گفتگوی سپهر عاطفی با پرستو فروهر، آسو
۱۲ فروردین امسال، روزی که در تقویم رسمی ایران به نام «روز جمهوری اسلامی» نامگذاری شده، جمعی از کنشگران و زندانیان سابق، روایتهایی از بیش از چهار دهه مقاومت، شکنجه، سرکوب و دادخواهی در زندانهای جمهوری اسلامی را روایت کردند. این برنامه که با عنوان «صد روایت، یک روایت» به صورت زنده از یوتیوب پخش شد، حدود ۷ ساعت به طول انجامید. به مناسبت این برنامه، با پرستو فروهر، هنرمند ساکن آلمان دربارهی نسبت هنر، خلاقیت و رسانههای جدید با کنشگری؛ بازماندگان، جنبش دادخواهی و اهمیت آن برای آیندهی ایران و وجه کنشگری در آثار خود او گفتگو کردهایم.
از «صد روایت، یک روایت» شروع کنیم. کمی دربارهی این کاری که به همت شما و چند نفر دیگر برگزار شد توضیح دهید. ایدهی اولیهاش از کجا آمد، چطور پیش رفت و چرا در چنین روز خاصی برگزار شد؟
در ابتدا بگویم که «صد روایت، یک روایت» یک کار کاملاً جمعی بود. در تمام مسیر، از گفتوگوهای ابتدایی تا یافتن محتوا و قالب نهایی و نیز کارهای اجرایی، همه، به شکل جمعی انجام شد. پایهی نخست کار به همت جمعی کوچکی از فعالان حقوق زنان از طیفهای گوناکون، گذاشته شد که از مدتی پیش با هم در ارتباط بودند و تبادل نظر و خبر میکردند. در برخی موقعیتهای بحرانی، بهخصوص در مورد زنانِ زندانی سیاسی، مثل زمانی که نسرین ستوده اعتصاب غذا کرده بود، رفتوآمد خبرها بیشتر و انگیزه برای یک حرکت جمعی قویتر میشد. ایدهی ارائه یک کار در مورد زندانیان سیاسی، بعد از انتشار کتاب نرگس محمدی دربارهی شکنجهی سفید در این جمع مطرح شد. برخی از ما در ترجمهی کتاب به زبانهای گوناگون هم مشارکت کردیم. اگرچه ایده با این کتاب شروع شد، اما بر این ضرورت آگاه بودیم که باید به شکنجه و سرکوب در زندانهای جمهوری اسلامی از ابتدا تا کنون پرداخته شود و اصولاً ضرورت بازنمایی تکثر در زمینههای گوناگون از همینجا مطرح شد. روز ۱۲ فروردین، که روز بنیادگذاری این نظام است، برای برنامه انتخاب شد که روز نمادینیست برای نه گفتن به تمام ساختارهای سرکوبگر این نظام. میخواستیم در این روز صداهایی را که در زندانها حبسشان کردند پژواک بدهیم؛ یک همصدایی متکثر و طولانی. ایدهی اصلی که شکل گرفت و گفتگوها شروع شد، دوستان دیگری نیز به جمع پیوستند که نه فقط در بخش اجرایی بلکه در شکلگیری محتوا و فرم برنامه، نقش داشتند. از جمله ما یک گروه هنری داشتیم، در زمینهی تصویر و موسیقی. علاوه بر آنها و گروهی که بر سر انتخاب متنها کار میکردند، در طول مسیر، گروههای اجرایی و فنی و ارتباطی و رسانهای هم پیدا کردیم. این نامها را هم من حالا در توضیح روی این کارگروهها گذاشتم وگرنه کار سیالتر از این توصیف پیش رفت. و البته تمام کسانی که در برنامه متنها را خواندند هم نه تنها با خواندن متن، که با طرح نظرها و نقدهایشان در کار مشارکت کردند. به همین دلیل در انتهای برنامه و برای تأکید بر ویژگی جمعیبودنِ کار، مخاطب با یک فهرست طولانی از نامها،که هر یک به شکلی با برنامه همکاری کردند، روبروست.
با این توضیح کلی میخواستم تأکید کنم که «صد روایت، یک روایت» یک کار جمعی بود. مسلماً هریک از کسانی که در یک کار جمعی مشارکت میکنند، با تواناییها و تجربههایشان پای همکاری میروند. در این جمع هم، گنجینهای از حضورها و تجربهها و تواناییهای مختلف به هم پیوست تا برنامه ساخته شد. تجربه و پشتوانهی کاری من، به عنوان یک هنرمند، که سالهاست سعی کردهام در فضای بینابین کنشگری و هنر کار کنم، به من امکان داد تا سهم خود را در این کار ادا کنم.
دربارهی نسبت این کنشگری و هنر، بعدتر صحبت خواهیم کرد. در همین کار، وجه و حالت پرفورمانس (نمایش) به چشم میآید. این حالت چقدر آگاهانه در دل این کار گذاشته شد؟ چون به هر حال، همهی روایتها قبلاً منتشر شده بودند، ولی توسط افرادی بازگویی میشوند که خودشان در طول این چهلواندی سال، هم مقاومت کردهاند، هم زندانی و شکنجه شده بودند، یا از بستگان اعدامیها و جانباختگان قتلهای سیاسی بودند…
دقیقاً. شاید بزرگترین ویژگی کار که از همان ابتدا سعی شد در دل کار گذاشته شود، و کار حول آن ساخته شد، همین ایدهی روایتگری، صدا بخشیدن و بلند کردن صدای مقاومت یکدیگر بود؛ یک نوع ایجاد همبستگی و تبادل تجربه با یکدیگر و رؤیتپذیر کردن آن برای جمعی بزرگتر. همانطور که بهدرستی اشاره کردید، همهی متنها، روایتهای زنداناند که از پیش نوشته و منتشر شده بودند. نام نویسندهی متن اما تنها در انتهای هر متنخوانی، به مخاطب نشان داده میشود. بنابراین، تمرکز اصلی، بر خود روایت و عمل صدا بخشیدن به یک روایت زندان است. در عین حال همهی انتخابها، چه در حوزهی متن و چه در مورد خوانندگان متن با تعهد بر بازنمایی حداکثری تکثر انجام شده است. دربارهی جنبهی پرفرماتیو کار: در بسیاری از کارهای کنشگرانه، قصد رؤیتپذیرکردن یک محتوا وجود دارد و از این منظر با کارهای پرفرماتیو همپوشانی دارند. به نظرم، کاربرد شیوههای خلاقانهی نمایشی در کنشگری سیاسی در ایران در سالهای اخیر، رشد قابلتوجهی داشته است. مثلاً کنش دختران خیابان انقلاب، یکی از زیباترین و تأثیرگذارترین حرکتهایی است که با عناصر پرفرماتیو در هم تنیده است: این که زنی روی یک بلندی میایستد، یعنی میخواهد حضور خود را رؤیتپذیر کند و کنش خود را به فضای عمومی اعلام کند؛ این که حجاب اجباری را از سر میکَند و آن را سرِ یک میله میگذارد و به وضوح در معرض دید همگان سر دست میگیرد. این تصاویری که در لحظهی پرفرماتیو این عمل ساخته میشود، بیان محکمی برای محتوای کنش میسازند: بازپسگیری اختیار بر بدن خویش در فضای عمومی. یا یک نمونهی بسیار جذاب دیگر، کنش کشاورزان روستایی در اطراف اصفهان بود که در یک نماز جمعه حاضر شدند و در یک حرکت پرفرماتیو، به تریبون نماز جمعه پشت کردند و شعار دادند: «پشت به دشمن، رو به میهن!» یا سفرههای خالی که از سوی معترضان در فضای عمومی پهن میشوند تا تنگدستی را بازنمایی کنند. این نوع کنشها که از یک فرم خلاقانه برای اعتراض بهره میگیرند، افزایش پیدا کردهاند. این نشان میدهد که جامعه به دنبال راههای جدید بیان میگردد و از قالبهای تکراری، که گاه به دلیل کشیدن بار سنگین شکستهای پیاپی، جنبهی فرسایشی هم پیدا کردهاند، اجتناب میکند. با این برداشت، «صد روایت، یک روایت» امکانی بود که دو جنبهی مهم را به هم گره میزد: کنشگری عدالتخواهانه و جستجو و کنکاش خلاقانه در چنین حوزهای.
به نظر میرسد جنبههای هنریِ هر کدام از کنشها و اعتراضاتی که به آن اشاره کردید در مورد توجه قرار گرفتن و شنیدهشدن صدای معترض نقش مهمی دارد. معیار دقیقی برای تشخیص میزان تأثیرگذاری هر کدام از این کنشها نداریم ولی مثلاً از تداوم حرکت دختران خیابان انقلاب و بحثهایی که در شبکههای اجتماعی و رسانهها ایجاد کرد، متوجه میشویم که این حرکت جامعهی ایران را تکان داد. «صد روایت، یک روایت»، چه هدفی داشت؟ آیا صرفاً یک یادآوری است؟ یا هدفش نشان دادن کثرت سرکوبشدگان بود؟ چقدر میتوان نتیجهی حاصل را اندازه گرفت؟ و در نهایت، آیا شما توانستید تشخیص دهید که به هدفی که از اجرای این برنامه داشتید، رسیدهاید یا نه؟
نمیدانم چطور میشود این تأثیر را برآورد کرد. اما میتوانم بگویم واکنشهایی که من و دیگر همکاران «صد روایت، یک روایت» گرفتیم، بسیار مثبت بوده است. به نظرم این حرکت در سطح گستردهای دیده شده است و به جنبههای گوناگون آن نیز توجه شده. ما هم سعی کردهایم که از شبکههای مجازی حداکثرِ استفاده را بکنیم. کانالهای مختلفی برنامه را همزمان منتشر کردند و همکاران برنامه هر روز، یک روایت را در صفحههای اینستاگرام، توئیتر و فیسبوک میگذارند تا همچنان پژواک روایتها بلند بماند. البته من امیدوار بودم متنهای بیشتری دربارهی این حرکت، که در نوع خود نوآوری بسیار داشت، نوشته شود. هنوز هم فرصت هست …
اما بگذارید یکی از ارزشمندترین واکنشهایی را که شاهد بودم، برایتان تعریف کنم، که به نظرم بیانگر یکی از هدفهای برنامه هم هست. یکی از دوستانی که متن میخوانْد و البته خودش زندانی سیاسیِ سابق و تبعیدی کنونی است، در پایان برنامه گفت که در طول این سالها، سرگذشتهای بسیاری را با امید به دادخواهی با خودش حمل کرده: همبندیهای سابقش، اعدامیها، همراهان سیاسیاش که قربانی سرکوب شدند و … گفت با روایتی که در برنامه خوانده، حالا یک سرگذشت دیگر هم به مسئولیتهایش، به کسانی که تا زنده است روایتشان را با خود خواهد داشت و بازگو خواهد کرد، اضافه شده است. این یعنی ظهور همبستگی و فاعلیت در مسیر انجام یک کار است.
از همان ابتدا وقتی میخواستم ایدهی اصلی کار را برای کسی توضیح دهم، از تعبیر «دوی امدادی» استفاده میکردم. فاعلیت و همبستگی در این کار مثل دوی امدادی است که چیزی را همراه میبری، به نفر بعدی میسپاری و او دنباله راه را میدود و در جایی از مسیر به فرد دیگری میدهد. این، همصدایی اعتراض و مقاومت است؛ افشاگری شکنجه و سرکوب است که از دستی به دست دیگر، از زبانی به زبان دیگر روایت میشود و به یک سند جمعی تبدیل میگردد. «صد روایت، یک روایت» در واقع میتواند یک سند جمعی از مقاومت و اعتراض به شکنجه باشد.
یکی دیگر از نکتههایی که برای من در «صد روایت، یک روایت» بسیار پرارزش بود، این بود که طیفهای گوناگون و گاه پراکندهی سرکوبشدگان، در کنار هم، در تصویری از همدلی و وقار بازنمایی شدند. بازنمایی یک موقعیت، در ساختن واقعیت آن مؤثر است؛ رفتوبرگشت میان بازنمایی و واقعیت. وقتی سرکوبشدگان در یک کنش جمعی با همبستگی صدایشان را به هم میدهند، این میتواند برای موقعیت عینی نیز الگو بسازد.
برای «صد روایت، یک روایت» از رسانههای جدید استفاده شد. از زوم برای کسانی که روایتها را میخوانند و از یوتیوب و شبکههای اجتماعی برای پخش زندهی آن. اگر قرار بود چنین کاری بیست سال پیش انجام شود، نمیتوانست به دست این تعداد مخاطب برسد و شکلش کاملاً متفاوت میشد. مشاهدهی شما از این تغییر و امکاناتی که رسانههای جدید به وجود میآورند چیست؟ نسبت این رسانهها با کنشگری چیست؟ به هر حال، کنشگریْ سابق بر این، در فراوانترین شکل خودش شاید در مکانهای واقعی اتفاق میافتاد: جلوی زندانها، در خیابانها و… اما اینجا با نوعی از کنشگری مواجه هستیم که در فضای آنلاین اتفاق میافتد. البته که طرف مقابل هم بیکار ننشسته و تا جایی که بشود، سانسور میکند، فیلتر میکند و سعی میکند همهی راهها را ببندد. نظر شما دربارهی این تغییر پلتفرم چیست؟
همانطور که گفتید، «صد روایت، یک روایت» برای اجرا از پلتفرم زوم استفاده کرد که فضای جدیدی است. از یک سو به ما امکان ایجاد یک همزمانی و پیوند گسترده را داد؛ یعنی حضور شرکتکنندگانی از درون ایران تا تبعیدیها در شهرهای گوناگون جهان به طور همزمان، مانند پلی بر فاصلههای مکانی و زمانی. از سوی دیگر اما زوم فضایی پر مخاطره و بسیار شکننده دارد. من چون از ابتدای دوران قرنطینه ناچار با زوم کار کردهام و فعالیتهای کاریام اغلب به این پلتفرم منتقل شدهاند، به تجربه میدانستم که نشستها گاه به شکل آزاردهندهای سطحی و سبک میشوند. ایجاد یک فضای حسی، که جمع را به هم پیوند دهد دشوار است، حفظ آن در طول زمان حتی دشوارتر. امکانات ارتباطی آن هم دائم نوسان دارد، کسی حرف میزند و صدا بسته است، تصویر قطع و وصل میشود و غیره. خلاصه اینکه فضای کار در تمام مدت آسیبپذیر و شکننده است. مهار این شکنندگی برای مدتی بیش از ۷ ساعت یکی از چالشهای اصلی برنامهی ما بود.
اجازه بدهید برای بیان وجه دیگری از برداشتم از رابطهی میان زوم با کنشگری، کمی به عقب برگردم و از نمونهی دیگری بگویم. من پاییز هر سال، برای بزرگداشت مادر و پدرم در سالگرد قتل سیاسیشان، به تهران میروم و به همراه برادرم به خانه و قتلگاه آن دو دعوت عام میکنم. میتوان گفت که این کنش هم یک وجه پرفورماتیو دارد و به مرور به یک آیین تبدیل شده است. پارسال اما در بحبوحهی همهگیری کرونا دعوت مردم به گردهمآیی درست نبود. از سفر به ایران چشم پوشیدم و نرفتم. همان موقع، برخی پرسیدند که چرا برنامه را در زوم برگزار نمیکنید. مدتی به این پیشنهاد فکر کردم، اما در مشورت با همراهان دیرینه به این نتیجه رسیدم که کار درستی نیست، زیرا این سنت سالگرد که در طی دههها ساخته و پرداخته شده، دقیقاً بر پایهی حضور فیزیکی آدمها در یک مکان واقعی ــ مکان یادآوری که هم خانه و هم قتلگاه است ــ شکل گرفته است. آن مکان و نیز حضور واقعی شرکت کنندگان و مقاومت آنان در برابر سد معبر گماشتگان امنیتی، ماهیت این کنش را ساختهاند. انتقال آن به فضای زوم، میتوانست آن را تضعیف و حتی از درونمایه تهی کند. به همین دلیل، فکر کردیم که بهتر است کارهای دیگری برای یادآوری و بزرگداشت جانباختهگان انجام دهیم تا مراسم دچار چنین استحالهای نشود. یکی از کارهایی که خودت هم در آن سهیم بودی، ساختن فیلم کوتاهی از فضای خانهی فروهرها بود برای پخش در شبکههای مجازی. بنابراین، به نظرم در همه موارد هم نمیشود گردهمآیی مجازی و مکان مجازی را جایگزین گزینههای واقعی کرد. اما میتوان متناسب با هویت یک کنش، از امکانهای شبکههای مجازی استفاده کرد.
به روایتهای انتخاب شده در «صد روایت، یک روایت» که نگاه میکنیم، از نامآورترین و مشهورترین فعالان سیاسی و کنشگران ایرانی تا افراد گمنامی که با شناسهی «نام محفوظ» روایتشان خوانده شد، حضور دارند. این روایتها دورههای زمانی متفاوت از اوایل جمهوری اسلامی تا آبان ۹۸ را شامل میشود. به نظرم، همهی اینها نهتنها علیه فراموشی، بلکه علیه آن روایتی هم هست که به ما القا میکند که از دههی شصت و سرکوبها و اعدامهای اول انقلاب گذشتهایم. روایتی که در هر دورهای میخواهد، توهمِ فرارسیدن دورهای تازه را به ما بدهد و بگوید آنچه که بود، به تاریخ پیوست و برای یک فردای بهتر، خوب است که آن خاطرات گذشته را فراموش کنیم. ما میدانیم که چیزها تغییر میکنند، ولی این برنامه بار دیگر به ما نشان داد که ماهیت آن چیزها، آنقدر عوض نشده که الان بگوییم با پدیدهی تازهای مواجه هستیم.
بعد از پخش زندهی برنامه، بخشی که من را خیلی احساساتی کرد، روایت بازماندگان بود. فکر کنم آقای علیجانی از خانم طالبی پرسیدند که حکم اعدام همسر شما یک بار به حبس ابد تغییر کرده بود و شما در روز اعلام این خبر، شیرینی پخش کردید. «آیا درست یادم میآید؟» ایشان گفتند که بله، به خاطر اینکه من خیلی تلاش کرده بودم تا این حکم بشکند. اما سرانجام همسر ایشان اعدام شد. آن لحظه از این جهت تأثیرگذار بود که من را متوجه بازماندگان کرد. وقتی یک نفر در یک خانواده تحت ظلم قرار میگیرد، سرکوب میشود، شکنجه میشود، طولانیمدت زندانی میشود یا کشته میشود، هرچند خودش در مرکز این واقعه قرار دارد ولی اطرافیانش هم بسیار تأثیر میپذیرند.
دقیقاً. در واقع، بازمانده حامل و راوی سرگذشت آن سرکوبشده است که دیگر صدایی ندارد. بازمانده شاهد است؛ شهادت میدهد به آنچه نباید فراموش شود؛ صدایی را بلند میکند که در گذشته باقی نمانده و بدون شنیدن آن، آیندهی عادلانهای تحقق نخواهد یافت. تا وقتی دادخواهی به سرانجام نرسیده، یعنی حقایق روشن نشده و کسانی که مسئول جنایتها بودهاند، شناسایی و پاسخگو و محاکمه نشدهاند، سپردن جنایت به گذشته، ممکن نیست، زاییدهی همان توهم است، که شما گفتید. تا وقتی که یک فرایند عادلانه میسر نشده باشد، مسئولیت گذشته همچنان روی شانهی ما هست. پذیرش مسئولیت خود برای پیشبرد دادخواهی وظیفهی انسانی، اخلاقی و در عین حال مدنی ماست برای ساختن آیندهای که نباید در آن چنین جنایتهایی تکرار شود.
حتماً همینطور است. من فکر میکنم کسانی که وعدهی یک آیندهی بهتر بدون دادخواهی را میدهند، روی فراموشی ما به معنای از یاد بردن آنچه که بر سر همهی ما آمده، حساب کردهاند.
تنها هم فراموشی نیست. گاهی چشمپوشی هم هست؛ یعنی فرد با بیعدالتی مماشات میکند، به عمق فاجعهای که بر دیگری روا میشود، نگاه نمیکند، به خودش آسان میگیرد. ولی این رفتار، که گاهی فکر میکنم مزمن شده، جایی گریبان فرد را خواهد گرفت، گریبان جامعه ما را گرفته است. در برابر جنایتهای سیاسی، نه فراموشی، نه چشمپوشی، نه لاپوشانی و نه انکار روا نیستند. همهی این ساز و کارها، ابزارهای ساختار قدرت هستند برای گریز از پاسخگویی، که باید رسوایشان کرد، در موردشان افشاگری کرد. افشاگری و آگاهسازی هم میتواند شیوههای مختلفی داشته باشد. در قالب نوشتههای معلموار که باشد، ممکن است جان و حس انسانها را درگیر خود نکند. در این صورت ممکن است روایتهای سرکوبشدگان جایگاه شایستهای در افکار عمومی نیابند. ما به همدلی نیاز داریم. برای گشودن فضای همدلی و همبستگی، کارهای خلاقانه همیشه مؤثر بودهاند. تلاشی که در برنامهی «صد روایت، یک روایت» هم انجام شد.
به بازماندگان برگردیم. و مسئولیت بزرگ دادخواهی که بازماندهها در مرکزش قرار دارند؛ از خود شما گرفته تا گوهر عشقی که در یک دههی گذشته همهجا با تصویر فرزندش حاضر شده و خیلیها او را با اسم «مادرِ ستار بهشتی» میشناسند؛ تا حامد اسماعیلیون که بعد از شلیک به هواپیمای اوکراینی، صدای دادخواهی بازماندگان مسافرانی شد که در آن پرواز کشته شدند؛ تا آدمهایی که شناختهشده نیستند، ولی پیگیر سرنوشت عزیزانشان و دادخواهیاند. آدمهایی که ساعتها و روزهای طولانی پشت درِ دادگاهها و زندانها مترصد فرصتی بودند که از عزیزشان بپرسند.
برای گفتن از دادخواهی و الگوی رفتاری بازماندگان در دوران ما میخواهم از خانوادهها و مادران خاوران آغاز کنم. یکی از الهامبخشترین شخصیتهایی که در این رابطه شناختم، «مادرْ لطفی» عزیز است، که چند سال است چشم از جهان فروبسته. یادش اما برای ما که او را میشناختیم و شاهد دادخواهی پرشورش بودیم، همچنان زنده و نیروبخش است. تصویری از او در خاوران ثبت شده، که ایستاده و دستهایش را بالا برده و نگاهش را به دوربین دوخته است. انگار از ورای زمان ما را به شهادت این مکان میطلبد. مکانی که حکومت، هر نشانهای را از آن حذف کرده تا آن را به یک برهوت، به مکان فراموشی و سکوت بدل کند. در آن برهوت، زیر آن خاکها، هزاران انسان دفن شدهاند که نمودی از تکثر اندیشهها و باورهای سیاسی در جامعهی ما بودند. قلع و قمع بیرحمانهی آنان، آن نسل پرشور، جامعه را دچار فقدانهای اساسی کرد. ممکن است با عقاید و شیوههای بسیاری از آنها فاصله داشته باشیم. مسئله همنظری با جانباختگان نیست. بلکه ایستادگی بر سر حفظ حرمت دگراندیشی و حق مبارزهی سیاسی با قدرت حاکم است. مسئله این است که «دیگری» حق حضور، حق بیان و حق رشد اجتماعی، در جامعه داشته باشد. مادران و خانوادههای خاوران، با تکرارِ رفتن به مکان دفن جانباختگان، سنتی ساختند برای رؤیتپذیر کردن حذفشدگان و افشاگری سرکوب، برای پافشاری بر دادخواهی.
«یکی از الهامبخشترین شخصیتهایی که در این رابطه شناختم، «مادرْ لطفی» عزیز است، که چند سالست چشم از جهان فروبسته. یادش اما برای ما که او را میشناختیم و شاهد دادخواهی پرشورش بودیم، همچنان زنده و نیروبخش است. تصویری از او در خاوران ثبت شده، که ایستاده و دستهایش را بالا برده و نگاهش را به دوربین دوخته است. انگار از ورای زمان ما را به شهادت این مکان میطلبد.»
بازماندگان سرگذشت مشابه و «درد مشترک» دارند، از این رو دغدغههای مشترک پیدا میکنند؛ همدلها و همدستها و همراهان خود را در بین دیگر بازماندگان دورههای گوناگون سرکوب پیدا میکنند. من هم از یک زمانی به جمع خانوادههای خاوران راه یافتم و چند باری همراه آنها به خاوران رفتم. مواجهه با این مکان یکی از سنگینترین تجربههای من است؛ نور تیز حقیقت چشم آدم را میزند. آنجا به وضوح میتوان دریافت که نزدیکی خاوران با گورستان بهائیان، نمایانگر یک نقطهی کور تاریخی در جامعهی ماست. نشانگر طردشدگی بخشی از یک جامعه است، که با «تکفیر» آیین و عقایدشان، نهتنها زندگی را بر آنان حرام کردهاند، بر پیر و جوانشان ستم کردهاند و کشتهاند، که حتی با مردگانشان نیز کینهورزی میکنند. به «لعنتآباد»ها تبعیدشان میکنند و سوگواری و یادآوری بازماندگان را در انزوا محصور میکنند. شرمآور و هولناک است. ما مسئول هستیم و باید از هر امکانی برای اعتراض استفاده کنیم و نشان بدهیم که همدست آنان نیستیم. به نظرم، یکی از نقطههای قوت «صد روایت، یک روایت» این بود که سعی شد به همهی این حذفشدگیهای گوناگون پرداخته شود، صدایشان باشد.
گلستان جاوید بهائیان در اصفهان که من در دوران کودکی و نوجوانیام بارها به آنجا رفتهام هم وسط کویر و برهوت بود. در میان کویر جایی بود که درخت و گل کاشته بودند، هرچند هر از گاهی میآمدند و همان چند درخت را هم خراب میکردند، ولی دیدن همان تکدرختها، نشانی بود از اینکه اینجا کسانی آرمیدهاند. به نظرم، کار همان کسانی که آنجا درخت و گل میکاشتند و از آنجا مراقبت میکردند نیز به نوعی مقاومت مدنی است… در خاوران نیز گورها بینام و نشاناند اما نشانهها ــ مثلاً شاخه گلهای میخک ــ خبر از حضور و مقاومت میدهند.
دقیقاً. از تجربهی خودم در مواجهه با خاوران بگویم. بیشتر به همراه دوست گرامیام، منصوره بهکیش که آن موقع هنوز ناگزیر به تبعید نشده بود، به خاوران میرفتم. در آن دیدارها مقدار زیادی تصویر برداشتم و یک فیلم کوتاه هم از آنها ساختم که چند جا نشان دادم. محور اصلی فیلم همین است که در چنین مکانی که میگویید «برهوت است»، آن نشانهگذاریهای انسانی چقدر مهم میشوند! میشوند نقطهی اتصال بازمانده و جانباخته. در خاوران که میایستی، در محضر این «برهوت»، عریانی خاک را میبینی اما دائم آگاهی نهیبات میزند که انبوه جسدها زیر آن دفن شدهاند، محو شدهاند، از دیده شدن منع شدهاند. این تضاد میان آنچه میدانی و آنچه میبینی (نمیبینی) آنقدر بر ذهنت فشار میآورد که چشمت دائم دنبال نشانههایی میگردد که آن «برهوت» را نفی کند. آن وقت آن نشانههای کوچکی که پیدا میکنی، معنای مهم و عمیق خود را مینمایانند. برای نمونه، خانوادهها میوههای درختهای کاجی را که در حاشیهی آن زمین کاشته شدهاند، جمع میکنند و آنجا که فکر میکنند عزیزشان دفن شده، کنار هم میچینند. رد دست آنان روی خاک نشانهی حضور عزیزشان میشود. یا قلوهسنگها را کنار هم میچینند، سنگریزههای رنگی با خود میآورند و روی خاک میریزند، گل لای بوتههای خار میگذارند، بر زمین مینهند. تعبیرش برای من، مثل پرندههایی است که لانه میسازند؛ چیزهایی را جمع میکنند و کنار هم میچینند. به این چیدمانها که نگاه میکنی سرشار از بیاناند. به عبارتی بازماندگان با این کار خود، در گورستان بینام و نشانی که قرار بود نمود تمامشدگی باشد، تداعی ساختن آشیانه میکنند؛ آشیانه که نماد زادهشدنِ و امتداد زندگی است. این تعبیر به نظرم به نقش بازمانده خیلی نزدیک است، آنجا که سعی میکند از دل مرگ، زندگی را بیرون بکشد، بر علیه فراموشی نشانه بگذارد. این مقاومت از جنس ساختن آینده است و نه سوگواری برای گذشته.
و حالا خبر مجبور کردن بهائیان برای دفن عزیزانشان در محل گورهای جمعی خاوران ظاهراً تازهترین ترفند حکومت برای نابود کردن خاوران به عنوان سند جنایت و رودررو قرار دادن دو گروه ستمکشیده است. نکتهای که من به تازگی دریافتم این است که حدود۵۰ نفر از بهائیان نیز در همین مکان گورهای جمعی خاوران دفن شده بودهاند…
واقعاً زبان از بیان شدت خباثت و شرارتی که در این رفتار هست ناتوان میماند. گلوی آدم پر از دشنام و فریاد میشود و نمیداند این همه خشم و بیزاری را چطور در مسیر یک بیان سازنده بیندازد. واضح بود که قصدشان ایجاد رویارویی بین دو گروه سرکوبشده است و من از صمیم قلب خوشحالم که واکنشها از سوی هر دو گروه، و از سوی کنشگران دادخواهی و به طور گسترده در شبکههای مجازی تأکید بر همبستگی با یکدیگر و تلاش برای درک موقعیت بغرنج یکدیگر بوده است. نباید به آنها اجازه داد که این درد و رنج مشترک را با این نوع رفتارهای موذیانه دوپاره و چندپاره کنند. به نظرم توانایی و تأثیرگذاری حرکتهای دادخواهانه در همبستگی آنهاست؛ باید در حفظ و گسترش آن بکوشیم.
به کار شما به عنوان هنرمند بپردازیم. وجهی از کنشگری و ارجاع به اتفاقات سیاسی اجتماعی در کارهای هنری شما خودش را نشان میدهد؛ از تلاش برای مستندسازی و افشاگری قتلهای زنجیرهای، تا «امید، نام من است»، تا نامهتان به رئیس وقت قوهی قضائیه، آقای شاهرودی که در موزهی هنر مدرن فرانکفورت قاب شده و برای من یکی از مستقیمترین کارهایتان در این رابطه است.
نامه به آیتالله شاهرودی بخشی از یک کار محیطی است به نام «مستندسازی». این کار، دربردارندهی مجموعه نوشتههایی دربارهی قتل پدر و مادرم است: از بریدههای روزنامه و سندهای رسمی تا نامهنگاریهای مختلفی که من در دو زمینهی متفاوت انجام میدادم؛ در ایران و در پیگیری پروندهی قتل، و در آلمان وقتی از سفرهای متعدد برای پیگیری پرونده برمیگشتم و برای رسانهها، سازمانهای مدافع حقوق بشر، اعضای پارلمان و دولت آلمان، و نیز دوست و آشنایانم گزارش سفر مینوشتم. سعی میکردم آنها را در جریان پیشبرد دادخواهی بگذارم و حمایت و همبستگیشان را جلب کنم. این نامه که شما در موزهی هنرهای معاصر دیدید، ترجمهای است از نامهای که من به رئیس قوهی قضاییه، آیتالله شاهرودی نوشته بودم، وقتی شایعه شده بود که پروندهی قتلهای سیاسی گم شده است. وکلای ما هیچ موفقیتی در ردیابی پرونده پیدا نکرده بودند. من تصمیم گرفتم به ایران بروم. مرجع رسیدگیکننده را عوض کرده بودند بدون اینکه اطلاعی به ما بدهند. این نامه روایت سر دواندن من است در ردیابی پرونده. شبیه نوشتههای کافکا شده است. از اینجا به آنجا پاس داده شدم؛ رفتم به این اداره، گفتند بروید آنجا؛ رفتم آنجا، گفتند دوباره برگردید همانجا، بارها و بارها. سماجت و پرسشگری به معنای طرح پرسشهای ساده و بدیهی، یکی از شیوههایی بود که من در آن دوره برای دادخواهی به کار میبستم. ساعتها منتظر مینشستم. یا به تعبیر زیبای زبان فارسی: خارِ چشمشان میشدم. پشت دفتر «حاج آقا» مینشستم و ساعتها صبر میکردم درحالیکه «رئیسدفتر حاجآقا» هربار میخواست دست به سرم کند و میگفت «حاج آقا» امروز وقت ندارند. ولی مینشینی و میگویی صبر میکنم. دائم میروی و همانجا مینشینی و نشان میدهی که دستبردار نیستی! که من خارِ چشم تو هستم که در آنجا نشستهای و سعی میکنی من را انکار و فراموش بکنی. این روند، در این نامه خیلی خوب بیان شده و به همین دلیل، به نظرم سندی است که ورای مرزهای فرهنگی و زبانی، نشان میدهد که پیگیری پروندهی قتلهای سیاسی در یک ساختار غیرعادلانه و ایدئولوژیک، چه روند پوچی است. و با این همه، انگار راوی با مقاومتش دارد از دل همین پوچی یک موقعیت انسانی بیرون میکشد. از همین مفهوم میتوان ایدهی اصلی بسیاری از کارهای من را دریافت: با مقاومت انسانی، میشود از دل موقعیتهای دشوار، از شرایط سرکوب و آزار، عنصر زیبایی بیرون کشید، میتوان تقابل میان خشونت و زیبایی را نشان داد و آن را به موقعیتی بدل کرد که مخاطب خود را در مواجهه با آن میبیند و درگیر آن میشود. کار هنری میتواند مخاطب را در این موقعیت ادراک قرار دهد و تلاش من در خلق چنین کارهاییست.
نامهی پرستو فروهر به آیتالله شاهرودی، رئیس وقت قوهی قضاییه در موزهی هنر مدرن فرانکفورت، تصویر موزه از MMK
این تقابل خشونت و زیبایی، شاید بیشتر از همه در کار پروانهها و بالونها و… متجلی شده باشد؛ بالونهایی که به سقف رسیدهاند و نخی از آنها آویزان است و گویی آدم را به بازی دعوت میکنند. یا مثلاً پروانههایی که از دور لطیف و زیبا هستند، ولی وقتی نزدیکشان میشویم، بدنهای خشونتدیده و زخمخورده را میبینیم ــ در پروانههای مختلف چیزهایی مختلفی هم هست…یکی از کارهایی که هنر میتواند بکند، همین نشاندادنِ پیچیدگی چیزهاست. چیزی که ما میبینیم، به همان سادگیِ درک اولیهمان از آن نیست. یک موقعیت است که میتواند با عمیقترشدن، نگاهکردن، صحبتکردن، خواندن و تلاش برای فهمیدن، معناهای متفاوتی داشته باشد. و این در کارهای شما همیشه برای من خیلی جالب و جذاب بوده.
خیلی ممنونم از این توصیف جامع. به این دو نمونه از کارهایم، که مخاطب را درگیر مراحل گوناگون ادراک از راه نگاهکردنِ و مسئولیت چگونه نگاه کردن میکنند، یک نمونهی دیگر هم اضافه میکنم: مجموعهای از دفترچههای کوچک که به آنها سینمای شستی (ورقهای پویانما یا flip book) میگویند و با ورقزدنِ تند، حرکتی شکل میگیرد و فرایندی اجرا و بازنمایی میشود. در یکی از آنها که به نظرم از موفقترینها در این مجموعه است، یک فیگور، فیگور دیگری را از صفحه بیرون میاندازد، از کاغذی که فضای مشترک هر دو است، حذفش میکند. این کار مخاطب را به شدت با خود درگیر میکند چون اصلاً دیدن کامل آن، با انجام فعلی از سوی مخاطب ممکن میشود. در واقع پرسشی که مخاطب با آن روبرو میشود این است که آیا تماشاچیبودن اصلاً ممکن است؟ که به نظرم پرسشی اساسی است. همانطور که گفتید، در بسیاری از کارهای من، میان نگاه اول و نگاه دوم تفاوتگذاری شده. در نگاه اول بیشتر فضاها و تصویرها زیبا و موزون هستند، نقشونگارها به چشم میآیند. ولی در نگاه دوم که مخاطب به کار نزدیک و دقیق میشود و سعی میکند دنیای درونی آن را ببیند، میفهمد که لایههای دیگری هم وجود دارند که حامل رنج هستند. میان این دو دریافت درهای عمیق دهان باز میکند. مخاطب بین ادراک زیبایی و خشونت قرار میگیرد و از یکی به یکی دیگر ارجاع داده میشود. در واقع در چنین موقعیتهای دوپارهای، ادراک و تصمیم فرد، اهمیت ویژه مییابد. مخاطب با این پرسش و مسئولیت روبروست که چگونه یک موقعیت را میبیند و میخواند؟ خود را کجای این موقعیت قرار میدهد؟