فروهرها میتوانستند نماینده یک مقاومت اساسی باشند، آذر ۱۳۹۷

گفتگوی محمد حيدری با پرستو فروهر، آسو
اشاره:
در بیستمین سالگرد قتل‌های سازمان‌یافته‌ی حکومتی در ایران، نگاهی کرده‌ایم به فعالیت‌های سیاسی و برنامه‌های فکری قربانیان این جنایت‌ها تا شاید روایتی دیگر از این ماجرا گفته شود. در این گفتگو  پرستو فروهر از نیم قرن مبارزه‌ی پدر و مادرش و از آخرین تلاش‌های سیاسی آن‌ها سخن گفته است.

یادم هست که وقتی خبر قتل داریوش فروهر منتشر شد، دانشجو بودم. آن روزها بین دانشجویان شایع شد که فروهر از اهالی کردستان بوده و بعد بر همین مبنا تحلیل‌هایی می‌کردند. گاه افسانه می‌تواند جای تاریخ بنشیند و مبنایی برای تحلیل و توضیح شود، برای همین لازم است که کمی از تاریخ بگویید. در ابتدا می‌خواستم سابقه‌ای از خانواده‌اش بگویید. این‌که آیا خانواده‌ی فروهر نیز سابقه‌ی سیاسی داشتند؟ زندگی‌شان در اصفهان چه وضعیتی داشت؟ کارشان چه بود؟
پدربزرگ پدری‌ام را هیچ‌وقت ندیدم. قبل از این‌که پدر و مادرم ازدواج کنند، او از دنیا رفته بود. ولی به نقل از گفتگویی که پدرم با سازمان اسناد ملی کرده و از کودکی‌ و بالیدنش حرف زده، پدرش در شکل‌گیری سرگذشت‌اش نقش پررنگی داشته است. پدرش از مشروطه‌خواهان بوده است. یک سرهنگ ژاندارمری در اواخر سلطنت قاجار، که به نام سرهنگ فروهر شناخته می‌شد و ریشه‌ی خانوادگی‌اش بختیاری بود. مدتی فرماندار بختیاری بوده، زمانی در ارومیه فرماندار شد و مدتی هم فرماندار یزد بود. در دوره‌ای که در یزد بود گویا برخی از مسلمانان نسبت به زرتشتی‌ها رفتارهای همراه با تبعیض و تحقیر داشته‌اند که او از حقوق زرتشتی‌ها دفاع کرده و به همین سبب موبد بزرگ زرتشتیان هند تقدیرنامه‌ای برای او فرستاده که نزد پدرم بود.

شما آن نامه را دارید؟
بله دارم. نامه به صورت لوله شده در یک جالوله‌ای نقره‌ای بود که روی آن اسم پدربزرگم حک شده بود. لوله پایه‌ای داشت از دو فیل نقره‌ای. شیء نفیس و زیبایی بود. تقدیرنامه را درون آن فرستاده بودند. متأسفانه در آخرین دستبردی که در سال ۱۳۹۴به خانه‌ی ما زده شد آن شیء تاریخی را دزدیدند. ولی خود تقدیرنامه را من با خودم از ایران آورده‌ بودم، که دارم.

پدرم در همان گفتگو خاطره‌ای هم نقل کرده از اشغال ایران و تسلیم ارتش بدون مقاومت. تعریف می‌کند که نوجوان بوده و با خوشحالی می‌دود جلوی پدرش و می‌گوید بابا ترک مقاومت شد. فکر می‌کرده که این خبر خوشحال‌کننده‌ای است چون خبر به شکل مثبتی منتشر شده بود. می‌گوید پدرش شروع کرد به اشک ریختن و گفت این خبر بسیار بدی است.
پدربزرگم از آن گروه افسرانی بود که در مقابل اشغال ایران مقاومت ‌کردند. به همین دلیل به همراه تمام خانواده یک دوره‌ی کوتاه به یک اردوگاه اسرای جنگی که ارتش انگلیس در اراک داشت، فرستاده شد. عکسی هم از آن دوره مانده. پدرم در آن عکس نوجوان است و همگی روی زمین نشسته‌اند.
پدرم می‌گفت عادت به روزنامه‌خوانی را هم از پدرش دارد. از همان سال‌های نوجوانی پدرش از او می‌خواسته که غروب‌ها برایش روزنامه بخواند. به این ترتیب، آشنایی با شرایط سیاسی و اجتماعی ایران و تعلق به سیاست و میهن‌دوستی را تا حدی از پدرش می‌گیرد.

مادربزرگ پدری شما هم سیاسی بود؟
مادر بزرگم، اقدس‌الملوک جابری‌انصاری، از یکی از خانواده‌های قدیمی اصفهانی می‌آمد. درس‌خوانده بود، کمی زبان فرانسه می‌دانست، زن اجتماعی و مستقلی بود، از آن گروه زنانی که از کشف حجاب دفاع می‌کردند. مادر بزرگم اولین زنی بود که در اصفهان گواهینامه‌ی رانندگی گرفت. آن گواهینامه را هم من دارم. از آن سال‌هایی که ساکن تهران شدند هم شاغل شد و در اداره‌ای کار می‌کرد. او در شکل‌گیری شخصیت پدرم و پشتیبانی از تلاش‌های سیاسی او بسیار مؤثر بود. بسیاری از نزدیکان پدرم، و کسانی که هم‌دوره‌ی سیاسی او بودند تعریف کرده‌اند که مادربزرگم در همراهی با تلاش‌های سیاسی او نقش مهمی داشت تا آنجا که حتی گاه اعلامیه‌های سیاسی را مادر بزرگم با ماشینش جابه‌جا می‌کرد و در دوره‌هایی که رونویسی تنها راه تکثیر نوشته‌های سیاسی بود، آن‌ها را دست‌نویس می‌کرد. چند برگ از آن دست‌نویس‌ها هنوز باقی‌مانده که در آرشیو اینترنتی فروهرها موجود است. خلاصه خودش یک پای مبارزه‌ی سیاسی بود. تا وقتی هم که زنده بود، در زندگی پدرم بسیار تأثیرگذار بود.

البته این‌که گفتید برخی تصور می‌کنند که پدرم کُرد بوده، احتمالاً به دلیل نزدیکی او به کردها است. وقتی پدرش در ارومیه مأموریت داشت، از قرار آن‌ها در ناحیه‌ای کرد‌نشین زندگی می‌کردند و در آنجا از نوجوانی با فرهنگ و آداب و رسوم کردها آشنا شده بود. بعدها هم به دلیل تعلقات و افکار سیاسی‌اش، شرایط سیاسی اجتماعی را، در نواحی گوناگون ایران با دقت پیگیری می‌کرد. درضمن روابط گسترده‌ای، هم  پیش از انقلاب و هم پس از آن، با کردهای بارزانی و طالبانی داشت. یک دوره‌ای هم در زندان کردی یاد گرفته بود. کردی می‌فهمید و کمی هم حرف می‌زد. در دوران بعد از انقلاب هم با شروع درگیری در نواحی کردنشین ایران، برای برقراری صلح و آرامش در آن ناحیه تلاش بسیار کرد و در دوره‌هایی مذاکرات را بر عهده داشت. شاید مجموعه‌ی این مسائل باعث شده که خیلی‌ها فکر کنند که او کرد است.

بعدها پدر شما در دانشگاه تهران حقوق ‌خواند. از چه زمانی به تهران آمده بود؟
پدرم در دوره‌ی دبیرستان به همراه خانواده‌اش به تهران آمد و چند سال در دبیرستان دار‌الفنون ‌درس خواند و دیپلمش را در تهران گرفت. فکر می‌کنم بعد از پایان دوره‌ی بازداشت پدربزرگم که او را به اجبار بازنشسته کردند، آن‌ها ساکن تهران شدند.

در آن دوره ساکن خیابان هدایت بودند، همان خیابانی که امروز هم خانه‌ی ما آنجاست. خیابان هدایت به دلیل نزدیکی به بهارستان و مجلس شورای‌ملی و چون مرکز بسیاری از احزاب نوپای سیاسی آن دوره هم در اطراف آن بود، در قلب سیاسی تهران جای داشت. در آن دوره است که پدرم با گرایش‌های سیاسی گوناگون آشنا می‌شود. خودش تعریف می‌کرد که با مصدق و عقایدش در حین روزنامه خواندن برای پدرش آشنا شد. آن‌موقع مصدق نماینده‌ی مجلس بود. تعریف می‌کرد که یک روز در اطراف بهارستان دیده که مصدق از آن‌سوی خیابان عبور می‌کند. پدرم می‌دود جلو و از او خواهش می‌کند که کارتی بنویسد تا بتواند به عنوان تماشاچی به مجلس برود و مذاکرات مجلس را تماشا کند. مصدق هم اسمش را می‌پرسد و پشت یک کارت ویزیت خودش می‌نویسد که داریوش فروهر دانش‌آموز می‌خواهد تماشاچی مذاکرات مجلس باشد. این کارت را پدرم تا سال‌ها حفظ کرده بود و برایش بسیار عزیز بود. متأسفانه در یورشی که نیروهای امنیتی در سال ۶۱ برای بازداشتش به خانه‌ی ما کردند بسیاری چیز‌ها را مصادره کردند و بردند. این کارت هم از دست رفت.

گذشته‌ی خانوادگی مادرتان چه بود ؟ خانواده‌شان اهل کجا بودند و او چگونه به سیاست علاقه‌مند شد؟
پدربزرگ و مادربزرگ مادری‌ام تهرانی بودند. پدرش احمد مجد اسکندری در دربار رضا شاه کار می‌کرد، که به دلیل انتقادی که در یک مورد کرده بود، از کار بی‌کار شد و بعد از مدتی بیکاری و تنگنای مالی کارمند ساده‌ی راه‌آهن شد. او شخصیتی ملی، خانواده‌دوست و مهربان داشت، که من شانس این را داشتم که هفت سال حضور او را تجربه کنم. پدربزرگم از هواداران پر و پا قرص مصدق بود. مادر بزرگم نصرت‌الزمان دارابیان هم از خانواده‌ای فرهنگی می‌آمد. شاگرد خوب مدرسه بود. شعر هم می‌گفت. مادرم ذوق شعری‌اش را از مادرش گرفته بود. از مادربزرگم چندین شعر پرشور باقی مانده در وصف زیبایی‌های زندگی، به خصوص عشق به خانواده و میهن، قصه‌گوی بسیار شیرینی هم بود. مادرم در چنین خانواده‌ای که پر از مهر و امنیت بود و اهل فرهنگ و ایران‌دوست و طرفدار مصدق، رشد کرد. دوران نوجوانی‌اش با نهضت ملی همراه بوده است. از همان دوره هم مصدقی شد. وقتی مصدق از مردم طلب کمک و اعلام فروش قرضه‌ی ملی کرد، مادرم که یک نوجوان بود، موهای بلندش را می‌فروشد و قرضه ملی می‌خرد. او از همان ابتدا جسور و سرکش بود. یک‌بار بعد از کودتا، در همان نوجوانی، روی دیوار مدرسه شعار نوشته بود. به ‌جای او، پدرش را بازداشت کردند و دو روز هم در زندان نگه داشتند. زخم آن کودتا بر ذهن جوان او بسیار سنگین آمد و بعدها آن روز را در غالب یک شعر و در توصیف واکنش پدرش در آن روز روایت کرد. اکتیویسم پرشور سیاسی که ویژگی مادرم بود، از همان سال‌های نوجوانی در وجودش پا گرفت. و البته در آن سال‌ها، دخترانی که چنین حضور اجتماعی‌ای داشتند، بسیار کم بودند. همه اعضای خانواده‌اش و به‌خصوص پدرش او را بسیار دوست داشتند و حامی‌اش بودند.

این خانواده چند فرزند داشتند؟
شش بچه بودند که مادرم بزرگ‌ترین فرزند خانواده بود. پنج خواهر و یک برادر.

تاریخ تولد داریوش فروهر به سال۱۳۰۷و مادر شما ۱۳۱۷است. به این ترتیب ده سال با هم فاصله دارند و در روز کودتای ۲۸مرداد پدر شما جوانی پرانرژی و مادرتان در ابتدای نوجوانی است.
پدرم ۷دی‌ماه متولد شده بود و در آن روز ۲۴سالش بود. مادرم متولد آخرین روز اسفند است و او هم ۱۴ساله بود.

در زمان کودتا پدرتان هنوز دانشجوی حقوق بود؟
نه پیش از کودتا لیسانس گرفت. پدر من ورودی سال ۱۳۲۷بود. در بیست سالگی وارد دانشکده‌ی حقوق شد و چند دوره هم نماینده‌ی دانشجویان بود. در آن دوره دانشجویان در حمایت از خلع‌ید و پیشبرد نهضت ملی نقش فعالی داشتند. او هم یکی از چهره‌های فعال بود. چند عکس از تظاهرات دانشجویان در حمایت از خلع‌ید باقی مانده که پدرم در آن‌ها دیده می‌شود. فکر می‌کنم یکی‌ از اولین سخنرانی‌هایش را در همین مناسبت در میدان بهارستان کرده. در یکی از آن عکس‌ها پشت بلندگو ایستاده.

آن موقع حزب ملت ایران را تأسیس کرده بودند؟
بله در زمان کودتا تأسیس شده بود. اما در سال ۱۳۲۷که پدرم تازه دانشجو شده بود، هنوز این حزب پا نگرفته بود. سال ۱۳۳۰تشکیل شد. در آن سال‌هایِ دانشجویی عضو یک تشکل کوچک و مخفی بود به نام «مکتب» که بر پایه‌ی اندیشه‌ی پان‌ایرانیسم شکل گرفته بود. البته او بعدها به جای واژه پان‌ایرانیسم از عبارت «وحدت‌خواهی ایرانیان» استفاده می‌کرد. تا آنجا که می‌دانم همگی آن‌ها جوانانی پرشور و کم‌ سن و سال، در حد بیست ساله بودند. محور اصلی آن جمع نوعی از فکرسازی و تشکل بر گرد اندیشه‌های ناسیونالیستی بود، که در آن دوره و به‌ویژه پس از اشغال ایران گرایش به آن بالا گرفته بود. این مقدمات به تشکیل حزب ملت ایران بر بنیاد پان‌ایرانیسم می‌انجامد. البته به فاصله‌ی کوتاهی، بر سر حمایت از مصدق در این حزب انشعاب پدید می‌آید، و دو گروه می‌شوند. یک گروه پان‌ایرانیست‌هایی بودند که بعداً هم با حکومت شاه تعامل داشتند و نماینده‌ی مجلس هم شدند، مثل پزشک‌پور و عاملی‌تهرانی، که متأسفانه بعد‌ها در موج اعدام‌های کینه‌توزانه‌ی دادگاه انقلاب کشته شد. این گروه در سال ۱۳۳۰بیشتر تمرکزشان بر ترویج اندیشه‌های پان‌ایرانیستی بود، اما گروه دیگر که پدر من از شاخص‌های آن بود، تمرکز اصلی‌اش بر حمایت از مصدق و نهضت ملی بود و به پیشبرد عقاید آرمانی از طریق کارهای سیاسی روز اعتقاد داشت. این گروه زیر نام حزب ملت ایران باقی ‌ماند. گروه دیگر حزب پان‌ایرانیست را تشکیل داد.

می‌دانم که شما درباره‌ی ایدئولوژی و رفتار این جوانان مسئولیتی ندارید و نباید پاسخگوی آن باشید. اما از جهت روشنگری تاریخی می‌پرسم که درباره‌ی عقاید پان‌ایرانیستی و دیگر گرایش‌های ناسیونالیستی رادیکال آن دوره، نقدی وجود دارد که این‌ها در واقع گروه فشار حامی مصدق بودند، و در جریان کشمکش‌های احزاب و گروه‌ها، این‌ها درگیر می‌شدند، کتک‌کاری می‌کردند، آیا این درست‌ است؟
این‌که به هر صورت در آن دوره مبارزه‌ی سیاسی آن‌ها با ادبیات و درگیری‌های تند همراه بوده درست است، و این‌که آن‌ها در کشمکش‌هایشان، زدو خورد‌هایی داشتند، واقعیت است. من نه می‌توانم و نه می‌خواهم که تاریخ را لاپوشانی کنم، اما همیشه سعی می‌کنم هر پدیده را در بستر شرایط زمانی خود و با توجه به سویه‌های گوناگون آن دریابم.

اگر به گذشته و به تاریخ سیاست‌ورزی در جوامع گوناگون نگاه کنیم، می‌بینیم که چنین درگیری‌های تندی در جوامع دیگر هم وجود داشته. یکی از تحلیل‌های روشنگری که در این مورد خواندم این است که وقتی‌ در جوامع گوناگون سیاست کم کم حالت توده‌ای پیدا می‌کند و به عمق لایه‌های اجتماعی نفوذ می‌کند و آن‌ها را به حرکت درمی‌آورد، بی‌تجربگی جامعه در حرکت سیاسی، به کشمکش‌های تند و گاه خشن می‌انجامد و در بسیاری از موارد با اردوکشی و قدرت‌نمایی طرف‌ها همراه است. در واقع این تنش‌های جامعه‌ای‌ست که هنوز در سیاست‌ورزی دموکراتیک کم‌تجربه و ضعیف است.
درباره‌ی آن دوره هم من با عده‌ای از حاضران و شاهدان عینی از دو طرف حرف زده‌ام. از آنچه شنیده‌ام برمی‌آید که این درگیری‌ها چندان هم که در برداشت عمومی جا افتاده یک‌طرفه نبوده‌ – درگیری میان مصدقی‌ها و به طور مشخص حزب ملت ایرانی‌ها و توده‌ای‌ها یک‌طرفه نبوده است. یکی از افراد بسیار جذاب توده‌ای از آن دوره که در شهر فرانکفورت زندگی می‌کند، مهدی خان‌بابا تهرانی است. داستان‌های نابی از آن دوره از او شنیده‌ام. او تعریف می‌کند که هر دو طرف اردوکشی‌هایی می‌کردند که در آن دوره نوعی از قدرت‌نمایی سیاسی محسوب می‌شده. و به هر صورت باید این نکته را هم گفت که مصدقی‌ها در آن دوره در سمت درست تاریخ ایستاده بودند و یک جریان ارزشمند تاریخی در جهت دستیابی به استقلال و آزادی جامعه ساختند.

درباره ایدئولوژی پان‌ایرانیستی این گروه‌ها هم می‌شود انتقاداتی طرح کرد. به نظر می‌آید که سیاست توده‌ای، یا پوپولیسمی که آن‌ها دارند، بر زمینه پان‌ایرانیسم و ناسیونالیسم پا می‌گیرد.
با تعبیر پوپولیسم برای آن دوره باید با احتیاط برخورد کرد. به نظرم به کار بردن پوپولیسم برای فرایند نفوذ سیاست و برآمدن خواست‌های سیاسی از میان لایه‌های اجتماعی گوناگون و بسیج آنانی که تا پیش از آن در سیاست حضور چشمگیر نداشتند، چندان بجا نیست. برای شما یک نمونه بیاورم از یک سند تاریخی که به نظر من بسیار گران‌قدر است. پیش از تشکیل جبهه‌ی ملی به ابتکار مظفر بقایی، هیئت‌هایی برای نظارت بر صندوق‌های رأی سازماندهی می‌شوند. برای این‌که دربار به صورت سنتی به صندوق‌های رأی مردم دست‌اندازی و انتخابات را به نفع خودش دستکاری می‌کرد. از مردم دعوت می‌شود که نام‌نویسی کنند تا کنار صندوق‌های رأی کشیک بدهند و از رأی خود محافظت کنند.

فهرست کسانی که نام‌نویسی کرده‌اند موجود است. دفتری گذاشته بودند که اسامی داوطلبان را ثبت می‌کردند. اصل آن دفتر نزد شادروان شاه‌حسینی بود و تصویر اسکن‌شده‌ی آن را من دارم. داوطلبان نام و فامیل و شغل‌شان را نوشته‌اند. از همین نمونه می‌توان نشان داد که در دوران نهضت ملی چه لایه‌های اجتماعی فعال شده بودند. در بین آن‌ها از قشر‌های بالای اجتماعی کم است. تعدادی دانشجو هست. تعداد زیادی دانش‌آموز هست، بسیاری‌شان هم کاسب و شاگرد بازاری‌اند و صاحبان مشاغلی که خود را برای نمونه «حمال بازار» یا «عمله» معرفی کرده‌اند. دخالت‌گری قشرهای مختلف اجتماعی از آن جهت مهم است که تا پیش از آن سیاست عرصه حضور مؤثر آن‌ها نبوده. به نظر من اسم این پوپولیسم نیست بلکه مردمی شدن سیاست است.

منظورم این نبود که همه‌ی جلوه‌های سیاست در‌ آن دوره جلوه‌های پوپولیستی بودند. ولی جلوه‌های پوپولیستی هم کم نداریم. حتی خود مصدق یک‌بار در مجلس می‌خواست صحبت کند و می‌بیند اکثر نماینده‌ها نیستند و می‌آید بیرون صندلی می‌گذارد و بالا می‌رود و صحبت می‌کند. از این پوپولیستی‌تر مگر می‌شود کاری کرد؟
این به نظر من ارزش‌گذاری به مردم است.

خب آنجا که مردم حاضر نیستند. مردم یک مفهوم کلی مجازی است. فرضاً پنجاه نفر از آنجا رد می‌شوند، و می‌ایستند و گوش می‌دهند. مردم در اصفهان و شیراز و تبریز در خانه‌شان و یا سر کار و در خیاباهای دیگر و… هستند.
به وجه نمادین حرکت او نگاه کنید. مصدق در سیاست، خود را متعهد به مردم می‌دانست. به نظر من آن دوره دوره‌ی درخشانی است و مردم را به صحنه‌ی سیاست کشانده است. البته که کاستی‌هایی هم دارد. از زاویه‌ی دید امروز اگر به آن دوره نگاه کنیم حتماً خامی‌هایی دارد، سطحی‌ یا شعاری‌بودن دارد. ولی بی‌شک تلاش جانانه‌ای است در راستای جا انداختن ارزش‌های دموکراتیک در جامعه و این که مردم حق تعیین سرنوشت را به دست خودشان بگیرند، چه در برابر استعمارگری دولت‌های بیگانه و چه در برابر دربار و شیوه‌های استبدادی و ضد مردمی آن.

بخشی از این تعبیر شما را قبول دارم. ولی می‌خواهم بگویم که یک ایدئولوژی ناسیونالیستی در دوره‌ی مصدق ظهور می‌کند که ایده‌ی قابل دفاعی نیست. حزب ملت ایران و یا حزب پان‌ایرانیست ثمرات این ایدئولوژی هستند، و بخشی‌ از آن حتی ایدئولوژی مرکزی حکومت هم بود. در واقع از دوره‌ی رضاشاه، نوعی از خوانش ایدئولوژیک تاریخ باستانی ایران داریم، که زمینه‌ی ناسیونالیسم ایرانی می‌شود. می‌خواهم در اینجا صحبت کنیم که آن نگاه اولیه‌ی پدر شما نسبت به این موضوع چه بود و بعد کم کم برسیم به اواخر عمرشان و ببینیم چه تغییر و تکاملی پیدا کرد؟

آن نگاه ستایشگر به ایران، که ما در آن دوره مثلاً در آن جوانان و نوجوانان حزبی می‌بینیم، به نظرم تا حد زیادی به زمانه‌ی آنان برمی‌گردد، به تجربه‌ی اشغال ایران و نفوذ بی‌شرمانه‌ی استعمار بر حکومت‌های ایران. تاریخی پشتش هست از جنگ‌هایی که با شکست پایان یافته، تجزیه‌هایی که صورت گرفته، قراردادهای ناعادلانه‌ای که بسته شده. همه‌ی این‌ها واکنشی پدید آورده، که بی‌شک در مواردی خام یا تند است، ولی ریشه‌ی آن را در ضعف و شکست‌های ایران و آرزوی چیره شدن بر این ضعف‌ها هم می‌توان جست.

به یاد دارم که پدرم در تبیین ملت‌گرایی، بین ناسیونالیسم غربی و ناسیونالیسمی که در شرق پا می‌گیرد، تفاوت می‌گذاشت و می‌گفت که ناسیونالیسم در غرب یک حالت تهاجمی به خود گرفته و به حقوق ملل دیگر دست‌اندازی کرده است، در حالی که در شرق حالت تدافعی داشته و می‌خواهد در مقابل تهاجمی که به ملت شده از هستی و هویت خود دفاع کند. مثل خود جنبش ملی شدن صنعت نفت که نوعی استقلال‌خواهی بود و اعتراض به استعمار و وابستگی.

آیا اولین بازداشت فروهر بعد از کودتا بود؟
نه فکر می‌کنم پیش از آن هم بازداشت کوتاهی داشت. ولی به عنوان مخالف حکومت، بعد از کودتاست که بازداشت می‌شود. روز کودتا هم البته به شدت زخمی شد.

چرا و کجا زخمی می‌شود؟ این شایعه که اطراف خانه‌ی مصدق را محافظت می‌کردند درست است؟
نه. آنچه که خودش در یک گفتگوی ضبط‌ شده با آقای مهران ادیب مسئول دفتر اروپایی حزب ملت ایران تعریف کرده، این نیست. بعد از کودتای ناموفق ۲۵مرداد یک شرایط بحرانی بر جامعه حاکم شده بود. روز ۲۷مرداد حمله‌ای به دفتر حزب ملت ایران شد که در انتهای خیابان صفی‌علی‌شاه نرسیده به میدان بهارستان قرار داشت. آن حمله خسارت زیادی به آن‌ها زده بود. در ابتدا فکر می‌کردند که حمله از طرف هواداران حزب توده بوده، اما بعدها مشخص ‌شد که خیلی از آشوب‌هایی که در روزهای منتهی به کودتا در سطح شهر جریان داشت از طرف ایادی وابسته به کودتاچیان و دربار بوده که پول گرفته بودند تا در شهر آشوب کنند و در مواردی هم خود را توده‌ای جا زده بودند.

دکتر مصدق برای‌ این‌که جو آرام شود، به نماینده‌های احزاب ملی توصیه کرد که دست از تظاهرات خیابانی بردارند. برای پدرم هم پیغام فرستاده بود و او صبح زود نزد دکتر مصدق می‌رود و بعد از یک دیدار کوتاه با او به سمت دفتر حزب برمی‌گردد تا پیام مصدق را مبنی بر پرهیز از درگیری به دوستانش بگوید. اما وقتی به میدان بهارستان می‌رسد می‌بیند که ساختمان حزب در آتش می‌سوزد و عده‌ای هم در حال فرارند.
در آن زمان در میدان بهارستان سکوهایی وجود داشته و کسانی که می‌خواستند سخنرانی کنند و مردم را گرد خودشان جمع کنند، بالای آن سکوها می‌رفتند. پدرم می‌رود بالای یکی از این سکوها و شروع به صحبت می‌کند. اما بر خلاف همیشه مردم و کسبه جمع نمی‌شوند. از طرفی هم می‌بیند گروهی که در بین آنان پاسبان و ارتشی هم زیاد بوده از دور با حالت هجوم نزدیک می‌شوند. بعد هم می‌شنود که یکی از آن‌ها می‌گوید «خودشه، بگیریدش»! همان‌ها کتک شدیدی به او می‌زنند. سرش می‌شکند. در نهایت دوستان حزبی‌اش کمک می‌کنند و او را فراری می‌دهند.
پدرم با همان سر زخمی می‌رود به فرمانداری نظامی که بگوید گروه‌های شورشی تنها اراذل و اوباش نیستند، بلکه بین‌شان نیروهای پلیس و نظامی هم هست. بعد هم حالش آن‌قدر بد می‌شود که از همان‌جا او را به بیمارستان نجمیه می‌برند. شکاف‌های سرش آن‌قدر زیاد بوده که بخیه‌هایی که می‌زده‌اند نمی‌گرفته. دست و بازویش هم زخمی شده بود. سرانجام هم به شدت تب می‌کند و از هوش می‌رود. خلاصه این که او بیش از آن درگیری اولیه در جریان حوادث روز کودتا قرار نمی‌گیرد. وقتی هم که موفقیت کودتا حتمی می‌شود مادر بزرگم، که سراسیمه به بیمارستان آمده بوده، به همراه چند تن از دوستان حزبی‌، او را از دری که مرده‌ها را می‌بردند، مخفیانه خارج می‌کنند.
بعد از کودتا، برای تحویل زنده یا مرده‌اش جایزه تعیین شده بود و او دوره‌ی چند ماهه‌ای مخفیانه زندگی کرد و بعد از این‌که کمی حالش بهتر شد در تماس با نیروهای حزبی و سیاسی در شکل دادن به مقاومت در مقابل کودتا مشارکت کرد. از آن دوره‌ی فعالیت‌ها، اعلامیه‌ها و نشریه‌هایی از «ستاد پنهانی حزب ملت ایران» و «نهضت مقاومت ملی» باقی مانده که روی تارنمای فروهرها هم هست. تا وقتی که سرانجام بازداشت شد.

وقتی دستگیر ‌شدند، و بعد از آن هم زندان پشت زندان سرنوشت مبارزات سیاسی فروهر بود.
بله، در طول سال‌های دهه‌ی سی، بعد از سی و سه، دوره‌های متمادی زندانی بود. در آن سال‌ها او به همراه دوستانش، سعی می‌کنند به شکل‌های متفاوتی اعتراض کنند، تظاهرات موضعی خیابانی به راه می‌اندازند، بر ضد حکومت تراکت و اعلامیه پخش می‌کنند و البته به طور مکرر بازداشت می‌شوند. یکی از ابتکارهای جالب‌شان افروختن آتش در کوه‌های شمال تهران در سالروز‌ مناسبت‌های ملی از جمله قیام سی تیر بوده. می‌گفتند که آتش از دور هم دیده می‌شده و فردایش خیلی‌ها در مورد آن حرف می‌زده‌اند و به هیجان می‌آمدند.

پدرم می‌گفت یکی از دشوارترین زندان‌های عمرش را هم در همان سال‌ها یعنی ۱۳۳۷یا ۱۳۳۸گذرانده. دوره‌ای که اغلب تحرکات سیاسی مصدقی‌ها سرکوب شده، اما حزب ملت ایران هنوز سازمان خود را حفظ کرده بود و سعی در یارگیری و ابراز مخالفت سیاسی داشت. دستگاه حاکمه برای این‌که این تلاش‌ها را بخواباند، عده‌ای از آن‌ها را بازداشت می‌کند و به خصوص فشار غریبی به پدرم می‌آورد. او را در یک سلول انفرادی با سقف و دیواره‌های فلزی که روی آشپزخانه‌ی زندان دژبان بوده حبس کرده بودند. هم مبتلا به تاول‌های پوستی ‌شده بوده و هم از شدت گرما مدتی از روز را بیهوش می‌شده. در آن دوره بود که یکی از ارتشبد‌ها به دیدارش می‌رود و به او پیشنهاد می‌کند که از ایران برود، که او نپذیرفت. این فشار زیاد برای آن بود که او را وادار کنند که از فعالیت سیاسی دست بکشد.

در همان سال‌ها مادرتان در دانشگاه تهران دانشجو بودند، و به یکی از چهره‌های جنبش دانشجویی دهه‌ی بعد از کودتا تبدیل شدند.
مادرم در سال ۱۳۳۷ وارد دانشگاه شد و همان سال هم عضو حزب ملت ایران شد. او که از نوجوانی شعر می‌سرود، در آن سال‌ها با انجمن ادبی آناهیتا همکاری می‌کرد، که یکی از نهادهای نزدیک به حزب ملت ایران بود. از قرار در همان‌جا با پدرم آشنا شد.

بعد از کودتا حزبی‌ها برای نشر افکار و گسترش هسته‌های سازمانی‌شان پاتوق‌هایی داشتند. یکی از آن‌ها انجمن ادبی آناهیتا بود، دیگری مرکز برخی از اصناف، به‌خصوص دفتر صنف قهوه‌چی‌ها بود، که یکی از جبهه ملی‌های سرشناس به نام ابراهیم کریم‌آبادی، رئیس آن بود. محل آن هم در یکی از کوچه‌های میدان بهارستان بود. انجمن ادبی آناهیتا هم نزدیک بهارستان بود. آن میدان هم‌چنان محل حضور سیاسی -اجتماعی مصدقی‌ها بود.
مادرم در دانشکده‌ی علوم اجتماعی از شاگردهای محبوب دکتر غلامحسین صدیقی بود که از اعضای قدیمی جبهه ملی، از وزرای دولت مصدق و از چهره‌های بسیار معتبر مصدقی‌ها بود. در سال ۱۳۳۹بعد از سال‌ها سکوت در دانشگاه تهران اولین تظاهرات گسترده به مناسبت ۱۶ آذر، روز دانشجو، برگزار می‌شود. اولین کسی که در آن روز سخنرانی کرد مادرم بود و سکوت دانشگاه با صدای او شکست. او در آن دوره در جنبش دانشجویی و بعد در جنبش معلمان نقش پررنگی ایفا کرد، همچنین در تحصن اعتراضی خانواده‌های زندانیان سیاسی در کاخ دادگستری. وقتی که امینی نخست‌وزیر بود، یک بار دانشجویان، پنج نفر را به عنوان نماینده برای گفتگو با او می‌فرستند که یکی از آن‌ها مادرم بود. به هر حال او در آن دوره نقش بسیار پررنگی در حرکت‌های سیاسی داشت.

زمانی که در دانشگاه تهران فعالیت دانشجویی می‌کردند، هم‌زمان عضو حزب ملت هم بودند؟
بله، در آن سال‌های آخر دهه‌ی سی حزب ملت ایران یک رشد سازمانی بی‌سابقه کرد و دانشجویان زیادی از جمله مادرم به آن پیوستند. در ضمن فعالیت‌های دور دوم جبهه‌ی ملی هم در همین دوره شروع شد.

در همان دوره نامه‌ای از طرف مادرم خطاب به رئیس شورای جبهه ملی نوشته ‌شده در اعتراض به کم‌رنگ بودن حضور زنان در این جبهه و این‌که چرا به زنانی که به جبهه‌ی ملی گرایش دارند امکان کار سازمانی و تشکیلاتی در جبهه ملی داده نمی‌شود. او در نامه‌اش، به گفتگوهای گذشته در این مورد نیز اشاره می‌کند و معلوم است که در آن دوره تلاش می‌کرده تا حضور زنان در جبهه‌ی ملی پررنگ‌تر شود. وقتی دو سال بعد کنگره‌ی جبهه ملی تشکیل ‌شد او و هما دارابی که دانشجوی دانشکده‌ی پزشکی و عضو حزب ملت ایران بود، هر دو به عنوان نماینده‌ی زنان به اولین کنگره‌ی جبهه‌ی ملی دعوت شدند. هما دارابی همان زنی است که سال‌ها بعد در اعتراض به فشارهای زیاد جمهوری اسلامی خودسوزی کرد. او را که به حجاب اجباری و محدود شدن حقوق زنان اعتراض داشت، بی‌کار کردند، از استادی دانشگاه اخراج کردند، کلینیک‌اش را بستند، و … در اعتراض به این ظلم‌ها بود که جان عزیزش را قربانی کرد.

متأسفانه ایشان در اسفندماه سال۱۳۷۲خودکشی کرد. فشارها بر او به اتهام «عدم رعایت شئونات اسلامی» وارد می‌شد. واقعاً متأسفم. یادشان گرامی. پدر و مادر شما چه سالی ازدواج می‌کنند؟
سوم اردیبهشت ۱۳۴۰ازدواج کردند. بعد از دوره‌ی چند ساله‌ای که با هم دوست بودند. البته در آن دوره پدرم بارها بازداشت شد و در سال ۱۳۳۹هم مادرم یک دوره بازداشت شد که چند هفته بیشتر طول نکشید.

ظاهراً چند هفته بعد از ازدواج پدرتان باز هم بازداشت می‌شوند و بعد از آن هم‌چنان زندان‌های طولانی داشتند که یک موردش مربوط به ماجرای بحرین بود و چند سال طول کشید. شما در آن دوره به دنیا آمدید و نامه‌هایی هست که خطاب به شما نوشته شده است، ماجرای بحرین را بگویید که چطور دستگیر شدند؟
جدایی بحرین از ایران سال ۱۳۴۹بود. باید توجه کرد که تلاش‌های جبهه‌ی ملیِ دوم در اوایل دهه‌ی ۴۰ دستاورد چندانی نداشت و حتی به اختلاف‌های اساسی در درون جبهه‌ی ملی منجر شد. جناحی که رادیکال‌تر بود و حزب ملت ایران هم به آن تعلق داشت، نظراتی غیر از سران جبهه‌ی ملی دوم داشت، چه در برابر سیاست‌های حکومتی و چه در مورد طرح سازمانی جبهه‌ی ملی. دکتر مصدق که آن‌موقع در تبعید بود، از نظرها و طرح سازمانی همین جناح حمایت کرد. کمیته‌ی دانشگاه جبهه‌ی ملی هم که در آن دوره نیروی بزرگ و پویای جنبش سیاسی بود در این دسته‌بندی قرار داشت.

بعد هم برای تشکیل جبهه‌ی ملی سوم بر اساس طرح سازمانی که مورد حمایت دکتر مصدق بود، تلاش‌هایی شد که متأسفانه با سرکوب گسترده‌ای که دستگاه حاکمه کرد تشکیل آن جبهه به سرانجام نرسید. آن موقع بود که گروهی از فعالان جبهه‌ی ملی سوم، از جمله پدرم را در دادگاه نظامی محاکمه کردند. اگر اشتباه نکنم او در سال ۱۳۴۴به سه سال زندان محکوم شد. دفاعیاتش در آن دادگاه به صورت دست‌نوشته‌ی خودش روی سایت فروهرها هست. آن سرکوب به پراکندگی و سکون جریان ملی به شدت دامن زد. در آن شرایط بود که مسئله‌ی جدایی بحرین رخ داد.
حزب ملت ایران و به‌خصوص شخص پدرم در آن دوره تلاش کردند که اعتراض به جدایی بحرین را به حرکتی برای فعال کردن جریان ملی پیوند بزنند. در پیش‌زمینه، گفت‌وگو‌هایی با چند تن از بزرگان جبهه‌ی ملی شد به این امید که آن‌ها هم به این حرکت اعتراضی بپیوندند که چندان نتیجه‌ای نداشت. بعد اعلامیه‌ی حزب در اعتراض به جدایی بحرین صادر شد. آن چه من در مورد اعلامیه‌ی حزب و این دوره از تلاش سیاسی آن‌ها می‌دانم این است که اعضای حزب ملت ایران پیش از صدور آن اعلامیه قرار گذاشته بودند که در پی اولین اعلامیه و بازداشت گروه اول، طیف بعدی از اعضای حزب اعلامیه بدهد و این روند ادامه پیدا کند یعنی تا جای ممکن زنجیره‌ای از اعلامیه‌ها صادر شود. می‌خواستند یک حرکت اعتراضی ایجاد کنند که هم به جدایی بحرین اعتراض کنند و هم زمینه‌ای برای شکستن سکوت سیاسی شود، که بر جریان ملی حاکم شده بود. تا آنجا که می‌دانم از میان شخصیت‌های ملی آقای کشاورز صدر و دکتر بختیار با این حرکت همراهی داشتند که با دستگیری پدرم حمایت آن‌ها شکل بیرونی پیدا نکرد.
در آن دوره پدرم سعی کرد که محاکمه‌اش علنی باشد. فکر می‌کرد بیان اعتراض به جدایی بحرین در دادگاه، مایه‌ی رسوایی دستگاه حاکمه‌ای خواهد بود که یکی از پایه‌های مشروعیتش را بر ایران‌خواهی گذاشته است. او برای به کرسی نشاندن این خواسته اعتصاب غذا کرد و تا پای ضعف شدید و تزریق سرم هم پیش رفت. ولی برخورد دستگاه حاکمه با او و دیگر بازداشتی‌ها بسیار شدید بود و برای پدرم هیچ محاکمه‌ای هم در کار نبود. سرانجام اعتصابش را پس از انتقال خودش و دیگر بازداشتی‌های حزب از اوین به زندان‌های دیگر شکست.
متن اعلامیه‌ی بحرین با اعتراض به «نبود آزادی‌های فردی و اجتماعی» شروع می‌شد و ریشه‌ی جدایی بحرین را در کوتاه آمدن دستگاه حاکمه در مقابل قدرت‌های خارجی به دلیل عدم وجود دموکراسی در داخل کشور بیان می‌کرد. چند هفته پس از اعلامیه‌ی اول طیف دومی از حزبی‌ها هم اعلامیه‌ای منتشر کردند که آن‌ها هم بازداشت شدند. در آن دوره‌ پدرم را سه سال بدون محاکمه در زندان نگه داشتند. دیگر حزبی‌هایی را هم که دستگیر کرده بودند از چند هفته تا نزدیک دو سال در زندان نگه داشتند. تا جایی که به یاد دارم بهرام نمازی بود که نزدیک دو سال در زندان ماند.

شما آن موقع چند سال داشتید؟
هشت سال. دبستان فرهاد می‌رفتم. وقتی از مدرسه برگشتم، دم در خانه یک مرد کراواتی و مرتب ایستاده بود. آپارتمان ما در طبقه‌ی دوم یک ساختمان بود. داخل خانه که رفتم فهمیدم برای بازداشت پدرم آمده‌اند، یک نفر با لباس نظامی بود و بقیه لباس شخصی پوشیده بودند. مأمور ساواک بودند. زیاد بودند و همه جا را تفتیش می‌کردند. مادرم با پرخاش با آن‌ها برخورد می‌کرد و دستشان می‌انداخت. مثلاً وقتی یکی‌شان درِ یخچال را باز کرد مادرم گفت: «اعلامیه‌ها را گذاشتیم توی یخچال براتون خنک بشه» و بعد هم خندید. از خانه چیزهای زیادی از جمله عکس‌های دکتر مصدق را بردند. هر بار که پدرم را بازداشت می‌کردند عکس‌های دکتر مصدق را هم مصادره می‌کردند. آن موقع برادرم آرش خیلی کوچک بود، تازه به حرف افتاده بود و بسیار وابسته به پدرم بود. آن روز هم دائم نگاهش به پدرم بود و بهانه می‌گرفت و می‌خواست او بغلش کند. انگار فهمیده بود که می‌خواهند او را ببرند. پدرم را که می‌بردند، مأموران دورش حلقه زده بودند. آن وقت مادرم، برادرم را بغل کرد و دست مرا گرفت و ما هم پشت سر آن‌ها به راه افتادیم. ماشین‌هایشان سر کوچه بود. وقتی پدرم را بدرقه می‌کردیم مادرم شروع کرد به خواندن سرود ای ایران و من هم همراهش خواندم. اغلب مردمی که آنجا بودند با ترس از کنار ما عبور می‌کردند. آن افسری که همراه ساواکی‌ها بود را خوب به یاد دارم، در نگاهش حسی از همدلی بود.

خانه‌تان آن‌موقع کجا بود؟
در کوچه خزعل در خیابان ژاله. همیشه خانه‌مان اطراف میدان بهارستان بود. آن دوره در خیابان ژاله بود، یک دوره‌ی کوتاهی در خیابان فخرآباد و بعد ساکن این خانه‌ای شدیم که هنوز هم هست.

این زندان تا سال ۵۲ طول می‌کشد.
بله. عید ۵۳ پدرم آزاد شد. یک‌باره برای عید آمد.

و سال‌های ۵۳تا ۵۶که نامه‌ی مشهور سه نفره منتشر می‌شود، دوره‌ی سکوت بود.
خب وقتی که در کنار مبارزه‌ی سیاسی، خانواده و زندگیِ عادی هم داشته باشید، که پدر و مادر من داشتند، تکاپوی روزمره هم وجود دارد. در آن دوره پدرم یکی دو سال به شدت کار وکالت کرد، چون زندگی ما زیر بار قرض رفته بود. در بخش بزرگی از زندگی ما، نان‌آور اصلی خانواده، مادرم بود که کار و حقوق ثابت داشت. اما وقتی زندان پدرم طولانی می‌شد فشار اقتصادی محسوس بود و آن‌ها زیر قرض می‌رفتند.

ضمن این‌که دادن آن اعلامیه‌ی سه امضایی در آن شرایط که انسداد سیاسی به شدت حاکم بود، مسلماً تلاش‌هایی در پیش‌زمینه احتیاج داشت. از مدت‌ها پیش از آن گفتگوهایی در جریان بود و نشست‌ها و رایزنی‌هایی. تا آنجا که من شاهد بودم از اواسط سال ۱۳۵۴هسته‌ی کوچکی از نیروهای حزبی دوباره جلسه‌های منظم در خانه‌ی ما داشتند و برای دور جدید فعالیت خود طرح می‌ریختند. همان‌ها بودند که در سال ۱۳۵۵به مناسبت زادروز مصدق در احمدآباد یک سنگ یادبود کوچک برپا کردند. پس از آن هم در خانه‌ی ما جلسه‌های هفتگی خود را داشتند و بحث‌های طولانی سیاسی.
در اردیبهشت سال ۱۳۵۶و پیش از صدور آن اعلامیه‌ی سه‌امضایی، به مناسبت زادروز مصدق در خانه‌ی ما گردهم‌آیی بزرگی بر پا شد که افرادی از طیف‌های مختلف مخالفان سیاسی در آن شرکت کردند. جلسه شعر خوانی بود. نامه‌ی سه امضایی در ۲۲خرداد ماه آن سال منتشر شد.

چند ماه بعد هم در خانه‌ی شما بمبی گذاشته بودند.
اوایل سال ۵۷بود. بمب صوتی بود ولی قدرت آن چنان بود که تمام شیشه‌های خانه‌های آن کوچه بن‌بست که خانه ما در آن قرار داشت، شکست و فرو ریخت. بمب را جلوی در حیاط خانه کار گذاشته بودند. درِ فلزی خانه آسیب دید و موزاییک‌های دم در شکست. یک نوشته‌ی کوتاه و تهدیدآمیز به امضای «کمیته‌ی انتقام» هم داخل خانه انداخته بودند. در همان روزها، در محل کار یا سکونت چند تن از دیگر مخالفان سیاسی سرشناس هم بمب گذاشتند. دکتر سنجابی، دکتر لاهیجی، دکتر متین‌دفتری، مهندس بازرگان، … عده‌ای را هم ربودند و کتک زدند، بدون این‌که مشخص شود ضاربان چه کسانی هستند.

اما پیش از آن بمب‌گذاری‌ها اتفاق مهم تشکیل «اتحاد نیروهای جبهه‌ی ملی» بود و دعوت به دو گردهمایی اعتراضی از سوی هواداران آن. اولی در آبان سال ۵۶ بود که سخنران آن پدرم بود و خیلی هم تند حرف زد. مراسم در خانه‌ی اصغر لقایی یکی از بازاری‌های عضو حزب در خیابان ری برگزار شد که در سال ۶۰اعدامش کردند. آن روز بخش بزرگی از چهره‌های سرشناس مخالفان سیاسی در خانه‌ی او جمع بودند. یک فضای پلیسی نفس‌گیری برقرار شده بود و  کوچه و خیابان پر از نفربرهای پلیس بود. با این همه سخنرانی برگزار شد. من هم که در آن هنگام ۱۵ساله بودم، همراه مادرم به آنجا رفته بودم. همه فکر می‌کردیم که پدرم را بازداشت می‌کنند. ولی آن‌روز بازداشت نشد.
تقریباً یک ماه بعد، جبهه‌ی ملی به تجمع دیگری دعوت کرد. این‌بار محل گردهمایی در خارج از شهر در جایی به اسم کاروانسرا سنگی بود، در باغ یکی از جبهه‌ای‌های قدیمی به نام آقای گلزار. این بار مادرم در شهر مانده بود و وظیفه‌ی خبررسانی در مورد تجمع را داشت. من هم تنها اجازه داشتم با مادرم به این جور جاها بروم و بنابراین آن روز آنجا نبودم.

به آن گردهمایی حمله‌ی سختی شد. می‌گفتند نیروهای گارد بوده‌اند ولی حکومت خبر رسمی را به‌گونه‌ی دیگری منتشر کرد و گفت حمله‌کنندگان کارگرانی بودند که به‌دلیل عرق‌خوری تجمع‌کنندگان در روز عید قربان به آن‌ها حمله کرده‌اند! حمله‌ی سازمان‌یافته‌ی شدیدی بود که تعداد زیادی زخمی به جا گذاشت. شیشه‌ی تمامی ماشین‌هایی که آن اطراف پارک کرده بودند را هم شکستند و کسانی که زخمی شده بودند نمی‌دانستند که چطور به شهر برگردند. آن روز دکتر بختیار شانه‌اش شکست، مهندس حسیبی پایش شکست و … آدم‌های مسن را هم به شدت زده بودند. پدر من هم مورد ضرب و شتم قرار گرفت و سرش شکست. با این‌همه با چند نفر پیاده رفته بود به پاسگاه محل تا شکایت کند. ولی شکایتش را ثبت نکردند. آن شب پدرم را وقتی به تهران برگشته بود در بیمارستان آبان دیدم. هنوز لباس‌های خونی به تنش بود و سرش را باندپیچی کرده بودند. دوره‌ای بود که همه‌ی آن‌ها به مقاومت اعتقاد داشتند و من ندیدم که این سرکوب‌ها در روحیه آن‌ها تأثیری داشته باشد.

عجیب است که چند ماه بعد، بختیار را که در آنجا کتک زده بودند، برای نخست وزیری دعوت کردند.
بیشتر از یک‌سال بعد بود و البته تحولات این مدت تعیین‌‌کننده‌ بود.

به نظر می‌رسد از همین دوره بود که بین نیروهایی که زمانی در جبهه‌ی ملی با هم کار می‌کردند، اختلاف به وجود آمد. اولین ظهورش در جبهه‌ی ملی جدید بود که وقتی آغاز به‌کار کرد، نیروهای مذهبی مثل نهضت آزادی نبودند.
همان نامه‌ی سه امضائی در واقع نتیجه‌ی گفتگو با سران نهضت آزادی هم بود. آن‌ها در زمینه‌چینی برای آن نامه شرکت داشتند و در ابتدا قرار بود که مهندس بازرگان و دکتر سحابی و آیت‌الله زنجانی هم آن نامه را امضا کنند.

اما در نهایت امضا نکردند.
آنچه من از پدرم شنیدم این است که اختلاف بر سر این ایجاد شد که سران نهضت آزادی در پایان توافق‌ها بر سر متن نامه، این خواسته را مطرح کردند که افراد دیگری از طیف خودشان هم نامه را امضا کنند. اما از این طرف گفته می‌شد که قرار از ابتدا این بوده که تنها افراد شاخص و سرشناس هر جریان امضا کنند. کار جسورانه‌ای بود و هیچ‌کس نمی‌دانست که واکنش دستگاه حاکمه در برابر چنین اعلامیه‌ای چه خواهد بود.

حتی خود این نامه و سه نفری که آن را امضا کردند (فروهر، بختیار، سنجابی) به صورتی نمادین وضعیت نیروها سیاسی در آن زمان را نشان می‌دهد. بالاخره هر سه‌ی آن‌ها نیز از هم جدا شدند. بختیار که مسیر دیگری رفت. فروهر نیز چند ماه بعد از انقلاب از جبهه‌ی ملی جدا شد. وجود اختلاف و انشقاق بین نیروهایی که زمانی ذیل پروژه‌ی جبهه ملی جمع شده بودند و متحد طبیعی هم بودند، از این جهت اهمیت دارد که سرنوشت سیاسی آن‌ها را رقم زده است. بعدها هم فروهر و هم سنجابی و هم حتی برخی نزدیکان بختیار به پاریس رفتند. فروهر قرار بود حامل نامه‌ای از طرف آیت‌الله خمینی به سران ارتش باشد اما همان نامه هم به سرانجام نرسید. سنجابی هم که بعد از دیدار با خمینی امکان بازسازی رابطه با نظام پیشین را نداشت. بختیار نیز بعد از چند دهه مبارزه‌ی مشترک در برابر سلطنت، نخست‌وزیری را برعهده گرفت تا شاید از حاکمیت روحانیون جلوگیری کند. به نظر شما ریشه‌ی این اختلافات در چه بود؟ همیشه عده‌ای معتقدند بخشی از این اختلافات به خاطر خصلت‌های فردی است ولی ظاهراً اختلاف در روش‌ها و ایدئولوژی هم بود.
مسلماً خصلت‌های فردی تأثیرگذار هستند اما به نظر من دلیل اصلی اختلاف‌ها، برداشت‌های گوناگون آنان از کل جریان انقلاب بود. در ضمن باید دقت کرد که نیروهای ملی گرچه در آن دوره از خوشنامی سیاسی و اعتبار اجتماعی برخوردار بودند، ولی نیروی چندانی نداشتند. بعد از آن اختلافی که در اوایل دهه‌ی چهل در جبهه‌ی ملی دوم پدید آمد، نیروهای ملی دچار سکون و ضعف ساختاری شدند. گرچه شخصیت‌های آن هم‌چنان اعتبار اجتماعی خود را حفظ کردند، اما جبهه ملی دیگر حضور سیاسی و پویایی سازمانی نداشت. توان و ظرفیت یک نیروی سیاسی را صرفاً بر اساس اعتبار اجتماعی‌ای که از گذشته دارد، نمی‌توان سنجید. باید دید چقدر نیروی سازمانی و هوادار پای کار دارد. شاید در آن دوره حزب ملت ایران به لحاظ سازمانی پویاترین جریان در جبهه‌ی ملی بود، که آن هم به هیچ‌وجه جریان قدرتمندی نبود. به نظرم برای یک برداشت واقعی از موقعیت جبهه ملی باید به این ضعف‌ها هم توجه کرد.

در مقابل یک نیروی انقلابی – مذهبی ظهور کرده بود که بسیار توفنده بود و روزبه‌روز نیروی بیشتری جذب می‌کرد و یکسره از جای دیگری کنترل می‌شد. در آن دوره نفوذ اجتماعی آیت‌الله خمینی و متحدان او در مقایسه با نیروهای ملی، بسیار بسیار بیشتر بود. اصلاً توازن قوایی وجود نداشت. وقتی یک نیروی سیاسی در توازن قوا با نیروهای رقیبش نباشد، گاه در درون آن تاکتیک‌های متفاوتی طرح می‌شوند، اختلاف دیدگاه پدید می‌آید که اگر شدت گیرد و از بیرون هم عواملی آن را تشدید کنند، می‌تواند به شکاف درونی و حتی انشعاب آن نیرو بینجامد. به نظرم در جبهه‌ی ملی هم این اتفاق افتاد. آن اقلیت کوچکی که به لحاظ اعتقادی فاصله‌ی بیشتری با مذهب داشتند، (به طور مشخص در شورای جبهه‌ی ملی، دکتر بختیار که لائیک بود و رضا شایان نماینده‌ی جامعه‌ی سوسیالیست‌ها) بی‌اعتمادی‌شان نسبت به جریان مذهبی و روحانیون بیشتر بود. اما دیگران شامل دکتر سنجابی و دیگر حزب ایرانی‌ها و جریان حزب ملت ایران و پدر من و نمایندگان جامعه بازاری‌های جبهه ملی فکر می‌کردند که به طور کلی در همکاری با جریان مذهبی می‌توانند ایده‌هایشان را پیش ببرند.

به نظر می‌رسد که در آن دوره، اختلاف بین این نیروها چنان زیاد بود و اعتمادشان به یکدیگر چنان کم شد که در نهایت به آیت‌الله خمینی نزدیک ‌شدند. کسانی که متحد طبیعی هم بودند، از هم دور شدند و به کسی نزدیک شدند که اختلافشان با او بیشتر بود.
متأسفانه در آن دوره اختلاف‌نظرها در تمام نیروهای سیاسی از طیف‌های گوناگون اوج گرفت و در نهایت بعد از انقلاب تقریباً در تمامی جریان‌های سیاسی انشعاب شد. این به ندرت استثنا دارد. در این مسیر آن نیروهایی که به نظر می‌آمد متحد هم خواهند بود، در برابر هم قرار گرفتند. از طرفی شاهد اتحادهای عجیب و غریبی ‌هم شدیم.

به طور کلی به نظر می‌رسد که نیروهای سیاسی نتوانستند با دوربینی و تعامل با یکدیگر فضای سیاسی را مدیریت کنند، و متأسفانه دچار اختلاف‌ها و جدایی‌هایی شدند که شاید برخی از آن‌ها اجتناب‌پذیر بود.

داریوش فروهر به پاریس رفت و دو سه هفته‌ ‌ماند. نامه‌ای از طرف آیت‌الله خمینی به ایشان داده شد که با سران ارتش تماس بگیرد. فروهر با همان هواپیمای حامل خمینی برگشت، اما از آن نامه هیچ‌وقت استفاده نکرد و ارتباطی با سران ارتش نگرفت. بعد هم با گلایه کنار کشید و گفت که عده‌ی دیگری این کار را کرده‌اند.
گلایه یا نقد او مربوط به تغییر ماهیت این تماس‌ها و در واقع آن جریان‌هایی‌ست که به دخالت‌های ژنرال هویزر انجامید. تفاوت می‌کند که افسران ارتش خودشان تصمیمی را بگیرند یا این‌که تصمیمی از سوی نماینده‌ی یک ابرقدرت به آن‌ها دیکته شود. این‌که اعلام عدم مداخله‌ی ارتش در درگیری میان مردم و حکومت از درون ساختار ارتش گرفته شود، تفاوت دارد با این‌که از کانال یک ژنرال آمریکایی که آمده بود و می‌خواست قضیه را مدیریت کند، انجام شود.

البته آنجا بیشتر کنایه به کسانی هست که از طریق ژنرال هویزر ارتباط برقرار کردند.
از ژنرال هویزر که انتظار دیگری نبود. ولی از رهبران سیاسی ایرانی چرا. به هر صورت در آن دوره اختلاف‌ها و کشمکش‌ها زیاد است و او هم این اختلافات را دارد. اگر منظورتان اختلاف با طیف نهضت آزادی است که درست است.

نه، فقط آن‌ها نیستند. بالاخره ایشان از جبهه ملی هم بعد از انقلاب جدا شدند. ولی به آنجا هم می‌خواهم برسم که درنهایت فروهر حسابش را از دولت موقت جدا کرد. این از هم پاشیدگی و اختلاف در نیروهای سیاسی با سابقه، عجیب است. این‌هایی که باید متحد طبیعی هم باشند، حتی کسانی که قبلاً متحد بودند، چنین دچار انشقاق ‌شدند. این موضوع، وضعیت ویژه‌ای را نشان می‌دهد و از نظر فهم وضعیت، مهم است. این‌که در نهایت چطور روحانیت موفق شد همه‌ی قدرت را قبضه کند. شاید این آشفتگی وضعیت را آشکارتر کند تا بفهمیم چرا آن‌ها موفق می‌شوند. مثلاً وقتی که ایشان وارد دولت می‌شود، بارها استعفا می‌دهند. و در متن‌هایی که نوشتند نسبت به بازرگان زاویه دارند و منتقد تندی هستند، و حتی نامه استعفا را به آیت‌الله خمینی می‌نویسند. در حالی که بازرگان جایی گفته است که در شورای انقلاب عده‌ای با وزارت فروهر مخالف بودند و او گفت یا به همه وزرا رأی دهید و یا همه را رد کنید. در نتیجه ناچار شدند که رأی دادند.
به طور کلی او فکر می‌کرد که مهندس بازرگان باید در مقابل بعضی جریان‌ها و روندها ایستادگی قاطع‌تری کند و با اقتدار بیشتری در برابر کارشکنی‌های شورای انقلاب و سهم‌خواهی‌های پیوسته‌ی روحانیون بایستد.

اما فکر می‌کنم اختلاف اصلی او با مهندس بازرگان بیشتر از هر چیز، بر سر افزایش دستمزد کارگران بالا گرفت. میزان این افزایش هم با پیشنهاد وزارت کار در شورای عالی کار و با حضور هیئت نمایندگی سازمان برنامه و بودجه تصویب شده بود و همه چیز یک روال اداری درست را طی کرده بود. اما در حکومت طیفی بود که در برابر اجرایی شدن افزایش دستمزد به شدت کارشکنی می‌کرد، بخشی از نیروهای مذهبی که در مورد حقوق کارگران دیدی بسیار ارتجاعی داشت. تا آنجا که من می‌دانم مهندس بازرگان در این مورد بیشتر طرف آن‌ها را گرفت. اما پدرم هم در این مورد به هیچ‌وجه حاضر به کوتاه آمدن نبود. به هر صورت در چنین مواردی اختلاف عقایدی که تا پیش از آن و در طی مبارزه سیاسی بیشتر جنبه نظری داشته‌ و چندان سبب جدایی آن‌ها نبوده، در عرصه کار حکومتی خود را نشان می‌دهد و به شدت هم تعیین‌کننده می‌شود.

شاید بتوان گفت که فروهر با طیف راست نهضت آزادی رابطه‌ی خوبی نداشت.
بله می‌شود این‌طور هم گفت.

می‌رسیم به مسئله‌ی کردستان، یک جایی فروهر گفته که این هیئت ویژه به من تحمیل شد. ظاهراً ایشان دوست نداشت در کنار یک هیئت به آنجا برود و شاید معتقد بود که اگر به تنهایی می‌رفت کار را بهتر پیش می‌برد. شما می‌دانید که چرا نسبت به آن هیئت معترض بود؟ در حالی که بعد از دولت موقت هم ایشان مذاکره با کردها را ادامه داد.
اولاً مشکل اساسی او با تشکیل آن هیئت بود. فکر می‌کرد که در آن مذاکرات فردی و دو به دو که داشت، فضای نرم‌تر و پر تعامل‌تری وجود داشته و نگران آن جبهه‌گیری‌هایی بود که بعداً هم پدید آمد. از طرف دیگر با حضور دکتر چمران در این هیئت، به دلیل سابقه‌‌ی ایشان در کردستان که می‌گفت تندروی کرده و به خشونت دامن زده، مشکل اساسی داشت که سر آن هم ایستادگی کرد.

البته در هیئتی که شورای انقلاب گذاشت، چمران عضو نبود.
در هیئت اولیه که از سوی دولت موقت تعیین شد، دکتر چمران هم بود ولی پدرم به مهندس بازرگان گفته بود که حاضر به همکاری با او نیست. در گفتگو با سازمان اسناد ملی تعریف کرده است که روزی که مهندس بازرگان به الجزایر می‌رفت، همان سفری که به استعفای دولت منتهی شد، پدرم که برای بدرقه‌ی ایشان به فرودگاه رفته بود و قرار بود از آنجا مستقیم به کردستان پرواز کند، می‌بیند که دکتر چمران هم آنجاست تا به همراه هیئت ویژه به کردستان برود. او به مهندس بازرگان می‌گوید که حاضر به همراهی دکتر چمران در این سفر نیست. در نهایت مهندس بازرگان دکتر چمران را همراه خودش به الجزایر می‌برد.

به هر حال پدرم به عملکرد دکتر چمران در کردستان نقد اساسی داشت و این را بارها آشکارا گفته است. اما با دو عضو دیگر این هیئت که مهندس سحابی و مهندس صباغیان بودند، رابطه‌اش خوب بود. منتهی توانایی‌هایی را که در این کار برای خودش قائل بود – شناخت ریشه‌ای و روابط قدیمی که با نیروهای سیاسی کردستان داشت، و احترام و اعتمادی که مردم عادی در کردستان به او داشتند- این توانایی‌ها را در آن دو نفر سراغ نداشت. این باعث عدم توازن می‌شد. واقعیت این است که نیروهای مذهبی همیشه سوءظنی به پدرم داشتند که باعث می‌شد سعی کنند اختیار عمل و امکان تصمیم‌گیری او را مهار کنند.

بالاخره دولت موقت استعفا داد و چند ماه بعد انتخابات ریاست جمهوری برگزار ‌شد. پدر شما هم کاندیدا بود و نهایتاً آقای بنی‌صدر رأی ‌آورد. آن‌موقع حزب جمهوری اسلامی کاندیدایش را از دست داد و شاید برای همین بود که آقای بنی‌صدر بدون رقیب جدی پیروز شد. یکی از نکات غریبی که برای من همیشه سؤال بوده این است که با توجه به سوابق مبارزاتی کسی مثل فروهر و این‌که همیشه در ایران بود، چطور رأی نیاورد و نه تنها رأی نیاورد، بلکه رأی او خیلی پایین بود. آیا این به خاطر گرایش غیرمذهبی او بود؟ در آن زمان، تحلیل پدر شما چه بود؟
در رابطه با این انتخابات نقل جالبی از پدرم شنیده‌ام. یکی دو سال پیش از قتلش به جلسه‌ای در بازار تهران دعوت شده بود که افراد با گرایش‌های ملی هم حضور داشتند. می‌دانید که مدت‌هاست باب شده که همه مسئولیت پیامدهای انقلاب را که به مرور به چنین فاجعه‌ای انجامیده، به گردن شخصیت‌های سیاسی که همراه انقلاب بودند، بیندازند. در‌ آنجا هم برخی گفته بودند که مردم به دنبال شما آمدند و به این سرنوشت دچار شدند.

پدرم پاسخ جالبی داده. او گفته «من چهارده سال در دوره‌ی شاه زندانی بودم. فرد شناخته‌شده‌ای بودم و همیشه منزه زندگی کردم. راه سیاسی‌ام مشخص بود، برنامه‌ی انتخاباتی هم که دادم منطبق بر اندیشه‌های ملی بود. من با چنین سابقه‌ای، در سراسر ایران کمتر از دویست هزار رأی آوردم. اما چندی بعد در انتخابات مجلس، نماینده‌ی اول تهران، فخرالدین حجازی شد که تنها هنرش مجیزگویی آیت‌الله خمینی بود و بالای یک میلیون رأی آورد. آخر مردم کجا دنبال من آمدند که شما طلبکاری‌اش را از من می‌کنید؟»
واقعیت این است که حزب ملت ایران و شخص او تمام تلاششان را کردند. هزینه‌ی سفرهای تبلیغاتی و پوسترها و … را خود حزبی‌ها تأمین کردند. در آن دوره هم هیچ جریان سیاسی دیگری از پدرم حمایت نکرد، حتی جبهه‌ی ملی. در حالی که او هم فردی شناخته شده در میان ملی‌ها بود و هم برنامه‌ای که داشت کاملاً بر مبنای اندیشه‌های ملی بود. البته ناگفته نماند که برخی از اقلیت‌ها مثلاً چندتن از علمای سنی بلوچستان از او حمایت کردند. ولی در کل در آن هنگام رویکرد اجتماعی به آن‌ها وجود نداشت؛ در طیف جوان‌تر گفتمان مسلط در اختیار مجاهدین و جریان‌های چپ بود و بدنه‌ی اجتماعی هم به گفتمان مذهبی رویکرد داشت که آقای بنی‌صدر در آن جا می‌گرفت، ولی نه پدر من. پدرم هیچ‌گاه ضد مذهب نبود ولی به هیچ‌وجه یک چهره‌ی مذهبی هم نبود.

انتخابات مجلس اول چند ماه بعد برگزار شد. تا جایی که می‌دانم درباره‌ی شمارش آرای انتخابات ریاست جمهوری اعتراضی نبود، اما در انتخابات مجلس اعتراض‌ها خیلی زیاد بود و ادعای تقلب گسترده‌ای مطرح شد. در واقع اولین بار بود که بحث تقلب مطرح می‌شد. آن‌موقع حزب ملت ایران کاندیداهایی داشت، که مادر شما هم بود.
بله، البته مادرم قبل از آن هم برای مجلس بررسی نهایی قانون اساسی از سوی حزب ملت ایران کاندیدا شد که پیش از انتخابات ریاست جمهوری برگزار شد. بعد هم کاندیدای انتخابات مجلس شد. برنامه‌ی انتخاباتی هم در کلیت آن همان بود که برای انتخابات ریاست‌جمهوری ارائه کردند.

از کاندیداهای حزب کسی رأی نیاورد؟
نه هیچ‌کس رأی نیاورد، هیچ‌کدام از کاندیداهای حزب در هیچ‌یک از آن سه انتخاباتی که حزب ملت ایران در آن شرکت کرد، رأی نیاورد. در آن دوره بر خلاف دیگر نیروهای سیاسی که از برخی کاندیداهای همدیگر حمایت می‌کردند، آن‌ها این کار را نکرد. البته در بین کاندیداهای حزب ملت ایران، کسانی بودند که عضو این حزب نبودند، مثلاً حمید مصدق که در شهری در نزدیکی اصفهان نامزد شد و به دلیل نزدیکی فکری که داشتند، کاندیدای حزب بود.

و در این دوره نقش مادرتان چه بود؟
در دوران انقلاب مادرم در انتشار خبر‌نامه‌ی جبهه‌ی ملی که تا بهمن سال ۱۳۵۷منتشر شد، نقش اساسی داشت. این نشریه از سوی تیمی در یک دفتر مخفی، که تا پیش از آن دفتر مهندسی بهرام نمازی بود، تهیه می‌شد. اغلب آن‌ها از اعضای حزب بودند از جمله ناصر تکمیل همایون، پرویز کریمخانی، حسین و اکبر اخوان و …از آن ماه‌های آخر تا مدتی بعد نادر ابراهیمی هم با آن‌ها همکاری می‌کرد. بعد از انقلاب، آن نشریه به هفته‌نامه‌ای تبدیل شد که ابتدا اسمش «جبهه ملی ایران» بود. با بالا گرفتن اختلاف در جبهه‌ی ملی و در نهایت جدایی سازمانی حزب از آن جبهه، اسم آن به «اتحاد بزرگ» تغییر کرد. مادرم سردبیر این هفته‌نامه بود. در این نشریه برخی مقاله‌ها که حاوی نقد تندی به شرایط سیاسی و به ویژه بالا گرفتن تحمیل‌های مذهبی به زنان است، به قلم اوست. از سال ۱۳۵۹هم که ارگان حزب با نام «آرمان ملت» شروع به انتشار کرد، او عضو شورای نویسندگان آن نشریه‌ی هفتگی شد.

در آن سال‌ها همچنان راهنمای تعلیماتی بود. از سال ۱۳۴۹که ممنوع‌التدریس شد در یک ناحیه در جنوب شهر راهنمای تعلیماتی شد. از آنجا که علاقه زیادی به تدریس داشت، در ماه‌های اول انقلاب سعی کرد به کلاس درس برگردد که وزارت آموزش و پرورش با درخواست او موافقت نکرد. اواخر سال ۵۹او را به کلی ممنوع‌الکار کردند. فشار روی مادرم از همان سال ۵۹زیاد بود. همان سال هم خود را بازنشسته کرد.

در کتابتان خاطره‌ای نقل کردید از خشم و ناراحتی مادرتان درباره‌ی اعدام خانم فرخ‌رو پارسا، وزیر آموزش و پرورش دوران حکومت پیشین که به جرم بهائی بودن  او را اعدام کرده بودند.
مخالفت با اعدام‌ها و اعتراض به آن‌ها در طیف ملی، بر خلاف بخش وسیعی از دیگر جریان‌های سیاسی، بسیار گسترده بود. پدرم هم از کسانی بود که به شدت مخالف بود. مهندس بازرگان هم برای مهار این خشونت‌ها بسیار تلاش کرد و تا آنجا که شنیده‌ام در هیئت دولت طرحی برای عفو عمومی تصویب کردند. چندین مصاحبه از پدرم هست که گفته این اقدامات چهره‌ی انسانی انقلاب را مخدوش می‌کند، زیرا انقلاب با اعمال خشونت به پیروزی نرسیده و نباید به دور خشونت بیفتد. اما با وجود همه‌ی آن اعتراض‌ها او در آن دوره هنوز درون بافت قدرت حاکم بود. در حالی‌که مادرم در آن دوره بیشتر منتقد ساختار قدرت بود. یادم هست که سر اعدام‌ها در خانه‌ی ما فضای بسیار تلخ و متشنجی حاکم می‌شد. تا آن‌روز که موعد انفجار خشم مادرم بود. خطاب به پدرم فریاد می‌زد که پس تو چه‌کاره‌ای؟ تو چه کاره‌ای؟ پدرم جوابی نداد. همین‌طور ایستاد.

خاطره‌ی دیگری که در یادم مانده مربوط به سالار جاف، نماینده سابق مجلس است. او متهم بود که ایادی‌اش در دوره‌ی انقلاب، در سرکوب مردم نقش داشتند. بازداشتش کرده بودند و خواهرش برای حفظ جان او به خانه ما آمده بود. یادم هست که من در حیاط خانه بودم. این خانم، دست مرا گرفت و رو به پدرم گفت به جان این دخترتون قسم می‌دهم که نگذارید برادرم را بکشند. پدرم به‌کلی منقلب شده بود و هی تکرار می‌کرد که اگر به اختیار من بود، هیچ‌کس را نباید بکشند، اما من در این دستگاه چنین نفوذی ندارم.

یادم هست که می‌گفتید بعد از آن ماجراها بود که مادرتان دل‌شکسته شد و از انقلاب دل برید.
مجموعه‌ای از وقایع بود که سبب سرخوردگی او شد. مادرم در آغاز، نسبت به حرکت‌های انقلاب شیفتگی‌ زیادی داشت. به خیزش مردم بر ضد شاه عمیقاً دل بست و تلاش زیادی در پیشبرد آن کرد. ماه‌ها تمام وقت و نیرویش را صرف انتشار خبرنامه کرد. یادم نمی‌رود که روز ۲۱بهمن همراه مادرم تا دفتر خبرنامه پیاده رفتم. دود و آشوب بود، اما مادرم در آن روز پر از خوش‌بینی و شیفتگی بود و فکر می‌کرد فرصتی برای برآورده شدن بسیاری از آرزوها و آرمان‌های ملی بدست آمده. او به انقلاب حقیقتاً امید بسته بود. اما در همان ماه‌های اول، با هجومی که به زنان شد، او به شدت جا خورد و خشمگین شد. اول ماجرای حجاب بود و بعد تغییر قوانین به ضرر زنان. همچنین مماشات‌ها و عقب‌نشینی‌هایی که در مقابل هجوم‌ نیروهای فشار می‌شد، او را به شدت خشمگین کرده بود. خلاصه او زودتر از پدرم از امید بستن به بهبود شرایط اجتماعی – سیاسی پس از انقلاب دل بریده بود.

این خاطره را هم در کتاب «بخوان به نام ایران» آورده‌ام که یک بار که پدرم از کردستان برگشته بود با خودش یک دستار کردی آورده بود. به شدت آشفته بود. از این سو به آن سوی اتاق می‌رفت و این دستار را هی جایی می‌گذاشت و بعد برمی‌داشت و جای دیگر می‌گذاشت. حالت غریبی پیدا کرده بود. مادرم تماشایش می‌کرد و سعی می‌کرد آرامش کند. بارها از او پرسید که چی شده تا او گفت که آن دستار را مادری به او داده که فرزندش در حمله به روستای قارنا کشته شده. او پدرم را سرزنش کرده و گفته بود «حالا آمدی که هیوا کشته شده؟» این جمله او را به شدت متأثر کرده بود. مادرم که حرف‌هایش را شنید باز عاصی شد و تکرار کرد که «چقدر می‌گم استعفا بده، استعفا بده». پدرم هم به داد و بیداد افتاد. اشک‌هایش می‌ریخت و می‌گفت «استعفا بدهم تا بقیه را هم بکشند؟ که دوباره لشکرکشی کنند؟ استعفا بدهم که اسمم را حفظ کنم؟ …»
این کشمکش در آن روزها، نه تنها بین پدر و مادرم که در میان اعضای حزب و شاید در میان بسیاری از فعالان سیاسی وجود داشت. هر دو گروه می‌خواستند که جریان را به سوی آنچه آن‌ها به نفع جامعه می‌دانستند، سوق دهند. در هدف باهم هم‌نظر بودند. اما پدرم فکر می‌کرد که از درون ساختار، البته بدون لاپوشانی خلافکاری‌ها، تأثیر گذارتر است و مادرم فکر می‌کرد باید با صراحت بیشتر در مقابل این جریان ایستاد و بر ضد آن بسیج کرد.
بعد از آن تقلب گسترده در انتخابات مجلس پدرم برای خود هیچ امکانی برای همکاری با دولتی که مسئول رخ دادن تقلب بود، نمی‌دید. البته کارشکنی‌های در مورد مذاکرات کردستان هم سبب شده بود که بکلی امیدش از پیشبرد آن قطع بشود. استعفا ‌داد.

یک دوره‌ای بعد از سرکوب سال شصت، پدرتان مخفی شدند و در همان دوره بود که مادرشان از دنیا رفت. این ماه‌ها، دوره‌ی سرکوب بزرگ بود و تقریباً همه‌ی نیروهای خارج از حکومت قلع و قمع شدند و دوران تک‌صدایی آغاز شد. از آن دوره چه می‌دانید؟
پدرم زندگی مخفی داشت. من هم چندان در جریان تلاش‌ها و تماس‌های سیاسی او در آن دوره نیستم و هنوز هم کسی چندان حرفی از ناگفته‌های آن دوره نمی‌زند. در آن دوره تعداد زیادی از اعضای حزب ملت ایران بازداشت شدند و چند نفر اعدام شدند. منوچهر مسعودی که عضو حزب و مشاور حقوقی بنی‌صدر بود، اعدام شد. اصغر لقایی هم اعدام ‌شد، چون رئیس‌جمهور وقت مدتی در خانه‌ی او مخفی بود. پدرش که از قدیمی‌ترین حزبی‌ها بود، بعد از خاکسپاری پسرش خود را کشت. در آن روزها حزب ملت ایران هم مانند بسیاری از نیروهای سیاسی آن زمان تار و مار شد. گروهی از آن‌ها بازداشت شدند از جمله بهرام نمازی، بهروز برومند، ناصر تکمیل همایون، امیر فلامرزی، حسین اخوان، مریم کریمخانی و … چند نفری هم به تبعید رفتند.

چرا پدر شما از ایران خارج نشدند؟
هر شخصیت سیاسی راه و روش خود را دارد. پدر من همیشه فکر می‌کرد که باید در ایران باشد. آن نوع از حضور سیاسی که برای خودش درست می‌دانست و تا آنجا بر مبنای آن زندگی سیاسی‌اش را ساخته بود به او حکم می‌کرد که در ایران بماند.

زندان سال ۶۱ چند ماه طول کشید؟  بعد از آن یک دوره‌ی سکوت طولانی است و به نظر می‌آید که حزب ملت ایران در دوره‌ی جنگ ایران و عراق فعالیتی ندارد.

آن بازداشت یک دوره‌ی چند ماهه بود، ولی هیچ‌کس، نه پدرم و نه ما فکر نمی‌کردیم که او از آن زندان زنده بیرون بیاید. پدرم تعریف می‌کرد که لاجوردی که در دوره‌ی شاه همبندی او بود، بارها در زندان به او گفته بود که زندگیش به پایان رسیده. یادم هست مادرم هر از گاه پیش آقای احمد صدر حاج سیدجوادی می‌رفت. از میان دوستان سیاسی قدیمی پدرم در نهضت آزادی، او کسی بود که با روی باز پذیرای مادرم بود. دیگران چندان تمایلی به ملاقات با مادرم نداشتند. خودشان هم به شدت زیر فشار بودند و احتمالاً امکانی برای خبر گرفتن از وضعیت پدرم نداشتند. مادرم از راه‌های گوناگون پیگیری می‌کرد اما امیدی به این‌که پدرم زنده بماند نداشت. اگرچه هیچ‌گاه به من این حرف را نزده بود. اما به چند تن از حزبی‌ها گفته بود و توصیه کرده بود که ایران را ترک کنند. آزادی پدرم از زندان برای همه‌ی ما مثل معجزه‌ بود. معجزه‌ای که شانزده سال زندگی‌اش را طولانی‌تر کرد. آن زندان به لحاظ انسانی، تأثیر بسیار سنگینی بر او داشت. آنچه در زندان شاهدش شد، فاجعه بود؛ آن اعدام‌ها، آن تیرهای خلاص، آن خشونت لجام‌گسیخته و هولناک. مسلماً مدتی طول کشید تا او توانست دوباره سرپا بایستد.

یادم هست روزی که از زندان آمد ریش‌هایش تا نزدیک شکم بلند بود. بسیار لاغر و تکیده شده بود و چشم‌هایش حالت عجیبی داشت. مدتی طولانی در سلولی که اندازه‌اش کوچکتر از خودش بود، نگهش داشته بودند. بیماری قندش عود کرده بود. ناراحتی کلیه پیدا کرده بود. آرتروز گردن گرفته بود. چشم‌هایش آب مروارید آورده بود. در آن هنگام پدرم سنی نداشت، ۵۴ساله بود. تجربه‌ی آن زندان برایش فوق‌العاده سنگین بود، بی‌آنکه بتواند یا بخواهد خیلی حرفی در مورد آن روزها بزند. مادرم هم در آن دوره بسیار کلافه و سرخورده بود. تشکیلات حزب هم به‌کلی از هم پاشیده بود، عده‌ای در بازداشت بودند، عده‌ای رفته بودند و بسیاری هم دچار ترس‌خوردگی یا پشیمانی و سرخوردگی بودند. هر جریان سیاسی وقتی سرش را آن‌طور زیر آب بکنند و به خفگی بیفتد، اول باید نفس بگیرد. آن‌ها هم همینطور بودند. اما به مرور خودشان را جمع کردند. جلسات دیداری در غروب‌های چهارشنبه در خانه راه‌اندازی کردند. کم کم گزارش‌های خبری تهیه می‌شد که اول به صورت درون سازمانی بود و بعد به صورت گسترده‌تر توزیع می‌شد. دوره‌ی تجدید سازمان حزب و فعال شدن باقی‌مانده‌ی نیروهای حزبی به کندی پیش رفت ولی پیش رفت. پدر و مادرم در تمام دوره‌ی کار سیاسی‌شان، معتقد به کار سازمانی‌ بودند، معتقد به تشکیلات حزبی بودند. فعال شدن کادرهای باقی‌مانده و روال گرفتن کارها در آن شرایط خفقان بی‌شک دشوار بود و مدتی طول کشید. از همان سال‌های میانی دهه‌ی شصت رفتن به احمدآباد در مناسبت‌های مختلف سیاسی هم بود که به مرور آنجا به یک مکان اساسی در نمود بیرونی تلاش‌هایشان بدل شد.
درباره تعهد به مسئله‌ی جنگ هم درست می‌گویید. چنین نگرشی داشتند. اما از همان سال‌های ۶۴و ۶۵در خبرنامه‌هایی که کم کم به صورت منظم و هفتگی منتشر می‌شد نوشته‌های انتقادی زیادی می‌توان یافت. نسبت به اداره‌ی جنگ هم نقد بسیار داشتند. تعبیرهایی که به کار می‌بردند این بود که حکومت جنگ را «فرسایشی» و آن را به «تنخواه‌گردان سیاسی» بدل کرده. برای آن دوره‌ی آخری که به پذیرش قطعنامه انجامید، تعبیری که به کار بردند، «شکست‌ها و عقب‌نشینی‌های شک برانگیز» بود. به مرور حرف‌ها تندتر شد و بعد هم بر سر تغییر قانون اساسی نقدهای خیلی تندی نوشته شد و مصاحبه‌های پدرم با رسانه‌های بیرون از همان دوران آغاز شد.

می‌رسیم به بعد از جنگ و دوره‌ی هاشمی‌رفسنجانی که مصاحبه‌های علنی‌شان شروع می‌شود، و آن‌قدر این مصاحبه‌ها تند و دلیرانه است که حتی متهم می‌شوند به این‌که ساخت و پاخت کرده‌اند.
برخورد‌های حکومت که واقعاً پلید بود، فحاشی‌هایی که در مقاله‌های کیهان و امثال این‌ها چاپ می‌شد، پدرم را حقیقتاً آزرده می‌کرد، به‌خصوص برای آدمی مثل او که بسیار مبادی آداب بود. این نوع از لیچارگویی‌ها که ابزار عادی تبلیغات حکومت بر ضد مخالفانش شده بود برایش آزاردهنده بود. متأسفانه بخشی از مخالفان هم به جوسازی‌های آشکار و پنهان دستگاه امنیتی دامن می‌زدند و مزخرفات آن‌ها را تکرار می‌کردند. حب و بغض‌های شخصی هم به این حرف‌ها میدان می‌داد. من تا جایی که یادم هست پدر و مادرم اصل قضیه را روش‌های امنیتی برای سرکوب صداهای مخالف می‌دانستند.

ما در این دوره‌ یک نوعی از تحول در نگرش ایدئولوژیک یا نگرش ملی‌گرایانه‌‌ی فروهر‌ها هم شاهد هستیم و آن نگاه فراتر از مرزی هست که اواخر پیدا می‌کنند. بیانیه‌هایی که بر سر استقلال جمهوری‌های وابسته به اتحاد جماهیر شوروی صادر کردند، نمونه‌ی این تحولات است.
برداشت من این است که این نگرش را از قدیم داشتند. فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی مجالی‌ست برای این‌که بیان شود. وگرنه، توجه و حساسیت را نسبت به آنچه در «حوزه‌ی فرهنگی ایران» می‌گذشت، همیشه داشتند. برای مثال نزدیکی با بارزانی‌ها از زمان شاه وجود داشت. طرحی که حزب در ابتدای جنگ در سال ۵۹برای باز کردن یک جبهه در شمال ایران از طریق بسیج نیروهای بارزانی پیاده کرد، بر اساس همان روابط دیرینه و حسنه بود. در زمان فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، به استقلال جمهوری‌هایی که سابقه‌ی فرهنگی و تاریخی مشترک با ایران دارند، توجه داشتند. در مورد افغانستان هم که از مدت‌ها پیش ارتباط وجود داشت. به ویژه با احمد شاه مسعود مرتبط بودند.

اما تحولات مهمی را هم می‌شود دید.
بالاخره شما با یک جریان سیاسی روبه‌رو هستید که پنجاه سال تجربه‌ی سیاسی اندوخته و به مرور پخته شده است. برای شناخت چنین جریانی باید آن را در بستر تحولات اجتماعی و در روند رشد و پختگی درونی آن دریافت. این کار در صلاحیت من نیست. من تنها درباره‌ی آنچه که تا حدی شاهد بودم و آنچه که در اطلاعیه‌ها و اسناد و گفتگوها باقی مانده، می‌توانم نظرم را بگویم. به نظر من ما با یک جریان سیاسی روبرو هستیم که تا سال ۱۳۷۷به مرور پخته‌تر شده. یکی از اعلامیه‌هایی که در شناخت راه و روش سیاسی حزب ملت ایران، و پدر و مادرم، برای من حالت نمادین دارد، اعلامیه‌ای است که در سال ۱۳۷۶ «در راستای لغو کیفر اعدام» دادند. آن‌ها تنها گروه سیاسی درون ایران بودند که خواستار حذف مجازات اعدام از قوانین کشور شدند.

این روایت را عیناً از همرزمان سیاسی پدر و مادرم نقل می‌کنم: در مورد این اعلامیه در شورای مرکزی حزب مدتی بحث می‌شود. از یک سو یک قدم بسیار جسورانه بود که می‌توانست در جمهوری اسلامی‌ به تکفیر این جریان بینجامد. از سوی دیگر به لحاظ فکری هم برای حزب یک گام بسیار بزرگ بود و به نظر برخی از آن‌ها زیادی بزرگ و زودهنگام. در یکی از جلسه‌ها یکی از کسانی که به این موضع‌گیری نقد داشته اعلامیه‌ی قدیمی را همراه آورده مربوط به بعد از کودتا با عنوان «اتحاد، انقلاب، انتقام» و پرسیده بود: «معنای انتقام چیست؟» و گفته بود «ما از آن حرکت می‌آییم و چطور می‌توانیم توجیه کنیم که به چنین جایی رسیده‌ایم؟» پدرم جواب مهمی داده. او گفته: «موقعی که آن اعلامیه را دادیم، من ۲۴سالم بود، شما ۲۰سالتان و ما یک جریان نوپا بودیم. اگر این پنجاه سال تجربه مبارزاتی در ما تغییری پدید نیاورده باشد، اگر همراه زمان نیامده باشیم و به بازبینی برخی نظراتمان نپرداخته باشیم، باید خودمان را زیر سؤال ببریم.»

آن‌ها در اواخر فعالیت‌های سیاسی‌شان، همه‌ی انتخابات‌ها در جمهوری اسلامی را تحریم کردند و شرکت در این ساختار سیاسی را تأیید نمی‌کردند. حتی در انتخاباتی که خاتمی انتخاب شد، آن‌ها تحریمی بودند. سؤالی که پیش می‌آید آن است که راه حلی که آن‌ها پیشنهاد می‌کردند چه بود؟ مشخص است که آن‌ها معتقد به تغییر ساختاری در جمهوری اسلامی بودند، اما از چه طریقی چنین هدفی را دنبال می‌کردند؟
پرسش این است که چه تغییراتی می‌تواند فضا را باز کند. اتفاقاً آن‌ها به انتخابات به عنوان راهکاری به سوی تغییر بنیادی اعتقاد داشتند. این موضع در اطلاعیه‌های مختلف آمده. اما تفاوتی که وجود دارد، تعریف آن‌ها از پیش‌شرط‌هایی است که انتخابات باید واجد آن باشد تا بتواند راهگشا شود. آن‌ها در نیمه‌های دهه هفتاد، برای چاره‌یابی برای بن‌بست سیاسی حاکم و باز شدن فضای سیاسی گفتگوهایی را با نیروهای سیاسی دیگر شروع می‌کنند و به جمع‌بندی‌هایی می‌رسند که در اعلامیه‌هایی منتشر شده. در آنجا، دو سرفصل اساسی برای پیش‌شرط اولیه برای انتخابات، فضای سیاسی باز و برقراری امنیت قضایی بود. البته برای به کرسی نشاندن این خواسته‌ها، روی انباشت اعتراض اجتماعی و نیز نیروهایی حساب می‌کردند که درون حکومت نبودند. به همین دلیل وقتی که بخش بزرگ مخالفان سیاسی در آن دوره، نیرو و ظرفیت اجتماعی خود را در سبد اصلاح‌طلب‌ها قرار دادند، آن‌ها را نقد کردند. مخالف این شیوه بودند. آن‌ها فکر می‌کردند که برای پیشبرد چنین حرکتی نیاز به همگرایی نیروهایی هست که خود را بیرون از حکومت تعریف می‌کنند.

آخرین کوشش سیاسی فروهرها تأسیس اتحاد حزب‌ها و نیروهای ملی بود. نکته اینجاست که متأسفانه باز هم خیلی از گروه‌هایی که به‌صورت طبیعی باید با آن اتحاد مشارکت کنند، شرکت نکردند.
همین‌طور است. در سال ۷۴ این جبهه‌ از اتحاد ۴ گروه سیاسی ملی بر گرد شعار مردم‌سالاری و لزوم جدایی دین از دولت بنا شد. منتهی همان‌طور که به درستی می‌گویید، اقبالی که به این تلاش از طرف دیگر نیروهای سیاسی درون ایران شد بسیار کمتر از انتظار بود. البته برخی از نیروهای سیاسی خارج از کشور حتی در میان نیروهای چپ، حمایت کردند. سال ۷۶، بسیاری از کسانی که می‌توانستند در این جریان متحد آن‌ها باشند، در انتخابات از کاندیدای اصلاح طلب حمایت کردند. مشخص است که اختلاف نظر سیاسی مهمی در این نیروها پدید آمده است. بخشی به این نتیجه رسیده بودند که از اختلاف درونی حکومت استفاده کنند و نیروی‌شان را در این مسیر بگذارند. جریان سیاسی که پدر و مادر من شاخص آن بودند اما معتقد به این شیوه نبود. وقتی به گذشته نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که متأسفانه در نهایت، آن بسیج اجتماعی لازم به نفع خواست‌های اساسی جامعه از سوی نیروهای سیاسی انجام نشد.

نکته‌ی قابل تأملی است که این تنها جریان مهمی بود که خارج از پروژه‌ی اصلاحات برای اتحاد نیروهای اپوزیسیون تلاش می‌کرد، هیچ جریان دیگری آن موقع نیست که چنین کوششی کند.
درست است، من فکر می‌کنم ظرفیت این جریان هم صرفاً در متشکل کردن دیگر جریانات سیاسی نبود، بلکه می‌توانست بخشی از نیروهای روشن‌فکری یا نهادهای صنفی جامعه را نیز متحد کند. طیف‌هایی در جامعه وجود داشت که می‌توانست در این جریان به همگرایی برسد.

پس با دوباره زنده شدن، دوباره برخاستن و احیای این نیروها، حکومت احساس خطر کرد. و جنایتی که رخ داد، بی‌ارتباط با این پروژه‌ی سیاسی نبود. در واقع، حکومت تحمل ائتلافی خارج از ساختارهای مجاز درون حکومت را نداشت.
بله، وقتی که آن دوره را بررسی کردم به نظرم رسید که این نیروها در حال پیدا کردن یکدیگر بودند. آخرین انتخاباتی که در دوران حیات پدر و مادر من برگزار شد، انتخابات مجلس خبرگان بود. نیروهای اصلاح طلب سعی فراوان کردند که شرکت در آن را تبلیغ کنند. ولی مشارکت در انتخابات خبرگان، به دلیل ماهیت وجودی این مجلس، که تحمیل قیمومیت کامل به جامعه است، پایین آمد. کاهش مشارکت نه تنها نسبت به بقیه‌ی انتخابات، بلکه حتی نسبت به انتخابات خبرگان دوره‌ی قبلش هم مشهود بود. در چنین جایی بود که تناقضات جریان اصلاح‌طلبی کاملاً نمایان می‌شد. در درازمدت آن‌ها می‌توانستند از این تناقضات به عنوان سکوی پرش گفتمان خود به خوبی استفاده کنند. همان‌طور که می‌بینیم در همان انتخابات مجلس خبرگان، بخش بزرگی از جریان‌های دانشجویی شرکت نمی‌کنند و برای بار اول علناً تحریم می‌کنند، با این‌که هنوز جزء بدنه‌ی اصلاح‌طلبان محسوب می‌شدند. اگر قرار می‌بود که در آن دوره تغییرات اساسی و واقعی به‌وجود آید، بی‌شک باید در جاهایی مقاومت اساسی صورت می‌گرفت. و این نیروها، مانند آن اتحاد حزب‌ها و نیروهای ملی، می‌توانستند نماینده‌ی آن مقاومت باشند.

در پایان صحبت، لازم می‌دانم اشاره‌ی کوتاهی بکنم به این که خودم را برای پاسخ دادن به بخشی از پرسش‌‌های این گفتگو چندان واجد صلاحیت نمی‌دانستم. گفتگو پیش رفت و به حوزه‌هایی وارد شد که من معمولاً از ورود به آن‌ها پرهیز می‌کنم. از یک سو به این دلیل که بی‌شک برای ادراک پیچیدگی‌های تاریخی و قضاوت در موردشان – برای مثال درباره‌ی دوران انقلاب و دولت موقت – نیاز به بررسی‌های چندسویه و عمیق هست. دامن زدن به جانبداری‌های حسی و خلاصه، که متأسفانه رونق زیادی هم دارد، از نظر من مثبت نیست، به ویژه در شرایط کنونی که کشمکش بر سر تاریخ، آشفته‌بازاری ساخته. امیدوارم در این گفتگو به این سو نغلتیده باشم. از سوی دیگر نیز خود را وارث سیاسی داریوش و پروانه فروهر و حزب ملت ایران نمی‌دانم. این نوع گفتگوها اما خواه‌ناخواه من را در چنین موقعیتی قرار می‌دهد و انتظاری ایجاد می‌کند که من در موقعیت برآوردن آن نیستم. اما آنچه همواره سعی کرده‌ام این است که راوی صادقی برای آنچه شاهدش بوده‌ام باشم به این امید که سهم خود را در ثبت و روایت تاریخ مبارزات سیاسی پدر و مادر عزیز و گرامی‌ام و نیز همراهان سیاسی آن دو که بسیاری‌شان برای من بسیار نزدیک و عزیز بوده و هستند، ادا کنم.