار عمومی، هم قتل مجید شریف و هم حمید حاجی‌زاده و پسرش کارون، بخشی از این قتل‌ها تلقی شد. پیروز دوانی هم که سرنوشتش هیچ‌وقت معلوم نشد، اما گویا در همین جریان کشته شده است.
بله درست است.

قتل‌های پائیز ۱۳۷۷ بسیار علنی بود و هیچ تلاشی نکردند که پنهانش کنند. حتی شاید هدفشان نمایش این رویه و فرستادن یک پیام آشکار بوده باشد. با این‌حال حتی بعد از قتل‌های پاییز سال ۱۳۷۷ نیز رسانه‌های وابسته به حکومت می‌کوشیدند که تصویرهای دیگری از ماجرا بدهند. یادم هست که وقتی قتل فروهر‌ها اتفاق افتاد، اول گفتند نتیجه یک رقابت درون گروهی بوده است. بعد مدعی شدند که اختلاف فروهرها با برخی فعالان کرد‌ منجر به این فاجعه شده است. یک دوره هم مدعی بودند که قاتلین دزد بودند. داستانی هم در مطبوعات مطرح شد که پیروز دوانی همان کسی است که نیمه‌شب درِ خانه‌ی فروهر را زده و چون آشنا بود، در را باز کرده‌اند. آیا بعدها، هیچ‌کدام از این داستان‌ها یا بخشی از آن تأیید شد؟
نه، هیچ کدام درست نبود. در آن روزهای اول، قتل‌ پدر و مادر من را «مشکوک» می‌نامیدند و تلاش می‌کردند که با سر هم کردن یک داستان جنایی، واقعیت را مخفی کنند. قاضی اول پرونده هم در ابتدا با همین روال با قضیه رو به رو شده بود. با این‌که هم من و هم برادرم در شکایتی که در اداره‌ی آگاهی نوشتیم‌، تأکید کردیم که خانه‌ی پدر و مادر ما تحت کنترل دائمی وزارت اطلاعات بوده و سرنخ این قتل‌ها را می‌بایست در آنجا ردیابی کرد. در همان هنگام قاضی تحقیق با چندین نفر از همراهان سیاسی پدر و مادرم هم حرف زده بود و آنها هم همگی شهادت‌های مشابهی درباره‌ی کنترل وزرات اطلاعات بر خانه‌ی ما داده بودند، اما در ابتدا توجهی به این گفته‌های ما نشد. هم در برخی از مطبوعات و هم از طرف تیم اولیه‌ای که پیگیری پرونده را به عهده داشت، مدتی همین حرف‌ها زده می‌شد که علت این جنایت، دزدی یا رقابت‌های درون گروهی بوده است، یا این‌که قاتلان از میان نیروهای کرد‌ بوده‌اند. حتی چند نفر از وابستگان جوان حزب ملت ایران را که کرد بودند، در همان روزهای اول به عنوان مظنون بازداشت کرده بودند. اما دست آخر نتوانستند این داستان‌ها را در جامعه جا بیندازند و به ناچار اصراری به آن نکردند.

موقعی که شما وارد ایران می‌شوید، سوم آذر و دو روز بعد از حادثه است. گویا در آن روزها اجازه ندادندکه بلافاصله در خانه‌ی خودتان ساکن شوید. این منع چند روز طول کشید و در این مدت چه کسانی در خانه‌ی شما بودند؟
من همان فردای روزی که وارد تهران شدم، برای شکایت به اداره‌ی آگاهی رفتم. بعد هم به همراه قاضی تحقیق پرونده، به خانه‌ی پدر و مادرم رفتم. پدرم در خانه، گاوصندوقی داشت و نمی‌دانم چرا فکر می‌کردند ممکن است بتوانند رد پای قاتل‌ها را در آن گاوصندوق پیدا کنند. قاضی تحقیق اصرار داشت که گاوصندوق را باز کند. چون من می‌دانستم که کلید آن کجاست اصرار کردم که همراه او بروم و در آن را باز کنم. اولین بار در آ‌‌ن‌ روز بود که توانستم وارد خانه شوم و به همین دلیل شرایط خانه را بعد از قتل دیدم. روی میزها آثار انگشت‌نگاری وجود داشت، دوده‌هایی که این‌طرف و آن‌طرف می‌ریزند تا بتوانند انگشت‌نگاری کنند. هنوز خون پدرم روی سنگ‌فرش اتاق کار ریخته بود. در آشپزخانه یک سینی بود با یازده لیوان چای که همان‌طور مانده بود. در نشیمن طبقه دوم، آنجا که جسد مادرم را پیدا کرده بودند، لکه‌ی خونی روی فرش بود.

جاهای دیگر خانه اما آشفته و به هم ریخته نبود و هنوز حال و هوای عادی زندگی را حفظ کرده بود. طبقه‌ی بالا روی میزی که معمولاً پدر و مادرم با هم شام و نهار می‌خوردند، ظرف میوه‌ای بود با چند ته خرمالو.

قاضی تحقیق همان‌موقع به ما گفت که خانه باید برای شناسایی رد‌پای قاتلان و انگشت‌نگاری و نمونه‌برداری‌های مختلف در اختیار آنها باقی بماند. گفت این مرحله تنها یکی دو روز طول خواهد کشید و بعد خانه را به ما تحویل می‌دهند. این مرحله اما به درازا کشید و بالاخره ده روز بعد از قتل پدر و مادرم و پس از پیگیری‌های هر روزه، خانه را به ما تحویل دادند. وقتی هم که سرانجام خانه را تحویل دادند، آشفتگی غریبی در همه جای آن وجود داشت، در تمام اتاق‌ها و راهروها، همه‌ چیز را از گنجه‌ها و قفسه‌ها بیرون کشیده بودند. همه جا روی زمین‌ پر از کاغذ و روزنامه  و اشیا گوناگون بود. پیدا بود که تفتیش لجام‌گسیخته‌ای در آن خانه انجام شده است.

پس این بهم‌ریختگی بعد از بازدید اول شما از خانه اتفاق افتاده بود.
بله، در آن دوره‌ای این اتفاق افتاد که آن‌ها گفتند لازم است خانه در اختیارشان باشد تا ردپای قاتلان را پی‌گیری کنند. روزی که من برای باز کردن گاوصندوق به خانه رفته بودم، وضعیت به این شکل نبود. بعدها در پرونده خواندم مأموری که برای حفاظت از خانه در آنجا بود، صورت‌جلسه کرده بود که مأموران اطلاعات ناجا آمدند و فک پلمپ شد و به داخل خانه رفتند و تعدادی کارتن از مدارک و اسناد با وانت از خانه خارج کردند. این تفتیش را نهاد‌های رسمی بعد از قتل پدر و مادرم انجام دادند و سندش هم به عنوان صورت‌جلسه‌ی نیروی انتظامی در پرونده وجود داشت.

در آن تفتیش بود که بخش بزرگی از میراث پدر و مادرم را مصادره کردند، از اسناد و مدارک زندگی سیاسی آن‌ها، آرشیوها و دست‌نوشته‌هایشان تا حتی اشیاء شخصی آن‌ها که برای ما ارزش عاطفی زیادی دارد از جمله حلقه‌‌ی ازدواج پدرم یا گردن‌آویز مادرم که قابی بود با چهره‌ی مصدق. برادرم و من با کمک دوستان سیاسی پدر و مادرمان، که از چند و چون آرشیو‌های خانه باخبر بودند، یک فهرست بلندبالا از آنچه مصادره شده بود تهیه کردیم و از وضعیت خانه و مصادره‌ی اموال شکایت رسمی کردیم که در پرونده ثبت شد. همان موقع که خانه را به ما تحویل دادند، از همه جا عکس و فیلم گرفتیم تا بلایی را که به سر خانه آورده بودند، مستند‌ کنیم. آن عکس‌ها را هم ضمیمه شکایت‌مان کردیم. برای پس گرفتن آن اموال هم علاوه بر مجرای رسمی بعداً از طریق آقای دعایی مشاور آقای خاتمی رئیس‌جمهور وقت پی‌گیری کردم. ایشان هم دستوری دادند که به نتیجه‌ی درست نرسید. بعدها هم برای پس گرفتن این میراث بارها پیگیری کردم که متأسفانه بخش عمده‌ی آن پس داده نشد. در سال‌های اخیر و در دستبرد‌هایی که دوباره به آن خانه زده شد، یادگارهای ارزشمند دیگری را هم بردند. حذف، تنها در کشتن آنها نمود نداشته بلکه یادگارها و میراث سیاسی آنها هم به غارت رفته.

در گزارشی که بعدها با عنوان گزارش به ملت نوشتید، گفتید که وقتی قاضی اولیه، پرونده را نهایتاً به دادسرای نظامی ارجاع داد، دلیل ارجاع را وجود موارد مشابه گفته بود. آیا بجز قتل مختاری و پوینده موارد دیگری را هم نام برده بود؟

آن موقع قاضی اول پرونده به ما گفت که خودش پرونده را به دادسرای نظامی ارجاع داده است. در صورتی که بعداً در خواندن پرونده برای ما مشخص شد که این ارجاع را او نداده بلکه از بالا این دستور به او داده شده بود. در واقع این پرونده به دستور آقای محمد یزدی که آن موقع رئیس قوه‌ی قضاییه بود، جابجا شد و چهار پرونده‌ی قتل، پدر و مادر من و محمد مختاری و محمد جعفر پوینده را یک پرونده کردند. یعنی این موارد را مشابه تشخیص داده بودند. در آن زمان دیگر قتل‌های سیاسی را به پرونده اضافه نکردند. پرونده را به دادسرای نظامی ارجاع دادند که از قرار، رسیدگی به اتهامات کادر وزارت اطلاعات نیز در آنجا صورت می‌گیرد. دم خروسی که بیرون می‌زد، این بود که از یک سو گفتند عمل متهمان خودسرانه بوده و سازمانی عمل نکردند و از سوی دیگر پرونده به جایی ارجاع شد که باید به اتهامات سازمانی پرسنل نظامی و انتظامی و وزارت اطلاعات و … رسیدگی شود. پس به یک معنی پذیرفته بودند که این اقدامات خودسرانه نبوده است.

آیا بعد از اطلاعیه‌ی وزارت اطلاعات بود که این پرونده به دادسرای نظامی، ارسال شد؟
نه، قطعاً قبل از آن بود. من تا چهلم پدر و مادرم در ایران ماندم و در همان زمان مشخص شد که پرونده به مرجع دیگری سپرده خواهد شد، در حالی که اطلاعیه وزارت اطلاعات بعد از خروج من از ایران صادر شد. در آن روزها که هنوز در تهران بودم، قاضی تحقیق گاهی می‌آمد و سؤالاتی می‌پرسید یا در محله از همسایه‌ها تحقیق می‌کرد. من می‌دانستم که از صحنه‌ی قتل پدر و مادرم هم عکس و هم فیلم گرفته شده و بارها از او خواسته بودم که این عکس‌ها را به من نشان دهد تا تصویری از چگونگی مرگ پدر و مادرم داشته باشم. یک بار در همان روز‌های آخر اقامت من در تهران، قاضی تحقیق برای آخرین بار نزد من آمد. در همین ملاقات به من گفت که دیگر مسئول پرونده نخواهد بود. اما نگفت که پرونده به کجا خواهد رفت. این آخرین باری بود که من قاضی اول پرونده را که نامش بهمنش بود، دیدم.

همان روز از صحنه‌ی قتل پدر و مادرم، دو عکس آورده بود تا به من نشان دهد. این تصاویر مربوط به زمانی بود که اجساد پیدا شده بودند. هر چه اصرار کردم که آن دو عکس را به من بدهد نداد و بعد‌ها هم همه‌ی عکس‌ها از پرونده حذف شده بود. در پرونده نوشته بودند که بیش از صد قطعه عکس و دو نوار ویدئویی از صحنه‌‌ی جرم گرفته شده است. اما هر چه پیگیری کردیم پیدا نشدند. دست آخر قاضی وقت پرونده به اسم عقیلی گفت که «می‌گویند گم شده است. من چه کنم؟»

پس در مرحله‌ی اول و قبل از ورود دادسرای نظامی، پرونده‌ای تشکیل شد که قاضی بهمنش مسئول رسیدگی بود. آیا در آن مرحله وکیل گرفته بودید؟ آیا وکیل شما به پرونده‌ و تحقیقات اولیه دسترسی پیدا کردند؟
در اواخر این مرحله وکیل گرفته بودیم. در آن زمان آقای احمد صدر حاج‌سید‌جوادی وکیل خانواده‌ی من بودند. ولی مسئولان پرونده به ما جوابی نمی‌دادند و می‌گفتند که پرونده در مرحله‌ی تحقیقات است و بسیار حساس است و نباید اطلاعات آن درز کند. به آن بخش از تحقیقات در آن‌موقع دسترسی پیدا نکردیم. ولی در پایان دوره‌ی تحقیقات که برای ما مهلت پرونده‌خوانی تعیین کردند، بخشی از آن تحقیقات اولیه هم جزو پرونده‌ی نهایی بود. همان تحقیقاتی که قاضی اداره‌ی آگاهی تهران در مورد قتل پدر و مادر من انجام داده بود. و فکر می‌کنم در مورد قتل محمد جعفر پوینده، تحقیقات قاضی منطقه‌ی شهریار و در مورد قتل محمد مختاری، تحقیقات قاضی شهر ری وجود داشت. البته باید دقیق‌تر نگاه کنم، اما می‌دانم که تحقیقات اولیه مربوط به یک اداره‌ی آگاهی نبود، بلکه از طرف سه اداره‌ی آگاهی مختلف بود.

آیا احیاناً در آن تحقیقات دیدید که به کسی مظنون شده باشند، یا کسی دستگیر شده باشد؟ غیر از آن چند نفری که از اعضای خود حزب دستگیر کردند، آیا کس دیگری هم بود که مظنون باشد و دستگیر شده باشد؟

به عنوان مظنون همان چند جوان حزبی بودند، ولی به عنوان مطلع از کسانی بازجویی‌هایی شده بود. من الان درباره‌ی اسامی افراد حضور ذهن ندارم. اما یکی از چیزهایی که خیلی به چشمم آمد این بود که قاضی تحقیق نوار شنود تلفن خانه و همچنین اطلاعات شنود فکس را خواسته بود. چون در مورد ساعت قتل از همان ابتدا ابهام وجود داشت و او می‌خواست این ابهام را برطرف کند. پرسش این بود که در آن ساعت‌های آخر شب چطور جنایتکاران وارد خانه شده‌اند؟ آخرین فکس مربوط به اطلاعیه‌ای بود که حزب ملت ایران داده و در همان شب از خانه‌‌ی پدر و مادرم، به جاهای مختلف ارسال شده بود. در پیگیری این‌ موضوع از دوستان دانستیم که حدود چه ساعتی فکس‌ها را فرستاده‌اند. ما می‌دانستیم که حداقل تا ساعت ده و چهل و پنج دقیقه‌ شب که یکی از دوستان در اصفهان فکس را دریافت کرده بود، اوضاع خانه عادی بوده است. قاضی تحقیق در مورد شنودها با مخابرات مکاتبه کرده و مخابرات هم به وزارت اطلاعات ارجاع داده بود. در هر صورت تحقیقاتی در آن زمینه می‌خواست انجام دهد که در پرونده به نظر می‌آمد به نتیجه‌ای نرسیده است.

بنابراین در پرونده مشخص بود که وزارت اطلاعات شنود می‌کرد و این مخفی نبود.
بله دقیقاً، مسئله همین است که شنود خیلی عادی تلقی شده بود. و قاضی درخواست لیست تماس‌ها را کرده بود و اداره مخابرات هم ارجاع داده بود به وزارت اطلاعات. یعنی آن‌قدر روال واضحی بوده که مسئولان اداره مخابرات هم به این شکل جواب داده بودند.

پانزدهم دی ماه، یعنی ۴۵ روز بعد از قتل‌ پدر و مادر شما، وزارت اطلاعات بیانیه مشهورش را منتشر کرد که آ‌ن‌موقع شما ایران نبودید.
بله، چند روز بود که من برگشته بودم که اطلاعیه‌ی وزارت اطلاعات منتشر شد.

وقتی که اطلاعیه‌ی وزارت اطلاعات منتشر شد،‍ ادعای تلویزیون حکومتی و روزنامه‌هایی مانند کیهان و رسالت که قاتلان را جاسوس خارجی معرفی می‌کردند، بی‌اعتبار شد. حتی آیت‌الله خامنه‌ای هم در آن نماز جمعه مشهورش گفته بود که این قتل‌ها حتماً توطئه‌ی خارجی است. توطئه‌ی مورد نظر رهبر جمهوری اسلامی، هیچ وقت نه اثبات شد و نه حتی در پرونده‌ی رسمی آن را پیگیری کردند. در اطلاعیه‌ی وزارت اطلاعات نوشته شده بود: «با کمال تأسف تعداد معدودی از همکاران مسئولیت‌ناشناس‏‎، ‎ کج‌اندیش‌‏‎ و خودسر این وزارت که بی‌شک آلت دست عوامل پنهان قرار گرفته و در جهت منافع بیگانگان دست به این اعمال جنایتکارانه زده‌اند در میان آن‌ها وجود دارند.» بعد هم تأکید شده بود که این نهاد «با تمام توان و امکانات خود بقایای باندهای منحرف و قانون‌ستیز را مورد هجوم قرارداده و سایر سرنخ‌های داخلی و خارجی این پرونده‌ی پیچیده را برای دستیابی به دیگر عوامل این فتنه دنبال خواهد کرد.» شما به عنوان یکی از اعضای خانواده‌‌ی قربانیان ،‌ آیا حداقلی از آن چیزی را که انتظار داشتید در آن اطلاعیه پیدا کردید؟ یا هم‌چنان احساس می‌کردید که این هم نوعی دیگر از لاپوشانی و انحراف است؟
هم لاپوشانی و انحراف بود و هم یک قدم مثبت داشت. مسئله واقعاً یک وجهی نبود. این اطلاعیه یک وجه مثبت داشت که بر آنچه در میان مردم از همان ابتدا گفته می‌شد و داوری جامعه بود صحه گذاشت. همان شبی که در فرودگاه وارد شدم، در حالی که بسیار آشفته بودم و سر تا پا سیاه در صف پاسپورت ایستاده بودم، کسی آمد جلو و از من پرسید که فلانی هستی؟ تأیید که کردم، گفت: «قطعاً کار خودشونه». این جمله‌ی «کار خودشونه» را بارها و بارها در طی آن روزها شنیدم. برای افکار عمومی مشخص بود که این قتل‌ها حکومتی هستند. این‌که بالاخره از درون حکومت هم به ارتکاب به این جنایت‌ها اعتراف شد، مثبت بود. قتل‌های سیاسی پیش از قتل پدر و مادر من هم در موارد متعددی رخ داده بود. اما هیچ‌وقت حکومت مسئولیت آن‌ها را حتی به این شکل نیم‌بند قبول نکرده بود. می‌گفتند سکته قلبی بوده، یا تصادف بوده و یا حمله دزدها بوده و از این دست ظاهرسازی‌هایی که همیشه می‌کردند. اما توجه دارید که در همین قدم مثبت، لاپوشانی هم وجود داشت و محدوده جنایتکاران را به چند مأمور خودسر که برداشت‌های نادرستی داشته‌اند، محدود کرد. در همان اطلاعیه هم مشخص بود که نخواهند گذاشت ساختار سازمانی و بستر فکری و سیاسی جنایت‌ها آشکار شود. ولی آن‌چه نمی‌خواستند اتفاق افتاده بود و در جامعه، خواست روشنگری، افشاگری و دادخواهی بالا گرفته بود و این اطلاعیه هم به آن دامن زد. به هر صورت به نظر من جنبه‌های مثبتی هم داشت و در نهایت ما باید تلاش می‌کردیم که آن‌ها نتوانند لاپوشانی کنند.

می‌دانیم که اطلاعیه‌ی وزارت اطلاعات پس از مذاکرات طولانی بین رهبران حکومت صادر شد. بعدها بعضی از نیروهای امنیتی آشکارا می‌گفتند که این اطلاعیه اشتباه بوده و نباید صادر می‌شد. علی فلاحیان یک‌بار این حرف را صریحاً گفته بود. به هر حال به نظر می‌رسد در آن روزهایی که این اطلاعیه صادر ‌شد هنوز متهمان و قاتلین امنیتی دستگیر نشده بودند.
دستگیری‌ها در همان حول و حوش است. پیش از آن اطلاعیه، آقای خاتمی کمیته‌ی ویژه‌ای تعیین کرد تا پیگیری‌ها از طریق خود رئیس‌جمهور انجام شود. البته این کمیته نه با ما تماسی گرفت و نه در آن هنگام می‌دانستیم که چه کسانی هستند. درباره‌ی پیگیری‌های خارج از ساختار قضایی و گفتگو‌ها و کشمکش‌هایی که وجود داشت، نشانه‌هایی هست که یکی هم همین تشکیل کمیته‌‌ی ویژه بود. من فکر می‌کنم که زمان بازداشت تعدادی از متهمان همزمان با آن اطلاعیه‌ است. البته اغلب آنها بازداشت موقت شدند و بعد هر کدام با وثیقه یا کفیل آزاد شدند. منتهی اسم‌های بازداشت‌شدگان که در آن‌ مرحله در پرونده آمده، اغلب با اسم‌های بعدی که در زمان بازجوییِ متهمان آمده یکسان نیست. متهمان بعدها در سیر تحقیقات گفته‌اند که در توافق با مسئول پرونده، خودشان را به هنگام بازداشت اولیه با نام مستعار معرفی کرده‌اند. یعنی حتی به بیان اسم واقعی خودشان هم ملزم نشده بودند. و این روندِ مخدوش از همان ابتدا اعمال شده که در واقع همدستی میان بازجویی کننده و بازجویی شونده را آشکار می‌کند.

آیا مشخص است که چه تعدادی بازداشت می‌شوند؟
تا آنجا که به یاد دارم حدود پانزده نفر از کارمندان وزارت اطلاعات. البته در میان این افراد نه سعید امامی هست و نه آن کاظمی و عالیخانی. تا آنجا که به یاد دارم از بازداشت و صدور قرار برای آن‌ها سندی در پرونده در آن دوره اول نبود.

گفتید تعدادی که بازداشت بودند، بعد از مدتی با قرار کفالت و یا با وثیقه آزاد شدند. آیا این‌ها به پست سازمانی خودشان برگشته بودند؟
در پرونده پاسخ مشخصی به این پرسش نیست. در آن مرحله‌ی اولِ تحقیقات هیچ حکمی که این‌ها تعلیق شده باشند یا به پست سازمانی خود برگردند، ضمیمه‌ی پرونده نیست. ولی بعد‌ها در پرونده خواندم بعضی از کسانی که محرز بود در قتل‌ها دست داشته‌اند، همچنان در شغل قبلی خودشان مانده‌اند. از بازجویی‌های یکی از آنها برمی‌آمد که نه تنها همچنان کارمند وزارت اطلاعات است بلکه در طول این دوره ترفیع هم گرفته است. من از خواندن این موضوع بسیار برآشفتم و به اتاق قاضی پرونده رفتم تا اعتراض کنم. آن روزها در شعبه‌ی ویژه‌‌ی شماره پنج در دادستانی نظامی پرونده‌خوانی می‌کردیم. به اتاق قاضی رفتم و از او پرسیدم که آیا کسی که شخصاً در قتل پدر من دست داشته همچنان کارمند وزارت اطلاعات است، و در این مدت ترفیع گرفته؟ قاضی اما به من گفت این ارتباطی به شما ندارد و مسئله‌ی این پرونده هم نیست.

این هم لابد برای غیرحکومتی کردن پرونده بوده است! از یک طرف سعی می‌کردند مسئله را به یک دعوای حقوقی شخصی تقلیل دهند و از طرفی این پرونده را از همان ابتدا محرمانه کردند و به شما اجازه ورود نمی‌‌دادند.
البته به لحاظ قانونی در مرحله‌ی تحقیقات موظف نیستند که اجازه‌ی پرونده‌خوانی بدهند ولی به لحاظ قانونی می‌بایست ما را در جریان تحقیقات قرار می‌دادند. در آن دوره که پرونده در مرحله‌ی تحقیقات بود وکلای ما دائم به آن‌ها مراجعه می‌کردند. من هم بارها به ایران رفتم. گاه به همراه خانم عبادی و گاه شخصاً به دادستان‌ نظامی تهران که یک روحانی به نام آقای فراتی بود، مراجعه کردم. منتهی جوابی به ما نمی‌دادند و درباره‌ی نتیجه‌ی تحقیقات چیزی نمی‌گفتند. اگر هم چیزی می‌گفتند بسیار ضد و نقیض بود.

مثل همان حرف‌هایی که چند بار مسئول اول پرونده در دادسرای نظامی، آقای نیازی به مطبوعات گفت. یک‌بار در مورد نحوه‌ی ورود به خانه‌ی پدر و مادر من گفته بود جنایتکاران برای مصاحبه و با دوربین رفته‌اند و یک‌بار هم گفت با گل و شیرینی رفته‌اند. در صورتی که ما می‌دانستیم گل و شیرینی را یکی از دوستان سیاسی پدر و مادرم آورده بود. آن روزی که جسد پدر و مادرم پیدا شد، زادروز امام حسین بود و این دوست آن روز برای دید و بازدید به خانه‌ی پدر و مادرم رفته بود و برایشان گل و شیرینی هم برده بود. بعدازظهر بوده است و عده‌ای از دوستان پشت در خانه جمع شده بودند و هر چه زنگ می‌زدند، کسی جوابی نمی‌داد. آنها چون یک قرار سیاسی داشتند، وقتی می‌بینند که کسی در را باز نمی‌کند، نگران می‌شوند. یکی که جوان‌تر بوده از دیوار بالا می‌رود و در را باز می‌کند. بقیه، از جمله این دوستی که گل و شیرینی آورده بود، داخل می‌شوند. با دیدن صحنه‌ی فاجعه، گل و شیرینی از دست او در حیاط خانه می‌افتد. به هر حال مسئولان پرونده، حرف‌های ضد و نقیضی می‌زدند که فقط برای خاموش کردن آن عطشی بود که در جامعه برای دانستن حقیقت وجود داشت. وگرنه از نتیجه‌ی تحقیقات چیز درستی در طول آن مدت به ما نگفتند.

بعد از چند ماه و در خرداد سال ۷۸ مرگ سعید امامی اعلام شد. او در روایت رسمی حکومت به عنوان آمر اصلی پرونده و بلندپایه‌ترین مسئول امنیتی بازداشت شده، شناخته می‌شد. اما آن‌طور که شما قبلاً هم گفته‌اید، در نهایت کل اعترافات امامی از پرونده برداشته ‌شد. آیا در اسناد و مدارکی که شما در متن بازجویی دیگران دیدید به نقش سعید امامی هم اشاره‌ای شده بود؟ آیا آن‌ها هم مسئولیت را به ‌عهده‌ی سعید امامی گذاشته بودند؟
نه، اتفاقی که افتاد این بود که نه تنها بازجویی‌های سعید امامی، که حتی بخش عمده‌ی بازجویی‌های متهمان دیگر را که مربوط به پیش از سال ۷۹ بود، از پرونده حذف کردند. در واقع سعید امامی را تقریباً از این پرونده کنار گذاشتند. در بازجویی‌های کاظمی و عالیخانی هم که دو نفر متهم عالی‌رتبه‌تر وزارت اطلاعات در پرونده بودند، و بخش بزرگی از اعترافات در این پرونده مربوط به آن‌هاست، در مورد نقش سعید امامی به ندرت حرفی وجود داشت. فقط یک جا کاظمی نوشته بود که نقش آمریت با سعید امامی بوده است. اما در جاهای دیگر نوشته بود که  دستور را از دری نجف‌آبادی وزیر وقت اطلاعات گرفته است. در آن پرونده نقش سعید امامی در این جنایت‌ها به‌کلی مبهم باقی مانده بود. در حالی که آقای نیازی که مسئول پرونده و دادستان نظامی تهران بود، وقتی مرگ سعید امامی را خبر داد، گفت او متهم ردیف اول پرونده است و با اعترافاتی که کرده حکمش در هر صورت اعدام بوده است. ما اما این اعترافات را هیچ‌وقت ندیدیم.

آقای نیازی علت مرگ سعید امامی را خودکشی با خوردن «واجبی» اعلام کرد. در همان موقع خانم عبادی، وکیل ما، تحقیقاتی در مورد داروهای واجبی در بازار انجام داد و به این نتیجه رسید که میزان سم موجود در آن‌ها نمی‌تواند کسی را بکشد. تردید اساسی در مورد چگونگی مرگ سعید امامی وجود داشت. ما بارها تقاضا کردیم لااقل گزارش پزشک قانونی در مورد مرگ سعید امامی را به ما بدهند تا از مرگ او مطمئن شویم، که آن را هم بارها به تعویق انداختند و دست‌ آخر هم ندادند. گفتند گزارش پزشک قانونی و گزارش بالینی مربوط به او ضمیمه‌ی پرونده است، ولی چنین چیزی در پرونده وجود نداشت.

به نظر می‌رسد نحوه‌ی مواجهه‌ی دستگاه امنیتی با این پرونده حداقل دو مرحله و دو شیوه‌ی مختلف داشته است. در یک مرحله، تیمی که در دور اول متهمان را بازجویی کرده و پرونده را ساخته بود، عوض شده و تیم جدیدی آمده و پرونده جدیدی ساخته شده است. حتی شاید چند بار این اتفاق افتاده باشد.بازجویی‌های سعید امامی هم که مربوط به دور اول بوده، کنار گذاشته و سناریوی دیگری ساخته‌اند و اسم سعید امامی را هم حذف کرده‌اند.
بله. یا باید گفت که دادستان نظامی تهران در مورد نقش سعید امامی حرفی کاملاً بی‌پایه و انحرافی گفته بود، و در این‌صورت باید پرسید به چه دلیل چنین ادعایی کرده بود؟ یا این‌که باید قبول کرد که بعدها پرونده را ناقص و بخشی از حقایق را پنهان کردند. آقای نیازی گفت حکم سعید امامی با اعترافاتی که کرده حتماً اعدام بوده و از او با عنوان متهم ردیف اول حرف زد. متهم ردیف اول یعنی کسی که در تمام مسائل نقش دارد. اما پرونده‌ای که ما خواندیم رد پای چندانی از سعید امامی نداشت. اصلاً مشخص نبود که سعید امامی با چه کسی حرف زده، چه دستوری داده، چه کاری کرده و از کجا دستور گرفته است؟ این را هم اضافه کنم که در پرونده‌ی نهایی تغییرات اساسی زیادی داده شده بود و حتی از شماره‌ی صفحات هم می‌شد این تغییرات را متوجه شد. پرونده‌ای که ما دیدیم، چندین بار برگ‌هایش شماره‌گذاری شده بود. هر بار چند ده برگ را خارج کرده و بقیه را دوباره شماره‌گذاری کرده بودند. یعنی در چندین مرحله پرونده را سانسور کرده بودند.

در نهایت و در آن مرحله‌ای که بالاخره می‌خواستند پرونده را به دادگاه ببرند، داستانی را در قالب تک‌نویسی‌های طولانی متهمان ساخته بودند. کاملاً مشخص بود که همه چیز در توافق میان بازجو و متهم شکل گرفته است و ساختگی بودن قضیه کاملاً نمایان بود. یکی از نقدهایی که وکیل ما ناصر زرافشان بارها عنوان کرد، همین بود.

با توجه به اطلاعاتی که بعدها از ارتباط نزدیک سعید امامی با مقامات بالاتر حکومتی منتشر شد، بسیاری گفتند که حذف او از پرونده شاید پنهان کردن همین ارتباطات بوده است.
به هر صورت مسئله‌ی اصلی وجود یک ساختار سازمانی و یک بستر فکری است که این فرد در آن نقش اساسی داشته، و لابد افشاگری‌هایی کرده و حرف‌هایی زده بود که نمی‌خواستند آشکار شود. در این‌جا باید اشاره‌ای کنم به اینکه بعدها وقتی که گفتیم ما این تحقیقات را قبول نداریم و دادگاهی که بر مبنای چنین تحقیقاتی بخواهد تشکیل شود، دادگاهی پوشالی است و آن را هم قبول نداریم و در آن شرکت نمی‌کنیم، یکی از اقدام‌هایی که کردیم شکایت به کمیسیون اصل نود مجلس بود. رئیس این کمیسیون در آن دوره، آقای انصاری‌راد بود و پیگیری‌هایی هم کرد. اگرچه نتیجه‌ی تحقیقات را به صورت کتبی هیچ‌وقت به ما اعلام نکردند، ولی من چندین بار برای پیگیری به ایشان مراجعه کردم. ایشان یک‌بار به من این حرف را زد و بعداً هم در یک مصاحبه‌ای تکرار کرد که در تحقیقات به کسانی برخوردند که مجلس توانایی احضار آن‌ها را برای پاسخ‌گویی ندارد. پس این مشخص است که رد پای جنایتکاران به چنان جاهای قدرتمندی می‌رسید که مجلس توانایی احضارشان را نداشت. سعید امامی هم لابد حرف‌هایی درباره‌ی این «کسان» زده که نبایست به بیرون درز می‌کرد.

موضوع بعدی این است که ظاهراً در یک دوره‌ای ‌گفته شد پرونده‌ها گم شده‌اند. ظاهراً این پرونده‌های گم‌شده همان بخش‌هایی بود که بعدها در پرونده‌ی نهایی حذف شد. ادعای گم شدن پرونده‌ها به نظر می‌رسد مقدمه‌ای برای حذف پرونده‌ها بوده است. این دوره‌ای که پرونده‌ها را گم کردند، آیا همان دوره‌ای است که بازجو‌های پرونده عوض ‌شده بود؟ آیا چیزی که شما در پرونده‌ی نهایی دیدید، مربوط به بعد از گم شدن پرونده‌ها بود؟
احتمالاً همین‌طور بود. در یک دوره،‌ مسئول پرونده دادستان نظامی تهران بود، یک روحانی به نام عباسعلی فراتی. مدت‌ها محل مراجعه‌ی ما دفتر او بود. پرونده هم زیر نظر ایشان و تیمی بود که من فقط یک نفر از آن تیم را دیدم. فردی که یک بار به خانه‌ی ما آمد تا یکی از اعتراض‌های من را بررسی کند. ماجرا این بود که از همان اوایل که آقای فراتی مسئول شد، من بارها گفتم که به عنوان یک فرزند می‌خواهم تصویری واقعی از مرگ پدر و مادرم داشته باشم. این کابوس‌های بی‌شماری که از صحنه‌های قتل پدر و مادرم دارم، لااقل یک تصویر واقعی داشته باشد. برای من ندانستن این‌که این جنایت‌ها به چه شیوه و در کجای خانه اتفاق افتاده و با آن‌ها چه کردند، بسیار آزاردهنده بود … هنوز هم هست.

آقای فراتی می‌گفت متهمان نحوه‌ی قتل را در اعتراف‌هایشان گفته‌اند. من بارها از او خواستم که در مورد چگونگی قتل توضیح دهد. یا آن بخش‌هایی از بازجویی‌ها را که مربوط به چگونگی قتل پدر و مادرم هست، به من بدهد تا بخوانم. او دائماً می‌گفت به خاطر امنیت ملی ممکن نیست! از این حرف‌هایی که معمولاً می‌زنند. بعد یک روز به من گفت که آن بخش را برایم تعریف می‌کند. و بعد داستانی گفت که چطور قاتل‌ها وارد خانه شدند و در کدام اتاق با پدر من شروع کردند به حرف زدن و بعد به چه بهانه‌ای از او خواستند به اتاق دیگری برود، و غیره. اما این اعترافات از اساس با معماری خانه‌ی ما نمی‌خورد. یعنی کاملاً پیدا بود که ساختگی است. و من گفتم که این‌ها ساختگی است و شما درست تحقیق نمی‌کنید. اگر از اول به من گفته بودید، من می‌گفتم که این‌ها دارند مزخرف می‌گویند. بعد از آن بود که او فردی از تیم تحقیق را فرستاد که بیاید و ببیند که آیا آن داستان با معماری خانه‌ی ما می‌خواند یا نه؟

امروز تلخی ماجرا برای من این است که می‌بینم ناخواسته به آن‌ها کمک کرد‌ه‌ام تا نسخه‌ای از یک داستان ساختگی پیدا کنند که قابل قبول‌تر باشد و اشکالات و جزئیات پر تناقض داستان‌های اولیه‌ای را که می‌گفتند، با حرف‌هایی که به آن‌ها زدم تصحیح کردند و در نهایت دروغ دیگری ساختند که شاید آن اشکالات واضح داستان قبلی را ندارد. از آن تیم، من به غیر از آقای فراتی فقط همان یک نفر را دیدم.

به هر صورت از یک جایی، دیگر معلوم نبود پرونده کجاست! در آن دوره هربار تلفنی با خانم عبادی حرف زدم، به من گفتند هر چه با دادستانی نظامی تماس می‌گیرند، کسی جواب درستی نمی‌دهد و می‌گویند پرونده دیگر آنجا نیست. در مطبوعات هم شایع شده بود که پرونده قتل‌ها گم شده است. این موضوع مرا بسیار نگران کرد و برای پیگیری به ایران رفتم.

ماجرای این پیگیری واقعاً شبیه داستان‌های کافکاست. چند روز از صبح تا بعدازظهر دائم از این‌جا به آنجا مراجعه می‌کردم و مرا پاس می‌دادند به همان جای قبلی. بارها رفتم و رفتم. آن‌قدر سماجت کردم تا این‌که رسیدم به دفتر آقای شاهرودی، رئیس وقت قوه‌ی قضائیه. برای ایشان نامه نوشتم و این روند را توضیح دادم و خواستم که لااقل به من بگویند مسئول پرونده کیست و پرونده کجاست. ایشان پشت همان نامه نوشته بود که در دادگاه انقلاب، به قاضی احمدی مراجعه کنند. رفتم به دادگاه انقلاب و چون نوشته‌ی آقای شاهرودی دستم بود، آقای قاضی احمدی من را به دفترش راه داد. البته در دادگاه انقلاب چندین قاضی احمدی بود و مدتی طول کشید تا بالاخره معلوم شود که کی به کیست! آنجا بود که برایم مشخص شد که هم کادر تحقیق و هم فرایند تحقیقات عوض شده است. البته قاضی احمدی هم عین همان حرف‌های کلی مسئول قبلی را تکرار می‌کرد. می‌گفت که به کشف حقیقت اصرار دارد و به عدالت متعهد است و از این دست شعارها. در فاصله‌ی کوتاهی بعد از آن مراجعه بود که اعلام کردند تحقیقات به پایان رسیده و یک مهلت ده روزه برای پرونده‌خوانی دادند و من دوباره به ایران رفتم.

بین قتل‌ها تا تشکیل پرونده‌ی نهایی حدود دو سال فاصله هست که نهایتاً به شما ده روز مهلت برای خواندنش دادند. آیا بقیه‌ی خانواده‌های قربانیان هم آمده بودند تا پرونده‌خوانی کنند؟
نه فقط وکلای بقیه‌ی خانواده‌ها بودند، آقای بشیری وکیل خانواده‌ی مختاری، آقای زر‌افشان وکیل خانواده‌ی پوینده و خانم عبادی وکیل ما. البته به دلیل این‌که برای خانم عبادی در یک دوره، پرونده‌ای ساختند و بازداشتش کردند و احتمال بازداشت دوباره‌اش هم می‌رفت، ما به آقای زرافشان نیز وکالت دادیم. یعنی سه وکیل اصلی پرونده از طرف خانواده‌ها، خانم عبادی، آقای زرافشان، و آقای بشیری، بودند که می‌آمدند. و من هم می‌رفتم. بقیه‌ی خانواده‌ها برای خواندن پرونده نیامدند.

در این ده روز چند صفحه پرونده را باید می‌دیدید؟
در دادستانی نظامی تهران، یک شعبه‌ی ویژه‌ درست کرده بودند به نام شعبه‌ی ویژه‌ی شماره پنج. یک آقایی هم به نام عقیلی، قاضی ویژه شده بود. در همان جلسه‌ی اول که به همراه خانم عبادی رفتم تا بگویم که من هم می‌خواهم پرونده را بخوانم، آقای عقیلی خیلی توصیه کرد که از خواندن پرونده صرف‌نظر کنم. می‌گفت برای چه خودتان را می‌خواهید اذیت کنید؟ این پرونده حاوی مطالبی هست که بیشتر شما را آزار می‌دهد و از این حرف‌های مثلاً دلسوزانه. اما من گفتم این حق من است و من از این حق استفاده می‌کنم. از همان روز کاملاً پیدا بود که می‌خواهد جنبه‌ی سیاسی قتل‌ها را به صورت‌ کامل حذف کند. ابتدا گفت که اصلاً مباحث سیاسی ربطی به این پرونده ندارد. برای این که قتل‌هایی اتفاق افتاده، قاتلین به قتل اعتراف کردند و بر اساس قوانین شرع مجازات می‌شوند. او گفت در مورد کسانی که ضربه‌های چاقو را به پدر و مادر من زدند، حکم قصاص صادر خواهد کرد. همان‌جا در حضور من و خانم عبادی که هر دو زن هستیم، گفت البته در مورد قاتل مادرتان اگر بخواهید که قصاص را اجرا کنید، بایست نصف دیه را به خانواده‌ی قاتل بدهید. آن‌روز من مبهوت و گیج شده بودم از سرانجامی که آن پرونده پیدا کرده بود. خانم عبادی دست من را می‌گرفت که آرامم کند.

ایشان یک رئیس دفتری هم داشت که خیلی سعی می‌کرد با ما روابطی برقرار کند و گپی بزند. من از همان ابتدا به او مشکوک بودم. اما به هر صورت باید به او مراجعه می‌کردیم چون پرونده در اختیار او بود. در یک گاوصندوق که در اتاق قاضی قرار داشت. او هر بار یک جلد از پرونده را به ما می‌داد. مجموعه‌ی پرونده‌ یازده جلد کلاسور بزرگ و پر برگ بود. در همان‌جا در اتاق رئیس دفتر قاضی، میز درازی قرار داشت که خانم عبادی و من پشت آن می‌نشستیم و پرونده را می‌خواندیم. یک اتاق جنبی هم بود که اغلب دو وکیل متهمان می‌نشستند و همزمان با ما پرونده‌خوانی می‌کردند.

البته قبلاً گزارشی از این پرونده‌خوانی نوشته‌اید. می‌خواستم دوباره بگویید مهم‌ترین مسئله‌ای که در این پرونده‌ با آن مواجه شدید چه بود؟ چه چیزی شما را شگفت‌زده کرد؟
تکان‌دهندگی قضیه برای من این بود که در یک لحن اداری بسیار عادی، اعترافاتی کرده بودند که حقیقتاً هولناک بود. در آن چند هزار صفحه، کلماتی همچون «حذف» و «سوژه» و «سوار شدن روی سوژه» و «ربایش» و «شنود» و این‌گونه تعابیر زیاد نوشته بودند. واژه‌هایی که کاملاً پیدا بود در سیستم کاری آن‌ها دائم به کار می‌رفته است. در زبان آن‌ها، تفاوت میان انسان و سوژه، میان قتل و حذف به کلی از میان رفته بود.

پرونده پر بود از تک‌نویسی‌های طولانی که خیلی‌هایش واقعاً بی‌سروته بودند. ولی گاه از وسط آن بلبشویی که ایجاد کرده بودند، ناگهان جمله‌هایی بیرون می‌زد که مثل یک آوار بود. نهایتی از سقوط انسانیت بود. این‌که خیلی عادی بگویند حذف سیاسی جزء وظایف سازمانی آن‌ها بوده و در پرینت کاری‌ آن‌ها مواردش اعلام می‌شده. این‌که خیلی عادی بگویند که برای آن شب قتل که پدر و مادر نازنین من را به آن شکل سلاخی کردند، در فیش حقوقیشان اضافه‌کاری پرداخت شده، چون کارشان طول کشیده، این‌که بگویند برای انجام مأموریت‌های مشابه همیشه پاداش می‌گرفته‌اند…تکان‌‌دهندگی قضیه اینجا بود که چگونه جنایت به شکل روزمره و عادی، اتفاق می‌افتد. در زیر پوست آن شهری که آدم‌ها زندگی عادی می‌کردند، چه فجایعی اتفاق افتاده بود که حتی کسی خبر از آن‌ها نداشت و این مأموران بدون ذره‌ای شرم و گناه از روال اداری آن جنایت‌ها حرف می‌زدند.

بخش‌هایی که درباره‌ی قتل پدر و مادرم گفته بودند، نیز برای من واقعاً تکان‌دهنده بود. کسی که مادر نازنین مرا کشته، خودش گفته بود که چاقو را با «ذکر یا زهرا» به سینه‌ی او زده است. چطور ممکن بود «ذکر یا زهرا» که همیشه از مادربزرگ نازنین و شریف و پاکم وقتی که می‌خواست دعای خیر کند، می‌شنیدم، چنین کارکردی یافته باشد؟ این کلام تبدیل به کلامی برای قتل زن نازنینی مثل مادر من شود؟ تکان‌دهندگی قضیه در این چیزها بود. این جزئیات و ‌پاره‌هایی که عمق آن فاجعه را نمایان می‌کرد.

بعضی تجربه‌ها آدم را بکلی تغییر می‌دهند. تمام زندگی و دید آدم را به انسان تغییر می‌دهند. خواندن آن پرونده برای من چنین تجربه‌ای بود.

شما گفتید که به این پرونده اعتراض کردید، مهم‌ترین نقص پرونده را چه می‌دیدید؟
به نظر من این پرونده سرتاپا ساختگی است. در کلیتش ساختگی است. به این معنا که نه روال قتل، نه بستر سازمانی و فکری قتل‌ها، و نه علت اصلی آن و آمران واقعی را، هیچ‌کدام را آشکار نمی‌کند. در واقع همان تک‌جمله‌ها که گفتم هستند که شمه‌ای از عمق جنایت را می‌نمایند. اگرچه به نظرم نه متهم‌ها و نه بازجو‌ها انگار متوجه نبوده‌اند که دارند چه می‌گویند و چه می‌شنوند. شاید به این دلیل که آن‌ها به این سیستم عادت داشتند و اهمیت آن‌را متوجه نشده‌اند. قبح روایت را درنیافته‌اند شاید چون اصلاً برایشان قبحی نداشته. همین‌هاست که عمق فاجعه را نشان می‌دهد.

وگرنه این پرونده در کل به نظر من ساختگی است. آقای شاهرودی که‌ آن‌ موقع رئیس قوه‌ی قضاییه بود، جمله‌ای به کار برد که به نظر من قصد اصلی این‌ها بود. او حتی قبل از اینکه پرونده به دادگاه برود و قبل از اینکه ما پرونده‌خوانی کنیم، در مصاحبه‌ای گفت پرونده‌ی قتل‌های زنجیره‌ای جمع شده است. آنها می‌خواستند پرونده را جمع کنند و ببندند، پس قضیه را در یک سناریوی دست‌ و پا شکسته منحرف کردند تا باب آن بسته شود. من اعتقادی به چیز‌هایی که در این پرونده هست، ندارم. اعترافات، مخلوطی است از راست و دروغ. ولی آن جمله‌های جزئی و ناخواسته که در متن هست ابعاد جنایت سازمان یافته بر ضد دگراندیشان را افشا می‌کند.

یعنی قصدشان تقلیل این پرونده به یک دعوای شخصی بود؟ تبدیل آن به یک دعوای حقوقی بین خانواده مقتولین و تعدادی قاتل بود؟
بله، خود قاضی گفت که جرم مطرح در پرونده قتل چهار فرد است به دست هجده نفر و مباحث سیاسی در این‌جا بی‌مورد است. هیچ جا به انگیزه‌ی قتل‌ها اشاره‌ای نمی‌شود که چرا و به چه دلیلی چنین کردند. اگر این متهمان بر اساس ادعای حکومت خودسر بودند پس باید بگویند که به چه دلیلی به این نتیجه رسیدند که بایستی این چهار نفر را بکشند. در این پرونده هیچ جوابی برای این وجود ندارد. حتی هیچ پرسشی در این مورد از متهمان نشده است.

البته حتی در یک دعوای شخصی هم کسی که مرتکب قتل شده، باید انگیزه‌اش مشخص شود. باید توضیح بدهد که چرا این ‌کار را کرده است. حالا اگر شما شرایطی فرضی را تصور کنید که قرار بود برای چنین پرونده‌ای یک دادرسی عادلانه‌ تشکیل شود، چه فرایندی باید طی می‌شد؟
حالا آن شرایط فرضی اید‌ئال را کنار بگذاریم. ذره‌ای وجدان، ذره‌ای تعهد به کار و حرفه اگر در مسئولان پرونده وجود داشت، جایی که متهم می‌گوید در پرینت کاری ما مشخص بود که موارد حذف فیزیکی چیست و می‌گوید ما بارها چنین کاری را در وزارت‌خانه انجام دادیم، نباید بازجو از چند و چون این کارها پرسش می‌کرد و تحقیق می‌کرد که این آدم چه می‌گوید؟ که موارد دیگر چه بوده؟ چه کسانی در این سال‌ها حذف فیزیکی شده‌اند؟ نامشان چیست؟ علتش چیست؟ این که دیگر ربطی به فضای ایدئال ندارد. باید این پرسش انجام می‌شد. بسیار ساده و بدیهی است.

کسی که ذره‌ای تعهد شغلی داشته باشد وقتی چنین اعترافی می‌بیند، باید از متهم بپرسد که این اقدامات چگونه انجام شده است. وقتی خبری از آن پرینت کاری می‌شنود، باید دنبال کند و ببیند در این پرینت کاری چه مواردی به عنوان دستور کار به این افراد محول شده و باید آن را ضمیمه‌ی پرونده کند. وقتی این آدم‌ها می‌گویند کارشان را به عنوان وظیفه‌ی شغلی انجام دادند، می‌بایست از آن دم و دستگاه که کارمندش بوده‌اند، پرسش می‌شد که این‌ها چه می‌گویند و آن‌ها پاسخ می‌دادند و آن پاسخ هم ضمیمه‌ی پرونده می‌شد. هیچ‌یک از این تحقیقات وجود نداشت. این‌ها به آن فضای ایدئال ربطی ندارد. یک تعهد ساده است، که کسی که به عنوان بازجو یا به عنوان افسر تحقیق یا هر چه هست، مسئول رسیدگی شده است، بایستی این سؤال‌های خیلی ساده را که به ذهن هر کسی می‌رسد، بپرسد. اما نپرسیده بودند.

منظورمن این نیست که شما ایدئال‌گرایید. سؤالم این است که به نظر شما یک دادرسی عادلانه چگونه باید باشد؟ شما در این سال‌ها، خواسته یا ناخواسته تبدیل به یکی از نمادهای «دادخواهی» در ایران شدید. می‌خواهم بگویم به عنوان یکی از کسانی که این دادخواهی را پیش بردید، معتقدید که چه فرایندی باید طی شود، تا این دادخواهی به صورت عادلانه به سرانجام برسد؟
اگر از دادرسی قضایی حرف می‌زنیم، قدم اول در یک دادرسی عادلانه کشف حقیقت است. البته «دادخواهی» محدود به خواست دادرسی قضایی نیست. «دادخواهی» تلاشی فراتر از دادرسی قضایی جنایت است. تلاشی‌ست برای حساس کردن وجدان اجتماعی نسبت به نقض حقوق دگراندیشان، تلاشی برای نقد عملکرد حکومت در این رابطه و برای پاسخگو کردن نهاد قدرت در این رابطه. در پرونده قتل‌های سیاسی، این پاسخگو کردن اتفاق نیفتاد.

اما در همان مرحله‌ی رسیدگی قضایی، فرایند دادرسی وقتی عادلانه است که پرسش‌های بدیهی پرسیده شوند، و متهم به گفتن حقیقت موظف شود، نه شکنجه شود، نه حقش تضییع شود، بلکه حقیقت را بگوید. و زمانی که حقیقتی در مورد جنایتی کشف شد، پیامد داشته باشد، مقصران و آمران با حفظ موازین حقوق بشر محاکمه و مجازات شوند. در این روند است که می‌توان به پالایش رابطه‌ی میان نهادهای قدرت و مردم از خشونت ساختاری، امید داشت.

می‌رسیم به مرحله‌ی نهایی این پرونده ‌که منجر به تشکیل یک دادگاه محرمانه شد. شما قبل از این‌که دادگاه تشکیل شود اعلام کردید که در آن دادگاه شرکت نمی‌کنید. چرا؟ می‌دانید که به این رفتار شما انتقاد هم شد، برخی گفتند باید می‌رفتید در دادگاه حاضر می‌شدید، حرفتان را می‌زدید، در آنجا حرف متهمان را می‌شنیدید. چون شما آنجا حاضر نشدید هیچ چیز از آن دادگاه نمی‌دانیم، هیچ چیز از حرف متهمان نمی‌دانیم، بعضی‌ها می‌گویند کاش رفته بودید. چرا در دادگاه حاضر نشدید؟
در واقع همان دادخواستی که نوشته می‌شود، چهارچوب دادگاه را هم تعیین می‌کند. همان‌طور که گفتم آن‌ها از همان ابتدا قضیه را به قتل عادی چهار نفر توسط هجده نفر متهم تبدیل کرده بودند. بر اساس آن دادخواست، هر سؤال احتمالی هم که ما می‌کردیم خارج از موضوع تلقی می‌شد. همان‌طور که آن به‌اصطلاح قاضی قبلاً هم به من گفته بود ربطی به شما ندارد که این‌ها در وزارت اطلاعات کار می‌کنند یا نه، ترفیع گرفته‌اند یا نگرفته‌اند، در دادگاه هم مطمئناً همین برخورد را می‌کرد. ما در دادگاه هیچ کاری نمی‌توانستیم پیش ببریم. بازیچه‌ی دست او می‌شدیم. مهر تأییدی می‌شدیم بر یک روالی که می‌دانستیم ذره‌ای تعهد به حقیقت و عدالت ندارد. ما باید در مقابل این دادگاه یک موضع صریح و شفاف می‌گرفتیم. دیگر جایی برای اما و اگر نمانده بود، نگذاشته بودند.

با این حال دادگاه تشکیل شد و احکامش اعلام شد و برای یک عده حکم قصاص صادر شد.
برای سه نفر حکم قصاص دادند. کسی که ضربه‌های چاقو را به پدر من زده بود، کسی که ضربه‌های چاقو را به مادر من زده بود و یک نفر که گفته بودند طناب را به گلوی محمد مختاری انداخت و فشار داد و او را کشت و همان فرد هم محمد جعفر پوینده را به همان شیوه خفه کرد و کشت.

وکلای متهمان، به حکم قصاص اعتراض کردند. از طرف دیگر شما اطلاعیه‌ای دادید و گفتید حاضر به قصاص نیستید. چرا حاضر نشدید که این حکم اجرا شود؟
اول این‌که از ابتدا گفته بودیم قصد ما در پیگیری این پرونده انتقام‌جویی نیست. قصاص یعنی خون در برابر خون، که خود، نوعی از انتقام‌جویی است. مسئله‌ی اصلی در این پرونده آن مأموری که دستور قتل را اجرا کرده، نبود. مسئله‌ی ما این بود که ابعاد قتل‌های سیاسی مشخص شود. ساختاری که عزیزان ما قربانی آن شده بودند، افشا شود. مسئله‌ی ما دادخواهی بود، نه انتقام‌جویی از چند مأمور اجرای قتل‌ها.

در ضمن هیچ‌کدام از آن چهار کشته شده‌ی عزیز، معتقد به اعدام نبودند. در مورد پدر و مادرم یادآوری کنم که بیش از یک سال قبل از کشته شدنشان، حزب ملت ایران به عنوان تنها گروه سیاسی درون ایران در آن هنگام اطلاعیه‌ی بسیار واضح و زیبا با عنوان «در راستای لغو حکم اعدام» داد و برای حذف اعدام از کل قوانین حاکم بر کشور، آغاز به تلاش ‌کرد. برای ما، تعهد به آرمان‌ها و مبارزه‌ی سیاسی عزیزانمان اساسی بود. با چنین برداشتی نمی‌شد که ما برای دادخواهی قتل آن‌ها بر ضد ایده‌ها و آرمان‌های آنان عمل کنیم. این به زیر سؤال بردن تمام میراث سیاسی آن‌ها بود. ما بایستی تعهد خودمان را به آنچه که از ارکان آرمان‌های آنها بود به طور واضح نشان می‌دادیم.

اگر چه که مخالفت ما با قصاص، از سوی دستگاه قضایی به شکل بسیار موذیانه‌ای به بخشش تعبیر شد و احکام دیگر را هم در پی آن شکستند و در واقع حرف ما را لوث کردند، ولی واقعیت این است که ما در مخالفت با حکم اعدام همان موقع هم گفتیم که نمی‌خواهیم در این پرونده خون کسی ریخته شود. ما خواهان افشا شدن حقایق و برقراری یک دادگاه عادلانه هستیم. نه انتقام‌جویی از مأمورانی که در واقع احکام قتل عزیزان ما را اجرا کردند. اما مخالفت ما با قصاص به معنی بخشیدن متهمان نبود.

بعد از آن هم یک دادگاه تجدید نظر مخفیانه تشکیل شد که حتی خبر تشکیل آن علنی نبود. آیا در این‌باره به شما خبر داده بودند؟
دادگاه تجدید نظر را به ما اصلاً اطلاع ندادند. با این‌که به لحاظ قانونی باید ما را مطلع می‌کردند، هیچ خبری از تشکیل آن نداشتیم. بعد هم احکام آن دادگاه تجدید نظر صادر شد که بعدها ما فهمیدیم.

آیا شما در تمام این سال‌ها، هیچ‌کدام از این متهمان را دیدید؟
نه، من فقط عکس‌هایی که در اینترنت از کاظمی منتشر شد دیده‌ام. گفتند که ایشان استاد دانشگاه هستند. فکر می‌کنم از عالیخانی هم تصویری که پخش شده بود را دیدم. ولی هیچ‌گاه خود آن‌ها را ندیدم.

فکر می‌کنم بعد از تشکیل دادگاه بود ‌که آقای زرافشان دستگیر شد.
نه در آستانه‌ی تشکیل دادگاه او را دستگیر کردند.

در واقع وکیل شما دستگیر شد در زمانی که باید در این پرونده از حقوق شما دفاع می‌کرد.
اتهام ناصر زرافشان در ارتباط با پیگیری پرونده‌ی قتل‌های سیاسی آذر ۷۷ بود. او را به پنج سال زندان و هشتاد ضربه شلاق محکوم کردند که تمام زندانش را هم کشید.

اتهامشان چه بود؟
فکر می‌کنم «تشویش اذهان عمومی» و «اقدام علیه امنیت ملی» بود که مصداق هر دو را افشاگری در مورد این پرونده گرفته بودند.

در آن دو سالی که قبل از تشکیل دادگاه طول کشید، به شیوه‌ی برخورد شما با این ماجرا و تصمیم‌هایی که می‌گرفتید، انتقادهایی می‌شد. فرضاً برخی گفتند پیگیری پرونده در دستگاه قضایی جمهوری اسلامی در حالی که می‌دانید هیچ ثمری ندارد، اشتباه است. از طرف دیگر، عده‌ای هم گفتند که به اندازه‌ی کافی تعامل نکردید و فرضاً در جریان تشکیل دادگاه کنار کشیدید. شما خودتان اگر به گذشته برگردید چه انتقادی به خودتان دارید؟
این پرسش دشواری هست. در همان ابتدای ماجرا، برخی از دوستان سیاسی پدر و مادر من، با مراجعه به دستگاه قضایی و پیگیری از طریق دستگاه قضایی موافق نبودند. می‌گفتند تظلم‌خواهی به دستگاه حاکمه‌ای که خودش مسئول قتل‌ها است، دچار تناقض و بنابراین غلط است. من به این حرف خیلی فکر کردم. ولی واقعیت این است که در این مراجعه‌ها و پیگیری‌ها، نوعی از استقامت و تلاش برای پاسخ‌گو کردن نهاد قدرت یافتم. این‌که شما هر بار بروید و از آن‌ها پرسش‌هایی را بکنید که به عنوان جایگاهی که در آن قرار گرفتند، موظف‌اند پاسخ بدهند. حتی اگر پاسخ ندهند هم هر بار شما خار چشم آنها می‌شوید و هر بار نشان می‌دهید وظیفه‌ای را که بر عهده دارند، انجام نمی‌دهند. این به نظر من نوعی استقامت مدنی در مقابل حق‌کشی است.

این شیوه که به کار بستم، دستاورد‌هایی هم داشت. بارها رفتم و پرسیدم و پاسخی نگرفتم، و بعد افشا‌گری کردم که پاسخی نمی‌دهند و اینگونه اذهان عمومی نسبت به این پیگیری حساس باقی ماند و گاهی همراهی کرد. ایستادگی، نوعی از مبارزه برای طلب حق می‌سازد که هم برای افکار عمومی و هم برای کسی که در طلب حقی هست، مهم است.

البته مواردی هم بود که امروز دلم می‌خواست پافشاری بیشتری می‌کردیم. مثلاً در آن دوره‌ای که دادگاه داشت تشکیل می‌شد، کاملاً پیدا بود که این پرونده را لوث می‌کنند. ما نهادی به نام کمیته‌ی دفاع از قربانیان قتل‌های زنجیره‌ای ساخته بودیم که آقای احمد حاج‌سید جوادی دبیر آن بود و افرادی از خانواده‌ها، به علاوه‌ی معتمدین خانواده‌ها، هم از کانون نویسندگان هم از دوستان سیاسی پدر و مادر من در آن حضور داشتند. به نظرم نهاد خوبی بود. اطلاعیه می‌داد، افشاگری و پیگیری می‌کرد. آخرین اطلاعیه‌ی این نهاد در آستانه‌ی تشکیل دادگاه بود که هشدار داد پرونده در حال لوث شدن است.

فکر می کنم در آن موقع، شاید نوعی کوتاهی و کاستی در ایجاد استقامت بیشتر در مقابل نقشه‌ای که برای بستن پرونده کشیده بودند، پدید آمد. البته این گونه کارها را نمی‌توان فردی پیش برد. در آن دوره به همراه جمع‌های سیاسی مختلفی که در پیشبرد دادخواهی همراهی کرده بودند، سعی کردم که مقاومتی شکل دهیم. ولی شرایط سختی پیش آمده بود. از سوی نهادهای امنیتی یورشی شده بود، هم به فعالان سیاسی، به ویژه ملی مذهبی‌ها که عده‌ای از ایشان را بازداشت کرده بودند، و هم به روزنامه‌ها که از آنها هم عده‌ای را بازداشت کرده و نشریاتشان را بسته بودند. نسبت به قبل، فضا بسته‌تر شده بود و آمادگی برای شکل‌گیری اعتراض ضعیف بود.

یادم هست در آن روزها در حالت کلافه‌ای پیش خودم فکر کردم که بروم در دفتر آقای شاهرودی بست بنشینم. اما عمیقاً می‌دانستم که به جایی نخواهد رسید و همراهی مؤثری برنخواهد انگیخت. فضای استقامت بیش از آن وجود نداشت. بخشی از این کوتاهی‌ها مربوط به من است، بخشی مربوط به بقیه و یک بخش اساسی‌اش مربوط به‌ آن سرکوبی است که به صورت دوره‌ای وجود داشت، و نیروها را پراکنده کرد و تحلیل برد. وقتی به عقب بر‌می‌گردم، فکر می‌کنم که باید استقامت بیشتری می‌شد و باید استقامت بیشتری می‌کردم.

ولی همیشه کارهایی‌ که انجام می‌شود در تناسب با نیروهایی است که داریم. همان بازداشت ناصر زرافشان نشانه‌ی واضحی بود که نمی‌خواهند اعتراضی در مقابل آن دادگاه بیش از آن شکل بگیرد و شکل نگرفت. نمی‌دانم، شاید آن‌جا کوتاهی کردم. مواردی از این دست باز هم هست.

اما هیچ‌گاه برای پیشبرد صحیح این پرونده، اعتمادی به دستگاه قضایی نداشتم. از همان ابتدا هم نداشتم. منتهی همواره سعی کردم که پاسخ‌گویشان کنم. این روند پاسخگو کردن همیشه ارتباط می‌آورد. بایستی شما بروید، مراجعه کنید، پرسش و خواسته‌ای را مطرح کنید. آن را پی‌گیری کنید. و اذهان عمومی را در جریان این پیگیری قرار دهید تا نقش فعالی به خود بگیرد و به دور عادت‌شده‌ی چشم‌پوشی و بی‌تفاوتی نیفتد. اما وقتی به جایی می‌رسید که بن‌بست مطلق است و صحنه‌سازی کامل، دیگر باید موضع روشن و واضحی در برابر آن بگیرید و راه دیگری بروید و این کاری بود که در برابر آن دادگاه کردیم.

ما سه جریان دیگر هم داریم که با این ماجرا مواجه می‌شوند، و شما با این سه جریان هم مواجه بودید. اول روزنامه‌نگارها بودند و ادبیاتی که آن‌ها وارد این ماجرا کردند، من دیدم که بارها انتقاد کردید به شیوه‌ای که بعضی از روزنامه‌نگارها داشتند و گویا که این فاجعه را تبدیل کردند به یک داستان تخیلی ترسناک و تا حدی اذهان عمومی را از حقیقت ماجرا دور کردند. دوم، نیروهای سیاسی – اپوزیسیون درون ایران که نحوه‌ی مواجه‌اش با این مسئله، محافظه‌کارانه بود. در آن دوره، حتی بعضی از فعالان سیاسی اپوزیسیون، از روزنامه‌نگاران هم عقب‌تر بودند. از سوی دیگر اصلاح‌طلبان بودند که این ماجرا در نهایت مسیری برای کشمکش آن‌ها با رقیب سیاسی‌شان بود. اصلاح‌طلب‌ها می‌گفتند که این قتل‌ها هجومی به دولت آقای خاتمی بود و در این روایت خود قربانیان فراموش شدند. شما با این سه جریان مواجه شدید. انتظارتان از آن‌ها چه بود؟
به نظر من همه‌ی این سه گروهی که گفتید در نوعی از انکار سهیم شدند. انکاری که قربانیان قتل‌های سیاسی آذر ۱۳۷۷ را به چهار اسم تقلیل می‌داد. اگر بخش کوچکی از نیرو‌های اپوزیسیون داخل ایران را کنار بگذاریم، باید گفت که بخش بزرگی از آن‌ها تحت تأثیر فضای موسوم به اصلاح‌طلبی قرار داشتند که روزنامه‌ها هم زیرمجموعه‌ی آن محسوب می‌شد. هر‌ جا که صحبت از «قتل‌های زنجیره‌ای» بود، در مورد کسانی که به قتل رسیدند و نقش آن‌ها و پروژه‌ی سیاسی آن‌ها حرفی زده نشد. در آن دوره بسیار به ندرت درباره‌ی آن‌ها تحقیقی شد و هنوز هم این کاستی وجود دارد. آن‌ها خلاصه شدند به قربانیانی که گویا هیچ نقش فعالی در صحنه‌ی سیاسی اجتماعی نداشتند. نه افکار سیاسی‌شان و نه نفوذ اجتماعی‌شان هیچ‌جا مورد توجه قرار نگرفت. در ریشه‌یابی قتل‌ها، مقتولین حذف شدند در حالی که اولین تعهد ما باید به خود آن‌ها باشد. روایت مسلط این شد که گروهی می‌خواستند به حرکت اصلاح‌طلبی ضربه بزنند. تنها انگیزه‌ی قتل‌ها را همین عنوان کردند. حضور سیاسی اجتماعی مقتولین در علت‌یابی قتل نادیده گرفته شد. به نظر من این نگرش نوعی تحریف بود، نوعی از انکار بود. این نقدی است که وجود دارد.

شاید در بیان این موضوع، خودمان هم کوتاهی کردیم. شاید دوستان سیاسی پدر و مادر من و همراهان سیاسی آن‌ها یا کسانی که آن‌ها و مبارزاتشان را می‌شناختند، کوتاهی کردند. در نشان دادن این‌که آنان نماینده‌ی چه جریانی بودند و در آن فضای سیاسی که تا حدی رو به گشودگی می‌رفت، چه ظرفیتی می‌توانستند داشته باشد و چه مجراهایی را می‌توانستند بگشایند و به هم پیوند دهند. امروز و در نگاه به گذشته این کاستی‌ها، بسیار پر رنگ‌تر از آن موقع به چشم می‌آید. البته من در آن دوره هم این مطلب را بارها گوشزد کردم. لااقل در صحبت با روزنامه‌نگاران گفتم. ولی خوب این بخش از گفته‌هایم در بیشتر موارد سانسور شد. واقعیت این است که بیشتر از آن هم شاید توانش را نداشتم که بگویم.

ولی دیگران هم مسلماً زیر فشار رفتند. نه این‌که نخواستند که بگویند. یک بخشی از اپوزیسیون حقیقتاً زیر فشار رفت که نتوانست چنین رویکردی را تبیین کند. ولی یک بخش‌هایی هم با خوش‌بینی بیش از حد نسبت به جریان اصلاح‌طلبی همه چیز را به آن‌ها واگذار کردند. اصلاح‌طلبان هم تعهدی را که بر عهده گرفته بودند، به سرانجام نرساندند و در مراحل حساس، پا پس کشیدند. عقب نشینی کردند. با جناح مقابل ساخت و پاخت کردند. سکوت کردند. مثلاً همان موقعی که پرونده به دادگاه می‌رفت هیچ ندای مخالفت مؤثری از این جناح برنخاست. یا وقتی ما به کمیسیون اصل نود مراجعه کردیم که نیرو‌های اصلاح‌طلب در آن نقش اساسی داشتند، حتی به ما پاسخ کتبی ندادند. با این‌که همدلی کردند ولی این همدلی ثمره‌ی عینی نیافت. در مورد این پرونده، وظیفه‌ای را که برای تحقیق در مورد خلاف‌کاری‌های دستگاه قضایی بر عهده داشتند، انجام ندادند. و جریان دادخواهی جنایتی که جامعه را تکان داده بود، در مسیر انکار و فراموشی قرار گرفت. در واقع جریان دادخواهی با توجه به پشتیبانی افکار عمومی، ظرفیت این را داشت که در راستای احقاق حقوق دگراندیشان قدم‌هایی اساسی و رو به جلو بردارد، اما این میسر نشد.